یک عاشقانهِ بی عشق
یک ماهِ بی فروغ
دیوانِ بی غزلی
غرقِ واژه های دروغ
یک برگِ گیج
واله و حیران
گمگشته در توهمِ این جنگلِ شلوغ
با غنچه ای که سرد و سراسیبمه غرق شد
در رودخانه خونرنگ کوهسارِ بلوغ.
Printable View
یک عاشقانهِ بی عشق
یک ماهِ بی فروغ
دیوانِ بی غزلی
غرقِ واژه های دروغ
یک برگِ گیج
واله و حیران
گمگشته در توهمِ این جنگلِ شلوغ
با غنچه ای که سرد و سراسیبمه غرق شد
در رودخانه خونرنگ کوهسارِ بلوغ.
غروبي مي ساخت
از خالي ترين کوچه هاي عبور ....
مي گذارم در قاب ، زير شيشه
عکس تو را
به ياد پاييز
دنبال نگاهم
در چشمان تو مي گردم ؛
نيستي ؛
نيست
جز تصوير بي رنگي از من در شيشه
که بي صدا
از نيستي ات
عالمي مي سازد ....
در پای اجل يکان يکان پست شدند
بوديم به يک شراب در مجلس عمر
يک دور ز ما پيشترک مست شدند
ياران موافق همه از دست شدند
دیشب به یاد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل می سوخت
حرمان ، به زیر دخمه ی پندارم
شمع هوس ، به یاد تو می افروخت
تا وسط اشتباه هاي مفرح،
تا همه چيزهاي محض.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم.
ديدم قدري گرفته ام.
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.
من در اين کوه درست است که پژواک ندارم
ولي از بخشش فرياد خود امساک ندارم
پيش من نقطه ي گنگيست سماوات که ديريست
در فراموش تر خاکم و افلاک ندارم
چشم با هيچ که جز عقربه ي ساعت سستي
گوش با هيچ به جز زمزمه ي تاک ندارم
پاک از دست خودم رفته ام اي عشق نگاهي!
خوب شد غير تو را من دگر اي پاک ندارم
پس چرا چشم بدوزم به تو اي آبي بالا
من مگر عرصه ي پهناور اين خاک ندارم.
مست از کلامم می کنی هرگه سلامم می کنی
دنیا به نامم می کنی ای دلبر خوش خوی ما
هر گه جوابم می کنی خانه خرابم می کنی
از غصه آبم می کنی زرد از فراقت روی ما
آه
دیگر خیالم از همه سو راحتست
از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از اغبار پهن
و بوی خکروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن ‚ آن هم
وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود
جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم
که حقه باز ها همه در هیات غریب گدایاین
در لای خکروبه به دنبال وزن و قافیه می گردند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتندبه پیمانه زدند
اسمان بارامانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
ساکنان حرم ستروعفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
جنگ افتاد و دوملت همه را عذر بنه
چون ندیدندحقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزدکه میان من واوصلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
اتش ان نیست که از شعله اوخنددشمع
اتش انست که در خرمن پروانه زدند
کس چوحافظ نگشاداز رخ اندیشه نقاب
تا سرزلف سخن را به قلم شانه زدند
دركوچه هاي خلوت پائيزوزمستان
صداي بي صدايي ازقدمهاي نيامدن ها مي آيد
همان پنجره ي گشوده ديروز وهمان پنجره بسته ي امروز
سرما دركوچه
خانه وكاشانه اي پرازتمناي بخشش سرگردان است
احساس مي كنم دلي دارم كه قطعات شكسته اش راباانگشت نمي توان شمرد
وپيامي دارم به ياران...
اوهم صداقتي داشت تنها درتصويروشعر!
حرفها درپي گفتن ازحقيقت مي ترسيدند
وآمدن را تامرزگفتن تصوير مي كردند
وآنگاه به سكوت پناه مي بردند
حال ازاين ناگفته هاكه خموشانه درخاكستر مي سوختند تنها پوزخندحقيقت برجاست
اين همان رنگ پريده ي تجسمي است كه برلبانبسته من نقش بست
و مي دانم بازهم درآسمان آبي خيالم باران خواهد باريد
پس از آن بازهم فراموش مي كنم كه روزي باران باريده است
وروزي ديگردوباره خواهدباريد!....