-
خط پایان
دیگر از زندگی سیر شدهام. از همه چیز بدم میآید. از همه چیزهایی که در اطرافم میبینم بدم میآید. دو روز دیگر وارد ۲۷ سالگی میشوم ولی دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی ندارم. همه با چشم ترحم به من نگاه میکنند. انگار با چشمهایشان دارند به من میگویند که دوره شماها گذشته است. امروز دیگر تصمیم را گرفتهام و باید به این زندگی ننگین خاتمه بدهم. پیکان مدل ۵۴ در حالی این حرفها را با خودش میگفت با یک کامیون تصادف کرد!
-
خداحافظی/ زینب صابرپور
کمال تشکر را دارم:
- از مادرم که با بلند کردن کيسه هاي برنج سعي کرد نگذارد پا به اين دنياي کثافت بگذارم.
- از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسيله گرسنگي ما را از دست اين دنياي لعنتي نجات دهد.
- و از خود زندگي که با همه آن همه گند زدن هايش، حالا اينجا که بر لبه بام ايستاده ام، دارد يادم مي دهد چطور شرش را از سرم کم کنم.
-
فصل ها
گفتم :
بهار می آید ، با هم به صدای باران گوش می کنیم .
گفتم :
تابستان می آید ، همه جا زیبا می شود .
گفتم :
بعد نوبت پاییز می رسد ؛ پاییز رنگارنگ .
اما او چیزی نگفت ، فقط با نوکش لای پرهایش را خاراند .
من از یاد برده بودم که او تمام زندگی اش را در قفس گذرانده است .
پرنده ی بی چاره فصل ها را نمی شناخت.
-
جنگ جنگ تا پیروزی
هیچگاه نفهمیدم چرا جنازهی سوختهی پدر را که از جنگ آوردند، آقای مهدوی- متولیِ مسجدِ محل- به مادر که ضجه میزد و من و خواهر کوچکترم را زیر چادرش میکشید؛ شهادتِ پدر را تبریک گفت.
از چند سال بعد به اجبارِ مادر، حاج آقای مهدوی را پدر صدا میزدم.
-
بی خوابی
وقتی انسان خسته است میخوابد ...وقتی که خسته است ولی نمی تواند بخوابد چه میکند ؟
می نشیند و به آرزوهایی که به آن دست نیافته است فکر میکند ...
خسته تر می شود ولی باز هم نمی تواند بخوابد ...
به اتاق های خالی خانه اش که روزی آنجا را ترک کرده بود سر میزند ...
خسته تر می شود ولی باز هم نمی تواند ...
از پنجره به آسمان می نگرد ...
آسمان ابری است ...
ماه از میان ابر ها نوری می تاباند ولی او هم خسته است ...
مرد خسته است ولی نمی تواند بخوابد ...
در اتاقش را باز میکند و به داخل می نگرد ...
چیزی به غیر از خاطرات در آن اتاق نیست ...
آن اتاق را هم ترک می کند ...
نیمه های شب فرا می رسد و او همچنان خسته است ...
به درد های زندگی اش فکر می کند و خسته تر می شود ...
خسته می شود و خسته تر ...
تا جایی که خواب نیز از خستگی او می گریزد ...
خوابی برایش نمانده است ...
بغضش می شکند و لباس هایش را خیس می کند ...
صبح فرا می رسد و همچنان لباس های او خیس است ...
-
پستچي
پستچي هيچ وقتي نامه اي رو گم نميکرد تا يه روز که يه باد شديد اومدو نامه از دستش رها شد اون دويد تا نامرو بگيره يه کم که رفت يه ماشين بهش زد . نامه به نشوني خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ي زندگي به پايان رسيده.
-
تولد
امروز روز جشن تولدش بود.... اما هركه به ديدنش ميآمد گريه مي كرد.
از گريه هاي آنها خنده اش گرفته بود.
امروز اولين سالروز تولد مرگش بود
-
عقده
دیگه براش عقده شده بود. یه حسرت همیشگی. که بتونه راحت و آروم یه گوشه دراز بکشه و بقیه دور و برش باشن و بهش توجّه کنن. که برای یه لحظه هم که شده حواس همه جلب اون شده باشه. ولی تو تمام این سالها یه بارم چنین اتّفاقی نیفتاده بود...
...حالا که به آرزوش رسیده بود سخت احساس پشیمونی میکرد از آرزویی که داشته. امّا دیگه فایده ای نداشت. پدر روحانی کتاب رو بست و صدای آمین جمعیّت تو هوا محو شد...
-
فنجان قهوه
فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود.
-
نامتعادلم/ مارک کوهن
در قطار بیرون شهری - ساعت پنج و بیست و پنج
مرد رو به روی زن نشست.
- امروز اخراج شدم. گفتند من نامتعادلم
زن ساکت سر جایش نشست. مرد رو برگرداند، به فرو ریختن باران نگاه کرد. لب هایش لرزید
مرد گفت: انگار برای هیچکس مهم نیست
بعدا سر شام دوست زن پرسید: اتفاق بدی افتاده؟
زن با انگشتانی که در هوا می رقصیدند اشاره کنان گفت: آن - مرد - در - قطار - او - غمگین - به - نظر - می رسید.