وقتی که هیچ چیز نداری
وقتی که دستهایت
ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری
حتی بی هیچ حسرتی،
دیگر چه بیم انکه تو را افتاب و ماه ننوازند؟
وقتی میعادی نباشد،
رفتن چرا؟
Printable View
وقتی که هیچ چیز نداری
وقتی که دستهایت
ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری
حتی بی هیچ حسرتی،
دیگر چه بیم انکه تو را افتاب و ماه ننوازند؟
وقتی میعادی نباشد،
رفتن چرا؟
سکوتت بی سبب نیست
بی گمان گم شده ای
سکوت سردت فریاد ی می زند
و
آتش دیده ات در اطرافم شعله می کشد
من در پس کوچه ترانه ها گم گشته ام
و به دنبال تنها
صدای نفست
در جستجوی راهم
تنهایی در واژه هایی سفید
سفید مثل قوطی خالی کبریت
سفید سفید مثل ابر
مثل اشک مثل باد
تو سرد سرد . در دستانت
جوانه کوچکی نشسته . ریشه ا ش از خاکت جدا
بی صدا می شکند
یا صدا کن مرا تا صدا بر آورم
تا دوباره از نو شکوفه زنم
یا بر بادم بده تا بی صدا
بی آوا , چشم بر خاک گزارم
تا بی زمزمه عاشقانه پائیز
سردی دی بر پیکرم سیاه پوش شود
اتفاقي همانند بغض
گلويم را ميفشارد
چشمانم طاقت نگاه
هرگز .......
چشم بسته اشك ميريزم
نگاه شرمي
بذر سرخي بر گونه هايم ميپاشد
سكوت .....
سكوتي كه قلب آئينه را شكست
آوراگي بر سرم فرياد
خواب ميبينم
به سفرهاي دور
به دنيايي كودكي
طي ثانيه هاي كه نيامده
در قلب زمان گم .... !
نفسهایم را پشت چراغ قرمز دلت
بستم ...!
میان چشمانت تقسیم شدم
حالا دستانم تو نگاهت یخ زده
دایره تردید را بر خود بستم
و در چهارضلعی دلت اسیر ....!؟
ذهن دود گرفته ام
زیر رگبار عشق بازی
تو عرش دلت لرزید
حالا ....
گیسوانم زیر رگبار نوازشت. تر شد
اسمم تو کعبه دلت جا گرفت
بیا و صدایم کن
بانو ....
بانوی شرقی !
اشتیاق سرکش دیدارت
مهار ناشدنی است
دست کم کسی سرزنشم نمی کند
چون شبانه به دیدارت می شتابم
در کوچه خواب
در گذر از عاشقان رسيد به فالم
دست مرا خواند و گريه كرد به حالم
روز ازل هم گريست آن ملك مست
نامه تقدير را كه بست به بالم
مثل اناري كه از درخت بيفتد
در هيجان رسيدن به كمالم
هر رگ من رد يك ترك به تنم شد
منتظر يك اشاره است سفالم
بيشه شيران شرزه بود دو چشمش
كاش به سويش نرفته بود غزالم
هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از كه بنالم
......................................
فاضل نظری
از باغ ميبرند چراغانيات كنند
تا كاج جشنهاي زمستانيات كنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهاي تار»
تنها به اين بهانه كه بارانيات كنند
يوسف! به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زندانيات كنند
اي گل گمان مكن به شب جشن ميروي
شايد به خاك مردهاي ارزانيات كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطهاي بترس كه شيطانيات كنند
آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانهاي است كه قربانيات كنند
-----------------------------------------------
فاضل نظری
تو هم شبیه دیگران هستی
زیبا ومغرور...
اما هیچ کس شبیه تو نیست
آنها هیچ کدام شوریده نیستند
تنها تویی که هر نیمه شب
ازخواب بیدارم می کنی
تا معصومانه بپرسی
تو هنوز بیداری؟*
*واهه آرمن
بازي تمام شده است
و من هنوز ميان پيچ و خم هاي بازي لي لي
گير كرده ام
برگشت را در رفتن
تجربه ي سختيست
و ماندن
در برگشت هاي مكرر
مثل زمان حال تو اين روزها عزيز!
اهل مزاح و دلخوشي وخنده نيستم
ديگر براي ديدن تو لج نمي كنم،
مثل قديم، ساده و يك دنده نيستم
شاعر شدم تو را بسرايم،ولي...
چه زود رفتي سراغ يك دل ديگر،دلم گرفت
رفتي و نقش اول يك داستان شدي،
يك داستانِ...من كه نويسنده نيستم
جايي رسيده بودم از عشقت كه ناگهان،
حتي خدا هم آه... مرا ترك كرد ورفت
دانسته بود غير تو وچشم هاي تو
ديگر براي هيچ كسي بنده نيستم
من هم دوباره مي روم عاشق شوم!
ولي نه! ياد داده عشق به من«سرگذشت»را
حد اقل شبيه تو عمري گناهكار...
در پيشگاه عشق كه شرمنده نيستم
من باختم تمام خودم را به يك غرور،
به پاكي مجازي چشمت ولي بدان-
تا پر غرور با نفس عشق زنده ام،
نه! هيچ وقت مثل تو بازنده نيستم
رفتي و من نرسيدم به جوابي و سوال-
مي شوي در من و من هم كه هميشه كر و لال-
شده ام وقت سوالات و دل خوش كردم
به همين حافظ كهنه كه تو را فال به فال
مي رساند به من اما تو فقط واژه شدي
و لبت نيست كه پرواز كنم بي پر وبال...
من و تو سيب دو تا شاخه نبوديم ولي
تو رسيدي و من افسوس همانطور كه كال-
بوده ام روي همان شاخه ي كوچك ماندم
كرم ها پشت سرم نقشه كشيدند و حال
باد مي آيد و بايد بروم...اما نه
قول دادي برسانيم به بالا...به كمال
من تمامت شده ام سخت و حالا راحت
بروم جا بزنم؟ نه محال است محال
آنقدر منتظر آمدنت مي مانم
كه بنامند مرا مرد ترين دختر سال
شكسته حرمت اشكاي ريخته
نمونده تو دلا نگاه ساده
ديگه جنس دلا سنگ سياه
هميشه تو دلا بارون مي باره
ديگه هر جا شده حرف از شكستن
شكستن دل و شكستن هم
ديگه نمي شه ديد وفا تو آينه
ميون دل آدم و ميون نامه
ديگه نيست چشم اشكي پشت در باز
نمونده انتظاري از گل يار
پرنده شده سر گردون و حيرون
نمي دونه دلا شده چه ويرون
نمي توني ديگه تو كوچه ی دل
ببيني عاشقي سرمست از عشق
مرا اینگونه باور کن..
کمی تنها...
کمی بی کس..
کمی از یادها رفته..
خدا هم ترک ما کرده...
خدا دیگر کجا رفته..؟
نمی دانم مرا آیا گناهی هست..؟
که شاید هم به جرم آن غریبی و جدایی هست...
ای کاش علی شویم و عالی باشیم
هم سفره ی کاسه ی سفالی باشیم
چون سکه به دست کودکی برق زنیم
نان آور سفره های خالی باشیم
ما که همسایه ی اشکیم ولی با دل تنگ
گر لبی خنده زند یاد شماییم همه
چون درختی که به دشتی غم باران دارد
روز و شب در عطش لطف خداییم همه
ما که یاران همیم از چه جداییم همه
کی شود بار دگر گرد هم آییم همه
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسوس گل سرخ شناور باشیم
در سرزمین من
دو تن
از ترس بیدار شدن خفته
می لرزند
دزد و …حاکم…
دلتنگم و انگار
قیامت نزدیک ترین روز میعاد است
تا تو…
با خیالت می آمیزم
چندی بعد
باردار اندوهم…
شناسنامه ام را گم نکرده ام
نامم را اما…از یاد برده ام
از دهان تو
که نمی شنوم…
ساره دستاران
کربلا منتظر است
کربلا منتظر است
کربلا منتظر است
کربلا منتظر است
کربلا منتظر است
…………………
…………………
چه بگویم به این سربازها
به پیر
به پیغمبر
به اهواز می رود این اتوبوس…
نقل قول:چه جالبنقل قول:
يك شعر و دو پست
می گذرند و می گویند :
" چقدر عجیب عاشق شدی "
و من بی توجه به گفته ها ٬ منتظرم تا تو بیایی٬
با طنین فراموشی نبودن ها .
ولی کم کم تیک تاک ثانیه های انتظار به من فهماند٬
چقدر دیر است!!!!!!
و دیدم که تو هرگز نمی ایی
نمی خواهم باور کنم که حالا ٬میان اصوات خاموش اشک
همه می گذرند و می گویند :
" چقدر ساده فراموش شدی"
شیشه ی هر پنجره ای را که می شکستم
تاوانش کتک بود
تنها یک بار کتک نخوردم
روزی که همه ی شیشه های شهر را شکستم
چشمان مشتاق یک دختر
از پشت تاریک ترین پنجره
به من لبخند زد
و مرا از آخرین خواب کودکانه بیدار کرد
لاک پشتی که دیروز
پروانه ای را سواری داد و
عبور کرد از کنار کودک
امروز ، تنها
از کنارم گذشت
رد پاهایش روی این کاغذ
به شکل بال پروانه ها نیست ؟ ...
با دوچرخه در شهر می گردم
از بلندی زینش که به پشت بام خانه ها می رسد
و از کوتاهی مسافت ها
حیرت نمی کنم
از حضور فرشتگان که لبخند می زنند مدام
و از غیبت ناکسان
حیرت نمی کنم
پیش از طلوع خورشید
دوچرخه را بر درختی تکیه می دهم
بیدار می شوم
و با بهتی مانوس
سوار بر صندلی چرخ دار
می رانم خود را
تا نیمه شبی دیگر
دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید :
ما یک دیگر را کجا دیده ایم ؟
در آن قصه ی ناتمام نبود ؟
نمی دانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا !
در آن قصه بود ...
در تاریکی شب
از پشت پنجره ی قطار
در جست و جوی چه بودم ؟
گم شده ام که بود ؟
در ایستگاهی متروک
نشانی خدا را
کدام زاهد در جیبم گذاشت
و در مقصد
کدام کافر
جیبم را زد ؟ ...
خسته تر از باغم
ـ در پائيز ـ
***
رسم زيبای هر سال
- پائيز -
***
خيس برگ
وقتی از پائيز
برگشته بودم.
***
پائيز ما
برگ ريزانی داشت
که هيچ زمينی نديده بود.
***
رفتی
و تپه ها
به پائيز نگريستند.
***
بی تو
پائيز
پر از خستگی پنجره است.
***
آينه ای
دردستان باد
پژمرد.
***
برخيز
پائیز
از سرمان گذشت!
***
پرستوی من
تو
واینهمه پائیز !!؟
***
وقت بادها
کوچه ؛
لبريز پرستو
دل من ؛
لبريز درد.
***
مثل يک ياس
که سخت گريسته باشد
پائيز
به من نگاه می کند.
***
مردی
در درختان پائيز
سرگذاشت
و گم شد.
به روزهایی که دیگر آبی نمی سوزند
و لحظه هایی که نیامده خط می خورند
برای تو چه فرق می کند!
وقتی روزهای گریخته ات
در قاب هیچ تقویمی نمی گنجد!
و فردا
دیروزیست که کنج اتاق
خمیازه می کشد
واژه ها را رد می کنی
به جرمی که نیامده اند
و... کاغذ را مچاله در دستت
که ندیدی
برایت پنجره کشیده ام
شاید فردایت آفتابی باشد!
گريزي نيست
زچنگال وحشي آن مـرد
والتماس های پی در پی دخترکي لرزان
دو راه باقيست
يکي دل کندن از بـايدها
وديگري دل بستن به نـبايدها!!!
انسان ها یک به یک در خاک رفتند
یکی شاد و یکی غمناک رفتند
چو بایـــــــد رفت از این خاک
خوشا آنها که مثل گل پاک رفتند
با نام رضا به سینه ها گل بزنید
با اشک به بارگاه او پل بزنید
فرمود که هر زمان گرفتار شدید
بر دامن ما دست توسل بزنید
خدا با اسم اعظم یا علی گفت
ملک در اولین دم یا علی گفت
محمد در شب معراج به قصد
قرب اعظم یا علی گفت
مگر خیبر ز جایش کنده می شد؟
یقین آنجا علی هم یا علی گفت
علی راضربتی کاری نمی شد
گمانم ابن ملجم یا علی گفت
فریاد زد:
بس کن!
و من ندانستم
گرگ را می گفت
که در آن سوی دیوار
زوزه می کشید؟
یا مرا
که کنار پنجره ی یخ بسته خاموش بودم
و با انگشت
بر بخار شیشه می نوشتم... بهار
آخرین شعر این دفتر را
خواهرم در کنیا زمزمه خواهد کرد
برادرم در آرژانتین
آن را خواهد سرود
و دوستانم در الجزایر
شعرم را با خود به فرانسه خواهند برد
تا یک ره گذر
_شاید باز هم دوشیزه ای از ارلئان_
در میدان ویومارشه
آن را بخواند
برای دنیا
و برای من
باران که نبارد
تو هم که نباشی
"فصلش تمام شده" را هم
گل فروش می گوید…
نگران نباش
نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
نهایتش این است که
دفتر چه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه می شود…
چیز هایی هست خیلی بد تر از تنهایی
اما سال ها طول می کشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخرش می فهمی
دیگر خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از …
خیلی دیر نیست…