تریاک مزاجی توتدو آغو
لؤلؤی مدوّر اولدو دارو
کُلّ یئر و گؤی حق اولدو مطلق
سؤیله ر دف و چنگ و نی:انا الحق
نسیمی
Printable View
تریاک مزاجی توتدو آغو
لؤلؤی مدوّر اولدو دارو
کُلّ یئر و گؤی حق اولدو مطلق
سؤیله ر دف و چنگ و نی:انا الحق
نسیمی
قبلهي عارف بود نور وصال
قبلهي عقل مفلسف شد خيال
قبلهي زاهد بود يزدان بر
قبلهي مطمع بود هميان زر
قبلهي معنيوران صبر و درنگ
قبلهي صورتپرستان نقش سنگ
قبلهي باطننشينان ذوالمنن
قبلهي ظاهرپرستان روي زن
مولانا
نقاش بیلیندی نقش ایچینده
لعل اولدو عیان بدخش ایچینده
آجی سو شراب کوثر اولدو
هر زهر،نبات و شکّر اولدو
نسیمی
وفا و عهد نکو باشد ار بياموزي
وگرنه هر که تو بيني ستمگري داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمي بچهاي شيوه پري داند
حافظ
داش و کسک اولدو وَرد نسرین
فرهاد ایله خسرو اولدو شیرین
مسجود ایله ساجید اولدو واحید
مسجود حقیقی اولدو ساجید!
نسیمی
دايم ستيزه با دلِ افگار ميکني
با لشکر شکسته چه پيکار ميکني؟
اي واي اگر به گریهي خونين برون دهم
خوني که در دلم تو ستمکار ميکني
شرمنده نيستي که به اين دستگاه حُسن
دل ميبَري ز مردم و انکار ميکني؟
صائب تبریزی
یئردن چیخا گلدی دابة الارض
اوش وصفینی ائده رم سنا عرض
مؤشریکدن ائده ر موحّدی فرق
ای وای آنا کیم ایشی اولا زرق!
نسیمی
قلبي است مرا در بر، رويي است مرا چون زر
اين قلب که برگيرد، زان وجه چه برخيزد
تا در تو نظر کردم، رسواي جهان گشتم
آري همه رسوايي، اول ز نظر خيزد
عطار
دل شد آوازه و زد عشق تو آتش در تن
خانه ای سوخت ز آتش شرری پیدا نیست
غالباً سیل غمت برد ز جا دل ها را
کز دل گم شده ی ما خبری پیدا نیست
فضولی
ترک سر کردم، ز جيب آسمان سر بر زدم
بي گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم
صبح محشر عاجز از ترتيب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به يکديگر زدم
شد دلم از خانهي بي روزن گردون سياه
همچو آه از رخنهي دل عاقبت بر در زدم
آن سيه رويم که صد آيينه را کردم سياه
وز غلط بيني در آيينهي ديگر زدم
صائب تبریزی
مه من! شام غمت را سحری پیدا نیست
آه! از این غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری،نیست عجب
چه کنم؟در همه عالم دگری پیدا نیست
فضولی
تا چند گرد کعبه بگردم به بوي دل؟
تا کي به سينه سنگ زنم ز آرزوي دل؟
اُفتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشتهاي که راه نيابد به کوي دل
ساحل ز جوش سينهي درياست بي خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوي دل
صائب تبریزی
لب میگون تو دارد سر خون ریختنم
همه دم می شود این فهم ز رنگ سخنت
چند سازد رسن از رشته ی جان،دلو ز دل
مردم دیده کشد آب ز چاه ذقنت
فضولی
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبي بام آسمان است از غمت
هر زمان گوئي ز عشق من به جان پرداختي
اين سخن باشد مرا پرواي جان است از غمت
خاقانی
تبم می سوخت شب ها آتشی دوش از دلم سر زد
که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم
به یارب یاربم دل داشت تسکین،چون کنم،یارب!
دمی کز ضعف تن نبود مرا یاری یارب هم؟
فضولی
مرا اين درد دل از پا درآورد
مبادا هيچکس را يارب اين درد
چه ميداند کسي تا درد من چيست
چه دردي دارم وهمدرد من کيست
وحشی بافقی
تا به کی زحمت اغیار کشم،می خواهم-
بعد از این آرزوی صحبت یاری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
مولانا فضولی
مرا با توست پيماني، تو با من کردهاي عهدي
شکستي عهد، يا هستي بر آن پيمان؟ نميدانم
تو را يک ذره سوي خود هواخواهي نميبينم
مرا يک موي بر تن نيست کَس خواهان نميدانم
چه بيروزي کسم، يارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نميدانم
فخرالدین عراقی
مکن کاری که پا بر سنگت آیو *** جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند*** تو وینی نامهی خود ننگت آیو
باباطاهر
وه چه بامست که جاروب کشش دیدهی من
جان من بندهی آن پای کــه در خدمت تست
هجر بگزیدنت از وصــــــــل دلا وضع تو نیست
اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست
وحشی
تکیه گاه کوهودا واردیر داراغی لاله نین
باده ی هر رأی ایله پُردور قاباغی لاله نین
سانما هر مهپاره نین بیر زؤلفی سئودا سینداییز
درد هیجران ایله یا وصلت تمنّاسینداییز
شمسی بغدادی
زين درد کسي خبر ندارد
کين درد کسي دگر ندارد
تا در سفر او فکند دردم
ميسوزم و کس خبر ندارد
عطار
دو زلفانت گرم تار ربابم *** چه میخواهی ازین حال خرابم
ته که با مو سر یاری نداری *** چرا هر نیمه شو آیی بخوابم
باباطاهر
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
سعدی
مي خواه و گل افشان كن از دهر چه ميجويي
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه ميگويي
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي
شمشاد خرامان كن و آهنگ گلستان كن
تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي
تا غنچه خندانت دولت به كه خواهد داد
اي شاخ گل رعنا از بهر كه ميرويي
حافظ
یقینم حاصله که هرزه گردی *** ازین گردش که داری برنگردی
بروی مو ببستی هر رهی را *** بدین عادت که داری کی ته مردی
باباطاهر
يک جرعه مي کهن ز ملکي نو به
وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به
خیام
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست
بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ
تا با هزار ناز کنی يک نظر به ما
ما يکدل و هزار تمنا نشسته ايم
چون مرغ پر شکسته فريدون به کنج غم
سر زير پر کشيده و شکيبا نشسته ايم
فریدون مشیری
مردم از درد و نمی آیــــــی به بالینم هنـــــوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنـــوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایــــان از ســــرم
شمع را نازم که می گرید به بالینــــم هنـــوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنــــــوز
رهی
ز کشت خاطرم جز غم نروئی *** ز باغم جز گل ماتم نروئی
ز صحرای دل بیحاصل مو *** گیاه ناامیدی هم نروئی
باباطاهر
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده انــــــد
مـــــــا و هـــــــوای قامت با اعتدال تــــــو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
بـــــــــاز آ که چون خیال شدم از خیال تو
رهی
وگر سال ها گوهر تابناک
فتد خوار و بی قدر بر روی خاک
بر آنم که کمتر نشیند غبار
ز خاکش بر آیینه ی اعتبار!
فضولی
رفتي و دل ربودي يک شهر مبتلا را
تا کي کنيم بي تو صبري که نيست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سياه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
سیف فرقانی
اگر مستان هستیم از ته ایمان *** وگر بی پا و دستیم از ته ایمان
اگر گبریم و ترسا ور مسلمان *** بهر ملت که هستیم از ته ایمان
باباطاهر
نيم شبي سيم بَرَم نيم مست
نعرهزنان آمد و در در نشست
هوش بشد از دل من کو رسيد
جوش بخاست از جگرم کو نشست
جام ِ مِي آورد مرا پيش و گفت
نوش کن اين جام و مشو هيچ مست
چون دلِ من بوي مِي عشق يافت
عقل زبون گشت و خِرد زيردست
نعره برآورد و به ميخانه شد
خرقه به خم در زد و زُنّار بست
عطار
تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
بتولای تو بر هر دو جهان پازده ایم
تا به کوی تو نهادیم صنم روی نیاز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
در خور مستی ما رطل و خم ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم که دریا زده ایم
منی ترک ائیله ییب گر اولسا یاریم ئوزگه لر یاری
گؤرؤم عالمده اولسون من کیمی غملر گیریفتاری
داغیلسین رونق بازاری،اسکیلسین خریداری
گئجه گؤندؤز یؤزه اشک ندامت ائیله سین جاری
اولان مجنون کیمی زنجیری عشقه بسته جانیم وای
وطن آواره سی،غؤربت اسیری،خسته جانیم وای
صراف سخن(صراف تبریزی)
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاري بکند
حافظا گر نروي از در او هم روزي
گذري بر سرت از گوشه کناري بکند
حافظ
دئدیم:حیکمت نئدن دیر آتدین منی،اغیاره یار اولدون؟
دئدین:بو نکته یه ال ویرما"حیکمت دن سؤال اولماز"
سنی جان تک آلام آغوشیمه فرضاً نئدیر عیبی
دئدیلر:رسمیدیر:"فرض محال آخر محال اوماز"
صراف سخن(صراف تبریزی)
گفتم:حکمت ز چیست مرا رها کردی و یار اغیار گشتی
گفتی:بر این نکته واقف شو،که"از حکمت نتوان سؤالی کرد!"
(گفتم) تو را فرضاً در آغوش گیرم،چه عیبی دارد؟
(گفت):"فرض محال،محال نیست"!
ز