درون کوهسار سینه خود،
هزاران کشته چون فرهاد دارم.
چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی.
Printable View
درون کوهسار سینه خود،
هزاران کشته چون فرهاد دارم.
چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی.
عشق رخ يار بر من زار مگير
صوفي چو تو رسم رهروان ميدا ني
بر خسته دلان رند خمار مگير
بر مردم رند نكته بسيار مگير
نقل قول:
يک خانقاه دف به راهت نشانده ام
کجاست آن شب پاییزی
که درختان منصور را
به آمدن حلاج بشارت دهم!
ای ديرودور
ای شاعر!
تمام راه ها به " قونيه" ميرسند
اگر تو از قبيله صحرا نشين تبريزی.
انگشتر فيروزه ام را برايت می فرستم
-که از نسل مناره ها و گنبد کفر است
و
يک حافظ غزل بر آن حک شده
تبرک اهالی " شمشاد " است -
در جيب شولای مثنوی ات
به يادگار بماند.
در تو من،افتان و خيزان ميروم
ميافتم و سر تا پا شعله بر ميخيزم
تو حق داري
مرا ناتوان ببيني
.
.
.
ياري اندر كس نمي بينيم ياران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست
خون چكيد از شاخ گل ابر بهاران را چه شد
كس نمي گويد كه ياري داشت حق دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد
در پشت شيشههاي اتاق تو
آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگاه تو در ظلمت
گويي به عمق روح تو راهي داشت
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی ؟
جـنایت از طـــرف مـاسـت یا تو بدخویی ؟
تو از نبات گرو برده ای به شیرینی
به اتفــــاق ولیکن نبات خود رویی
هــزار جان به ارادت تو را همی جویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمی جویی
و لیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گـر هـــمه بد کرده ای که نیکویی...
سلام
یک کارد از ستاره می افتد
اینسوی پنجره
هر 24 ساعت یکبار
یک تازیانه از تقویم بر می خاست
قلب درشت سنگ نمی زد .
زمان قرعه ي نو مي زند به نام شما
خوشا كه جهان مي رود به كام شما
درين هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
كه بوي خود دل ماست در مشام شما
تنور سينه ي سوزان ما به ياد آريد
كز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهري از گنج خانه ي دل ماست
چراغ صبح كه بر مي دمد ز بام شما
ز صدق آينه كردار صبح خيزان بود
كه نقش طلعت خورشيد يافت شام شما
زمان به دست شما مي دهد زمام مراد
از آن كه هست به دست خرد زمام شما
از سطح سنگ
تو زمزمه ي باد نهان بودي
تو دانش آفتاب گشت
كز سطح سنگ
ميراث ذره هايت را
با زمزمه ي نهان باد مي بردم
با زمزمه ي نهان باد
من سطح سنگ مي شدم
كه آرزوي شكاف برداشتن
از نيروي پنهاني يك گياه را مي مردم
"من اعوذ..." برب نگاهت
من فدای دوچشم سیاهت
من تمام دلم را به پایت
من که مردم عزیزم برایت
روي شيشه بخار كرده نوشتم دوست دارم شيشه از شدت دلتنگي به گريه افتاد
دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی
دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره
ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گیره
هیچ کس به فکر تنهایی مرداب نبود
و هیچ کس نفهمید پس از کوچ پرندگان،
بر درخت پیر چه گذشت...
هیچ کس از آفتابگردان نپرسید
خورشید در کدام سو می تابد.
و هیچ کس ندانست که غربت به چه رنگ است
و افسوس،
با چه صدایی آه می کشد...
و هیچ کس از تو نپرسید کجا رفتی
و من پس از تو،
شب تا سحر با آسمان چه گفتم...
هیچ کس،
هیچ نفهمید...
و آنکه فهمید،
هیچ نگفت...
تقديم ميكنم سرو جان را ز فرط شوق
گر بشنوم صداي تو يا صاحب الزمان
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاستنوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
درج عطا شد پدید غره دریارسیدصبح سعادت دمید صبح چه نورخداست
صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیستچشمه ایننوشها در سر و چشم شماست
این خرد پیر کیست این همه روپوشهاست
چارهروپوشها هست چنین جوشها
در سر خود پیچ لیک هست شما را دوسراین سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست
ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاکتا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست
آن سر اصلی نهان وانسر فرعی عیاندانک پس اینجهان عالم بیمنتهاست
مشک ببند ای سقا مینبرد خنب ما
کوزه ادراکها تنگ از این تنگناست
از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش
نور تو هم متصل با همه و هم جداست
ته دوري از برم دل در برم نيست
هواي ديگري اندر سرم نيست
بجان دلبرم کز هردو عالم
تمناي دگر جز دلبرم نيست
تو يادت نيست آنجا اولش بود
همان جايي كه با هم دست داديم
همان لحظه سپردم هستيم را
به شهر بي قرار دست هايت
تو يادت نيست آنجا اولش بود
همان جايي كه با هم دست داديم
همان لحظه سپردم هستيم را
به شهر بي قرار دست هايت
تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل
باری به غلط صرف شد ايام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
يا رب مکناد آفت ايام خرابت
حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میانداری
ياقوت ها را پيچيده با هم
در پوششي نرم پروردگار
سرخ است وز يبا نامش انار است
هم سرخ شيرين هم آبدار است
تنها آرزوم همینه تا یادم نرفته راستی
کاش یه روز بهم بگی که من همونم که می خواستی
ياد دارم کودکی بودم ولی
شور عشقی بود دائم در سرم
تا که آيام محرم میرسيد
مینمودم رخت ماتم در برم
ياد دارم مانده در گوشم هنوز
گريههای بی صدای مادرم
اينچنين ميگفت با صد شور و شين
من فدای کام عطشان حسين (ع)
حامد کاظمی
نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
كو حريفي كش سرمست كه پيش كرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بيخبرت ميبينم
آه از آن روز كه بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ايمن از او
اگر امروز نبردهست كه فردا ببرد
در خيال اين همه لعبت به هوس ميبازم
بو كه صاحب نظري نام تماشا ببرد
علم و فضلي كه به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
بانگ گاوي چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامري كيست كه دست از يد بيضا ببرد
جام مينايي مي سد ره تنگ دليست
منه از دست كه سيل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است
هر كه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد
داد از این دل من
که بسوزد چون شمع
گه به ناکامی دوست
گه به حال دشمن
این دل من چون است ؟
گاه چون شعله برافروخته دل
گاه چون لاله دلش سوخته دل
گاه چون ابر گرفته ست دلم
گه چون دین می رود از دست دلم....
من آن صبحم که ناگهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه بک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب ، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن وری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
دستت پراز ستاره و جانت پر از بهار
زيبايی ای درخت
وقتی كه بادها
در برگ های در هم تو لانه می كنند
وقتی كه بادها
گيسوی سبز نام تو را شانه می كنند
غوغايی ای درخت
وقتی كه چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايی ای درخت
در زير پای تو
اينجا شب است و شب زدگانی كه چشم شان
صبحی نديده است
تو روز را كجا
خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند می كني
پروامكن ز رعد
پروا مكن زبرق كه بر جايی ای درخت
سر بركش ای رميده كه همچون اميد ما
با ما يی ای يگانه و تنهايی ای درخت
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
از فروغ عشق، خورشيد قيامت کن مرا يا رب از دل مشرق نور هدايت کن مرا شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ 2 موج بيپرواي درياي حقيقت کن مرا خانهآرايي نميآيد ز من همچون حباب خانه دار گوشهي چشم قناعت کن مرا استخوانم سرمه شد از کوچه گرديهاي حرص 4 زندهي جاويد از دست حمايت کن مرا چند باشد شمع من بازيچهي دست فنا؟ آتشين رفتار چون اشک ندامت کن مرا خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگي 6 از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا گرچه در صحبت همان در گوشهي تنهاييم تا قيامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا از خيالت در دل شبها اگر غافل شوم 8 مرحمت فرما، ز ويراني عمارت کن مرا در خرابيهاست، چون چشم بتان، تعمير من که باشم تا کنم تلقين که رحمت کن مرا؟ از فضوليهاي خود صائب خجالت ميکشم
من از آن ابتداي آشنايي
شدم جادوي موج چشم هايت
تو رفتي و گذشتي مثل باران
و من دستي تكان دادم برايت
دوستت می داشتم ده سال پیش از سیل نوح،
تا ابد بر روی عشقم راه می بستی چو کوه؛
عشق من می گشت افزون نرم نرمکتر از آن
سرزمین پادشاهان، زان همه بیشش کران؛
سال صد می رفت اندر وصف چشم مست تو،
وان مه پیشانیت، افسون نرم دست تو؛
زان همه سالان دو چندان بهر هر پستان رود،
سی هزار از عمر بهر دیگر اندامان رود؛
پیکرت را سجده بردن عصرها می بایدم،
عصر آخر سجده بر محراب قلبت می زدم؛
عشق می ورزیدمت نی کمتر از این مهر من،
بیش از این می شایدت بانوی زیبا چهر من.
نگراني بيقراري
زسر من تو بي پناهي
كز تو داري سرپناهي
تا شوم با تو فراري
يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من
يه احترام رجعتت من ناز كمتر مي كنم
هر روز و شب از كوچه هاي پر از مهر و احساس تو را مي جويم . بيا و با آمدنت بر درياي پر تلاطم ظلمت و تاريكي غلبه كن و كشتي عشق هستي را به ساحل جزيره پاكي برسان .
اي آواز زيبائي كريمانه ترين آهنگ هستي را با آمدنت احساس مي كنم.
مستانه كاش در حرم و دير بگذرى
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم ترا
خواهم شبى نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه ماه كليسا كنم ترا
طوبى و سدره گر به قيامت به من دهند
يك جا فداى قامت رعنا كنم ترا
زيبا شود به كارگه عشق، كار من
هرگه نظر به صورت زيبا كنم ترا
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم ترا
اذیتم نکن
تیرم خطا نمیرود
به انگشتهای کشیدهام
پلیس مشکوک نمیشود
آرام مدادم را پشت گوش میگذارم
زیر لب آواز میخوانم
راستی !
چه کسی میفهمد
زنی
در شعری بیوزن
تو را
از پا در آورده
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوش تر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوش تر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوش تر از من
نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، به سوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم