تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس / کز اشتیاق جمالت چه اشک ها می ریزند!
جاويدان
Printable View
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس / کز اشتیاق جمالت چه اشک ها می ریزند!
جاويدان
اگر خورشید جاویدان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
تاریک
دستانت را می گشایی گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی رشته رمز می لرزد
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند
دروازه ابدیت باز است آفتابی شویم
روزگار
روزگار آیینه را محتاج خاکستر کند
شیشه میسازد مکافات شکستن،سنگ را
نرگس
گر نرگس خون خوارش دربند امانستی
هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی
خلق
خلق را تقلیدشان برباد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
پریشان
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست///
محجوب
همچو سحر پرده شب را بدر
کاین همه محجوب دو صد پردهاند
امید
نسوزد جان من یکباره در تاب .... که امیدت زند گه گه بر او آب
جانگداز
بهار ما ز تبسم لطیف بیزارست
ولی نسیم غم جانگداز بسیارست
گل بهار کجاست؟
گل بهار جوان فتاده در خونست
گل بهار رخ مادران محزونست
چمن کجاست بگو ؟
انتقام