هركسي ز اندازهء روشن دلي
غيب را بيند به قدر صيقلي
هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد
بيشتر آمد بر او صورت پديد
Printable View
هركسي ز اندازهء روشن دلي
غيب را بيند به قدر صيقلي
هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد
بيشتر آمد بر او صورت پديد
دختران بندر ، تا آبي چشمهاي شما بارها رفته ام ؛
با لنجهاي بي لنگر ، بارها رقصيده ام ،
با پاهاي سوخته ، در زير پلكهاي شما …
بارها خوابيده ام .
و صبحگاهان با همه شما ؛
از خواب برخاسته ام .
دختران بندر،
تا گرداب چشمهاي شما ،
بارها رفته ام .
شب، شبی بود غمانگیز که آزارم داد
خلوتی بود غمآمیز که آزارم داد
کاسهای دست تو و باقی این ظرف تهی
دلم از صبر تو لبریز که آزارم داد
فصلها یک غم مبهم شد ومن؛
خسته از حسرت پاییز که آزارم داد
« آخرین عابر این کوچه منم »
سایهی پشت سرم نیز که آزارم داد
دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس
ـ از غزل حس گلاویز که آزارم داد ـ
ماه هم دید که خاتون غزلهای شبم
نیمه شب بر در دهلیز که آزارم داد
لحظهی شرجی دیدار تو آمیخته بود ؛
با سکوت شب شالیز که آزارم داد
« بعد از آن آه خودت می دانی »
این همه غصهی یکریز که آزارم داد
?
خاطراتم به فراموشی مطلق پیوست
غیر یک حرف و یک چیز که آزارم داد ؛
چایی سرد شده یک غم مبهم و دگر
ـ آه از آن حرف سرِمیز که آزارم داد !
...
در گذشت پر شتاب لجظه هاي سرد
چشمهاي وحشي تو در سكوت خويش
گرد من ديوار مي سازد
مي گريزم از تو در بيراهه هاي راه
...
میان ساحل و دریا سراب را دیدم
سراب ـ این شبه آفتاب ـ را دیدم !
وباز با همهی وسعت دلی دریا
در التهابِ عطش شوق آب را دیدم
نشد که هیچ بیابم دلیل تشنهگیام
اسیر حس عطش، التهاب را دیدم
کبوترانه در این آبی هزار کلاغ
بدون پر زدن از خود عقاب را دیدم
چه قدر فاصله با خود ،چه قدر دور از خود
شگفت ؛ در دلِ شب، خوابِ خواب را دیدم
همیشه فرصت یک تک سوال باقی بود
هنوز گفته ـ نگفته جواب را دیدم !
دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهرهی ایشان نقاب را دیدم
?
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
...
ميل هزار سال تو را دوست داشتن
در من نهفته بود
من از تب طلايي چشمانت
آهنگ تند نبض تو را مي شناختم
قلب شتابناك جهان در تو مي تپيد
من ، طعم تشنگي را در بوسه هاي تو
هر بار مي چشيدم و سيراب مي شدم
موجيم و جا گرفته در آغوش گور ها
ساكت ميان هلهله ى مرده شور ها!
صد ها افق پرنده و خورشيد گم شدند
در انجماد مضطربِ چشم كورها
طوفان كهنه يائسه اى پر ز فاجعه
لبريز بغض نوح،به قعر تنور ها
اورادهاىرفته ز ياديم،بى نشان
مصلوبكان خفته ميان زبور ها
ياد شكيب سوز تو در زخم خيزِ راه!
تنها اميد بودن و اوج غرور ها
تا باز ايستيم مجالي نمانده است
بى حاصل است بى تو حضور و عبور ها
شمعيم پاك سوخته و در چاله هاى حزن
چون دلوهاى تشنه به دهليز شورها
گفتي صداست،همهمه،فرياد...نه فقط
تنها صداي هلهله ي مرده شور ها
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
می رسد تا حوالی چشمت ، امتداد نگاه من بانو!
چه جناسی میان چشم تو و روزگار سیاه من بانو !
هان ببخشا اگر که آمده ام ، در حریم خدای چشمانت
سوختن در لهیب آتش عشق ، کیفر این گناه من بانو !
خیرگی می کنند چشمانم ، با دلم در تبانی اند انگار
بی خیال گذشت ایامند ، چشمهای به راه من بانو !
چشمه رمز و راز و افسون است ، زیر پرچین ابرویت پنهان
و گمان بر گذر از این پرچین ، بدترین اشتباه من بانو !
خلوتت را به هم زدم انگار ، عاشقم ، حاجت ملامت نیست
تب و هذیان و این پریشانی ، عادت گاه گاه من بانو !
وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی
يا حق
بپاش رنگ بر نوك خارو
بر بوم باغچه
بكش
تصوير گل
شاعر!
الهامي از شاعر
اگر راست مى گوييد
اگر فكر ماييد
به جاى اموال ما
در غم هاى ما
دستتان كج باشد
دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
سلام کن که دهانت پر از بهـــــــار شود
سلام کن که جهانت شـــــکوفه زار شود
زبان دریچه ِ صبح ِ تفــــاهم است چـرا
تمام ِ صبح ِ تو یک تکه شام تار شـود؟
در آشیانهی طوبی نماندم از سر ناز
نه خاکیم که به زندان خاکدان مانم
ز جویبار محبت چشیدم آب حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم
مائیم و جواب خوبی ات...می آییم
تا غمکده ی جنوبی ات می آییم
ای مدفن التهاب و ایمان و عطش
روزی به غبار روبی ات می آییم
می رسی و من با شوق، حین گریه می رقصم
با صدای هر قدمت، با طنین در زدنت
در کنار می آید، با عبور کردن تو
لالِ لال می مانم، محو عشوه ریختنت
آمدی که پاره کنم، خرقه های پشمین را
لختِ لخت، عریانم در کمین اهرمنت
تبسم را ز گل در نوبهار آموختیم
گرم و سرد زندگی از روزگار آموختیم
مار خزيد و رفت
امّا چشماني كه در من خيره شده بود
در علف باقي ماند
( ببخشيد...دست خودم نيست...گير دادم به هايكو...بعيدم هست حالاحالاها بي خيالش شم...!شرمنده!)
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند
در مني و اينهمه ز من جدا
با مني و ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
...
رخ متاب از وحدت و همبستگی
میوه ی شیرین دهد همبستگی
ياد آمد هان،
داشتم مي گفتم:آنشب نيز
سورت سرماي دي بيدادها مي كرد.
و چه سرمائي،چه سرمائي!
باد برف و سوز وحشتناك.
ليك خوشبختانه آخر،سرپناهي يافتم جائي.
گرچه بيرون تيره بود و سرد،همچون ترس؛
قهوه خانه گرم و روشن بود،همچون شرم
گرم،
از نفسها،دودها،دمها
از سماور،از چراغ،از كپه ي آتش؛
از دم انبوه آدمها
و فزونتر زآن دگرها،مثل نقطه ي مركز جنجال،
از دم نقال.
...
لم داده يک کفتار در پايان اين شعر
با احتياط آقا! نيا! ميدان مين! - شعر-
تو لذت آن ميوهی ممنوعه بودی
من شاعرِ بی واژهيِ بی سرزمين، شعر!
يا روی پاکتها خودم را مینويسم
يا میکشم دور خودم ديوار چين - شعر-
تقدير من يک عمر پرسه در خيابان
با آدمکهای غليظ و تهنشين، شعر!
حالا بيا نزديک، فالت را بگيرم
حافظ که نه! با خون شاعر بر زمين - شعر-
بغض تمام ابرها را من سرودم
باران نمیبارد بيايی زير اين شعر!
vaghean ke JUSTMP3 aaaaaaaaaali boOOd eyvaal
نقل قول:
رفتیم رو به کاخ آمال و آرزوها
آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی
دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم
آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی
یاد نداری تو مگر
شب بارانی چشمان خمارم ازعشق
و زمین لرزه آن عصر دل انگیز بهار
و دریغی
که در آن اوج تماشا کردی
و خرامان رفتن
و ...
رفتن
همیشه رفتن .
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
يك بامداد
-يك صبح راستين-
خورشيد اگر به كام تو برمي امد
...
يك قاب،كوه و دامنه
يك پنجره،پرنده اگر با تو مي رسيد
...
يك دشت پهن،لاله ي تر؟
نه! يك كاسبرگ
يك آه از فراغ و دل آسودگي
-اي خسته ي ملول و سمج!
اي سنگ زنده،صبر مجسم! -
يك زندگي شكست، گوارايت مي بود
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
نمي شود به اينطرف بيايي آه نه به من نگو
دو نقطه بسته راه جمله را علامت سئوال
نخواستند آه من و تو به هم ….ولي براي چه
براي چه نخواستند مادو تا.. علامت سئوال
تو رفته اي و…ردپاي تو كه مانده است
به روي صحنه، بعد واژه ی كجا…علامت سئوال
دوباره شاعري كه داخل گيومه بود مي گريست
و بين هق هق شكسته شش هجا علامت سئوال
لابهها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
رفتم به قمارگاه دیروز
خلوتکده غروب هر روز
عاشق شدم و هزار امید
بردم به امید بخت دلسوز
دیدم که جماعتی نشسته
در پای قمار نیم بسته
مست از خبر برگ برنده
شاد از ورق رو نگشته
نومید شدم از آنچه دیدم
رفتم وهزار بد شنیدم
اما ته دل چه شاد گشتم
آن لحظه که ارتفاع دیدم
بالاتر از آن ستاره رفتم
رفتم و هزار باره رفتم
آنقدر که شط مرا صدا زد :
یاد آر ز شمع مرده یاد آر
رحمي به عشق پاك برادر نمي كنند
رؤيايشان هميشه همين بوده مرگ ما
يك شاخه گل اگر چه كه پر پر نمي كنند
اما هميشه ظاهرشان عكس باطن است
از بس كه شعر آينه از بر نمي كنند
بيگانه اند با غزل و ياد اندكي
از عاشقانه هاي تو قيصر نمي كنند
*
چشمي براي عشق شما تر نمي كنند
آنانكه فكر بال كبوتر نمي كنند
دلم چه تنگه واسه تو
کاشکی می دیدمت عزیز
وقتی شنیدی خبرو
به یاد من اشکی نریز
چشمات رو مثل همیشه
مست و خمار و ناز می خوام
کنج اتاق تنها نشین
پنجره ها رو باز می خوام
نامه داره تموم میشه
مثل تموم نامه ها
می گم شبا ببوسنت
به جای من فرشته ها
وقتی شبا دلت گرفت
بشین کنار پنجره
ببین که حامدت هنوز
کنار شط منتظره
ترانه می خونه برات
غم ، آهنگ صداشه
غصه نخور خونه اون
تو کوچه خداشه
با تو ،
حکایتی دگر ...
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایهی قرار دل بیقرار من
امشب ،
نه کلامم وزنی
نه نگاهم نوری
نه لبانم عطشی
و نه این دل سر سودایی رفتن دارد.
در کلامم ،
هرچه بر صفحه ی این خاطره ها می آید ،
طعم تلخ و گس نفرت
بوی گندیدن مردار
و فرورفتن اندیشه به مرداب تباهی دارد.
در نگاهم ،
جای آن نور امید ،
کورسویی از عشق
شبنمی از اشک
و
بغض سنگین فروخورده ای از داغ جدایی مانده است.
بر لبانم ،
مهر سنگین سکوت
طرح غم
شهوتی از جنس عدم
و ...
آه ، امشب چه سرم سنگین است...
...
توی گلویش سیب نارسی ست
میراث گذشته ی زنی سر در گم کابوس های کال
و ما که از پس قرن ها
هنوز برهنه ی جاده ای در رَد هفته ای هستیم
که یکشنبه ندارد
با مادری که
حالا ناخن هاش را می جود
و بغضی که سر باز نمی کند در انتظار جاده ای که
هزاران سال است از خلقت خدا می گذرد و...
سبز نمی شود
که نمی شود.
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
تبر
تبر
تو را می بينم و
تق می شکنم
تق می شکنم
دلم را بقچه بسته بودم با خر مهره ای به اندازه ی مهره های گردنت
چشمت درآمده بود که بقچه را ديدی و بعد ...
تکه
تکه
مرا می بينی که هی
ميسوزم و
باز می سوزم
اينقدر به آن بقچه نگاه که نه
نخندی هم می فهمم
دل مترسک چوبيست
تحمل گفتیو من هم که کردم سالها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمهخوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت