خاک بر سرممی شود انقدر هی ندارمت
تو را نمی شود دوست نداشت حالیت نمی شود
بانوی من؟!
Printable View
خاک بر سرممی شود انقدر هی ندارمت
تو را نمی شود دوست نداشت حالیت نمی شود
بانوی من؟!
آه ..
سهم من این است
سهم من این است
سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله ی مترو ست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلود در باغ خاطره هاست
و در اندوه به صدایی جان دادن که به من میگوید :
< دستهایت را
دوست میدارم >
فروغ فرخزاد ( تولدی دیگر )
هر روز راهی تازه می یابم ...
برای دوست داشتنـت!..
بهانه ای تازه!!
---------- Post added at 07:13 PM ---------- Previous post was at 07:10 PM ----------
نمیخواهم نبودنت
از شمارش انگشتانم بیشتر شود!
اما این روزها کاری از
.
.
.
.
دستانم برنمی آید. . .
تنها ...برنامه ای که تکرارش... !!آرزوی هر روز من است !پخش زنده ی ....نگاه توست!!همین ...!!!
یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها، به تو می اندیشد
و دلش از دوری تو دلگیر است
مهربانم ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته بر در مانده
و شب و روز دعایش این است
زیر این سقف بلند، هر کجا هستی، به سلامت باشی
و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد
مهربانم ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که دنیایش را
همه هستی و رویایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد
مهربانم ای خوب
یک نفر هست که .......
---------- Post added at 07:38 PM ---------- Previous post was at 07:34 PM ----------
آمده ام ...خداحافظی کُـــ...خداحافظی کٍـــــ...خداحافظی که کنمبگویی بمان...
---------- Post added at 07:38 PM ---------- Previous post was at 07:38 PM ----------
آمده ام ...خداحافظی کُـــ...خداحافظی کٍـــــ...خداحافظی که کنمبگویی بمان...
اگر می توانستم مجازاتت کنم
از تو می خواستم......
به اندازه ای که تو رو دوست دارم
مرا دوست داشته باشی
سیبی خورد به سر نیوتن و جاذبه زمین کشف شد!
و من هر روز پرت می شم توی زندگیت!
نه اینکه مثل سیب، سرخ و گرد باشم!
دست خودم نیست!
تو(!)،
من و جذب می کنی!
«خراب عشق شو کاباد گشتی// غلام عشق شو کازاد گشتی// حدیث عشق انجامی ندارد// خرد جز عاشقی کامی ندارد// منوش از دهر جز پیمانه عشق// میاور یاد جز افسانه عشق// دلی، کو با بتی عشقی نورزد// مخوانش دل که او چیزی نیرزد»
عبید زاکانی
نمی خواهم بجز من دوست دار دیگری باشی
نمی خواهم برای لحظه ای به فکر دیگری باشی
نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند
نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند
نمی خواهم به غیرازمن بگیرد دست تو دستی
نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هستی
آدمك
از وقتي رفتهاي جاي تو در آرزوهايم يك آدمك كاغذي گذاشتهام.
آدمك كاغذي احساس ندارد. چشم ندارد گوش هم ندارد. طفلكي حتي دهان هم ندارد.
آدمك كاغذي اما هرگز دروغ نميگويد...