تمام قلبمان فرياد ميكرد
تو را تا بيكران ها ياد ميكرد
درون سينه ام غوغاي غم بود
نبايد كس دل من شاد ميكرد؟
Printable View
تمام قلبمان فرياد ميكرد
تو را تا بيكران ها ياد ميكرد
درون سينه ام غوغاي غم بود
نبايد كس دل من شاد ميكرد؟
درنهادم سیاه کاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که را مانی؟
گفت: بخت رمیده را مانم
من، سر از کدام سردابه در بياورم بيرون ؟
من، از کدام در، دَهَن در بياورم بيرون؛
من سال ِ هفتِ کبيسه ؟
[ سال ِ هفتِ کبيسه] اگر شد
کبوتر بگذاريد و اگر شد
زن ها بر دو سوی صحنه اگر شد
بنشينند و پروانه اگر شد
پيله بترکاند روی شکم هاشان.
نوش داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ دل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم فردا چرا
آنقدر در گفتن يک حرف حاشيه رفتم
و به جاي نوشتن تنها يک کلمه گوشه ي دفتر خاطراتت
شعر هاي حاشيه اي نوشتم !!!!
تا عاقبت در حاشيه چشم هايت افتادم
حالا که حاشيه نشيني را تجربه مي کنم
بگذار فقط يک حرف حاشيه اي ديگر بزنم
دوستت دارم
مشو از باغ شبابت به شکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن
فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردن
نوشيده اند امشب برادرهايتان مردم!
اين زهرراازکاسه ي سرهايتان مردم!
اين غيرت پوسيده اتش مي زندشب را
دررقص نافرجام خنجرهايتان مردم!
درخانه کز کرديدومشغول دعامانديد
نفرين به راه و رسم و باورهايتان مردم!
ماهتاب ست و سکوت و ابدیت یا نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
مرديدخيلي وقت پيش اما هنوز انگار
درگورمي رقصندپيکرهايتان مردم!
***
اين زندگي بي فايده ست اي کاش بنشينند
درسوگتان يک روز مادرهايتان مردم!
ما که در خانهی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یکبار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
همین جور هاست که گُر می گیرم
گوش ها می شوم
حالم ها از سر جایش می رود زیر شن های عمیق
انگار هزار ولت زیر گوش هام وصل می شود
زیر قلب هام
مغز هام
و من هام
که گیر لا به لای خواب
خیال می کنم
بیدارم.
چند روز پیش یکی از روان پزشکان بزرگ به این حال گفت:
خریت
اما به شکل موجودات مستثنای وقیح دو سر.
کاری ندارم به این کارها
همین جورهاست که گر می گیرم گوشه ای
و دلیل شرعی ندارد که مثلا آقای« هتفیلد»
توی گوشم« اینترسندمن» نکوبد
دارد؟
دریا به دشواری گل آلود میشود
جویبار ها
به هر بهانه ای..
دریا بودمی،
جویباری، اکنون، بیش نیستم.
مبادا که..
هرچه کردم نشوم از تو جدا بدتر شد
نرود از دل ما مهر و وفا، بدتر شد
مثلا خواستم این بار موقّر باشم
و به جای «تو» بگویم که: «شما» بدتر شد
این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس، همه رابطه ها بدتر شد
آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
روی فغرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد
در دیر و حرم زخمهی سنتور عبادت
حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت
ای آه پر افشان به سوی عرش الهی
خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت
تو را براي ابد ترك ميكنم مريم
چه حُسن مطلع تلخي براي غم، مريم!
براي من كه تو را از تو بيشتر ميخواست
چه سرنوشت بدي را زدي رقم، مريم!
پكي عميق به سيگار مي زنم، هرچند
تو نيستي كه ببيني چه ميكشم! مريم!
همه مرا به خودم واگذاشتند... همه...
همه...
همه...
همه...
حتّي تو هم...
تو هم...
مريم!
اگر به وزن شعر اسیب جدی(!) وارد نشه ، دوستان میتونن اسمو مطابق میل خویش عوض نمایند:دی
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوش تر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوش تر از من
نه گرما،
گرم شدن را چشم به راه خورشيد ميماند
و نه باد،
سرد شدن را چشم به راه ميماند
در عاشقی رسید به جائی که هرچه من
چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ
این کارمزد کشور و آن کارکرد او
وقتی قفس با آسمان فرقی ندارد
امروز و فردا، بی گمان فرقی ندارد
وقتی غروری نیست تا آتش بگیرد
خاموش یا آتشفشان فرقی ندارد
اینجا و آنجا، هرکجا باشی همین است
هر جا که باشی آسمان فرقی ندارد
دریچههای شبستان به مهر و مه بستم
بدان امید که از چشم بد نهان مانم
به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت
که از رفیق زیانکار در امان مانم
من با تو حـرف مـی زنـم امـا تو زیر لـب
می خوانی و هزار و یک آهنگ می زنی؟
هی پایه های صندلی ات را عقب نکش
با ساعـتـت نگــو که فقـط فکر رفتـنـی
این سایه ی مچاله که اینجا نشسته است
یک مرد عاشق است نه یک آدم آهنی!
آخـر کـدام گوشه ی دنـیا شنـیـده ای
مردی چنین کشاله شود در پی زنی؟
::
کافه شلوغ شد...چه بگویم؟..بلند شو...
وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی
يك بامداد
-يك صبح راستين-
خورشيد اگر به كام تو برمي امد
...
يك قاب،كوه و دامنه
يك پنجره،پرنده اگر با تو مي رسيد
...
يك دشت پهن،لاله ي تر؟
نه! يك كاسبرگ
يك آه از فراغ و دل آسودگي
-اي خسته ي ملول و سمج!
اي سنگ زنده،صبر مجسم! -
يك زندگي شكست، گوارايت مي بود
دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
آهسته که اشکی به وداعت بفشانیم
ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت
تمام حرف دلم این است:
من عشق را با نام تو آغاز کردم
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
آری این نعرهی مستانه که امشب ما راست
به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم
خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز
خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز اید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
هر روز
شيطان لعنتي
خط هاي ذهن مرا
اشغال مي كند
هي با شماره هاي غلط ، زنگ مي زند، آن وقت
من اشتباه مي كنم و او
با اشتباه هاي دلم
حال مي كند.
ديروز يك فرشته به من مي گفت:
تو گوشي دل خود را
بد گذاشتي
آن وقت ها كه خدا به تو مي زد زنگ
آخر چرا جواب ندادي
چرا بر نداشتي؟!
يادش به خير
آن روزها
مكالمه با خورشيد
دفترچه هاي ذهن كوچك من را
سرشار خاطره مي كرد
امروز پاره است
آن سيم ها
كه دلم را
تا آسمان مخابره مي كرد.
×××
با من تماس بگير ، خدايا
حتي هزار بار
وقتي كه نيستم
لطفا پيام خودت را
روي پيام گير دلم بگذار.
×××
روزي تو خواهي آمد از كوچه هاي باران
تا از دلم بشويي غم هاي روزگاران
ناز میکرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
____________________________________
دوست عزیز seastar سلام
لطفا دقت کنید اینجا برای مشاعره انتخاب شده... و قانون آن این است که هرکس یک پست (شعر) با حرف آخر نفر آخر باید بگذارد...
سپاس از توجه شما...
يك لحظه تمام آسمان را
در هاله اي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم
گويي كه نسيم داغ دوزخ
پيچيده ميان گيسوانم
چون قطره اي از طلاي سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجن رهانیم که چه
هميشه تاريک مي آيي
تکه اي از خوابم مي ربايي ،
و آشفته ترين شب جهان را
در جانم مي ريزي !
اينگونه بي قرارم مکن !
نالهی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان مو غزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
يک ابديت تولد و تاويل
واژه هاي وحشي را
تزريق مي کند به مويرگهايم
خط هاي موازي کوچه آب مي شود
در تو
و غاز وحشي آتش ديده اي
از دامن شب غلت مي زند در من
...
اما چشمي که لرزه هاي گل ـ ابريشم
تشويش بي قرار جهنم را مي نوشد
اندام هيچ آهوي افتاده اي را در گمان
تناسل و آب غوطه نخواهد داد...
....
در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت
عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق
تا چند بخوانیم به اوراق کتابت
سلام
...
تبسمی بر لب
و نیمه دلی آفتابی
اما
در دوردست های روح
بارانی
بی امان می بارد
و هراسی
به اندازه ی ابدیت
فاصله ی این دوگانگی را
رنگ خاکستر می زند
...
دل مويه هاي شاعري ات را به من بده
آن يك دو بيت آخري ات رابه من بده
محض رضاي اين دل ايلاتي غريب
آن حالت عشايري ات را به من بده
اين گريه هاي باطني من براي توست
آن خنده هاي ظاهري ات را به من بده
دلگيري از مرام و مسلماني ام ، اگر
پندارهاي كافري ات را به من بده