نهالی کن سر از باغی برآرد
ببارش هر کسی دستی برآرد
برآرد باغبان از بیخ و از بن
اگر بر جای میوه گوهر آرد
Printable View
نهالی کن سر از باغی برآرد
ببارش هر کسی دستی برآرد
برآرد باغبان از بیخ و از بن
اگر بر جای میوه گوهر آرد
در غنچه بهم پیچیده ذهنت
بدنبال شکوفایی دلت
سالهاست اشک چشمانم را
برای دیدن گل سلام تو
به زیر پایت ریختم
میگویند شکفته ای
افسوس که دیگر چشمانم نمی بیند
میگویند سرخ فام شکفته ای
همانند قطره های خون چشمانم
که به جای اشک
بوسه بر پایت زدند
افسوس که دیگر چشمانم نمی بیند
دوش به خواب دیدهام روی ندیدهی تو را
وز مژه آب دادهام باغ نچیدهی تو را
قطره خون تازهای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهی تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نمودهام باز رمیدهی تو را
من که به گوش خویشتن از تو شنیدهام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهی تو را
این ساز دل شکسته سوزی ز تو ندارد
دیگر نشان ز این عشق من پیش خود ندارم
دیگر تو را در این دل من پیش خود ندارم
می پرسم از دل خود شاید تو را بیابم
شاید تو را در این دل من پیش خود بیابم
رفتی تو از دل من دیگر تو را نخواهم
دیگر منم دل من دیگر تو را نخواهم
زین پس ز تو دل من دیگر نشان نگیرم
دیگر در این دل خود یادی ز تو نگیرم
با غروب این دل گرفته مرا
می رساند به دامن دریا
می روم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظه هایی که در فلق گم شدم
با شفق باز می شود پیدا
چه غروری چه سرشکن سنگی
موجکوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت : بیا
می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه
بی تو موجم نمی برد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسه ها می زنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهی ها
...
ای آشنا به دردم
من از تو برنگردم
میرم بدون که بی تو نمی مونم
رخت دنیا می بندم
مجنون منم – و – اينكه دعا مي كنم خودت
فكري براي ليلي اين داستان كني
گاهي فقط دريچه ي بازي غنيمت است
تا رو به بي نهايت هفت آسمان كني
احساس عشق،سبزترين نوع بودن است
حتي اگر كه گاه گداري گمان كني،
كه… عاشقي و در تو كسي راه مي رود
حتي اگر كه گاه گداري گمان كني
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از رنج ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهانبین کنمش جای اقامت
تنها نه زر از دل من پرده بر افتاد
تا بود فلك شيوهي او پرده دري بود
در درون سوز و سوداي دارد
انگاري سوز و سوداي ندارد
اما دارد نگاهش در كور سوي اميد
رسيدن به ان سوي جاده
همیشه وقت تنهایی تو یار و یاورم هستی
تو حرف آخرم بودی تو حرف اولم هستی
پروازه من به سوی تو هجرت این ترانه نیست
دوست دارم دوست دارم حرف دله بهانه نیست
به دیدارم بیا ای یار مرا لبریزخواستن کن
اگر میل سفرداری تو با من عزم رفتن کن
نسیمی به ره بود ،
آری ،
نسیمی به ره بود .
دل ذره پر می شداز شوق پرواز .
به خودگفت :
- ((چه ت اینجای دربند می دارد ، ای من !
پری گیروبالی برافشان ،
ببین تاکجامی توانی پریدن ... ))
نسیمی به ره بود .
وبربال او ذره پرواز می کرد .
و از شوق دیدار
سراپانگه بود.
و می دید و می خواست بسیار بیند .
و گستاخ می شد
...
در دو راهي زندگي كسي مي رود
در كوچه هاي بي سرانجامي براي زندگي
زمستان است سوزي ندارد
با كلاهي در سر سوزي ندارد
كمي سوز را از روزگار
بي خبر از لطف خداوندگار
ريشه در خاك
ريشه در آب
ريشه در فرياد
شب از ارواح سكوت سرشار است .
و دست هائي كه ارواح را مي رانند
و دست هائي كه ارواح را به دور، به دور دست، مي تارانند .
دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ
کز بافته خود نداری کفن من
امروز همی گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من وطن من
نجیب مثل نگاهش بلند مثل تمنا
گلی شکفته و در دل نشسته یکه و تنها
شبیه لحظه ی نابی که در کشاکش طوفان
صدف گهر بنشاند به چشم ساحل دریا
شبیه خلوت یوشی که در غیاب صفورا
به ناگهان بنشاند فسانه در دل نیما
شبیه هرچه بگویم شبیه هرچه بخوانی
شبیه قصه ی مجنون شبیه حرمت لیلا
تمام وجه شباهت درست بود به جز آن
دوباره دیدن رویش همیشه وعده ی فردا
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعه کار به نام من ديوانه زدند
چقدر چشم به ره بود زنده پا گيرد
دو دست خويش به دستان آشنا گيرد
دوباره در بغلي كودكانه جا گيرد
بسا دلي كه رميده دوباره نا گيرد
ولي فلك ز جفا كرد در حق اش امساك
به خويش آمده گفتم زمان امداد است
چرا كه لاله شكسته است و غنچه ناشاد است
به سوگ غنچه ي گل ها نشسته شمشاد است
تا سرانجام است امید سر آغازم به جای
گر چه هم بیم سرانجام ، از سرآغازم دهند
یک دریچه از نیازی مشترک خواهم گشود
با تو وقتی مشترک دیواری از رازم دهند
در قفس آزاد ،زیباتر که در آفاق اسیر
گو در بازم بگیرند و پر بازم دهند
...
در همه جای این زمین هم نفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است از این دیار خسته ام
سلام سایه جونیییییییییییییییییییییی ی
سلام
این پست را می دم که به دیانا(زهار عزیز)تولدش را تبریک بگم
تولدت مبارک خانومی
امیدوارم همیشه سبز باشی
سلام خانومی خودم :10:
خوبی عزیزم ؟
من بازم تولدتو تبریک میگممممممممممممممممممم
امیدوارم همیشه شاد و موفق باشی :40:
......
ما می توانستیم زیباتر بمانیمنقل قول:
در همه جای این زمین هم نفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است از این دیار خسته ام
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز هم ایا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر
دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
مایی که با هر کس به جز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان کاسه های شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بی داستانیم
...
ما را رها كنيد از اين رنج بي حساب
با فلب پاره پاره و سينه اي كباب
بر اين رواق زبرجد نوشتهاند به زر
كه جز نكويي اهل كرم نخواهد ماند
در چشم سعدی دفتری از معرفت های خدایی بود
اما چه کس با من تواند گفت
کاین دست بی بازو
دستی که در نور چراغ از گوشه های میز می اید
دستی که با رگ های آماسیده ی بیدار بیمارش
با آن سر انگشتان زرد از دود سیگارش
اوراق تقویم مرا بر می کند ، از کیست
این دست بی بازو که حس رأفتی در پنجه هایش نیست
اوراق تقویم مرا چون کور با انگشت می خواند
آنگاه ، برگ خوانده را چون باد از تقویم می راند
ای دیر یا ای زود
روزی که این سرپنجه ی بیداد
اوراق تقویم مرا پایان تواند داد
ایا کدامین روز خواهد بود ؟
ایا کدامین روز خواهد بود ؟
...
دگر مگو كه سهي سرو مانده آزاد است
بيا به ياري سرو اي قوي دل بي باك …
چو طي ارض نمودم به شعر خود با غم
رسيدم از بد ايام لحظه اي در بم
چه شهر؟ شهر خراب نشسته در ماتم
روان ز هر طرفي بود از جهان آدم
و من به فكر خودم ، خاك بر سر من خاك…!
کودک بلند شد
باران ادامه داشت
و شیشه های پنجره را پرده ی بخار
تاریک کرده بود
آب از شکاف سقف
در طشت می چکید
دو قطره پشت هم
بر سطح آب
حباب ساخت
اندازه ی گردو
یک جفت دست کوچک نازک
از روی طاقچه
برداشت سنگ و تیر کمان را
کش را عقب کشید
محکم نشانه رفت
از پشت شیشه های کدر ابر تیره را
...
از به تالان رفتگانم
از قبيله هاي نام آشنا
از قبيله هاي من
و تو
نبود نوشته ام اين
وعده ها
عشق ها
انسان
انسان اينسان نبود
انسانيت نبود
در سایه ی امن ِ چار دیوارش
سوراخ ِکلید
ثابیت مانده
به فضای آن سوی ِ در ِ بسته
خیره شده
خیره شده
به
" جهان ِ پراکنده ی بی ربط ِ بیهوده "
...
هم اكنون تو را اي نبرد سوار
پياده بياموزمت كارزار
روایتی از کتاب ادبیات بود [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
هم اكنون تو را اي نبرد سوار
پياده بياموزمت كارزار
............
راستی همه ی انسان ها فانی هستند ؟
من سبز نخواهم شد در کاکل ِ سبز ِ خیار ؟
و مرا ارابه ی صیفی
در شهر نخواهد گرداند ؟
جیک
جیک
جوجه می کوبد بر دروازه ی خاک
زورقی
رود ِ آرامی را طی خواهد کرد
چیز هایی را تا دهکده ی پایین خواهد آورد :
- کتاب و شمع و آینه و دامن و خرت و پرت -
دختری موهایش را با تور ِ بنفش می آراید
مرد ِ جوانی در نور ِ شمع کتابی را بر می دارد
و به دنبال ِ شعر ِ سوزناکی می گردد
راستی ما شمع نبودیم ؟
یا آینه ؟
یا آن شعر بلند ؟
با همان قایق ِ کوچک ؟
شاپ
شاپ
موج
دروازه ی خاکی را باز خواهد کرد
و همیشه غنیمت های خود را بر خواهد داشت
خواهد برد تا دهکده ها
از کجا می گویند
" همه ی انسان ها فانی هستند "
وقتی که هنوز دست هایت را می جویم
و بدینسان از فناهای خاک بر می خیزم
و سوار ِ یک روروَکِ چوبی
با هیاهو می گردم در قلب ِ شهر
...
راه رابراشک بستن کارآسانی نبود
باغروری هـم قدبـالای بـام آسـمـان
بارهادرخود شکستن کارآسانی نبود
بارها ایـن دل به جرم عــاشــقــی
زیر سـنــگینی بـار غم شـکـســت
من تورا آسان نیاوردم به دست
تندیس ِ طلایی
از فاز ِ محراب
به زمین می لغزد
تکه
تکه
می نشیند در اجزای فضا پیما
این صدای ترانه های دیروزی نیست
و این ها
نگاهی نیستند
که فضا را پر از اشباح ِ ترسناک ِ سرگردان می دیدند
طبل ها و ترومپت ها و نی ها
در هم آمیخته اند
و میان ما وقتی که پشت ِ درخت ِ سیب یکدیگر را می بوسیم
هیچ ابلیسی ، دیگر، نیست
ما
داریم به دنیا می آییم
صوت ها مغشوش اند
اما به گوش ِ من
این
بهترین آوازی ست که دهان ها تا کنون خوانده اند :
آواز ِ فروریختن ِ آسمان ِ اشباح
و احکام
...
میازار موری که دانه کش استنقل قول:
که جان دارد و....:33:(بقیه شو حفظ نیستم)
نقل قول:
مسلمانان ... مسلمانان ... مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من ... مسلمان وار می آید
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
دریا ، گرفته همچو منی ، دریا !
دریا ، اسیر خویشتنی ، دریا !
دریا ! سکوت لایق دریا نیست
جز مرگ با سکوت هم اوا نیست
دریا ! چه رودها همه سرگردان
دریا ! چه بادها همه بی سامان
با ضجه های باد چه خواهی کرد
با رودهای یاد چه خواهی کرد
ویرانه نیستی که غریبانه
در انزوای خاک کنی خانه
ماتم گرفته خاک بسر ریزی
با ناله های جغد درآمیزی
دریایی ای شکفته ی بی آرام
دریایی ای تموج بی فرجام
روشن ترین چراغ زمینی تو
با باغ های عشق قرینی تو
دل از سرود دوست گسستن چه ؟
مردابگونه تلخ نشستن چه ؟
پیرانه از چه پشت دوتا کرده
نفرین ندانمت به چه ها کرده
دانی که هر دل به دعا برداشت
نام تو را ستاره ی مهر انگاشت
با من بگوی ، هر چه که خواهی گفت
جان از سکو تمایه ی تو آشفت
شرمت نیاید آنکه به خاموشی
روزت شود شبی به فراموشی
دریا ! گشای پنجره هایت را
از سر مگیر باز عزایت را
هر گوشه از شرارت صیادی
سر برکشیده آتش بیدادی
خون کبوتران جوان رنگین
بر دامنت نشسته ندانی این ؟
هر سوی راندگان ز دریا را
بر باد داده گوهر یکتا را
بینی که لب گشوده ولی خامووش
بینی که مادرند و تهی آغوش
هر عابری گرفته به تیپاشان
بشکسته گنج - خانه ی دلهاشان
دریا ، نگویمت چه کن و چون باش !
توفنده باش و سرخ تر از خون باش
هرگونه باش لیک مباش اینسان
دریا ، نشسته با دل هر انسان
...
نه برو دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خاموشی خانه شکست
دیو شب بانگ برآورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناه است گناه
همیشه چیزی از یاد می رود
وقتی در آسمان غرقی
تا گوهری به چنگ آری
فرش زمین خویش را
زمینه اش آبی ، گلهایش ستارگان
ناچار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
وقتی امید چشم تو در راه های دور
پرواز می کند
که آشیانه بگیرد
نزدیک تر درخت را
هرگاه با تو غمخوار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
در آن زمان که جنگل خلقی را
با نغمه های باران
پاس و سپاس داری
گلبوته ای که می خشکد
در گوشه و کنار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
...