با همه چیز در آمیخته ای
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
من خو کرده ام به انتظار و پرسه زدن ها
اگر بیائی من چشم به راه چه کسی بمانم .
Printable View
با همه چیز در آمیخته ای
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
من خو کرده ام به انتظار و پرسه زدن ها
اگر بیائی من چشم به راه چه کسی بمانم .
روزهاست
به انتظار
ايستاده ام
شايد باران
بتواند
خاطره ي تو را بشويد . . .
( پژمان الماسي نيا )
ای کاش همه یکرنگ بودیم
ای کاش همه قرمز بودیم به رنگ عشق
ای کاش همیشه میدانستیم که اگر کسی شاخه ای گل سرخ به ما هدیه داد دوستش داشته باشیم
ای کاش میدانستیم و میتوانستیم که چگونه محبت خود را بین دیگران تقسیم کنیم
ای کاش اگر فهمیدیم که دیگران به محبت ما نیاز دارن محبت کنیم دوستشان داشته باشیم حتی بیشتر از کسانی که خیلی دوستشان داریم
وای کاش محبت و عشقی که خدا درونمان قرار داد تا به دیگران هدیه دهیم درون دیگران هم قرار می داد.
روزنامه های صبح نوشته بودند :
- علاج تنهایی را پیدا کرده اند
. . .
تو که میگفتی
مخفی گاهت آسان نیست .
علی خانی
نه، پرس و جو مکن
حالم خوب است
همین دمدمای صبح
ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
می گفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب دیده اند
که سراغ از مسافری گمشده می گرفت.
باران می آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصت سلامی دیگر
خانه نشین می شویم.
کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
چرا باید از پس پیراهنی سپید
هی بی صدا و بی سایه بمیرم!
هی همین دل بی قرار من، ری را
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند
ری را! ری را!
تنها تکرار نام توست که می گویدم
دیدگانت خواهران بارانند.
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ
تنها شدم ، گریختم از خود ، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فرا راه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟
اگر دنیا نمیداند که من
تنهاتر از تنهاترین تنهای تنهایم،
بیا یک لحظه شادم کن
که من غمگین تر از غمگین ترین غمهای دنیایم...
اندوهم
همه از اینجاست
که دستان عاشق تو
تنهاست .
بگذار پاهای کوچکم را
با یاقوتی
بیارایم
و دستانم را
با عطری آغشته کنم
که عشق را
جار زند
و هرزگی را ؛
آه که پستانهای تو
پر شیرترین جام جهان است
شهدی آغشته به خون
خونی
آغشته به زهر
مایه حیاتی
که در رگهای من جاری است .
بگذار هرزگی و جنون را
جار زنم
که از تقدس ریکارانه ی گربه ها
بیزارم .
پشت پلکت
قصه ای از عشق پنهان
با دو دست شوق قلبم کاش می شد می نوشت
اما یکی آمد
و یک احساس از یاس تو پرپر شد
دلم انگار می فهمید در انبوه غریبی ها
رفاقت ها چو خنجر شد
و قصه در سکوت بی جوابی مرد
اینجا بود وقتیکه زمین آغاز حسرت شد
زمان پردازش بی وقفه ی تکرار غم ها بود
صدا راه فراری بود خود تاریک و بی روزن
و عشق
آواره ای بی سرزمین در راه نفرت شد
تمام سهم رویا از ترانه
تلخی یک حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شیشه ی ما بود
میان ماندن و مردن
نمی دانم ولی آیا ندامت را ندیمی بود؟
یا در پشت دیدار دو بیگانه
کسی از آشنایی ساز می زد؟
صدایی آشنا می گفت:
دراین بیراهه راهی هست
ولی حتی در اینجا هم نمی مانم
سخن های حکیمانه
خیالی خام بیش من را نیست
که من حتی خودم را هم نمیدانم...
وقتی که خاکم میکنن ،، بهش بگین پیشم نیاد
بگید که رفت مسافرت ،، بگید شماره ای نداد
یه جور بگید که آخرش ،، از حرفاتون هل نکنه
طاقت ندارم ببینم ،، به قبر من نگاه کنه
دونه به دونه عکسامو ،، بردارید آتیش بزنید
هر چی که خاطره دارم ،، برید و از بیخ بکنید
نزارید از اسم منم ،، یه کلمه جا بمونه
نمیخوام هیچوقت تنمو ،، توی گورم بلرزونه