همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
Printable View
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق
تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم
همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم
می نویسم.
مشق می نوازم.
سرود می سُرایم.
کلمه می بُرّم
و می دوزم به اصوات
تا پیراهنی شود
بر پیکرِعریانِ تنهاییِ من.
تا مرهمی شود
بر درد ِ بی درمانِ رسواییِ من.
... من؟
... من کیستم؟
هِه !
من همان مجنونم
من همان دیوانه
در به در، درپیِ تو
در پسِ این ویرانه.
... تو؟
... تو کیستی؟
افسوس ...
نمی دانم!
نمی دانم!
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این؟ دل اشارت می کرد
که نه اندازه ی توست این، بگذر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است، عجب، یا بشر است؟
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن، نه که این وصف خداست؟
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
گل سرخ عزيزم ! مثل تو من نيز مي دانم
كه از باغ نخستين از وطن سخت است دل كندن
ولي كندم دل و چون تو ز مهر خاكش آكندم
چه مهري! ز آسمانش كندن و در خاكش افكندن
دل آكندم ز مهر خاك و افسون هاي رنگينش
فريب شعر و موسيقي و افيون و شراب و زن
گل سرخ عزيزم ! مثل تو من نيز مي دانم
كه از باغ نخستين از وطن سخت است دل كندن
ولي كندم دل و چون تو ز مهر خاكش آكندم
چه مهري! ز آسمانش كندن و در خاكش افكندن
دل آكندم ز مهر خاك و افسون هاي رنگينش
فريب شعر و موسيقي و افيون و شراب و زن
نمیدانم که میدانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است
چه زجری میکشد آن کس که انسان است
و از احساس سرشار است
تو که
با همه ی فقر و سفره بی نان
در کنارم نشسته ای
لبخند برلب داری
در چهار جهت اصلی
چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم
...
من آمدنت را ديدنت را
در شبهای تنهایی خود انتظار کشم
گل عشق را در خود بشکنم...
وتنها
باران اشک چمشان تو ای ساراي مهربونم
آن را به ثمر خواهد رساند
وتنها
قطرهای از چشمان تو
ای يار مهربونم
فاصله ها را از بين خواهد برد
دوباره ترانه ، دوباره صدا
باز هم قصه ي شاهزاده و گدا
باز هم جوهر و كاغذ
عبور از حلقه آتش
سرود عشق و آزادي
دوباره قصه ي آرش
رفتي و دل تا سحر خواهان توست _رفتي و يك آسمان گريان توست
رفتي و يك خاطره مانده هنوز _خاطرم در حسرت ايمان توست
رفتي و آيينه ها يارم شدند _در نگاهت آينه سوزان توست
رفتي و دل چون پرستويي بي نگار _يادگارت نور آن چشمان توست
رفتي و من مرده ام اي نازنين _چشمهايم تا ابد گريان توست
تا بوده همين بوده -- در اين عالم تنهايي
بهره تو اي آدم نيست -- هيچگونه اميدي و رهايي
همين الان سرودم.
براي خنده لگد زد به زير قوطي، بعد ـ
صداي خنده ي مرد و زني که ها...ها...واکس ـ
چقدر روي زمين خنده دار مي چرخد
(چه داستان عجيبي) بله، در اين جا واکس ـ
پريد توي خيابان، پسر به دنبالش
صداي شيهه ي ماشين رسيد امّا واکس ـ
يواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سياهي کشيده شد تا واکس
نه سفید نه سیاه
برای چهارفصل است
یک لیوان از باران دارم
ناتمام است
شکسته است
یک جفت جوراب آبی دارم
دریا را دوست دارم
کار نمی کند
سه دقیقه مانده به چهار را
نشان می دهد
اگر اینه را بشکند
اگر گل نیلوفر دهد
اگر میوه دهد
اگر حرمت مادرم را
با چادر سیاه بداند
اگر شمعدانی در اینه
کوچک تر شود
من کوچک می شدم
...
مرا نديده بگيريد و بگذريد از من
كه جز ملال نصيبي نميبريد از من
زمين سوخته ام نااميد و بي بركت
كه جز مراتع نفرت نمي چريد از من
عجب كه راه نفس بسته ايد بر من و باز
در انتظار نفس هاي ديگريد از من
خزان به قيمت جان جار مي زنيد اما
بهار را به پشيزي نمي خريد از من
شما هر آينه، آيينه ايد و من همه آه
عجيب نيست كز اين سان مكدريد از من
نه در تبري من نيز بيم رسوايي است
به لب مباد كه نامي بياوريد از من
اگر فرو بنشيند ز خون من عطشي
چه جاي واهمه تيغ از شما و ريد از من
چه پيك لايق پيغمبري به سوي شماست؟
شما كه قاصد صد شانه بر سريد از من
برايتان چه بگويم زياده بانوي من
شما كه با غم من آشناتريد از من
با چه کس خلوت کنم تا گم شود دلتنگی ام
یا قراری گل کند یا گم شود دلتنگی ام
نی به جنگل نی به صحرا، نی به تنهایی نه جمع
نی به خاموشی و غوغا گم شود دلتنگی ام
از خودم سر میکنم؛ چون موج ها در ساحلی
میروم تا پیش دریا گم شود دلتنتگی ام
یار این جا بی وفا پروردگار آن جا که هست
نی ز پایین نی ز بالا گم شود دلتنگی ام
من خزيدم در دل بستر
خسته از تشويش و خاموشي
گفتم اي خواب،اي سر انگشتت كليد باغهاي سبز
چشمههايت بركهي تاريك ماهيهاي آرامش
كوله بارت را به روي كودك گريان من بگشا
و ببر مرا به سرزمين صورتي رنگ پريهاي فراموشي
یه نفر خوابش میاد وواسه خواب جانداره
برای فردانداره یه نفر یه لقمه نون
یه نفرمیشینه واسکناساشو می شمره
که تاداره یانداره می خواد امتحان کنه
یه نفرازبس بزرگه خونشون گم میشه توش
اتاقشون واسه همه جانداره اون یکی
بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره
انتخابم می کنه پولشوامانداره
یکی دفترش پراز نقاشی وخط خطیه
اون یکی مداد برای اب وبابا نداره
یکی ویلای کناردریاشون قصرولی
اون یکی حتی تو فکرش اب دریانداره
یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد
مامانش میگه گرونه اینجانداره
یه نفرتولدش مهمونیه همه میان
یکی تقویم واسه خط زدن روروزانداره
یکی هرهفته یه روز پزشکشون میاد خونش
یکی داره میمیره خرج مداوانداره
یکی انشاشو میده توخونه صحیح کنه
یکی ازبرشده دردو دیگه انشانداره
یه نفرامضاش می ارزه به هزارعالمی
یه نفر بعد هزار عمروزحمت هنوزامضانداره
توکلاس صحبت چیزی میشه که همه دارند
یکی می پرسه اخه چرامال مانداره
یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا
یکی اونقددیه که میل تماشا نداره
یکی ازواحدای بالای برجشون میگه
یکی اماخونشون اتاق بالا نداره
یکی جای خاله بازی کلاس انشامیره
یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره
یکی پول نداره تادوروزبه شهرشون بره
یکی طاقت واسه صدور ویزانداره
یکی ازبس شومینه گرمه میفته ازنفس
یکی هم برای گرمی دستاش نانداره
دخترک میگه خداچراما....مامانش میگه
اون خونه لیلا نداره عوضش دخترکم
یه نفرتمام روزاش پر رنج و سختیه
هیچ روزیش فرقی باروزای مبادا نداره
یکی ازمایش نوشتن واسش امانمی ره
میگه نزدیکای ماازمایشگاه نداره
بچه ای که توچراغ قرمزا میفروشه گل و
شوروشوق ورویانداره مگه درس ومشق و
یه نفرتمام روزاوشباش طولانیه
پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره
یاداون حقیقت کلاس اول افتادم
داراخیلی چیز اداره ولی سارانداره
راستی اسمو واسه لمس بهتره قصه میگم
ملیکاچه چیزایی داره که رعنانداره
بعضی قلبا واسه خودش دنیایی داره
یه چیزایی داره توش که تو دنیانداره
هر كس به طريقي دل ما مي شكند
بيگانه جدا ، دوست جدا مي شكند
دنیا شبیه توست مثل دلبری هات
چیزی شبیه رنگ رنگ روسری هات
مثل شکوه بادبادک بازی باد
وقتی که می رقصاندش بازیگری هات
چیزی شبیه دل به لبخند تو دادن
مثل گل تردید در نا باوری هات
افسوس اما شهر ارزان می فروشد
در پارکهای شوخ، شرم دختری هات
تمامي عشقم را در جامي به فراخي زمين
تمامي عشقم را
با خار ها و ستارهها
نثار تو كردم
امّا تو با پاهايي كوچك،پاشنههايي چركين
بر آتش آن گام نهادي
و آن را خاموش كردي
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد.............به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که می زد رقم خیر و قبول........بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشوییم که فلک........رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد ...........ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا باز گرفتی ز چمن مرغ سحر...........آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار...............زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد........هر که اقرار بدین حسن خدا داد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق..............که بدین راه بشد یار و زما یاد نکرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ.................که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
حافظ
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
الا یا ایها الساقی
ادر کاسا ونا ولها
که عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها
از ترس بودم
از شرم بودم
از سايه ي كنار تو بودم
دست من از سكوت پهلوهايت بود
و آن مايع تپنده ي محبوس
از پله هاي مردانه بالا مي رفت
وقتي كه در فضاي عظيم ترس
در لثه ي كبود تو دندان هاي ديوانه ام را
كشف كردم
چون برج كاه سوختم
و لثه ي تو احتضاري حيواني داشت
ماه برهنه حاشيه ي شن گريست
و مايع حيات، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حيف، از نفس بودم
وقتي كه پر
در ناف نور گذر مي كرد
گفتي تمام منظره هايت را
پرت كن
اما من
باغي در آستان زمستان بودم
ماه سپيد
مثل رانهاي سفيد زن گروهبان
ميان پنج بچه اش
در گستره ستار ه ها ايستاده
پاسخي نيست.
سايه هاي پريده رنگ
امتدادشان تا علف هاي يخ زده.
سلام دوستان
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
اجرای ماهور استاد شجریان :x
کد:http://tinyurl.com/2y676t
مپرس از اتفاق یاُس فرداها
مگو با ما چه خواهد کرد این تقدیر
سلامم را تو پاسخ گوی ای دنیای پکی ها
غبارم من ، تو باران باش
جدایم کن ز این و آن
رها از منت بی مهر خکی ها
سلام من صدای وسعت تنهایی ام
از انتهای غربتم در شب
سلام من همان امید تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوی
گر دست تمنای مرا خواهی که نگذاری
اگر خواهی که ننشینم تک و تنها
در این اندوه و حسرت های تکراری
سلامم را تو پاسخ گوی ...
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قـلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستـاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نــگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایــــــی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه هــای عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنــــم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیــــــگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
تنها
نگاهم، که انتظار ورودت را دارد
از جداره های در عبور میکند
برای هم نگاه شدن با تو باید بایستم
روییدن جوانهء حسی
که خورشیدش تو باشی
آسان نیست
از دور حرکت می کنیم
تا به نزدیک تو برسیم
تو اگر مانده باشی
تو اگر در خانه باشی
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگویم
آواز را شنیدم
تمام راه
از تو می خواستم
مرا باور کنی
که ساده هستم
تو رفته بودی
کنون گفتم
که تو هستی
تو اگر نبودی
نمی دانستم
که می توانم
باران را در غیبت تو
دوست بدارم
...
مگير چشم عنايت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگويم به آصف ثانی
وزير شاهنشان خواجه زمين و زمان
که خرم است بدو حال انسی و جانی
قوام دولت دنيی محمد بن علی
که میدرخشدش از چهره فر يزدانی
زهی حميده خصالی که گاه فکر صواب
تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی
طراز دولت باقی تو را همیزيبد
که همتت نبرد نام عالم فانی
یه روز از همین روزا روی شب پا میذارم
توی قاب لحظه ها عکس فردا میذارم
مکن که می نخوری بر جمال گل يک ماه
که باز ماه دگر میخوری پشيمانی
به شکر تهمت تکفير کز ميان برخاست
بکوش کز گل و مل داد عيش بستانی
جفا نه شيوه دينپروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع يزدانی
ببخشید بازم "ی" شد
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه بک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار
شيداي زمانم
رسواي جهانم
بي دلبر و بي دل
بي نام و نشانم
دامن مكش از من
بنشين كه نه شايد
آن دل كه سپردم
ديگر بستانم
آه ... آه
افسونگري اي افسانه من
افسانه دل ديوانه من
شوري و نويدي
در تيرگي شبهاي سيه
اي روشني كاشانه من
چون نور اميدي
در تيرگي شبهاي سيه
اي روشني كاشانه من
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، به دوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، به سر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟
من و تو مسافر شب،رو به سوی شهر خورشید
خسته از این رهسپاری زیر سایه های تردید
- رسم زندگي اين است روزي کسي را دوست داري و روز بعد
تنهايي به همين سادگي او رفته است و همه چيز تمام شده
مثل يک مهماني که به آخر مي رسد و تو به حال خود رها مي
شوي چرا غمگيني ؟ اين رسم زندگيست پس تنها آواز بخوان
اگر شبي فانوس نفسهاي من خاموش شد ، اگر به حجله آشنايي
، برخوردي وعده اي به تو گفتند ، كبوترت در حسرت پركشيدن
پر پر زد ! تو حرفشان راباورنكن ! تمام اين سالها كنارمن
بودي ! كنار دلتنگي دفاترم ! درگلدان چيني
دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه
نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که
گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکد يگــرنگــــاه کنيم
آنجه را که دوست داري بدست آور وگرنه مجبور ميشوي آنجه
را که دوست نداري تحمل کني . هميشه باور داشته باش که
خدا تو را فراموش نمي کند حتي اگر تو او را فراموش کرده
باشي
): نگاهت را به کسي دوز که قلبش براي تو بتپه چشمانت را
با نگاه کسي اشنا کن که زندگي را درک کرده باشه سرت را
روي شانه هاي کسي بگذار که از صداي تپشهاي قلبت تو را
بشناسه آرامش نگاهت رو به قلبي پيوند بزن که بي رياترين
باشه لبخندت را نثار کسي کن که دل به زمين نداده باشه
رويايت رو با چهره ي کسي تصوير کن که زيبايي را احساس
کرده باشه چشم به راه کسي باش که تو را انتظار کشيده
باشه اما عاشق کسي باش که تک تک سلولهاي بدنش تقدس عشق
را درک کند
ميشه مثل يه قطره اشك بعضيا رو از چشمت بندازي .... ولي
هيچ وقت نمي توني جلوي اشكي رو بگيري كه با رفتن بازيا
از چشمت جاري ميشه
بعضي ها وقتي كاري داشته باشند دوستت هستند بعضي ها وقتي
گير مي كنند دوستت هستند بعضي ها نيستند و وقتي هم هستند
بهتر است نباشند بعضي ها نيستند و اداي بودن در مي آورند
بعضي ها در عين بودن هرگز نيستند بعضي هاي ديگر هم به
طور كلي هستند ولي آدم نيستند آنهاي ديگري هم كه آدم
هستند نيستند
خسته شدم مي خواهم در آغوش گرمت آرام گيرم.خسته شدم بس
كه از سرما لرزيدم... بس كه اين كوره راه ترس آور زندگي
را هراسان پيمودم زخم پاهايم به من ميخندد... خسته شدم
بس كه تنها دويدم... اشك گونه هايم را پاك كن و بر
پيشانيم بوسه بزن... مي خواهم با تو گريه كنم ... خسته
شدم بس كه... تنها گريه كردم... مي خواهم دستهايم را به
گردنت بياويزم و شانه هايت را ببوسم...خسته شدم بس كه
تنها ايستادم
عشق با حسرت ديدار تو بودن زيباست
يك نفر ..... يك جايي..... تمام روياهاش لبخند توست و
زماني كه به تو فكر ميكنه احساس ميكنه كه زندگي واقعا
با ارزشه پس هرگاه احساس تنهايي كردي اين حقيقت رو به
خاطر داشته باش يك نفر ..... يك جايي..... در حال فكر
كردن به توست
خدا به تو دو تا پا داد تا با آنها راه بروي. دو تا دست
داد تا نگه داري. دو گوش براي شنيدن و دو چشم براي ديدن
داد ولي چرا فقط يک قلب به تو داد؟ چون قلب دوم تو رو به
کس ديگري داد تا تو آن را پيدا کني