-
تابستان پر غصه
نگار اسدزاده
مادر در حالي كه فاتح و صادق را از خانه بيرون مي انداخت فرياد كشيد : « ندارم... ندارم...ندارم...»
سرظهربود. همه جا ساكت وآرام بود وهوا بسيار گرم بود واز گرما پرنده پر نميزد. فاتح وصادق زير درختي نشسته بودند. فاتح به كنده كاريهاي روي درخت نگاه ميكرد وصادق هم سرش را به ديوار تكيه داده بود و
برگهاي سبز درخت را تماشا مي كرد. سكوت كوچه را پسري نه، ده ساله در حالي كه د مپايي هايش را روي زمين مي كشيد بر هم زد. پسرك آمد وپهلوي فاتح نشست وخواست حرفي بزند كه فاتح گفت:« شريف! مامان هنوز هم داره به ما فحش ميده وعصبانيست؟ »
شريف: « نه بابا! داره با آبجي سودابه خوش وبش مي كنه وگل ميگه وگل ميشنوه.»
شريف در حالي كه با قطعه چوبي بازي ميكرد گفت :«بچه ها! يه بار من بچه بودم تقريباً شيش، هفت سالم بود
خب، بعد توي كوچه با بچه ها داشتيم بازي ميكرديم بعد من بودم، فاطي بود، مهدي بود وچند تا ديگه بعد هوا
هم ديگه قشنگ تاريك شده بود بعد من ...»
فاتح كه از طرز حرف زدن شريف كلا فه شده بود گفت :« مگه نمي توني عين آدميزاد درست حرف بزني و
هي اين قدر بعد ، بعد نكني.»
شريف : «خوب بابا حالا، بعد من از سر كوچه بابا رو ديدم كه داره مياد، بعد يكهو گفتم آخ! بابام اومد ودويدم
به سمت خونه و تا در باز بشه بابا هم بدوبدو كرد رسيد به من، بعد جلوي همون بچه ها دوتا پس گردني محكم
بهم زد و گفت كه دفعه ي آخرت باشه كه تا من رو ديدي بدوبدو بياي ننت رو خبر كني تا اون ننه ي... فوري
همه چيز رو قايم كنه ها!»
فاتح و صادق در حالي كه ميخنديد ند گفتند:« احمق! واسه چي اين كار رو كردي؟»
شريف:« آخه بابا ميدونين اون موقعها بچه ها تا باباشون رو مي ديدن دو دستي ميزدن توي سرشون ومي گفتن
خاك تو سرم شد ، الآن بابام ميگه واسه چي تا اين وقت شب تو كوچه موندي ، بعد من هم اومدم نشون بدم كه
آره بابا ، باباي ما هم عين باباهاي شما به بچه اش اهمييت ميده كه باباي ما هم چه قشنگ اهمييتش رو نشون
داد!؟»
صادق درحالي كه آهي از اعماق سينه مي كشيد سوسك درختي اي را زير پا له كرد وگفت:« مرتيكه هميشه ازاول زند گيش همينطور بي اعتماد وبد دل بوده وهست .»
فاتح با شانه اش به صادق زد و در حالي كه به سوسك درختي نگاه مي كرد اعتراض كنان گفت:« اه ،اه،اه!
واس چي بوش رو در اوردي.»
و بلند شد رفت سر كوچه و فرياد زد :« بياين بريم چشمه علي ، بچه ها »
صادق وشريف نيز از جايشان برخاستند وهر سه به سمت كوه د ويد ند .بعد از گذ شتن از كوه كوچكي به يك سراشيبي رسيدند. سراشيبي تندي بود و بچه ها از اينكه از سراشيبي پايين بدوند ، لذ ت مي بردند. دستهايشان را باز مي كرد ند وفرياد:« من يه هواپيماي جنگي ام، بووف...» و از سراشيبي پايين مي دويدند .
از بالاي سراشيبي پالايشگاه ومرقد امام معلوم بود. در روز از آن بالا، شهر چندان زيبا نبود اما شب هنگام ،
زماني كه چراغها روشن مي شدند، آنگاه شهر جلوه اي ديگر داشت وهمچون الماسي مي درخشيد.
كمي ايستادند تا نفسي تازه كنند كه شريف به خانه اي اشاره كرد وگفت :«بچه ها! چه انگورهايي !»
فاتح وصادق هم كمي به انگورها كه از شاخه ها به سمت كوچه آويزان شده بودند ، نگريستند. بعد از مدت
كمي فاتح گفت :« بياين بريم يه چند تا خوشه بچينيم و د لي از عزا د رآريم.»
صادق در حالي كه با هوس به انگورها مي نگريست ، گفت:« نه اون وقت خدا اين گناه مارو ناد يده نمي گيره
و يه بلا يي به سرمون مياد.»
فاتح رو به صادق گفت :« تو اگه مي خواي مي توني نياي.»
شريف دو دل بود و با اكراه گفت:« فاتح، آخه اگه آدم دزدي كنه خدا سنگش ميكنه.»
فاتح بلند خند يد وگفت:« بچه! اون وقت كلي آدم سنگي تو خيابون ها مي موند كه ، تازه اون سري كه از جيب بابا پول كش رفتيم بايد همون جا سنگ مي شد يم ديگه، پس بيا بريم و گوشت رو با اين مزخرفات پر نكن.»
شريف و فاتح به سمت انگورها دويد ند. صاد ق سرش را رو به آسمان كرد وبعد هم نگاهي به انگورها
انداخت . زير لبي گفت :« متاسفم.» وبه همراه فاتح وشريف به سمت انگورها دويد.
هنوز چند خوشه اي بيشتر نچيده بود ند كه پيرمردي فرياد زد :«آي آي آي بچه داري چي كار مي كني.»
بچه ها د يگر صبر نكرد ند وبا سرعت فرار كرد ند واز سراشيبي پايين د ويد ند. شريف از فاتح وصادق
عقب تر بود و دايم انگورها از د ستشان بيرون مي ريخت. ناگهان يكي از خوشه هاي انگور رفت زير پاي
شريف و شريف در سراشيبي ليز خورد وبعد از چند قل قل خوردن متوقف شد .صادق وفاتح فرياد زد ند :«
فرار كن ، پاشو ، پاشو بدو، پاشو»
شريف پشت سرش را نگاه كرد و پيرمرد را د يد كه همچنان به سمت آنها مي دود و چون فاصله زياد بود
نتوانست فحش هاي پير مرد را بشنود . انگورهايش را رها كرد وبا پاي زخمي شروع به د ويدن كرد.
نمي توانست تند بد ود ، د مپايي هايش جا مانده بود و پاهايش زخمي شده بود. صادق و فاتح پايين سراشيبي
منتظر شريف بود ند تا با او به سمت كوچه هاي پشت كوه فرار كنند. فاتح و صادق مدام فرياد ميزد ند :« بدو ، بدو » تا شريف رسيد يك دستش را فاتح گرفت ودست ديگرش را صادق و شروع به د ويدن كردند.
پيرمرد نزد يك تر شده بود كه ناگهان صادق خورد زمين. پير مرد عصايش را پرت كرده بود زير پاي
بچه ها تا آنها زمين بخورند وپيرمرد بتواند آنها را بگيرد و كتك مفصلي به آنها بزند.
صادق گفت :« خرفت» و عصاي پيرمرد را برداشت و با سرعت تر از قبل فرار كرد ند. در كوچه هاي
پر پيچ وخم وتنگ پشت كوه پنهان شد ند و بعد از چند د قيقه در حالي كه فقط صداي نفس نفس زدن هاي
خويش را مي شنيد ند از مخفي گاه خود بيرون آمد ند وبه سمت كوچه هاي تنگ اما آشناي خود پناه آوردند.
رفتند د وباره زير د رخت نشستند.شريف با گله گفت :« نه انگور دارم نه دمپايي. حالا جواب مامان رو چي
بدم؟ چه خاكي بريزم به سرم؟ خدايا...»
صادق با عصاي پيرمرد روي زمين ضربه زد و گفت:« عجب عصايي داره يعني عجب عصايي داشت.» و بلند خنديد. شريف پاچه هاي شلوارش را كمي بالا زد وبه پاهاي زخمي اش نگاهي انداخت وزير لبي به پيرمرد فحش داد. فاتح با افسوس گفت:« حيف اون انگورها كه همش زير پا له شد . پيرمرد خسيس نذاشت
حد اقل يك د ونش رو هم بخوريم.» و رو به شريف ادامه داد:« همش تقصير توي چلمن بود ش.»
شريف نگاهش را از روي زخمهاي پايش برداشت وبه فاتح نگاهي انداخت و گفت:« خيلي ميبخشين ها جناب، زمين خوردن من همش تقصير انگورهاي تو وداداش جونتون بود كه هي از دستتون ول مي شد و
مي رفت زير پاي من.»
صادق:«بچه ها ، اين حرفها رو ول كنين عصا رو بچسبين. بياين بريم پيش پيرمرد وبهش بگيم كه يك كيلو
انگور مي گيريم در عوض عصاش رو پس مي ديم.»
فاتح:« آره اون هم با همين عصا به تعداد د ونه انگورهاش ميزنه تو سرمون ومي گه بياين اين هم يك كيلو
انگور.» شريف :« تازه ، اگه لطف كنه و به اندازه ي همون د ونه انگورها بزنه تو سرمون، شانس
اورد يم.»
در حيني كه بچه ها در كوچه ها پرسه مي زد ند ، مادر و سودابه با يكد يگر درباره ي كلا س رفتن بچه ها
حرف مي زد ند. سودابه با چهره اي اند يشمندانه گفت:« ...خوب ، بفرستيد شون سر كار.»
مادر لحظه اي درنگ كرد وبعد گفت:« نه بابا، پسر بچه هستن ، يه وقت يه بلا يي سرشون مي يارن.»
سودابه گفت:« خيلي خوب ، پس اون سبزي هايي رو كه از بيرون مي گيريد واسه مرد م پاك مي كنيد رو
بد يد اينها پاك كنن بعد با پول كارشون بفرستيد شون سر كار .»
مادر بعد از لحظه اي چشم هايش از شادي درخشيد و گفت:« آره خوب فكري كردي ، پاشو صداشون كن.»
بعد از چند د قيقه بچه ها در حياط كوچك خانه كه هميشه بوي نم مي داد، ايستاده بود ند. سودابه موضوع
را به آنها گفت. بچه ها اول كمي با ترد يد به هم نگاه كرد ند وبعد هم با صدايي ضعيف موافقت خود را اعلا م
كرد ند.
فردا صبح مادر ده كيلو سبزي گرفت ورأس ساعت هشت بچه ها مشغول به كار شد ند تا ساعت ده شب.
سودابه بالاي سرشان نشسته بود تا مبادا سبزي ها را از قصدي به آشغالي بيندازند و يا علف قاطي سبزي ها
كنند. سودابه از طرز سبزي پاك كردن آنها كلا فه شده بود چون بچه ها هر يك سبزي اي كه برمي داشتند
با د قت به آن نگاه مي كرد ند وبعد از سودابه مي پرسيدند:« اين كه علف نيست؟»
يك هفته گذ شته بود وبچه ها در سبزي پاك كرد ن مهارت زيادي پيدا كرده بود ند. سبزي ها را خيلي سريع پاك ميكرد ند و مي شستند و مادر هم آنها را تحويل مشتري مي داد.
سه هفته به همين منوال گذ شت وبچه ها يك هفته ي باقي مانده را نيز با شور وشوق رفتن به كلا س
سپري كرد ند.
شب آخر با خيالي آسوده تا ساعت دو بعد از ظهر فردا خوابيد ند. وقتي برخاستند مادر مشغول حساب وكتاب
پول ها بود و ناهار هم حاضر بود .( برخلا ف هميشه كه ناهار ساعت پنج حاضر مي شد)
بعد از ظهر پدر به خانه آمد ومثل هميشه دعوا وكتك كاري به راه انداخت ورفت. هميشه همينطور بود.
پدر دو، سه هفته اي به خانه نمي آمد وبعد از دو، سه هفته كه به خانه باز مي گشت دعوا وكتك كاري اي
به راه مي انداخت و دوباره مي رفت...!
فردا صبح بچه ها در حياط منتظر مادر ايستاده بود ند تا مادر حاضر شود و بروند.
بچه ها تميز ترين لباسهايشان را به تن كرده بودند و فكر ميكرد ند دارند به عروسي مي روند. آنچنان شادي و سر وصدايي به راه انداخته بود ند كه اعصاب مادر به هم ريخته بود. مادر حاضر شد و رفت از كمد پول
بچه ها را بردارد اما ، جا تر بود و بچه نبود...
اين طرف د ويد ، آن طرف د ويد ، فرياد زد، بچه ها را به باد ناسزا گرفت، گريه كرد اما بيهوده بود.
د و هفته ي ديگر پد ر به خانه بازگشت و مادر بعد از كتك كاري و جر و بحث فراوان با او دست آخر
تنها جوابي كه شنيد اين بود:« خوب كرد م ، حالا مي خواي چي كارم كني!؟» ودر را كوبيد و رفت...
مادر مانده بود و يك د نيا غم بي چارگي وبچه ها مانده بود ند و قصر هاي ويران شده ي آرزوها و
رويا هايشان. سودابه گوشه اي كز كرده بود و مثل هميشه (بعد از دعواي مادر وپدر) سعي مي كرد از ريختن
اشك هايش جلوگيري كند.
بچه ها هم مثل هميشه بعد از دعوا نزد يك در حياط آماده ي فرار نشسته بود ند تا اگر مادر خواست عصبانيت خود را بر سر آنها خالي كند فوراً به كوچه بد وند ، به پناهگاه هميشگي.
مادر اين بار نه با عصبانيت بلكه با شرمساري وافسوس به بچه ها مي نگريست وبچه ها تلخي نگاه مادر را
خيلي زود درك كرد ند. بچه ها د لشان مي خواست مادر برخيزد و مثل هميشه به آنها فحش بدهد، كتكشان
بزند، از خانه بيرونشان كند، اما آنطور به آنها نگاه نكند.
يكي از بچه ها وزوز كنان گفت:« خر ما از كره گي دم نداشت.» و برخاستند و به سمت كوچه به راه افتاد ند.
مادر رفتن بچه ها را نگاه كرد. مثل هميشه با شور و شوق به سمت كوچه ند ويد ند بلكه همآنند سربازهاي
شكست خورده خود را به سمت كوچه مي كشيد ند.
قدم در كوچه گذاشتند، مثل همه ي ظهرهاي تابستان گرم و ساكت بود. انگار مثل هميشه خود را براي شنيدن
صداي بچه ها آماده كرده بود.
بچه ها در كوچه گريه مي كرد ند ومادر به صداي هق هق گريه ي بچه ها گوش مي داد...
-
صاحب مرده ها
فرشته توانگر
مادرم تلفني خبر داده بود كه از آبادان مي آيد تا مدتي پيش من بماند. براي آوردنش از ترمينال كارانديش قرار بود صبح زود راه بيفتم.
تاكسي كه روبه روي در نگه داشت، پياده به قسمت اتوبوس ها رفتم. بعضي از مردم روي نيمكت ها نشسته و بعضي ديگر، سرپا، به ديوارها تكيه داده بودند. انگار مي خواستند وانمود كنند كه روزي عادي را پيش رو دارند. اما چهره هايشان چيز ديگري را نشان مي داد. آن چشمان دو دو زن و آن بي قراري، يك جوري، آنها را لو مي داد.
مادرم كنار اتوبوسي كه تازه داشت مسافرهايش را پياده مي كرد، ايستاده بود. داشت دوروبرش را مي پاييد. مثل كسي كه رهايش كرده باشند سرگردان بود. از دور، تا مرا ديد، شناخت و خنديد. همديگر را بوسيديم.
« چه لاغر شدي ! »
« تو هر وقت منو مي بيني، همينو مي گي. »
چمدانش را از دستش گرفتم. گفت كه سفر خسته كننده اي داشت چون تمام شب مردي را كنارش نشانده بودند. طرف هم خواب بود و هيچ ملاحظهي او را نكرد ؛ لابد فكر ميكرد حالا كه با پيرزني سروكار دارد، فرقي نمي كند جدا بنشيند يا به او بچسبد.
« برگشتن با هواپيما برو » يك دست آزادم را درو شانه هاي لاغرش حلقه كردن و با هم به طرف تاكسي هاي ترمينال راه افتاديم.
مجسمه سعدي، سفيد و اندكي خميده و كتاب به دست، روي سكو ايستاده بود. ظاهرا" تازه شسته شده بود. هر وقت به اينجا مي رسيدم، فراموش مي كردم به چهره اش نگاه كنم ؛ اما حالا، نگاهش كردم. قبلا" مجسمه ي فردوسي را در ميدان فردوسي تهران به همين شكل ديده بودم. با چشمان يك مسافر به مجسمه ي سعدي نگاه ميكردم و همين طور، ديوارهاي باغ دلگشا و اين حالت نمي دانم چرا، پرت افتاده اي شهر. انگار آخرين بار بود و ديگر خيال برگشتن به آنجا را نداشتم.
***
مادرم نگاهي به دور و برخانه انداخت و گفت : « چه بي روح ! » و باز : « عجب خانه و زندگي اي براي خودت درست كرده اي ! »
از دو سال پيش به اينجا نيامده بود. دلم مي خواست با چشمان او به « خانه و زندگي » خودم نگاه مي كردم نمي دانستم جواني هايش چقدر به من شباهت داشت. كنارش نشستم و خودم را به او چسباندم. دلم مي خواست گونه ام را به گونه اش بسايم اما رويم نمي شد.
تنها، به اين دليل كه حس كنم زماني با هم يكي بوده ايم. حالا كه تا ابد از هم جدا شده بوديم، چطور مي شد تصور كرد كه زماني با هم يكي بوديم ؟ بيشتر به معجزه اي مي مانست.
پرسيد : « توي دانشگاه براي خودت كسي رو پيدا نكردي ؟ »
پوزخند زدم. نمي دانستم چطور به او حالي كنم كه دانشگاه آن محيط رويايي كه او خيال مي كرد، نيست. گفت خيلي دست و پا چلفتي ام و بعد، از زندگي خودش حرف زد. از اينكه پدر من هم دير به خواستگاري اش رفت و بختش دير باز شد. فكر مي كرد من هم مثل او هستم. همان طسور كه قدمان و رنگ پوستمان و حالت چشمانمان به هم شبيه است. و باز، مثل هميشه، خاطراتش را به ياد آورد؛ از خانهي پرجمعيتي گفت كه در آن زندگي مي كرد. حالا، از آن جمعيت، با خود او، تنها، سه نفر زنده مانده بودند، مادرم همه را به خواب مي ديد. حتي آنهايي را كه در آن خانه زندگي نمي كردند. پسرخاله ها و دخترخاله ها و عموها و حتي همسايه ها را. همه ي آنهايي را كه مرده بودند در خواب مي ديد. يك شب در ميان مي ديدشان. گاهي هر شب. مي گفت آنها زنده اند. اگر زنده نبودند به سراغ او نمي آمدند. مي گفتم آنها مرده اند. بايد مي پذيرفت كه مرده اند. آنها را واضح و روشن مي ديد، درست مثل وقتي كه زنده بودند. با همان لباس ها، همان مدل موها، همان خنده ها، همان تكيه كلام ها گاهي وارد زندگي فعلي او مي شدند. مي آمدند و با پدرم و خواهرم و من حرف مي زدند. هميشه چيزي به ما مي دادند. هيچ وقت چيزي نمي خواستند. اين از « مناعت طبعشان » بود. مادرم مي گفت آنها زنده اند ؛ زنده اند چون قسمتي از وجود او هستند و مادرم آنها را با خودش به اين طرف و آن طرف مي برد و آنها در وجود او به زندگي شان ادامه مي دادند.
من هيج وقت خواب مرده ها را نمي ديدم. مادر مي گفت براي اينكه صاحب مرده اي نيستم. اما من هم به اندازه ي خودم مرده هايي داشتم : مادر بزرگم و پسر دائي ام كه چند سال پيش رفته بودند. اوايل، گاهي، فقط در بيداري به آنها فكر مي كردم ؛ اما وقتي مي خوابيدم خواب نمي ديدم يا اگر مي ديدم، مربوط به گرفتاري هاي خودم بود ؛ گرفتاري هايي كه اغلب، به صورت كابوس هاي تكرار به سراغم مي آمدند. مثلا" در شهري بزرگ گم شده ام و راه خانه را بلد نيستم. يا جنگ تازه شروع شده و من در حال فرارم اما بمبها و هواپيماهاي دشمن به هيچ كس امان نمي دهند. در آن لحظه، توي خواب، واقعا" باور مي كردم كه چنين بلاهايي به سرم آمده. بخصوص، هرچه بيشتر تكرار مي شدند، بيشتر باورشان مي كردم. درست، مثل مادرم كه به زنده بودن مرده هايش اعتقاد داشت. درباره ي خاله ام جوري حرف مي زد كه انگار، من هم او را ديده ام. انگار، خاطره ي مشترك هر دوي ماست. او را بيشتر از بقيه در خواب مي ديد. گاهي، من هم فكر مي كردم كه مي بينمش. فكر مي كردم كه همين الان كنار ما نشسته و دارد به حرف هايمان گوش مي دهد. هر دوي آنها را مي ديدم كه براي اولين بار سوار درشكه شده اند. مادرم چهارده ساله است و خاله ام هفده ساله. با هر حركت اسب آنها بالا و پايين مي پرند؛ گوش هاي نوك تيز و كوچك اسب، يالش كه در باد تكان مي خورد و دمش كه به اين سو آن سو مي پرد، آنها را به خنده مي اندازد. سرهر پيچ خيابان، روي هم مي افتند و خنده هايشان شديدتر مي شود. آن قدر مي خندند كه از چشمانشان اشك جاري مي شود و پهلوهايشان را با دو دست مي گيرند.
***
مادرم در حالي كه داشت كاس برگ هاي رزها را با قيچي باغباني مي چيد، گفت : « اگر نچيني شون خوب گل نمي كنند »
هيچ كدام را نچيده بودم. از باغباني سر در نمي آوردم ؛ اما بدم هم نمي آمد يادبگيريم.
گفت : « چرا اين قدر خودتو دور گرفته اي ؟ چرا دير به دير به ما سر مي زني ؟ »
و گفت : « چقدر اينجا، صداي ماشين مي ياد، آدم كر مي شود ! »
و بعد دوباره گفت : «مي دونستي يه سگ آورده ايم ؟»
مي دانستم. توي تلفن برايم تعريف كرده بود.
گفت : «چهارماهشه. داره بي ريخت مي شه. اوايل خيلي ناز بود. مادرش يك سگ ولگرد بود. يك سگ ولگرد با موهاي زرد و كوتاه و پوزه ي دراز و باريك، مثل خودش.»
حياط قديمي مان پر از گل هاي كاغذي صورتي بود. سگ لابد، زير سايه ي همان درخت گل كاغذي لم مي داد. كسي توي خانه راهش نمي داد. مدت ها، پيش تر از آن، گربه نگه مي داشتند. بعد پرنده و حالا نوبت سگ بود. قبل از آن هم، در زمان بچگي من گاهي مرغ، گاهي خرگوش و گاهي هم گربه توي خانه جولان مي دادند. در همه ي دوره ها گربه ها حرف اول را مي زدند. همه را خوب به خاطر داشتم. فقظ مانده بود سگ را ببينم. در زمان بچگي مادرم هم، در خانه حيوان نگه مي داشتند. اين عادتي بود كه او وارد خانه ي ما كرد و پدرم در آن دخالت نداشت.
گفت : «يادت مي ياد بچگي هات چقدر گربه دوست داشتي ؟»
گفتم : «حالا هم دوست دارم اما از سگ خوشم نمي ياد.»
همان طور كه داشت گل هاي خشكيده را مي چيد، تماشايش كردم. دست هايش قرمز بودند و پر از لكه و رگ هاي آبي زير پوست چروكيده اش ورم كرده و بيرون زده بودند. پوست صورتي فرق سرش از زير موهاي تنكش پيدا بود و گوش هايش نسبت به اندازه ي معمول، بزرگتر به نظر مي آمدند. تا به حال، اين قدر او را پير و شكسته نديده بودم.
گفت : «يادت مي ياد جمعه ها با هم مي رفتيم جمعه بازاز و تو، اونجا، هميشه كلافه بودي؟»
گفتم : «اما تو، اونجا رو خيلي دوست داشتي اگر نمي رفتي، آدم فكر مي كرد ممكنه يه اتفاقي برات بيفته. اگر من بات نمي آمدم، خودت تنها مي رفتي.»
و باز گفتم : «ديگه نميري ؟»
سري جنباند. يعني نه.
گفتم : «يادت مي ياد، يه دفعه، توي سروصداي مردم و جيرجير ساعت ها و داد و بي داد فروشنده ها يه منظره ديدم ؟ منظره اي از يك جنگل، روي يكي از پوسترهاي مردي كه عكس و پوستر مي فروخت با اينكه فقط يه عكس بود اما از همه ي اون سرو صداها و شلوغ پلوغي ها واقعي تر بود. درخت هاي جنگل، نور خورشيد و مثل منشور به اطراف مي پراكندند و نور مثل توري..... درخت هاي بلند و سربه فلك كشيده دست ها شدند به طرف آسمون دراز كرده.... انگار داشتند با آدم حرف مي زدند..... واي...... واي..... !»
گفت : «يادته مي خواستي حروف الفباي انگليسي رو يادم بدي و من ياد نمي گرفتم؟»
گفتم : «آره. يادمه.»
***
در سالن فرودگاه، تا ميز كنترل همراهش رفتم. بليط را با شناسنامه اش مقايسه كردند. بعد، بليط و كارت پرواز را دادند دستش. ديگر بايد از هم جدا مي شديم. من مي دانستم اما او، انگار، نمي دانست يا شايد، خودش را زده بود به آن راه.
گفت : « مگر نميياي ؟ »
گفتم : «تا اينجا بيشتر نمي تونم بيام.»
رو به رويم ايستاده و به من زل زده بود.
گفتم : «برو اتاق بازرسي.» با انگشت اتاق را نشانش دادم. نگاهي به پرده ي آويزان اتاق بازرسي خواهران انداخت و بعد، به طرف من برگشت.
گفتم : «برو ديگر. خداحافظ.»
مأمورها داشتند نگاهش مي كردند. پرده را كنار زد و رفت تو. ديگر نديدمش.
***
درست، چند ساعت بعد از رفتن او، موقع شستن ظرف ها متوجه شدم دارم با خودم حرف مي زنم. نمي دانستم دقيقا" چقدر طول كشيد. اما، انگار، كسي داشت به حرفهايم گوش مي داد كه من آن قدر تند تند و پر حرارت حرف مي زدم و حتي سئوال هايش را هم جواب مي دادم. وقتي حس كردم، ضربه اي، آرام به شانه ام خورد، يكهو از جا پريدم. برگشتم و به دور و بر آشپزخانه نگاهي انداختم. حتي صدايي نمي آمد. از آن مواقعي بود كه سكوت آن قدر توي گوش آدم زنگ مي زند كه آن را به خارج مي اندازد. رفتم و نواري توي ضبط گذاشتم. صداي مواج و بلند خواننده فضا را پر كرد. در حالي كه ظرف ها را آبكشي مي كردم، پاي راستم روز زمين ضرب گرفته بود. آهنگ كه تمام شد، آهنگ بعدي، چندان چنگي به دل نمي زد. ضبط را خاموش كردم، اما باز.... شيرآب را بستم و گوش خواباندم. صدايي بود شبيه پچ پچ دو نفر آدم. دستكش هايم را در آورده و روي ظرفشويي انداخته و از آشپزخانه بيرون آمدم. پاهايم خود به خود داشتند مرا به سوي اتاقي مي بردند كه ته ساختمان بود ؛ اتاقي خالي بدون هيچ اسباب و اثاث، در بسته بود. عادت داشتم در اتاق هايي را كه لازم نداشتم ببندم ؛ اما چراع اتاق روشن بود يادم هم نمي آمد كه من آن را روشن گذاشته باشم. شايد، مادرم سهوا" اين كار را كرده بود. شايد همين طوري آرنجش..... گاهي از اين كارها مي كرد. براي اينكه علامتي داده باشد يا به من تلنگري زده باشد؛ براي اينكه حس كنم او هنوز حضور دارد.
چراغ را خاموش كردم و به تاريكي اتاق زل زدم. بعد، در را بستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم.
-
سلام
اين حدود 95% داستانها از صفحه اول تا همين پست آخري هستش
نقل قول:
کد:
http://web63.persiangig.com/document/dastan.zip
البته بعضي از داستانها كه طولاني تر بودند توش نيست
به هر حال اگه به كار مياد دانلودش كنيد
موفق باشيد
-
غريبه يا غريزه
مولود جرنگي
ميدود جلو: اجازه بديد كمكتون كنم.
- لازم نكرده .
- سنگينه ؟
- هست كه هست.
سماجت ميكند . ميايستي . بارت را زمين ميگذاري و چپ چپ نگاهش ميكني از فرصت استفاده ميكند ميدود جلو، كيسه ها را بر ميدارد و سريع دور ميشود تا در خانه. موقع رفتن ميگويد: خسته نباشيد.
ميماني . آخر اين از كجا پيدا شد ؟ كشيك ميكشد كي ميروم و كي ميآيم.
دفعه اول توي پنجره منتظر ايستاده بود تا همسايه روبرويي را ببيند. تا وانت بار رسيد، پايين آمد. و ديد اثاثيه زياد و كمك كم را ؟
اما تو عادت كرده اي به اين كارها، به بردن و آوردن، پس لزومي نداشت از او كمك بخواهي كه خودش خواست - و دويد جلو و تا آخر كار همراهي كرد. تو آنروز هيچ كس را خبر نكرده بودي از فاميل .
خانه پدر كجا از اين كارها ميكردي كه حالا ميكني ؟!
حالا كسي تنهاييت را بهم ميريزد . تلفن . و صداي آشنا اصلاً نميداني شماره را از كجا پيدا كرده ؟
آنسوي خط:
- براتون يه قطعه دارم ميخواهيد بخونم خوشتون مياد . و شروع ميكند : ميآيي از ابتدا - غمگين . نگران . كاش درد درونت را ميفهميدم و ...
گوشي را ميگذاري لحظاتي بعد صداي بوق ممتد مجبورت ميكند دو شاخه را از پريز بكشي. خودت را ميكاوي . احساس چيزي حرفي نداري براي گفتن . اما او ابتداي شور و مستي . آخر چگونه ميتواني به او بگويي:
- من شوهر دارم آقا دست از سرم برداريد.
حتماً بعدش بايد توضيح بدهي و او توضيح بخواهد . بابي از جهت آشنايي . حالت بهم ميخورد از اين افكار . از اين تيپ آدمهاي سمج . اصلاً چرا نميرود سراغ يه دختر؟
توي اين كوچه كه دخترها زيادن؟
تو آنها را ديدهاي . هر روز دنبال رنگ و قلم مو ميروند. براي نقّاشي. هنرمند نيستند اما بكارشان ميآيد. ميشود موها و ناخنها را هم رنگ كرد . مثل رنگ كردن ديگران وقتي از رنگ كردن خودشان خسته ميشوند . بعضيها ميگويند :
اينم خودش هنريه. هنر دلبري!
ياد حرف پسر ميافتد :
- خيلي دلبري عزيزم !
مثل برق گرفتهها برگشته و نگاهش كرده :
- كثافت حالمو بهم ميزني !
و سريع دور شده . و يك هفته بيرون نيامده . تلفن را كشيده و برادر آمد و گفت :
- نيستي ؟ زنگ نميزني ؟ شوهر زنگ زده و ...
نگران ، ياد شوهرت مياُفتي دو سال كم نيست براي يك عادت يكساله . كه گفتي :
- نرو
- نميشود
- مرا ببر
- نميشود
- مرا رها كن
- نميشود
- چرا نميشود ؟ چند دفعه ميگوئي نميشود ؟
اين را پسر ميگويد. گريهات ميگيرد.
- داري گريه ميكني ؟ من باعث شدم ؟ بگيد چي شده ؟
دستپاچه ادامه ميدهد:
- باور كنيد دست خودم نيست . آخر چرا نميخواهيد با من حرف بزنيد ؟ يه چيزي بگيد .
و بعد التماس و ... و شوهرت آنسوي خط :
- صبر كن عجله ميكني. من هنوز پول يه خونه رو در نيارودم . راستي برات چند تا عكس و يه خرده خرت و پرت فرستادم . حتماً خوشت مياد :
پسر ميگويد :
- از شما خوشم اومده.
و تو ميانديشي به خوش آمدنها . يكي در خرت و پرت فرستادن و ديگري در جاري شدن با او.
خودت چي ؟ از كدام ؟ از اينكه پس فردا صاحب خانه شدي و شوهرت آمد . ماشين خريد تا پسر ببيند شوهرت را . تا بداند كه بيكس و كار نيستي . آنوقت ميرود سراغ دخترهاي همسايه
بازو در بازو و بتو كه ميرسد ميخندد :
- ببين زياد هم دستپاچلفتي ، نيستم.
براي شما تمام لذتهاي دنيا خلاصه شده ، به نشون دادن دوست دخترهاتون.
شوهرت ميگويد:
- دوست شدم اينجا با چند نفر
- دختر يا پسر بلا ؟
- اين چه حرفيه ميزني عزيزم . من موي تو رو با صدتا دختر عوض نميكنم
اين حرفها را ، همان اَوايلش زده بود وقتي كه تازه رفته بود و تند و تند زنگ ميزد .
نوشته بود :
- آزادي . آزادي روابط . بايد ببيني .
و تو گفته بودي :
- چطوري ببينم؟ راستي نميخواي برگردي؟
منتظر همين كلمات . عكس فرستاده زياد . مثل دخترهاي همسايه با هر كدومشون نشسته وايستاده خندان و حتي گريان شانه به شانه سر به سر و احتياط كرده بود و جلوتر رفتهاش را نفرستاده بود بعد نوشته:
- با همكارهايم آشنا شو.
و توضيح داده بود در مورد مو بلنده ، كوتاهه و ... آنگار فراموش شده بودي نبودي فقط بودي تا پول خارجي دريافت كني و بعد ريال و بعد بروي خريد ترجيح دادي ديگر توي اين پاساژ و آن پاساژ علاف نشوي تا سر خريد بهترينها كلنجار نروي تا آنها مجبور نشوند شلوارشان را جا به جا كنند . تا آنها را استفاده كني و عدهاي را دنبال خودت بكشاني و توي شلوغي وادار شوند دستي برسانند و تحمل و تحمل اما گوئي خيال ندارد برگردد . آخرين بار خودش گفته بود:
- تا پول خونه راه زيادي مونده .
و تو ميبيني تا پايان اين سناريوي نافرجام . كه حاضري تحملش كني . و تحمل نيشخند زنهاي شوهردار. كه بگويند: كم بخور و گرد بخواب .
و سريع با شوهرانشان دور شوند . كه نكند موقع جواب دادن چشم در چشم شوهرانشان . كه نكند دلشان طوري شود . حالا آمدهاي كوچه اي ديگر . آدمهاي ديگر . ناشناس اما گوئي همه حس ششم دارند . فهميده اند شوهرت نيست كه ميپرسند از خودشان : تا كي ؟ احتياج ندارد ؟ نياز و غريزه پس چي؟
پسر از نياز حرف زده بود.
- راه رفتنتون قشنگه ،انگار ميرقصيد . ميشه يه دفعه بيام خونتون برام برقصيد ؟
گوشي را گذاشتي و گفته بودي :
- خفه شو ديگر.
سرت را ميان دستهايت ميگذاري . ميخواهي ديوانه شوي . از بس كه نشسته اي و فكر كردهاي چندبار خانه فاميل سردي رفتار . آخر تقصير تو چيه ؟ بلند ميشوي براي رفتن به خانه پدرت . تا اتاقهاي خالي از هياهو و هيجان را نبيني . ابتدا بايد كوچه را ببيني . اين مزاحم سمج نباشد . هيچ كس . سريع از پله ها پايين ميآيي . پشت در ميماني . صداي باز شدن در همسايه .
منتظر ميايستي . آهسته لاي در را باز ميكني . دو تا دختر از در بيرون ميآيند دور ميشوند . پشت سر آنها پسر ميآيد . با يك شلوار گرمكن تنگ . خوشحال است . منتظر دور شدن آنها . به خانهات نگاه ميكند . در را ميگشايي . بيرون ميآئي . ميماند ، از تعجب زبانش بند ميآيد . ميروي دنبالت ميدود :
- خانم . خانم . خانم . بذاريد توضيح بدم . باور كنيد باور كنيد ...
-
غرور
حميد صــابري
- «مامان!»
- «بله، ليدا جان»
- «مادر بزرگ دوباره دارد گريه مي كند»
زن جوان وارد اتاق شد ديوارهاي اتاق از نقاشي و عروسكهاي مختلف كه به اطراف نگاه مي كردند پر بود، كنار رختخوابي كه زير پنجرهي نيمه باز بود ايستاد ، به چهره پيرزن كه در رختخواب بود نگاهي كرد، قطرات اشك از چشمان بستهي پيرزن سرازير بود. صورتش از سفيدي نوراني مي نمود، اشك بين چروكهاي زياد صورتش سرگردان بود. روسري سفيد، موهاي سفيد و رختخوابي با ملحفه هاي سفيد جذابيتي به چهرهي مادر داده بود كه فاطمه نمي توانست به راحتي حرف بزند:
«مادر ! چرا گريه مي كني؟ .... چرا چشمهايت را باز نمي كني؟.... طوري نشده است ، انسان هست و بيماري.... بس كن ! ....
ليدا جان ! لباسهاي مادر بزرگ را بياور»
دختر در حاليكه كلي كتاب و دفتر اطراف خود پهن كرده بود و گوشهي اتاق روي آنها خم شده بود گفت: «من نمي توانم ، دارم تكليفهاي رياضي ام را مي نويسم»
- «پس به خاله زهرا بگو»
دختر مدادش را به وسط دفترش كوبيد و از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه برگشت.
خاله زهرا با يك كيف وارد اتاق شدو به آرامي به طوريكه مادر نشنود گفت: «تازه لباسهايش را عوض كرده بوديم»
دو دختر به آرامي لباسهاي او را در آوردند. انتهاي موهاي سپيد مادر حنا بسته بود، حتماً به خاطر بيماري، چند هفته اي بود كه توان حنا بستن نداشته. چشمان مادر همچنان بسته بود و قطرات اشك آهسته در چين هاي صورتش حركت مي كرد گويي مرده اي است كه او را كفن مي كنند و اشكهاي جا مانده از دنيايي دارد كه بايد خارج شود.
فاطمه آهسته ملحفه را تا روي سينه مادر كشيد وهر دو خواهر به آهستگي از اتاق خارج شدند.
-«تقصير ما چيست ؟ چقدر اصرار كرديم كه توي آن خانه تنها نمان ؟ .... خانه ما كه نمي آيد كه چي از شوهرم خوشش نمي آيد.... چرا ؟.... تار ، چه ميدانم گيتار مي زند.... نماز و روزه را جدي نمي گيرد .... نمي دانم .... گفتم به تو احتياج دارم ، تا از سر كار بيايم بچه ها دو ساعت تنها هستند ، وقتي هم بيايم تا آخر شب كار خانه هست و كله سحر هم بايد بروم .... اينطوري خوب شد ؟ .... همسايه ها زنگ بزنند بگويند مادرتان را به بيمارستان بردند ، نمي گويند بچههاي بي معرفتش كدام گوري هستند؟ ... آبرو برايمان نماند»
-«توي آن محله ، همه رقيه بيگم را مي شناسند . مگر نديدي زنها هر جا مي ديدنش دستش را مي بوسيدند و با چه حالي دخترآقا صدايش مي كردند . اگر مراسم نذري و آش شله قلمكار كسي نمي رفت بعد چقدر گله مي كردند. هر كس نذر سفره كبود داشت يكراست به خانه ما مي آمد ، سفره سبز و كاسه ، بشقاب سبز و گلدان و گل سبز و شيريني با تزيين سبز سريع آماده بود. براي روضه بي بي رقيه و موسي بن جعفر تا مادر نخود و كشمش و چند دانه اسپند و خرما داخل پلاستيك منگنه نمي كرد بقيه شروع نمي كردند .... خوب ، اينجا توي طبقه چهارم آپارتمان كه همسايه ها سالي يكبار با هم جمع نمي شوندوسالي يكبار چهارشنبه ها ختم سوره انعام نمي گيرند كه هيچ ، اسم و فاميل همديگر را نمي دانند ، بـيايد كه چه؟»
صداي اذان مغرب از پنجره نيمه باز خودش را وارد خانه كرد ،فاطمه پلاستيك دواها را برداشت و به اتاق مادر رفت چشمان مادر باز بود به فاطمه نگاه مي كرد، لبخند فاطمه شكفت، با خوشحالي به طرف مادر رفت و كنارش نشست يكدفعه نيم خيز شد، تشك مادر خيس خيس بود ولي چشمان مادر اشكي نداشت.
-
قاعده بازي
ماهك طاهري
خيلي اتفاقي براي بار دوم هم او را مي بيند. در خانه را كه باز مي كند زن روبرويش به وارسي همان يك گلدان پيچك دو رنگ آنقدر خودش را مشغول كرده تا يكي بيايد و در راباز كند. نه، او حتم داشته كه آن يكي همان است كه بايد در را باز كند.
همه ماجرا ، راستش به عيد هم نمي كشد. همان روزهاي آخر اسفند قال قضيه كنده مي شود. خودش معتقد بود: عيد جفت شيش آوردن آدمي است كه دارد مات مي شود. اگر ماهي پشتك بزند و آب در آينه برقصد كه همه اش حرف است ؛ حتما سكه از سكه مي افتد آنهم در ظرف بلوري كه لابد تراشه هاي آن چناني دارد .اين حرف و حديث ها همه حرف همان آدمي است كه دارد مارس مي شود .ديگران همه ميدانند امروز چه عيد باشد ، چه نباشد ، در تقويم پس و پيشش ديروز و فردا بوده است؛ آنها حساب دخل و خرج عيدي هايشان را مي كنند.
خانه اش در يك مجتمع مسكوني قرار دارد .آپارتمانهاي يك شكل با روپوش كرم قهوه اي كه تا افق صف بسته اند با آسانسورهايي كه شايد سر بر آن آستان كه كس تا كنون نساييده است ، هم بسايند .تنها حسن اين آپارتمانها در دو واحدي بودنشان است . مي گفت: اينطوري زياد شلوغ نمي شود . شايد بشود گفت يك حسن موقتي هم دارند: درست در مقابل در ورودي هر خانه راهرو كوچكي است كه سرويس دستشويي توالت آنجا قرار دارد . مي گفت: ميداني اين اعصاب لعنتي روي همه جا اثر مي گذارد . حساب توالت رفتن هاي پيش از ديدار را از دست داده بود.
سماور را كه از پريز مي كشد مي آيد دم در كه به توالت برود؛ انگار كه يادش برود يا اتفاقي باشد مستقيما به سمت در ورودي ميرود. دستگيره در را مي چرخاند و هنوز از در كاملا بيرون نرفته ؛ يادش بيايد چكار دارد ؛ او سرش را بلند مي كند:
پيراهن نازكي با گلهاي ريز صورتي بر تن دارد .مدل ترك، انگار همان جا نشسته باشند و بر تنش دوخته باشند. وقتي سرش را بلند مي كند؛ لبه هاي اشارب مشكي اش را با دست به پيش سينه اش مي آورد .لختي بازوهاش گلهاي تو خالي اشارب را صورتي مي كرده است . سلام كه رد و بدل ميشود؛ تازه يادش مي آيد كه بايد براي چيز خاصي دم در آمده باشد ؛ چون هميشه همين طوري بوده است. حافظه ياريش نمي دهد اما زبانش به عادت مي گويد : گويا كسي در ما را زد؟ زن ، پنج انگشت را ميان موهاي طلاييش ميبرد و فرقي از كنار باز مي كند ؛ همانگونه كه ايستاده است؛ چشم هايش جند لحظه به او خيره مي ماند وحرف هزار و يكم را با دومين نگاه ميزند يعني كه من نديده ام ولي اگر شما فكر ميكنيد ؟! و نگاهي كه ديگر سخن ازشماره گذشته است. او به خانه بر مي گردد و زن هم حتما، به وارسي خاك گلدان مشغول مي شود .
پاگرد پله هاي طبقه پنجم نبايد جاي خاصي باشد؛ مگر كه اتفاق بيافتد: ظهر روز يكشنبه بعد زن را در پاگرد پله هاي طبقه پنجم ميبيند : باراني يشمي رنگ بلندي به تن دارد و اشارب مشكي اش را اين بار حايل موهاي طلاييش كرده است و اين بار از پنجره به بيرون نگاه مي كند. او كه تازه از سر كار بر گشته؛ آنفدر سريع پله ها را بالا مي ايد كه وقتي به پاگرد مي رسد درست ، مثل هميشه كه اگر آشنايي ببيند سلامي مي كند و مي گذرد؛ به سلامي قناعت مي كند. در واقع زماني متوجه مي شود اين زن است كه در پاگرد ايستاده ؛ كه خودش پاگرد را دور زده و پله هاي بعدي را چند تايي بالا رفته است . بر مي گرددوبقدر جند ثانيه اي به زن خيره مي شود .زن هم چنان از پنجره به بيرون نگاه مي كند ؛ بي آنكه به پشت سر نگاهي انداخته باشد.
به خانه مي رود. نمي داند چرا حرفي نزده؟ حتي نمي داند اگر مي خواست حرفي بزند چه بايد مي گفت؟ اصلا، مگر، اتفاق خاصي افتاده بود كه حرفي بر اي گفتن باشد ؟ نميداند كه او هنوز توي پاگرد ايستاده ؟ حتي نميداند كه او داشته چه چيز را نگاه مي كرده، آنقدر خيره ، آنقدر مبهوت ؟!
مي شود دوباره چايي دم كرد و به توالت رفت وباز به توالت رفت و خيلي اتفاقي، اصلا يكهويي، در را باز كرد و ندانست كه چه پيش مي آيد؟ چرا نصف چايي توي نعلبكي ريخته است؟ چرا دمپايي هاي توالت روي هم ايستاده اند؟ اين خوب است؟ بد است؟ اصلامعني اش چيست؟ كاشكي ،مادرش اينجا بود. او معني همه اينها را خوب مي داند .دست كم، آنقدر حرف مي زند كه صداي شير بازمانده دستشويي آدم را كر نكند!
شايد در توالت باز است! نه؛ اينها همه اش بهانه است. او مي خواهد دم در برود. اما دلش مي خواهد؛ يكهويي برود؛ اتفاقي بشود!
بلند مي شود. دم در مي رود. پله ها را سريع پايين مي آيد تا به پاگرد پله هاي طبقه پنجم برسد. او رفته است. به پشت پنجره مي آيد؛ دنبال رد نگاه او مي گردد. نمي داند كه زن در خيابان چه چيز را نگاه مي كرده است؟
باران تندي مي بارد؛ انقدر كه خيابان خلوت شده است. يادش نمي آيد باران از كي شرو ع شده است؟
اتوبوسي كه به خيابان وارد مي شود؛ آنقدر دور مي شود كه وقني در ايستگاهي مي ايستد تا مسافري سوار شود؛ به شبحي مي ماند كه در باد و باران محو شده باشد.
مي گفت: او رفته است و ديگر بر نمي گردد. قاعده اش هم، هميشه، همين طوري بوده است.
-
سه قصه
عسل روئين دژی
قصه يک: پــروانــه
دست و پاهام درد گرفته، چقدر تو خودم مچالـه بمونـم؟
بالهام چروک شد ، حيف اين بالهای قشنگ نيست که نتونه جلوه کنـه؟
ديگه خسته شدم ، جام تنگ و خفقـان آوره
ميخوام برم بيرون، ميخوام خودم باشم، تا کی ادای کرمها رو دربيارم؟
اين پيله کهنه رو بشکافم، "من بايـد پــرواز کنــم ".
قصه دو: سقــوط
پرواز کردم،، از عشقت،، پـر گرفتم، به اوج رفتـم، بالا، بالای بالا
هر لحظه می انديشيدم که تو هم با من هستی ، با مـن
بالای ابرها ، جائی که فرشتگان عريان چنگ و عود می نواختند ، هر چقدر نگاه کردم تورا نديدم
هيچکس به غير از من و فرشتگان ( و خداوند که شاهد همه ماجراهاست ) آنجا نبــود .
از آن بالا پايين را نگريستم ، روی زمين ، تو را ديدم ، قلبم لرزيــد ، صدايت کردم ،
تو را فرياد کشيـدم ، تو به کار خود مشغول بودی ، من را نشنيـدی .
تمام هستي ام به يکباره دوران کرد و فرو ريخت، ازآن بالا سقوط کردم، سقــوط
قصه سه : نستــرن
بعد از ظهر بود و هوا ابری، باران ريزی هم می باريد. اون نشسته بود لب بوم و محو تماشای نسترن، کار هميشگي اش.
تعجبی نداشت حتی گربه ها هم ديگه کاری به کارش نداشتن و قصه اش شده بود ورد زبونها.
سر ظهر کلاغه بيخ گوشش خونده بود که پاييز اومده و نسترن رفتنيه از اونوقت تا حالا بغ کرده بود، بغض داشت، کز کرده و سرما زده لب بوم زير بارون نم نم نشسته بود ، رفتن نسترن را باور نداشت.
دم دمای عصر لب بوم داشت با دلش و خاطره هاش کلنجار ميرفت که يهو يه تگرگ وحشی باريدن گرفت و چشم پر اشک گنجشک افتادن اولين گلبرگ نسترن رو ديد ، با چه حالی بالهای خيس و سست از سرمايش را باز کرد و زير اون تگرگ پر زدو رفت بالای سر نسترن ، اونقدر بال بال زد که شايد بالهای کوچکش سقفی بشن برای گلش.
هر دونه تگرگ مثل تيری بود که به بدنش فرو ميرفت ، ديگه چشماش جائی رو نميديد حتی نسترن رو، اونقدر بالا و پايين پريده بود که ديگه نايی براش نمونده بود و داشت جون ميداد . نفهميد چطور شد که روی خاک نرم باغچه افتاد ، ولی نه ، نرمی از خاک نبود از گلبرگهای پرپر شده نسترن زير رگبار تگرگ بود.
رگبار تموم شده و شبنم روی برگهای گياهان توی باغچه به هوای لطيف و نجوای جوی پر آب کوچه همگی حس بودن داشتند ، گربه هه که داشت از سر ديوار رد ميشد با بی اعتنايي بدن خيس و بی جون گنجشک را که توی بستر صورتی نسترن خوابيده بود وراندازی کردو دمی چرخاند و رفــت ، کلاغ بالای کاج پير وسط ميدون نشسته بود و با دل راحت غار غار می کرد.
تن تو نازک و نــرمِ مث بــرگ
تن من جون ميده پرپر بزنه زيـر تگرگ
پايان
-
عبور و مرور
امير تاجالدين رياضي
« برندهي تنديس در سومين دورهي جايزهي داستاننويسي صادق هدايت »
كنار جاده، دورتر از حريم قانوني، روي بيابان كه تك و توك سبزههاي هرز اينجا و آنجايش را پوشانده، يك مبل، يك راحتي كهنه، با پهنهاي از صحراي خالي در پشتش تك و تنها مانده است.
- آنجا چه ميكند؟!
از نزديك آنقدر هم كه به نظر ميآيد پفكرده و چاقالو نيست، با آن روكشِ مخملِ خاكخوردهي رنگ و رو رفتهاش، با آن فنرهايي كه از نشيمنش بيرون زده، و دستههايي به شكل دو ستون افقي اسفنجپوش كه تختهبند جا به جا شدهاش روكش مخمل را پاره كرده است: پرتابيِ دنياي ابتذال، تبعيديِ فرهنگ مصرف.
چه ميگويم؟ هنوز اينها را نديدهام، من فقط ميگذرم؛ نشسته و بيحرف، با نگاهي كه از پشت پنجرهي ماشين به دور انداختهام، به قهوهاي و كمي سبز دشت، به سنگ و خاك و بوتهها، با سرعت 120 كيلومتر در ساعت.
راه آسفالتهي پر چين و ترك شيشهي پنجره را ميلرزاند. در بيابان جاده – آن دورها – نقطهي سياهي ميبينم؛ كسي است كه نشسته. و وقتي نزديكتر ميشوم – صد متر مانده – عوض ميشود. سرش گردن باريكي پيدا ميكند و بالا ميرود؛ ميشود تك درختي كه از سرازيري پشت سياهي بيرون زده. نه، كسي ننشسته، كسي نيست؛ فقط يك مبل خالي فراموششده است كه ميان دشت افتاده و من به سرعت پشت سر ميگذارمش.
- آنجا چه ميكند؟!
دوباره از نو به آن ميرسم. و باز هم؛ راهم بيابتدا و بيانتهاست. رفت و برگشتي كه در آن مدام ميآيم، ميرسم و ميگذرم، يك بار، دو بار، ده بار، صد بار ...
بريدهاي از يك سفر نامعلوم، مضحك، كسالتآور و بعد كمكم اعصاب خرد كن كه هر بار از پنجره ميبينمش؛ عصر دلگيري است.
چه چيزي را بايد ديد؟ چه چيزي را بايد ببينم؟ مبل افتاده در آن دورها را؟ اگر ميديدمش يا نه فرقي داشت؟ ميان دشت افتاده بود و به بودنش در تاريك و روشن ادامه ميداد. يا نه، آنجا افتاده تا من بيايم، برسم و از كنارش بگذرم، درست مثل راهي كه كيلومترها طي شود تا در آخر، آن دور دور، به يك ناديدني برسد؛ با اين خاصيت مشابه، اما نيمهي راهي است كه در بيابانش نشستهاي به يك مبل بدل ميشود. يك مبل كهنه، با روكش مخمل آلبالويي رنگ.
- كه چه يك مبل؟!
هر قدر نگاهش كنم، باز همان است – بي تغيير، بي كم و زياد – يك مبل خالي. هزار بار ديگر هم كه نگاه كنم، همان است. از نزديك جز اين نيست.
باز از دور بهتر است، از پشت شيشهي لرزان. آنجا – آن طور كه رها شده – به كسي ميماند وامانده و تنها. يك چاقالوي پف كرده؛ نگاهش كن، چه كسي ميتواند باشد؟ خيلي آشناست. كجا ديدمش خدايا؟ آشناست. خيلي نزديك. يك چاقالوي گنده، و خيلي مهم البته كه تا حالا مانده. خيليها را فراموش ميكنيم، آدمهايي كه ديدهايم، جاهايي كه بودهايم، موقعيتهاي خوب و بد، ناكاميها، دردها. اما اين يكي هنوز مانده؛ يك چاقالوي گمنام مهم، مانده از دوران بچگي. قطعا" از همان دوره كه اينطور محو است.
- محو است يا بازي درآورده و خودش را نشان نميدهد؟
هر چه هست براي پيدا كردنش بايد زحمت كشيد، دقت كرد و احتمالا" حرص خورد. يك چاقالوي گنده، يك چاقالوي ...
تنها چاقالوي گندهي مهم و گمنامي كه به ياد ميآورم، دلقكي است در يك سيرك. معركه، بينظير. اسمش چه بود؟ بونزو، بونزا، شايد هم پونزا، يا يك همچنين اسمي.
خندان و گريمكرده، با بند شلوار و پيراهن راهراه قرمز و سفيد، روي همهي اعلانها.
- بشتابيد، بشتابيد، سيرك بزرگ با نمايشهاي جالب و ديدني بعد از اينجا و آنجاي دنيا، حالا در شهر شماست ...
واي از دست آن گندهي بامزه! اما اين؟ نه، اين يكي خندهدار نيست. اصلا". شايد كمي غمآلود هم باشد. آغشته به غم. زمزمهاي كه آرام شروع ميشود و با تكرار و تكرار در لا به لاي حفرههاي تاريك ذهن ميپيچد، قوت ميگيرد، بدل به نور ميشود، روشن ميكند، و آنچه در تاريكي است نشان ميدهد. اتفاقي و ناگهاني، مثل نگاه گذرا به يك عكس در آلبوم خانوادگي؛ عكس اعضاي خانواده، فاميل، دوستان، عزيزان، و عكسهاي خودت. عكسهايي از كودكي خودت. پيكر كوچكت در كنار از ياد رفتهها، آنها كه فراموش شدهاند. كمي اِ و اَ. كمي كشمكش ميان اين و آن، ميان پي در پي «خدا رحمت كند». و بعد آن گوشه خودت را پيدا ميكني، درست در دايرهي غفلت؛ لبريز از شادي، ايستاده با دو دست باز بر دو ستون گوشتي آغوش كه پشت سرت، پشت كنارهي كمرنگ دايره، فراموش شده است. آن آغوشِ گرم و نرم پشت سر كيست؟
- مهم نيست، مبل است، اين را ببين، اينجا را ...
نه، صبر كن! ميخواهم ببينمش. خودت را – بزرگ شده در مركز دايره – ول ميكني. ول ميكني تا از هالهي دورت بگذري و به آغوش برسي، آغوش پشتت. و ميرسي. مبل نيست. هيچ مبلي تبسم ندارد؛ مانده در پس دايره، باوقار و تنها؛ مادربزرگ است.
با همان قواره، با همان سنگيني كه روي راحتي مينشست و كتاب ادعيه ميخواند. با دو پاي باز – چون ستونهاي اقتدار و استقرار خانه – و پيراهن بلندي كه آنها را ميپوشاند، و نوك انگشتهايي كه از دمپايي بيرون ميماند.
همان كه بود. مثل آن روزها و حتا بعد از آن – كمي كمتر، هر چند نامحسوس – وقتي كه با دو چمدان، پشت به خانهي پدربزرگ آمد و با خودش يك پاكت سيب آورد. با همان وقار و باز هم تكيدهتر، شكستهتر، وقتي كه با دستها روي سرش شاخ درست ميكرد، گيلي گيلي ادا در ميآورد، قاپم ميزد تا در ريسه خندهها، با دستهاي كوچكم زانوهايش را بگيرم و در سينههاي بزرگش فر روم، حتا آن روزها و روزهاي بعدش كه رقيبم شده بود ... گاهي ماندن با كوچكي همنشين ميشود؛ شده بود. جايم را ميگرفت، با نرمي و لطافت تبسمهايش، با آن در آغوش كشيدنهاي وقت و بيوقت پدر و مادر.
- كاش بميرد!
نه، زبانم را گاز نخواهم گرفت، كاش بميرد، اي خداي بزرگ ... ، و شبي در اتاق من بود كه مرده بود. چاقتر و شفافتر از هميشه. جا گرفته تا سقف و بعد همه جا. همه جا را گرفته بود، همه جاي اتاق را، مثل بادكنكي كه بزرگ و بزرگتر شود.
روي تن نرم و شفافش بالا رفته بودم؛ بالاتر، تا سقف. رها و آسوده، با دو پايي كه از تحمل وزن هيكل آزاد شده باشد؛ برگشت از هبوطي كه سقف تنها مانعش بود.
مانده در لذت و رنج، ميان سقف و تناش، با چشمهاي نيمه باز، درونش را ميديدم، خالي و شفافي كه با بزرگ شدنش دهانم را ميبست، گونههايم را ميفشرد، نفسم را ميگرفت، خفهام ميكرد؛ تلاش براي رهايي از سقفي كه برداشتني نبود.
بايد ميل به بزرگتر شدن از او گرفته ميشد. بايد آرام ميگرفت، بايد ميتركيد و تكههاي بيآزارش همه جا پخش ميشد، و با دستهاي من شده بود. آزادي باد، گونههاي سيلي خوردهي من در سقوط، و چه صداي مهيبي! انگار همهي بادكنكهاي شهر را با هم تركانده باشند.
خانه در نيمه شب لرزيد و هيچكس را جز من بيدار نكرد.
هيچ كس؛ نه مادر، نه پدر، و نه مادربزرگ را كه سالم و نتركيده روي تختش خوابيده بود و باد را ميبلعيد و بيرون ميداد.
از روز بعد – درست يادم نيست – همان روزها بود كه همه چيز ميافتاد، ميشكست.
خانم بالا ميگفت: كار اجنه است. كار از ما بهتران.
پدر ميگفت: كار خانم بالا است؛ عادت همهي خدمتكارها اين است، ظرفهاي خانه را ميشكنند و صدايش را در نميآورند.
مادربزرگ باور ميكرد و ميگفت: عينك من را هم بر ميدارند تا جايي را نبينم.
مادر اما مصر ميگفت: كار مادربزرگ است. فراموشي آورده، غفلت ميكند، عينكش را به چشم نميزند، چون عينكش را نميزند جايي را نميبيند و چيزهاي سر راهش را ميشكند. براي تقويت اين فرضيه، خاطرهي دو دفعه ديده شدن مادربزرگ كنار ريخت و پاشها را هم ضميمهي استدلالش كرده بود. به اين ترتيب شكستنيها ميان هالهاي از اجنه، فراموشي و خانم بالا مانده بود.
من اما به دور از هر جنجالي، راه خودم را ميرفتم؛ آرام و ناپيدا در لاكي كه پيش ميرفت. با اسباببازيهايم جا را برايش تنگ كرده بودم؛ حفظ موجوديت بود كه حفظ موقعيت دور از معصوميت بچگي است؛ تنازع بقا به هر روش ممكن.
- مادر جان، اين اتاق براي بچه تنگ شده، اگر امكانش باشد اتاقتان را با اتاق بچه عوض كنيد ... آنجا جمع و جورتر است و براي شما راحتتر. اگر بشود، اگر راضي باشيد!
ميهمان هميشه با خوشرويي ميپذيرد.
- خانم جان، اتاق شما جادار است، اين چند قلم جنس مدتي گوشهي اتاق شما باشد؟ اشكالي كه ندارد؟
- مادر به آن دست نزنيد لطفا". نيازي به مرتب كردن نيست. همان طور كه باشد خوب است.
- خانم جان خواهش ميكنم آنجا نرويد.
- اين حرفها را به بچه نزنيد خانم.
- مادر آن كار را نكن، آن را بر ندار، چند دفعه بايد گفت، كجا گذاشتيش؟
- خانم ... اي واي خانم ... بس است تمامش كنيد، وقت خواب شماست. ديگر الان مهمانها ميرسند، برويد، برويد اتاقتان، زودتر ... خواهش ميكنم.
- مادر اگر اين كار را تكرار بكني، ديگر از كاموا خبري نيست ...
يك خانه از ابتدا فاسد نيست. اين حرفهاست، اين كلمات، اين گفتم گفتهاي پراكنده و ريز ريز شده در ظرف روز است كه به ديوارهايش ميچسبد – لكهاي اينجا، لكهاي آنجا – سفيدياش را ميبلعد، سياه و مسمومش ميكند، طوري كه ماندن در فضايش سخت و نفسگير ميشود؛ و اينگونه است كه خانه شادابي و سلامتياش را از دست ميدهد، مريض ميشود، ميميرد، ميگندد، ميپوسد ...
مانده بود، ميان حرفها و ديوارها، با تبسم، نه خندان و سر مجلس، كه در حاشيه، كه دست و پا گير؛ اشغالگري با دو چمدان و يك لبخند كمرنگ كه تنها يك چهارم از حجم اتاق را پر ميكرد، با خرت و پرتهايي كه آرام دور خودش جمع كرده بود.
براي اشغال يك اتاق – با محاسبهي ذهني حسابگر – البته همان هم زياد است. هر چند كمتوقع، هر چند قانع، موجودي كه زنده است، دست و پا ميزند، فكر كردن دارد، بايد به فكرش بود، مسئوليت دارد.
- كاش ميرفت.
گفته شده بود. نه با زبان كه با نگاه، زير لب، با فكر، با روبرويي.
وقتي در سرازيري پلهها افتاده بود و سرش شكسته بود – نديده بود كه افتاده بود – وقتي بيروسري مانده بود با باند سفيدي، وقتي نوار دور موهاي نقرهاياش را پوشانده بود و گنگ و مضحكش كرده بود، اين آرزو جان گرفته بود.
- چه اتفاقي افتاده؟
پدر آخرين نفر است كه رسيده و دكتر را مجبور كرده تا براي چندمين بار به اين سؤال جواب دهد.
- هيچ، به خير گذشته، مشاعرش كار ميكند، فقط كنترلش را از دست داده. بيشتر از اينها به توجه نياز دارد، متوجه كه هستيد؟ مراقبت!
- بله بله آقاي دكتر، متوجه هستم، بله البته.
اقرار به گناه هميشه سبكي ميآورد. سبكي، دل آسودگي و گستاخي براي روبرو شدن با خود. بايد اقرار كرد، آن هم در لحظهاي كه خود را خاليتر از آن مييابيم تا حرفي براي گفتن داشته باشيم. اما اقرار به چه؟ سهم من از اين تحليل، از اين رانده شدن به حاشيهي تاريكِ دلآزاري چه بود؟ من فقط جا را برايش تنگ كرده بودم. نه اينكه ريختنها كار من باشد نه، شايد، اولها كمي، يك بار، شايد، اما نه، قسم ميخورم. اولها هم نه، چطور ممكن است اينقدر بيرحم بود ... من شايد ... عينكش را ... اما همهاش اين نبود. شكستن و شكسته شدن ذاتي هر خانهاي است، لازمهي زندگي است، اما همهاش اين نبود، خودش شروع كرده بود، واقعا" خودش شروع كرده بود به نديدن و ريختن، به شكستن، به خراب كردن و آن آخرها به خراب كردن رختخوابش.
بايد ميرفت.
- فقط تو پسرش كه نيستي، فقط مادر تو كه نيست.
همهي آن وقتهاي بيوقار، همهي آن وقتهاي در هم شكستگي و بدتر از آن وقتي كه براي هميشه به آسايشگاه ميرفت، و هيچ سيبي نداشت، هيچ چيز نداشت، جز يك چمدان و لبهايي كه متبسم نبود ... همهي آن وقتها و حتا بعد از آن كه رفته بود و جايش مانده بود براي مبلي ديگر؛ چيزي كه بهتر از او ميشد رويش ساعتها، آسوده و بيوحشت، بالا و پايين پريد ...
- پسر آخر خرابش كردي ... شكست از دست تو ... پايين بيا.
بعد از ظهر گرمي بود. مادربزرگ پاكت سيب را از دست پدر گرفت و نگاهم كرد؛ رقيب ميديد.
پدر گفت: مادر پسرم را نشناختي؟ و اشاره كرد تا جلوتر بروم.
روي نيمكت فلزي، زير سايهسار درختها نشسته بود، پدر هم كنارش.
گريه كرد؛ چرا نميآيي به ديدنم، با خودت كه را آوردي؟
پدر گفت: مادر، پسرم!
مادربزرگ گفت: عقل دارم هنوز، تو خودت پسربچهاي، و زبانش را برايم در آورد و فحش داد؛ پسرش را بغل كرده بود.
پدر شرمش آمد، غريبه باشم انگار، گفت ميتوانم بروم انتهاي باغ قدمي بزنم. نرفتم. كمي دورتر ايستادم به تماشايشان. خودم خواسته بودم ببينمش. از آن دور، از آن فاصله، درست مثل يك مبل بود. مبل پف كرده و چاق كه پدر رويش نشسته باشد.
- آقا سرتان درد ميكند؟ حالت تهوع داريد؟ خاصيت ماشين است و راه طولاني، ميخواهيد نگه دارم، من خودم يك دفعه ...
نه، راحتم بگذار، ميخواهم تمركزم را حفظ كنم. كجا بودم؟ بچگي، شكستنها، اتاق كوچك، اسباببازيها، افتادنها و حالا اينجا، اين مبل لرزان پشت شيشه؛ اين به نظر شانهها، دستها، پاهاي باز دامنپوش، و سري كه سر نيست، فضا پر كني كه هيبت نشستهاي را ميسازد.
- آنجا چه ميكند؟
- صندلي نگهبان پيري است شايد.
بلند پرسيدهام و راننده جواب داده است.
نگهباني از چه؟ نه، حصاري نيست، اتاقكي نيست. تا چشم كار ميكند بيابان است. آنجا چه ميكند؟ خاطراتش را مرور ميكند.
چه مزخرف! «مبل خاطراتش را مرور ميكند؟» مروري نيست، منم كه مدام عبور ميكنم، در سرعت صحنهها كه روي هم ميافتند، و با هزاران بار تكرار، پشت سر هم جان ميگيرند؛
و مبل تازه ميشود.
نميگويم درخت ميشود يا تخته و پارچه، ميگويم تازه ميشود.
پشت شيشهي نمايشگاه دل ميبرد، خريده ميشود – مبارك است انشاء الله – حمل ميشود، جزئي از زندگي ميشود، با وسايل ديگر خانه به طرف عادي شدن جفت و جور ميشود.
عادي ميشود در روزمرگي جايي مثل گوشهي اتاق نشيمن. با خندهها، با چرا تشريف نياوردين، شب خوبي بود، با زيرسيگاري، با دود و خاكستر، با بشقاب ميوه و غذا، با استكان، با پاهاي پسربچهي ميهمان كه به گوشههايش ميخورد، با بالا و پايين پريدنهاي شادي – اثاث سالم و تميز شرط است! جهنم، فداي سر بچهها – با كيك، با دستمال گردگيري، با ولو شدن از خستگي كار روزانه، با دوربين عكاسي، با آفتاب و مهتاب، با عينك و ميل و كاموا، با سوزش آتش سيگار غفلت، با كتاب ادعيه، با انباري و گرد و خاك، با سكوت و موريانهها، با گربهي زائو و بچههايش، با دري كه قفلش باز شده، با نور دستهاي كهنهخر و بعد ... بيابان؟ اما چطور بيابان؟
- با پاي خودش؟
باز هم مزخرف! مبل با پاي خودش در بيابان؟
بس است ديگر، او يا آن، شيءاش بگيري يا انسان، يقين روي بيابان، روي دشت خالي، كنار برهوت تنهايي من، خود اوست، مادر بزرگم كه نشسته، با همان وقار، با همان پهنا، با همان نشانهها، همان سر و همان پاهاي باز و پيراهني كه تمام هيكل درشتش را ميپوشاند، و دستهايي كه كتاب ادعيه را گرفتهاند. از پنجره ميبينمش، كجاست اينجا؟ كيلومتر 18 جادهي طهران – كرج يا كيلومتر 18 جادهي تهران – كرج؟ يا هر كجاي ديگري كه بيابان و جاده دارد.
- اين فقط خاطره است!
نه حرفي نزن، اين بار ميايستم. از سرعت 120 كيلومتر در ساعت پياده ميشوم. ماشين بي من ميرود. ميغلتد، درب و داغان ميشود، از هم ميپاشد، بيصدا، بيدرد. تلاشي ماشين و راننده را ميبينم. باد موهايم را به هم ميريزد، لباسهايم را ميكشد، گوشهايم را با پرخاش و درشتي پر ميكند، خاك و خاشاك همه جايم را ميپوشاند. كله پا شدهام. پرت شدهام، زخمي يا مردهام شايد؟ هر چه باشم، با باقيماندهام پيش ميروم، زير مهتاب، رو در رو با او، با سايهاي كشيده روي پايههاي تخت و كوتاهش، روي نشيمن و دستههاي جا به جا شدهاش، روي پشتي، روي روكش پوسيدهي رنگ و رو رفتهاش، روي دو شاخهي فنر در رفته و بيرون پريدهاش ...
- ميتواند باشد. ميتواند باز هم باشد.
جاي گرم و راحتي در اين باد و بيابان. جايي براي نشستن، تكيه دادن، حرف زدن، ريسه رفتن، خوابيدن. ميخواهم كه باشد. با ما، با من، در خانهام، با همسر و دخترم.
بايد اول فنرها را جا به جا كنم؛ مرمت و التيام. دستم در پارگي فرو ميرود. فنرها در بند و بستها جا نميروند. فشار ميدهم تا بروند. فنرهاي جمعشده را زير تسمههاي سست قرار ميدهم. چهارچوب – در اين تقلا – در پيچ و مهرههاي لق ميرقصد. تكههاي پنبه و اسفنج را در جايشان مرتب ميكنم. كارم تمام نشده، فنرها با صدا از جا در ميروند؛ دستم را زخمي ميكنند. از درد به آنچه مانده چنگ ميزنم. خونم روي بند و بستها ميريزد. در نوسان فنرهاي در رفته و دست بيرون كشيدهام چه ميماند؟ چه مانده است؟ هيچ، جز يك مشت خاكاره و پنبه و اسفنج پوسيده كه اگر باز شود، باد با خودش خواهد برد.
-
کوتاه ولی جالب
آرتو اشي قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دينا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: ?چرا خدا تو را براي چنين
بيماري انتخاب كرد او در جواب گفت
در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟
-
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..