تقصير من نبود
تازه بي صاحب هم نبودم
خود شما توي اين شلوغي آدما
دستمو گم کرديد
حالا از من مي پرسيد کجام
من که اين همه شلوغي سرم نمي شه
شما بگين دستم کجاست؟
نگام کجا؟
من کجا پيدا بشم خوبه؟!
Printable View
تقصير من نبود
تازه بي صاحب هم نبودم
خود شما توي اين شلوغي آدما
دستمو گم کرديد
حالا از من مي پرسيد کجام
من که اين همه شلوغي سرم نمي شه
شما بگين دستم کجاست؟
نگام کجا؟
من کجا پيدا بشم خوبه؟!
همگان را يار باشد
زير اين شهر
پشت اين كلمه
كسي مي خواند
تنها نيست
جمع شان جمع است چند ديوانه
كنار اين شهر پشت اين كلمه
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها
سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي
ياس غرور بهار ازاديست
اما چه سود
دنيا كه خفته ست
امروز كه زمستان ست
خورشيد فروزان ست
اما چه سود
شعله ور نيست
گرما بخش نيست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
هر لحظه تو را مي بينم
هر لحظه ام را با توام
لحظه را برايت بي تابم
تو را مي پويم مي تراوم
غزل تو تو وجودم.... دوباره جون گرفته
بازم اشك چشام بازيش گرفته
هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق زمان شما نيز بگذرد
وين بوم محنت از پي آن تاكند خراب
بر دولت آشيان شما نيز بگذرد
باد خزان نكبت ايام ناگهان
بر باغ وبوستان شما نيز بگذرد
آب اجل كه هست گلوگير خاص وعام
بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد
دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشني بخشم به جمعي و خودم تنها بسوزم
من با نگاه اول ازین جام جانفزا
سر مست میشوم
وز این همه لطافت و زیبایی . جمال
با یک نگاه دیگر
از دست می شوم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود ودرد از درد می دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم
-------------------------------------
از دوستان تعجب می کنم که چرا نکات مشاعره را رعایت نمی کنند و به آخرین پست توجهی ندارند. البته این گلگی از مدیر انجمن هم می تواند باشد...
متشکرم...
بس نیست؟ چقدر از می و افیون بنویسید؟
امشب شب شعری است كه با خون بنویسید
مردم ز قلمبازیتان، فصل تفنگ است
شبنامه زیاد است، شبیخون بنویسید
دیدید؟ نه باغیست در اینجا، نه بهاری
حالا غزلی از تب و طاعون بنویسید
در سياهي شب جاي كه دگر روز روشن نيست
ماه تاب خيمه زدست
فلك گل بسته ست
سپيد سپيد
************
زمين سردست انسان شبه وار
چشم ها سياهي دريده
جان بريده
عقل سروده سكوت
**********
زمستانست و امشب ميانه
لحظه اي مي ايد دم و باز دم مي تپد
سرما مي سوزاند گونهايت را دماغ را
اشكي رميده
م.طهماسبي
هفته هاي خالي و ترسناک
و قتيکه لختي طبيعت
تساوي حقارت انسان است
امسال يکدفعه شب مي شود
و دل آهسته تر از شب
بسوي مکاني خالي
که باد آنرا جارو مي کند
بي خورشيد
ستاره ها
يا ماه
تنها نوري نا آشنا
مثل انديشه
هیهات! کــزین دیـــار رفتم
ناکـــــرده وداع یـــــار رفتم
چه سود قرار وصل جانان؟
اکنون کـه مـن از قرار رفتم
ميان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال
خمار ِ خواب های خيس وبی تعبير در باران
دل ويك گوشوار ِ كاغذی ، انگيزه ی بودن
ومن ، باران نديده ، دختری دلگير د ر باران
صدای خيس ِ مردی درگلوی تار می روئيد
كسی مثل خودم، مثل خودش درگير در باران
به جرم ِ بی گناهی ، دارهای چشم ها می دوخت
به سرتاپای من ، يك درد ِ دامنگير در باران
غمی كم كم خودش را دررگ ِ ديوانه ام می ريخت
جنون بود وتب ِ رقاصی ِ زنجير در باران
جنون بودآن شب وآئينه ای صد پاره دردستم
ومن حل می شدم با آيه ی تكثير در باران
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
نه دود از كومه ئي برخاست در ده
نه چوپاني به صحرا دم به ني داد
نه گل روئيد، نه زنبور پر زد
نه مرغ كدخدا برداشت فرياد
در پيش شاه عرض كدامين جفا كنم
شرح نيازمندي خود يا ملال تو
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی
چیزی از این باران پاییزی بفهمی
من دوستت دارم ولی یادت بماند
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی
يار با ما بي وفايي ميكند
بي گناه از ما جدايي ميكند
سعدي
در ديده به جاي خواب آب است مرا
زيرا كه به ديدنت شتاب است مرا
گويند بخواب تا كه به خوابش بيني
اي بيخبران چه جاي خواب است مرا
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی اردست به جامی داری
یکی بود
یکی نبود
و آن که به ضرس قاطع بود
گفت : اتفاق شود
و اتفاق من بودم
و بعد تر تو
و یا نمی دانم چه فرق می کند
برعکس
یکی نبود
و آن یکی که بود
گفت : مهر شود
و مهر شد
سقف و سایه و بستر
اجاق و مطبخ و لبخند
یکی نبود
و آن یکی که بود گفت شک بشود
و بعد شک از بعیدترین دریچه آفتابی شد
یکی نبود
و آنیکی
گویی که هیچ نبوده باشد
احتمالا گفت کینه شود
و دود شد
اجاق و مطبخ و لبخند
و بعد تر زمین
که دهکده است
بودم بیمه نامه ی سوء تفاهم و سرقت و سلاخ
سپس
یکی که بود و نبودش
گفت : باران شود
و به این قلم قسم که باران شد
و ما هنوز خیس گریه نبودیم
که گفت : بازی تمام شود
و شاید هنوز نگفته بود
که رنگین کمان پلی
از دو سوی دهکده رویید
...
بسم رب شهدا!
در کوی نیکنامی، ما را گذر ندادند . . . . . . گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
(ا بیا)
آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود ......... گو نفسی که روح را می کنم از پیش روان
نوشت مرد که منظور آفرینش بود
و زن که وصله ی ناجور آفرینش بود
گره گشود همیشه، ز روح درهم مرد
اگر چه خود گره کور آفرینش بود
«خدا به میل خودش» خلق کرد و جانش داد
و او عروسک مجبور آفرینش بود
شبی که هرم نفس های مرد، در من ریخت
خدا نوشت که او گور آفرینش بود
دور شو ای زاهد و افسانه مگوی ......... من نه آنم که دگر گوش به تذویر کنم .
بسم رب شهدا!
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت، دانستم . . . . . . . که عشق از پرده عصمت، برون آرد زلیخا را
(ا بیا)
آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
بسم رب شهدا!
یکی روز پیش آید اندر قضا . . . . . . که خندیدیم ما هم به کار شما
(ا بیا . همه اش شد ا؟)
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
اي خواجه گنه مكن كه بدنام شوي * گر خاص تويي گنه كني عام شوي
..........................
بر رهگذرت دام نهاده است ابليس * بدكار مباش زانكه در دام شوي
..........................
بیچاره ..... که بدنام شد بدون اینکه کار بدی کرده باشه ( شاید هم کرده بود ولی خودش خبر نداشت )
بسم رب شهدا!
از آن خشم باید بترسید زار . . . . . که یزدان نماید به روز شمار
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
مثل اینکه با همدیگر تایپ نمده بودیم و شاید من به صفحه بعد نرفته بودم!
روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز
دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است
سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان
که مریدانه به پابوسی پیر آمده است
سکوت را می پذيرم
اگر بدانم،
روزی با تو سخن خواهم گفت. . .
تيره بختی را می پذيرم
اگر بدانم ،
روزی چشمان تو را خواهم سرود. . .
مرگ را می پذيرم
اگر بدانم ،
روزی تو خواهی فهميد . . .
که دوستت دارم
ماهِ عبادتست و من با لبِ روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست