با سلام
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم*******کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است*******عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
Printable View
با سلام
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم*******کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است*******عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
اي دليل دل گمگشته خدا را مددي
كه غريب ار نبرد ره به دلالت برود
حكم مستوري و مستي همه بر خاتمت است
كس ندانست كه آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حكمت به كف آور مددي
بو كه از لوح دلت نقش جهالت برود
در دو چشم سیاهاش اشکی رها میلغزید
در نگاه بینگاهاش گناهی سرد میخندید
وهمی آرام، سینهای خالی، ذهنی ملول
در وجود بیوجودش شرارهی ابلیسی سرخ میرقصید.
در بزد از تشنگي و آب خواست
آمد از آن خانه يتيمي بدر
گفت كه هست آب ولي كوزه نيست
آب يتيمان بود از چشم تر !
راستی
چگونه باید تمام این عقوبت را
به کسی دیگر نسبت داد
و خود آرام از این خانه به کوچه رفت
صدا کرد
گفت : ایا شما می دانستید
من اگر سکوت را بشکنم
جبران لحظه هایی را گفته ام
که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید
اگر همه ی شما حضور داشتید
تحمل من کم بود
مجبور بودم
همه ی شما را فقط با نام کوچکتان
صدا کنم
ما دل ز غم تو خسته داريم اي دوست
از غيره تو ديده بسته داريم اي دوست
گفتي كه به دل شكستگان نزديكيم
ما نيز دل شكسته داريم اي دوست
تک و تنها ماندم
من با مردم شهر
من با مشد اسمال
قهوه چی گذر مدرسه مان
درد خود را زین پس
با چه کس گویم باز ؟
نان و انگورم را
با که تقسیم کنم ؟
دور از شانه دوست
در کجا افشانم
اشک چشمان پر آوزم را ؟
آخر چه بود اين لحظه هاي شاد و غمگين
در گوش جانم هاتفي گفت
اي مرد غافل
عمر تو بودم
با سرعت برق
بر باد رفتم
مادرم غمگین بود
اشک در خانه ی ما تسکین بود
جغد شومی گویی پشت درساکن شد
عطر یاس و شبو در فضا قایم شد
چه سکوتِ تلخی
چه غروب سرخی
چو نسیمی رفتی
صورتت زیبا بود و دلت نورانی
دست هایت سخت دیده ات عرفانی
غنچه ی سیمایت باز می شد گه گاه ساکت و طوفانی کلبه ای تو ساختی بر فراز ایمان
در شگفتم حال
با غروب سرخت کلبه ام شد ویران
بلبلان می خوانند
بلبلان گریانند
گل زیبا پژمرد
بلبلان می دانند
بی تو دنیا خار است
فصل زرد سرماست
جایت اینجا خالی ست
مُرد اینجاگرما.
اي دلبر عيسي نفس ترسايي
خواهم به برم شبي تو بي ترسايي
گه پاک کني به آستين چشم ترم
گه بر لب خشک من لب ترسايي
تا در ميکده باز است نيازي بکنيم روي خاک به مي آلوده نمازي بکنيم