doosh didamke malaekdare meikhane zadand
gele adambesereshtand o be peimane zadand
Printable View
doosh didamke malaekdare meikhane zadand
gele adambesereshtand o be peimane zadand
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامی ها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشهی ناکامی ها
:40:آه عشق ورزیدم با چگونه حیوانی:40:در چگونه کابوسی یا چگونه هذیانی:40:خواب بود بیداری اشتیاق و بیذاری:40:آهعشق ورزیدم سکه را درو دیدم :40:روی نقش جبریلی پشت شکل شیطانی:40:
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانیم
ای گل بیا و از چمن طبع شهریار
بشنو ترانهی غزل جاودانیم
من سر دل خويش به تو كي گويم ؛ چون عالم اسرار خفيات توئي
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود
دیدم به لب جوی جهان گذران را
آفاق همه نقش رخ آب برآمد
در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.
چشمانی دارد همیشه گشوده،
که آرام از من ربوده...
رویاهایش ،
با فوج فوج روشنایی،
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن،
گریستن،
خندیدن
و حرف زدن،
بی آنکه چیزی برای بیان باشد
دلکش آن چهره، که چون لاله برافروخته از شرم
بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید
سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل
گر تو هم یادت ازین قمری بی مال و پر آید
دیگر نه تیغ تو ، نه من و زخم کاریام
من از تمام خاطره های بد عاری ام
آماده ام که باز تو را عاشقت کنم،
لطفا نخواه باز مرا باز داری ام!
آخر به جز حضور تو هرگز کسی مرا
آرام تر نمی کندم وقت زاری ام
هیچ از تو انتظار تسلی نمیرود،
تنها « بمان» کنار من و شرمساری ام
با این که هیچ وقت نگفتی که عاشقی
هر لحظه، مثل عشق، می آیی به یاری ام
این بار آخر است که اخطارمی کنم:
« بی دست و پا نباش، بگو دوست داری ام!»
ماتم سرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
تورا به خدا یه مدیر یا دو تا
بده به ما هی ها هی ها
اين جا نشسته ام ، ننشسته ، رسوب ، گچ
چشم انتظار چرخش تقدير نا گزير
شايد دوباره آمدی اين بار جای گل
کالسکه ای به دست ولی دير دير دير ...
روی سنگ سرد
در پیچ و تاب خط ها
که از فراق می گویند
دوست دارم
پر نکشند عشق ها به سوی شب
قطره خون تازهای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهی تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نمودهام باز رمیدهی تو را
امید بر کمر زرکشت چگونه نبندم
دقیقه ای است نگارا در آن میان که تو می دانی
قربانت بی بی ( با شعور در حد خرمگس )
یارب ! ذکرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هردوجهان کن به کرم
جز یادتو هرچه هست ، بر از دل ما
از طعنه رقیب نگردد عیار من / همچون زری که برندم دهان گاز
زشتی نیست به عالم که من از دیدهی او
چون نکو می نگرم جمله نکو میبینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینهی او میبینم
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
یک دهان نالان شده سوی شماکاین دهان این سری هم، زآن سَر است
های و هوئی در فکنده در سما
لیک داند، هر که او را منظر است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
.خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تا کی چو باد سربدوانی به وادیم
ای کعبهی مراد ببین نامرادیم
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه بامدادیم
مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
دست مشاطهی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
ترسم که بيايي و من آن روز نباشم
اي کاش که من خاک سر راه تو باشم ...
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
رسد آن روز که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ را باور کنی
می رسد روزی که در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم
از جهان پر زده در شاخ عدم لانه کنم
مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
اما تو طفل بودی و از دست دادیم
چون طفل اشک پردهدری شیوهی تو بود
پنهان نمیکنم که ز چشم اوفتادیم
مجنون منم – و – اينكه دعا مي كنم خودت
فكري براي ليلي اين داستان كني
یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی
غمخواره ی یاران شد، تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی
نک سرده ی مهمان شد، تا باد چنین بادا
چیزی یادم نیومد:دی
آبــــروي عشقـــو بـردي
ديگـــه عاشقي کدومـه
ديگه عاشقت نمـي شم
آخــه قلــب تــو سياهــه
:دی
هدهد گرفت رشتهی صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانهی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کو را هوای دام تو و دانهی تو بود
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکنمن در کنار توست اگر چشم وا کنی
یک مدتی ارکان بُدی، یک مدتی حیوان بُدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن، بیچانه شو، بیچانه شو
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود
هی کار دست من بدهد چشم های تو
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود