دل فداي توچون تويي دلبر
جان نثارتوچون تويي جانان
دل رهاندن زدست تو مشكل
جان فشاندن به پاي توآسان
راه وصل توراه پرآشوب
درد عشق تودرد بيدرمان
گرسرصلح داري اينك دل
ورسرجنگ داري اينك جان
Printable View
دل فداي توچون تويي دلبر
جان نثارتوچون تويي جانان
دل رهاندن زدست تو مشكل
جان فشاندن به پاي توآسان
راه وصل توراه پرآشوب
درد عشق تودرد بيدرمان
گرسرصلح داري اينك دل
ورسرجنگ داري اينك جان
با سلام
نی قصهی آن شمع چوگل بتوان گفت*******نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست*******یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
تنها دل تو نيست كه چون ما شكسته است
اين كاسه كوزه بر سردنيا شكسته است
از من يكي مپرس كجاي دلم شكست
يكجا دو جا كه نيست صد جا شكسته است
از بس كه ذره ذره دلم را شكسته اند
حسرت برم به آنكه به يكجا شكسته است
هرگز كسي به بي كسي ما نميرسد
ما را كسي كه داده تسلي شكسته است
ديگر چگونه با دل خود درد دل كنيم
ظالم تمام آينه ها را شكسته است
غمها چه بيدريغ فراموش ميشوند
گويي تمام دست وقلمها شكسته است
تو به نام كوچكت
طوفاني شو
كه باد بگيرد
سرزمين هايت قيامت بپاشند روي زمين
قلم مو قلم مو
صورت ام به تو ختم مي شوند
دختري كه لبش
گرگ و ميش مي خواهد براي باز شدن
حالا مانتو ات را بپوش لدا
اسطوره ها اين طور عاشق مي شوند
بدون نقشه .
همخانه ها مي پرسند:
اين عكس كوچك ِ كدام كبوتر است،
كه در بام تمام ترانه هاي تو
رد ِ پاي پريدنش پيداست؟
من نگاهشان مي كنم،
لبخند مي زنم
و مي بارم!
حالا از خودت مي پرسم! عسلبانو!
آيا به يادت مانده آنچه خاك ِ پُشت ِ پاي تو را
در درگاه ِ بازنگشتن گِل كرد،
آب ِ سرد ِ كاسه ي سفال بود،
يا شوآبه ي گرم ِ نگاهي نگران؟
پاسخ ِ اين سؤال ِ ساده،
بعد از عبور ِ اين همه حادثه در ياد مانده است؟
كبوتر ِ باز برده ي من
من از سرودن یک شعر تازه می ایم
که ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشک ریخته اند
کنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی
ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی
دوباره می پرسم
ستاره اما از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین
مرا معاشر گلبرگهای یاس مدان
که من تمامی شب
در آن کرانه دور میان جنگل آتش
میان چشمه خون
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود
به پرسشی که ندارد جواب مینگرد
بگو
صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی چون من به نماز شکایت استاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم
آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام خراب می نگرد
يا حق..... ;)
در آ كه در دل خسته توان در آيد باز
بيا كه بر تن مرده روان درآيد باز
بيا كه فرقت تو چشم من چنان دربست
كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز
غمي كه چون سپه زنگ ملك دل بگرفت
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز
به پيش آينه ي دل هر آنچه مي دارم
به جز خيال جمالت نمي نمايد باز
بيا كه بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوي گلبن وصل تو مي سرايد باز
زير ظلم لشگر ضحاك,پشت من شكست...
كاوه لشگر شكن كو,شهسوارن را چه شد؟
لشگر توران به قلب سرزمين ما رسيد
رستم و گودرز كو اسفندرياران را چه شد؟
خشكسالي در زمين بيداد و غوغا ميكند
بخشش هفت آسمان كو باد و باران را چه شد...؟
يا حق.... ;)
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این کلبه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
او قول داده بود لیلا نمی رود
مال من است بی من از اینجا نمی رود
او گفته بود آدم و حواش می شویم
سوگند خورده بود که فرداش می شویم
او قول داده بود موسی رفیق ماست
عیسی شهود پاکی دامان ما دو تا ماست
ایوب را به خاطره ما آفریده است
کشتی نوح رو طرف ما کشیده است
ترسی نداشتیم که از بت پرست ها
مردی تبر به دست فرستاد پیش ما
او قول داده بود فقط عاشق منی
علم منی شعور منی منطق منی
آخر خداست هر چه بخواهد چه خوب چه بد
بی اذن او که برود به دریا ؟ نمی رود!
اما عجیب رود به دریا رسید و رفت
بر صورت زمخت زمین پاکشید و رفت
فردا رسیده است تو رفتی بدون من
حالا تویی که تشنه ترینی به خون من
فردا رسید و آدم و حوا تمام شد
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
دیگر تمام شد گل سر خم تمام شد
موسی عصاش را بر سرما ها شکست و رفت
با هر دو دست زد سرمان را شکست و رفت
وقتی که دید کار من و تو نمی شود
از روی عرش نوح خودش رو به آب زد و رفت
ایوب بر خلاف همیشه خودش رو بخواب زد
عیسی زبان گشود که لیلا دروغ بود
موسی عصای معجزه اش غلاف نمود
دیشب خدا به ضعف خود اعتراف نمود!!!
دیگر خودم بجای خدا خالق توام
از این به بعد مثل خدا عاشق توام
اقرا به نام هر چه نمی دانی از غزل
لیلای من نگو که پشیمانی از غزل
اقرا به نام لیلی و مجنون که قرن هاست
تمثیل های واقعی اشتیاق ماست
لیلا تو اولین زن مبعوث عالمی
چشم حسود کور تو ناموس عالمی
از ابرها بخواه که باران بیاورند
حالا بلند شو همه ایمان بیاورند
ازسرزمین ابرهه تا فیل می وزد
از روشنایی چشم تو انجیل می وزد
حالا حجاز دامنه ای روسری توست
این سرزمین بچگی و مادری توست
با پیروان واقعی ات خالصانه باش
تبلیغ عشق کن غزلی عاشقانه باش
بیت المقدس تو همین چشم های توست
عشق آفریدگار تو هست و خدای توست
دور خودت بچرخ و خودت را طواف کن
دور لبان صورتی ات اعتکاف کن
لبیک لا شریک بجز من و خودت