چه حرف هایی برایت زدم ،
از پشت سیم های سرد .
حرف هایی که شاید ، لایقش نبودی !
در تو اثری نداشت
ولی عاشقی یافته ام همیشه چشم انتظار .
عاشقی با نام :
تلفن عمومی !!!
Printable View
چه حرف هایی برایت زدم ،
از پشت سیم های سرد .
حرف هایی که شاید ، لایقش نبودی !
در تو اثری نداشت
ولی عاشقی یافته ام همیشه چشم انتظار .
عاشقی با نام :
تلفن عمومی !!!
نامه هایم را برای پاره کردن نوشته ام
می توانی بسوزی شان .
حرف هایم را بی دلیل گفته ام
می توانی فراموششان کنی .
ولی عشقم را از صمیم قلب بخشیده ام
نمی توانی دوستم نداشته باشی !!!
حرفي از دلتمام عشق را ديوار پر کرد
و حجم خانه را آواز پر کرد
کسي شوق رهايي را نفهميد
و اندوه جدايي را نفهميد
سکوتي مبهم و دلسرد اينجاست
و باغي دلشکسته سرد اينجاست
به آيينه قسم عشقم هوس نيست
نگاهم آشناي اين قفس نيست
تو رفتي شعرهايم مبتلا ماند
تمام اشکهايم سر جدا ماند
تو رفتي غربتي بي انتها ماند
همه فريادهايم بي صدا ماند
چرا فکري به حال ما نکردي
چرا پرواز را معنا نکردي
قفسها از حضورت بي نصيبند
قفسها عشق را هم مي فريبند
قفسها نقطه پايان دنياست
قفسها جاي دفن آرزوهاست
ما چون ز دری پایی كشیدیم ،از گوشه بامی كه پریدیم پریدیم
كشیدیم امید ز هر كس كه بریدیم ، بریدیم
دل نیست كبوتر كه چو بر خاست نشیند
در کمال خونسردی گفتی که عشق برای تو ...
چیزی شبیه دستگاه عابر بانک است !
و من نیز برای سومین بار
شماره رمز را اشتباه وارد کردم
تا مجبور شوی در شعبه قلبت ،
چند روزی بیشتر میزبانم باشی !!!
تو را همین گونه که هستی
دوست می دارم !
تلخی های تو ، شیرینی خاصی
به لحظه هایم می دهد !
آسوده باش محبوب من !
من خریدار اخم های تو نیز هستم ...
من یک چهار دیواری دارم
و روزهایی .
روزهایی که روشن اند ، آفتابی
منتظرند ، با بی تابی
نگاهم به پایین و
دلم با آسمان
جسمم در این جا و
جانم دل نگران
سری دارم با هزار سودا
و آهنگی ... اما بی صدا
در این شور و هیاهو
که هرکس دارد سری با او
من نیز او را می جویم ،
در خواب و بیداری
در همین چهار دیواری
من یک چهار دیواری دارم ...
از شوفاژخانه ؛
جایی که بچه گربه ها به دنیا می آیند .
از حفره های میان دیوار ؛
جایی که گنجشک ها به هم مهر می ورزند .
از قلب من ؛
جایی که تو در آن همه چیزی ؛
سال هاست که عشق آغاز شده است !!!
از جدا شدن نوشتی رو تن زخمی هر برگ
گریه کردم و نوشتم نازنینم یا تو یا مرگ
به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار
تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدانگهدار
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم
من که تو بن بست غربت زخمی از آوار پاییز
فکر چشمای تو بودم با دلی از گریه لبریز
شب عاشقونه ی من چه حروم شد
مهلت بودن با تو چه تموم شد
ندونستم باید از تو می گذشتم
وقتی از غربت چشمات می نوشتم
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم
هلال ماه لبهایت گویای رمضان است
انگار به روی لبهایت حدا مهمان است
افطاری کردن با بوسه ای از تو
ثوابش مساوی ختم قرآن است
نیلی آسمان آبی چشم توست
قرمزی لب جام شرابی چشم توست
رمقی ندارد شعر من
خماری قافیه ام از خرابی چشم توست
در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود.
وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان .
قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد
و سپس محکوم شدم به تنهایی و مرگ .
کنار چوبیه دار از من خواستند تا اخرین خواسته ام را بگویم و
ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم
بگو چند بار تب کنم می رسی
بگو چند گل وا شود می رسی
بگو چند بار بر لب پنجره
صدایت کنم می رسی
این منم که تو را می خوانم
نه پری قصه هستم در آفاق داستان
و نه قاصدکی در یک قدمی تو
من یک انسانم
کسی که همواره به یاد توست
سالهاست با رودخانه و آسمان زندگی می کنم
برای کفتران چاهی دانه می ریزم
و ماه را به مهمانی درختان دعوت می کنم
این تویی که مرا در تمام لحظات می بینی
می نویسم تا تمامی درختان سالخورده بدانند
که تو مهربانترین مهربانی
پس آرام و گرم می نویسم
دوستت دارم
یادت از خودت عزیزتره...
چون وقتی تو نیستی
یادت منو تنها نمیذاره!!!
این همه حسود بودم و نمی دانستم.
به نسیمی که از کنارت
موذیانه می گذرد
به چشمهای آشنا و پر آزار،
که بی حیا نگاهت می کند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد،
حسادت می کنم.......
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفسهای آدمی است،
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تنهایی ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو...
در دل مني و باز دور و بي کرانه اي
دور از مني و با دلم هم آشيانه اي
دل به بي کرانه ها به ديدن تو پر زند
با صداي بال ها، ميان لب ترانه اي
جان که آسمان بيکران بي حدود توست
آب اوست، نور و دانه ي ستاره ، دانه اي
باغ بي شمار از تو باردار و بارور
اي تو باعث درخت و اصل هر جوانه اي
اي تجلي غريب تو به ذره و به سنگ
طور پر فروغ، از تو کمترين زبانه اي
خون ميان رگ به اسم توست مرتسم، به اسم تو
موج نور در ميان رشته ها روانه اي
هر نشانه اي به قالبي ز اسم تو، ز اسم تو، ز اسم تو
نقش اسم تو نوشته روي هر نشانه اي
اي نوشته،
رشته رشته
ريشه ريشه
اي هميشه
اي خدا! تو جوهر يگانه اي
گردوي بلند
کوه سر کشيده، پر کشيده در فضا
ذات بي زوال نور
باعث درخت دور آسمانه اي
از شرابت اي طبيب دلنواز مهربان من
بي قرار مي پرم، ز لانه اي، به لانه اي
مي پرم ز شاخه اي، به شاخه اي، ز شاخه اي
سر بروي شانه ها ز شانه اي به شانه اي
خواب من ، لبالب از جمال دلپسند توست
تو فراتر از گمان رساتر از گمانه اي
ذکر تو، چو فکر تو، چراغ پر تسلي ام
اي دواي دل، فروغ جان، فراغ خانه اي
خاكم، شما به هم نزنم بانو
پوسيده ام و مي شكنم بانو
بيهوده نبش قبر نكن من را
چيزي نمانده از كفنم بانو
دست تو را بدان كه نمي گيرد
جز پاره پارة كفنم بانو
يك سال پيش، فصل زمستان بود
گفتم كه: عاشق تو منم بانو
گفتي كه: دست از سر من بردار
گفتم چگونه دل بكنم بانو
آن روزها درست، نمي ارزيد
حالا چطور؟ سر به تنم بانو
بيهوده نبش قبر نكن من را
چيزي نمانده از كفنم بانو
رفتم كه تا قيامت پروانه
دور ِ خودم كفن به تنم بانو
نشسته بودم در دل آتش
به خیال گلستانی که وعده کرده بودی
.
.
.
خاکسترم را ببین!
یادم رفته بود
من از نسل ابراهیم نیستم!!!
تنها
جاذبه ی نگاه تو بود
که مرا
به شعر می انداخت
.
.
.
بی تو
حرفی نیست!
قـرارِ آخـره اما ... بـرایِ اولیـن بـاره
که قلبم خالی از عشقه ... که حرفام نقطهچین داره
کجـا رفتـه هیاهـویِ هـزار و یک شبِ رویا ؟
کجـا جا مـونده مجـنـونِ همیشه عاشقِ لیلا ؟
تو کـه تو شهرِ تاریکی، به آغـوشـم امون دادی
چـرا خـورشـیدِ قلبت رو به نامحرم نشون دادی؟
دیگه حرفی نمیمونه ... دیگـه وقتِ رهائیـه
تهِ این کوچهی بنبست، دوراهـیِ جدائیـه!
□□□
نگام کـردی و لرزیدم، هـوایِ رفتنت سرده
مقصـر نه منـم نه تو ... فقط عشقه که نامرده!
غـروب روبـروی ما ، شبـو کمکم رقم میزد
تو میرفتـی و تنهایی به سمت من قدم میزد...
مینوشمت که تشنگیام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعلهور شود
آنگاه بیمضایقهتر نعره میکشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود
آنقدرها سکوت تو را گوش میدهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود
تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»
آرامشم همیشه مرا رنج دادهاست
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟
مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمیبرد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود
وقتي دل شكسته بودم تو رسيدي
از زمـــونه خسته بـــودم تو رسيدی
گفتي تو قلب يه رنگت خونه دارم
هر نفس فقط تــو رو بهـــونه دارم
گفتي تـو دنيا فقط تـــو مهــربوني
تا ته جاده عشق باهام مي موني
ديگه تا يكي شدن چيزي نمونده
اون چشــاي ناز تو غم سوزونده
تو رسيدي شب سفر كرد
شب چشمات در بدر كرد
تو رسيدي چو گــــل صبح
عشق تو قلب من اثر كرد
اتفاق
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می افتد
اما
او سبز بود وگرم که
افتاد
با نگاه آرامت نامهربانی هایم را می بینی
و هم چنان مهربانی می کنی
لبخند تو برایم شرمندگی مکرر به بار می آورد
و سکوتی آشنا
که آبستن پرسش بی جواب من است :
چه طور می توانی این قدر وسیع باشی؟
اگه من تنها شدم چرا تو تنها نشدیاگه من با تو بودم پس تو که بی من نشدیتو داری دروغ می گی دلت که پیش من نبوداون که ادعا می کرد یه عاشق دورویی بودمن تحمل ندارم یک دل دارم که صادقهوقتی تو ضربه زدی اونم شکست تو راهیه کهراهی که من بودم و دنیایی از تنهایی هاراهی که تو بودی و یه قلب پر از ادعامی دونم دوست داره و خیلی بی تو بی تابهمی دونم دوسش داری بودنم معنا ندارهپس دیگه می رم کنار ولی یه چیزی رو می گمعاشق هر کی شدی به اون دیگه نارو نزن....
می دونی چرا گفتم نرو؟می دونی چه قدر گفتم نرو؟اصلا چر تو باید بری؟
سوال ها رو دلم می کرد.
می گفتمی خوا بمونه زنده همیشه اما...
یاد تو اگه نباشه دیوونه می شه تنها..
می خواست ازت بمونی تا بزنه دوباره
تو سینه ی فشردم که عشق ازش می باره
تو پرسیدی چه حرف ها..!!دروغ نبود حقیقت..
شیرین بود باورش سخت
]بازم می گم باور کن..فرشته ی صداقت
آمین.......قفسی ساخته اند نرده هایش همه از جنس بدی های پلیدو در آن عشق را با تبسم تلخ محبوس کرده اندو چه جاوید است آنکه از او برنمی آید صدامن فقط ریزش اشک هایش را می بینمپرسش ها د ارم ز شکست و غم و اندوهشپاسخی جز ز فراغ یار به م نمی دادشبر گوشه ی لبهای سرخ جای بوسه ای بودوقتی که از او پرسیدم یک لبخند جوابم بودچشم هایش گریان و لب هایش بغض دل را نشان می دادکنجکاوتر گشتم و از او پرسیدمآخرین گفته اش بر تو چه بود که چنینت کردبال و پرت را سوخت و خاکسترت کردشنیدم که گفت ما عاشق هم بودیمو خداوند ما را به مجازات عشقمان محکوم کردندانستیم که عشق را باید تقدیم خداوند نمودو چنین است که سال ها درد دوری به تنم مانده و بسآهی کشید و خاموش شد و چشم هایش را بستتا من نیز بگویم عاشق غیر خدا خداحافظمن از او عبرت ها یاد می گیرماز اویی که در این دنیا فرصت طعم چشیدن رو کم پیدا کردآری ...من نیز فهمیدم که باید نثارگر عشق به خدا باشمو خلقش را بدارم دوست و بدانم که همه چیز از اوستبار الها ..تو مرا دریاب که در این محفل یاراندلم فقط به تو دلباخته باشد از ریشه ی ایمان
بودنم را تگ گلم باور نداشت
عشق به رویا و حقیقت هم نداشت
آن کس که تمام جان از آنش کردم
دست کشید زمن و تنهایم گذاشت
من که ماندم با تمام خاطرات
با خیانت و غم و درد روزگار
می گذشت از سر بدو بودنتش
من نوشتم گرچه بودم دور از دلش
خاطرش از ذهن کمرنگ می شد
یاد او از دل دورتر می شد
با تمام حکمت و دانایی این روزگار
من ماندم و صحرایی از گرد و غبار
شاید او خوش باشد و غمگین دلش
شایدم شادی کند غرق در خودش
هر کجا باشد هنوزم یادشم
او ندانست ولی غمخوارشم
قاصدک پیغام دل از مهر لبریز را رسان
دل چه قدر سنگ است این را هم بدان
آن بهار سبز دید گناه از من نبود
او خزان کرد و خوشی ها را ربود
کاش روزی که می گفتند دنیا بی وفاست
عقل در دل هم کمی پا می گذاشت
سوختم خاکسترم ماند بر زمین
او نیامد باد همانم برد نازنین
تو نبودی عاشق و دل داده دوست
من ولی عاشق تر از عاشق هنوز
تا که بستی کوله بار راه را
دل کجا باور کند این غصه را
خنجر دوریت وجودم را به خون آغشته کرد
کاش بودی و بدیدی که آن با من چه کرد
باشد از هر چه بگویم حرفهایم بیشتر است
حرف من آهی است که خورشید را سوزانده است
ای مسافر ماندنت کوتاه شد
از نبودت شمع دل خاموش شد
تا که رفتی بال دل برچیده شد
غم و اندوه بر دل من کاشته شد
پس به تو گویم دل بس بی قرار
ما دو رفتیم و لی ماند روزگـــــار
من
همان دستان سرد و
یخ زده ام
.....
و تو همان
های لذت بخش و گرم!
و تو
بستگی پیدا می کنی
به دیگری
به حضورش،
به بودنش،
به صدایش،
به عطر نگاهش،
به عمق دستانش،
به فراخ آغوشش،
و حتی
به بند نافش!
و ما
بستگی داریم به هم...
و من
چه کنم
با لابیرنتی به نام وابستگی؟
پروانه بی آنکه خود بداند گرده می افشاند
از گیاهی به گیاهی
و ما ناگهان عاشق می شویم
در نسیمی که نمی دانیم
از کدام سو می وزد
جزیره ای هستم در آب های شیدایی
از همه سو به تو محدودم
هزار و یک آیینه تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم
و عشق جادویی است
که دیر یا زود...
دست جادوگرش رو می شود!!!
غــــــريبانه ز ســـــمت عشق مي آيــي
و ميــــدانم كه با زخمـــــم همــــــآ وايي
تو ذهــنم را پر از شوق و عطــش كردي
مــــــيان شيـــهه اسبــــــان رويـــــــايي
و بــــا شرقـــــيترين آواي يــــك لهــــجه
صدا كردي:((چرا با مـــــــا نمي آيــي؟))
ببخشــــايم ولي همواره گل مي كـــرد
تمام دوشــــم از زخــــمي اهـــــورايي
و زير بـــار ســــنگين گنـــاهي تلـــــــخ
حــرامـــــم بود گــــويا گـــــام لــــيلايي
بـــــرادر بر قــــــدوم عشق سنگين بود
عــــبور از نيــــل بي اعجــــاز موسايي
تو می خواهی از من که عاشق نباشم
برای خودم یک شقایق نباشم
تو می خواهی از من که تا زنده هستم
کسی مثل عذرا و وامق نباشم
مگر می شود با تو باشم ولیکن
همان کوره ی داغ سابق نباشم
مگر می شود با فریبایی تو
اسیر و اجیر خلایق نباشم
ترک می خورد ذهن آیینه پوشم
اگر با غمت صاف و صادق نباشم
مرا غرق دریای طوفانی ات کن
که بازیچه ی موج و قایق نباشم
نباشم زمانی که مانند ساحل
به دریای لطف تو لایق نباشم
چه خاکی به سر می کند لحضه هایم
که مدیون دیگر دقایق نباشم
چرا با حضور تو بیگانه باشم
چرا آشنا با حقایق نباشم
برای خودم یک بغل لاله هستم
دلیلی ندارد که عاشق نباشم
ميشوم درجست وجوهايی که داری
در پيچ تند سمت و سو ها يی که داری
ماهی منم حالا که هی لب می زنم بر
ته مانده ی آب وضو هايی که داری
طوفان به پا کن تا بميرم در شلال
گرداب وحشتناک مو هايی که داری
وا کن دو پلکت را که بنشينم ميان
دريای چشمت پيش قوهايی که داری
چيزی ندارم تا ابد بايد بمانم
شرمنده ی اين خلق وخوهايی که داری
حالا بخندان گونه ات را تا نخشکد
بر صورتت باغ هلوهايی که داری...
من راضيم تنها همين کافيست ٬بامن...
در شعرهايم گفت و گو هايی که داری
فریاد ها سر دادم صدایم را خدا فهمید
دل بی تاب من را او طبیب و تیمار گردید
ندانستم زیک خواهش چه حاجت بود که رد گردید
ولی اینگونه فهمیدم که تقدیرم چنین گردید
خزانم را که رنجور بود بهار دلگشا فرمود
فرستاد یاری را بر من که مقصد را روشن نمود
ز پرسش ها و افکارم جوابگوی سوالم کرد
ز هر خبط و گمراهی مرا گوشزد می کرد
منی که عاشقش بودم به صحبت ها نکردم گوش
چنان کردم که شمعش را نگردانم خاموش
دلش روشن به امید نجاتم بود
از این سیلاب وحشتناک فقط او دادرس من بود
نمی دانم چگونه من در این ازمون موفق شم
سر انجامی که حق دیدست امیدوارم که خوب باشد
نهان ها بر تو آشکارا آشکارا نمایان تر
خداوندا چنان گردان من خشنود و تو خشنودتر
چنان دیدم و فهمیدم که بخشنده ترین هستی
بیامرز هر کس را به بخشنده ترین نحوی
که شاید ما دیر فهمیم که اندر جاده ی دنیا
مسافر بیش نیستیم مدد کن ای جهان آرا
به پایان می رسانم این حکایت را در این دفتر
به امید حک خوشبختی بر سربرگ این دفتر
با میلیون ها میلیون گناه کرده و نکرده...
با هزازان ثواب برده و نابرده...
و با صدها درخواست بجا و نابجا ...
فقط از تو یک چیز میخواهم...
که بگذار دوباره دوستت داشته باشم...!
فاصله های بی زمانامروز باران آمد
گمشده های بی نشان
یادهای ناگهان
عمر من و فراق تو
زمزمه های بی صدا
همهمه های بی ندا
ثانیه های ناروا
نای من و نوای تو
آینه های بی قمر
چشم های بی نظر
اشک های بی ثمر
چشم من و نگاه تو
ابرهای بی بهار
بادهای بی سوار
پنجره های پرغبار
وصف من و جمال تو
بـه کـسـی نـگـو
بـه کـسـی نـگـو ازَم بـدت ميـاد
بـه کـسـی نگـو دلـت کيـو می خواد
بـه کـسـی نـگـو ديـگه مـی خوای بـری
مـنـو با تـنـهـايی تـنـهـا بـذاری
بـه کـسـی نـگـو دلـت گـرفـت ازَم
بـه کـسـی نگـو مـن ايـنـقـده بـدَم
اگـه قـلـب مـن شکست به روت نـيـار
بـی صداس ، تـو هـم صـداشـو درنيـار
بـرو بـا اون که بـِهـِت خـوش مـی گذره
اونـی کـه بيـشتر از ايـن دوسـِت داره
بـه کـسـی نگـو مـنـو دوسـت نداری
نـگـو مـی خوای مـنـو تـنـهـا بـذاری
نـگـو از خسـتـگيـهـام خسـتـه شـدی
تـوو قـفـس اسـيـر و پـر بسـتـه شـدی
وقـتـی مـی ری نکـنـه جـار بـزنـی
خـبـر مـرگ مـنـو روو دروديـوار بـزنـی
:13::19::19::18: