نه من سبوكش اين دير رند سوزم و بس
بسا سرا كه در اين كارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدي زلف عنبر افشان را
كه باد غاليه سا گشت و خاك عنبر بوست
Printable View
نه من سبوكش اين دير رند سوزم و بس
بسا سرا كه در اين كارخانه سنگ و سبوست
مگر تو شانه زدي زلف عنبر افشان را
كه باد غاليه سا گشت و خاك عنبر بوست
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
دنبال نجات نه نه نگشت اون، تك تسلي شراب شد
قدر چيزي كه داشت ندونست، هر چي نداشت زراب شد
اين انسان احمق دگر رو هجو كرد خود سر تا پا گناه يود
از انسانيت چيزي نفميد ولي شعر انسانيت سرود
نقل قول:
نوشته شده توسط Dianella
خانم ديانلا چرا شعر رو عوض ميكني :blink: :blink:
من با ى شروع كرده بودم
دشت بي تاب شبنم آلوده
چه كسي را به خويش مي خواند ؟
سبزه ها لحظه اي خموش خموش
آنكه يار منست مي داند
------------
آواتار جدید مبارک آقا رامبد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون
روی سوی خانه خمار دارد پير ما
(ممنون شبيه عزراييل هستش [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )
از نفسش باخت، به دنيا ساخت، به فراي ماده تاخت
فاني ها رو چسبيد انسان باقي ها رو نديد خود رو نشناخت
روستاشو تحقير كرد، هرچيز بي سر و ته زشت دهاتي بود
مارك غربي از اصالت، مد روز از كلاس حاكي بود
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام
مي خزم همچو مار تبداري
بر علفهاي خيس تازه سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
دنبال چيزي كه لمس نمي شه رفتن اخ شد
كنجكاويها رفع شد، مقروضها به صف شد
بي رحمي به نفع شد، متافيزيك حرف شد
نيرو براي منفعت صرف شد، هر چي سود نداشت طرد شد
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله ي سوزنده ي عشق
آخر آتش فكند بر جانم
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
كسيم من دردمند ناتواني
اسيري خسته اي افسرده جاني
تذروي آِيان بر باد رفته
به دام افتاده اي از ياد رفته
دلم بيمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بيمار
چو دل بيمار شد مشكل شود كار
نه دمسازي كه با وي راز بگويم
نه ياري تا غم دل باز گويم
درين محفل چون من حسرت كشي نيست
بسوز سينه من آتشي نيست
الهي در كمند زن نيفتي
وگر افتي بروز من نيفتي
ميان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاري بآزار دل من
دلم از خوي او دمساز درد است
زن بد خو بلاي جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخويي
زن و آتش ز يك جنسند گويي
نه تنها نامراد آن دل شكن باد
كه نفرين خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حيله و فن
كم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مكر و حيلت گونه گونند
زيانند و فريبند و فسونند
چو زن يار كسان شد ما را زوبه
چون تر دامن بود گل و خار از او به
حذر كن ز آن بت نسرين برودوش
كه هر دم با خسي گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغي
كزو پروانه اي گيرد سراغي
ميفشان دانه در راه تذروي
كه ماوا گيرد از سروي به سروي
وفاداري مجوي از زن كه بيجاست
كزين بر بط نخيزد نغمه راست
درون كعبه شوق دير دارد
سري با تو سري با غير دارد
جهان داور چو گيتي را بنا كرد
پي ايجاد زن انديشهها كرد
مهيا تا كند اجزاي او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
ز طبع زهره شادي آفريني
ز پروين شيوه بالا نشيني
ز آتش گرمي و دم سردي از آب
خيال انگيزي از شبهاي مهتاب
گرانسنگي ز لعل كوهساري
سبكروحي ز مرغان بهاري
فريب مار و دورانديشي از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوي فلك تزوير و نيرنگ
تكبر از پلنگ آهنين چنگ
ز گرگ تيز دندان كينه جويي
ز طوطي حرف نا سنجيده گويي
ز باد هرزه پو نا استواري
ز دور آسمان نا پايداري
جهاني را به هم آميخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
ندارد در جهان همتاي ديگر
بهدنيا در بود دنياي ديگر
ز طبع زن به غير از شرر چه خواهي ؟
وزين موجود افسونگر چه خواهي ؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟
چه بودي گر سراپا گوش بودي
چو گل با صد زبان خاموش بودي
چنين خواندم زماني دركتابي
ز گفتار حكيم نكته يابي
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رويش باز گردد
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش
...
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو مي كرد.
غم گرمش نهانگاه، دلم را جستجو مي كرد،
دلم مي خواست: دست عشق – چون روز نخستين –
هستي ام را زيرو رو مي كرد!
داريم دلي صاف تراز سينه صبح
در پاكي و روشني چو آيينه صبح
پيكار حسود با من امروزي نيست
خفاش بود دشمن ديرينه صبح
حریم چشم هایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا؛ شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا؛ تا کی؛ برای چه؛
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد!
این تاپیک چرا اینجوری شده ؟؟؟؟؟
از حالت مشاعره خارج شده
دیگه کسی قوانین مشاعره رو رعایت نمی کنه ....
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوباره نام تو بردم دلم بهانه گرفت
وليك داد خود از گريه شبانه گرفتم
مهدي سهيلي
مپرسيد، اي سبكباران، مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد.
غريق لطف آن دريانگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
دلم جواب بلي مي دهد صلاي تو را
صلا بزن كه به جان مي خرم بلاي تو را
شهريار
ای عشوه فروش
غزلم را بنیوش
در برم گیر و ز شوق از نگهم باده بجوش
و چو هر صبح صبوحی بکش از گریه ی دوش
دلبر هر شبی ام!
خوب چون مست شد از گرمی آغوش تو جان
از لبم باده بنوشان و بنوش.................
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایه ایست که از روزگار هجران گفت
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند راي صوابت
هر ناله و فرياد كه كردم نشنيدي
پيداست نگارا كه بلندست جنابت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پائیزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
ما را به رخت و چوب شباني فريفته است
اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
تو را از چشمهایت میشناسم
ز پرواز نگاهت
ز عطر موج موهای قشنگت
ز برق سبز چشمان سیاهت
از آن یاقوت و لعل آبداده
از آن موی بلند تاب داده
از آن سیمین عروسان نشسته
از آن مه پاره های روی بسته
ز چشمان سیاهت میشناسم
از آن قد بلند خیزرانی
از آن موی کمند ارغوانی
يك شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردايش زبانم شد عوض
آن سلام نازنينم شد «هلو»
وآنچه گندم كاشتم ، روييد جو
پاي تا سر شد وجودم «فوت» و«هد»
آب من«واتر» شد و نانم«برد»
دوچشمي را كه مفتون رخت بود
كنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در اين ميان بگذارو بگذر
به او گفتم حميد از هجر فرسود
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
چشمم به روي ساقي و قولم به گوش چنگ
فالي به چشم و گوش در اين باب مي زدم
ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
گر ابرهاي تيره سفر كردند
و نور روشن فردا را ديديد
از ما به مهرباني ياد آريد
از ما كه در تمام شب عمر
در جستجوي نور سحر پرسه مي زديم
من که از پژمردن یک شاخه گل ،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار ،
از فغان یک قناری در قفس ،
از غم یک مرد در زنجیر ، حتی قاتلی بر دار،
اشک در چشمان و بغضم در گلوست .
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ! جنگل را بیابان می کنند .
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند !
هیچ حیوانی به حیوان نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند !
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم هرگز در جهان نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود ، از روز نخست !
در کویری سوت و کور .
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور ،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانیت است !
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي عطر خاك باران خورده در كهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ي مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن؛
نه در كوير خبالم اميد ديدن تو
نه در خزان تنم قدرت شكيبايي
تو اي ملالت محض!
چگونه پر بكشم؟
كه در ميان ما كوه و صحراهاست.
بيا ز دور ، بر احوال خويش گريه كنيم
چرا كه فاصله ي ما به قدر درياهاست.
بگو چه چاره كنم؟
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشيد ، دل ها را با عشق ، سايه ها را با آب ، شاخه ها را با باد
و بهم خواهم پيوست ، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
بادبادك ها ، به هوا خواهم برد
گلدان ها ، آب خواهم داد
خواهم آمد ، پيش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ريخت
مادياني تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتي در راه ، من مگس هايش را خواهم زد
دلم مي خواست: يك بار ديگر او را در كنار خويش مي ديدم،
به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم،
دلم يك بار ديگر، همچو ديدار نخستين،
پيش پايش دست و پا مي زد.
در رگ ها ، نور خواهم ريخت
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم
سيب سرخ خورشيد
خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد
زن زيباي جذامي را ، گوشواري ديگر خواهم بخشيد
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ
دوره گردي خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد: آي شبنم ، شبنم ، شبنم
رهگذاري خواهد گفت: راستي را ، شب تاريكي است ، كهكشاني خواهم دادش
روي پل دختركي بي پاست ، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند .
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا ميخواند
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفشهايم كو؟
وه كه گر من باز بينم روي يار خويش را
تا قيامت شكر گويم كردگار خويش را
سعدي
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل ،
از همان روزی که فرزندانِ «آدم» ،
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید ؛
آدمیت مرد !
گرچه آدم زنده بود .
درخت گل سرخ را باد برد
هياهوی مردانه کاهش گرفت
سراپرده ی عشق آتش گرفت
گر آوا درين شهر آرام بود
سرود شهيدان ناکام بود
سمند بسی گرد از راه ماند
بسی بيژن مهر در چاه ماند
بسی خون به طشت طلا رنگ خورد
بسی شيشه ی عمر بر سنگ خورد
سياووش ها کشت افراسياب