همانطور كه داشتم ميگفتم، سحر جان، عشق جربزه ميخواد
فلاوه كشكولي
سحر خيلي ميخواد اين ماجرا رو بشنوه، ولي برخلاف تصورش ماجرا خيلي مسخرهتر از اونه كه قابليت تعريف كردن رو داشته باشه! حالا ميخوام تعريفش كنم.
حالم از اين رمانتيكبازيهاي احمقانه بهم ميخوره. نميخوام يه چيز ويژه و اشكآور بگم، حتي نميخوام با يه ژست روشنفكرانه ادعاي تعريف يه موضوع ساده رو داشته باشم. من فقط دارم يه خاطرهي كم اهميت رو تعريف ميكنم كه براي خودم كمابيش مهمه. دارم راجع به روزي ميگم كه براي اولين بار عاشق شدم.
معشوق عليرغم اهميت ملكوتياش براي عاشق، كم اهميتترين فاكتور يه رابطهي عاشقانه است. براي همين هم من اين مفعول كم اهميت رو حذف ميكنم. دلم ميخواد براي همذاتپنداري هم كه شده، معشوق خودتون رو جاي اين مفعول بذاريد.
وقتي عشق براي اولين بار وارد وجودم شد، يه سري از حس و حالهاي قديمي رو با تركيبي جديد تجربه كردم، كه از اون ميون ميتونستم غم و اندوه رو مسلط بر باقي احساسات تشخيص بدم. ولي ازين حس غم و اندوه لذت ميبردم. فكر كنم دارم همه چيز رو درست و دقيق و موجز توضيح ميدم. احتمالاً حس عشق همينه كه گفتم. بعدش هم كه ديگه عطش توجه معشوق بود كه بيچارهام ميكرد.
عشق! عشق ... عشق! نميخوام پيچيدهاش كنم، از طرفي هم نميخوام مثل احمقها با چهار كلمهي مزخرف و يه حس عرفاني احمقانه، سر سه ثانيه تشريحش كنم. حقيقتش، اصلاً نميخوام براي شما توضيحش بدم. بيشتر دلم ميخواد خودتون ياد يكي از مواردش بيفتيد كه براتون پيش اومده، اگر هم نيومده كه ديگه به هيچ عنوان نميتونيد ازين موضوع سر دربياريد، پيشنهاد من اينه كه اگه به سن قانوني عشق و عاشقي رسيديد، بهتره بريد تو خيابون و منتظر بشيد تا بياد.
داشتم ميگفتم، اولين بار كه عاشق شدم از همين دست احساسات سراغم اومد. دلم نميخواست برم جلوش و عنتربازي دربيارم. ولي دلم ميخواست كه اون هم به طريقي متوجه من بشه. نميدونم همه اينطورياند يا نه؟ آخه من حالا ديگه راحت ميفهمم كه كي توجهش به من جلب شده و كي نه؟ حتي اگه بهم نگاه هم نكنند. خيلي راحت مي فهمم. شايد به خاطر تجربه باشه.
اون روز كلي ماجرا تو ذهنم بافتم كه تهش توجه اون در مقام تحسين به من جلب مي شد. يه مشت مزخرفات...، ميدونيد كه؟
خوب، البته توجهش به من جلب نشد.
قيافهاش يادم نمونده. گرچه معتقدم يه عشق نيازي به حك كردن قيافهي معشوق تو ذهن عاشق نداره. البته اون روزاي اول فكر ميكنم يه چيزايي تو ذهنم بوده و حالا يادم رفته. بهتر! حالا هر وقت دلم بخواد ميتونم چشماشو تنگ و گشاد كنم، دماغشو بشكنم و عمل كنم، يا كلاً خميرش كنم و دوباره از نو بسازمش.
اون موقع يه دوباري هم براش گريه كردم، احتمالاً.
البته روزايي كه ميديدمش زود تموم شد. سه روز، فقط. آره سه روز، شايد. پنج سال پيش بود. پنج سال پيش سه روز وقت داشتم تا براي اولين بار عاشق بشم و عشق و عاشقي رو تجربه كنم. بعد از اون، دفعات متعددي عاشق شدم، خيلي زياد. اما هيچوقت اين قضايا رو جدي نگرفتم، حتي اگه گريه هم كرده باشم. هميشه در حد يه دلمشغولي بوده. هيچ وقت كار قابل تحسيني انجام ندادم تا توجه معشوقم به من جلب بشه. هميشه عقب وايستادم و از دور نگاه كردم. يه جورايي هميشه منتظرم در حالي كه يه قرار مهم و غير عشقي داره متوجه بشه كه ساعتش خوابيده، بعد منو كه مثل فرشتهي نجات اونجا ايستادم، ببينه؛ بياد و ازم ساعت رو بپرسه و وقتي كه بهش ميگم ساعت هشت و بيست و شش دقيقه است، به خودش بگه : واي خداي من! عجب آدم فوقالعادهاي! چقدر قشنگ جواب داد. بعدش هم تصميم ميگيره به جاي اون قرار مهم بياد و با من يه ليوان شيرموز بخوره.
نميدونم چرا؟ ولي هميشه فكر ميكنم سرنوشت من يه روز ساعت هشت مسيرشو پيدا ميكنه!
خوب البته، من به عشق اعتقاد دارم ولي به اين موضوع هم معتقدم كه جربزهي عاشق شدن رو ندارم. شايد عرفا اسمش رو بذارن لياقت نداشتن. بهرحال نميتونم.
ازين عاشق بازيهاي موقتي هم ديگه خسته شدم، تا جايي كه وقتي ديروز فهميدم كه دوباره عاشق شدم، حالت تهوع بهم دست داد. احساس كردم يه نفر كه تازه يه تخممرغ عسلي خورده اومده و داره تو صورتم حرف مي زنه. چي ميگن...؟ بوي زُخم، آره همينه بوي زخم. اين توصيف رو براي بوي تخممرغ اولين بار تو كتاب اتوبوس فهيمه رحيمي خوندم. اين مربوط به قبل از اولين باريه كه عاشق شدم.
شايد هم تصميم بگيرم ازدواج كنم. ولي شك ندارم كه اين كارم ربطي به عشق نداره، حتي اگه با معشوق يكي از همين عشقها هم ازدواج كنم. احتمالا سعي ميكنم به جاي عاشق شدن بهش عادت كنم و قدر كارهاي مشتركي رو كه با هم انجام داديم، بدونم.
هر چي سعي ميكنم از يكي از دفعات عاشق شدنم يه داستان واقعي و تراژيك در بيارم، نميشه!
گفتم كه، جربزهي تحمل يه عشق رو ندارم. شايد اگه داشتم همون دفعهي اول ميرفتم جلو، يقهاش رو ميگرفتم و با دهني كه بوي زخم تخممرغ ميده، با يه سري حركات اغراقآميز و سينمايي، يه چيز جلف رو تو صورتش داد ميزدم؛ مثلاً ميگفتم : هي تو! تويي كه اصلاً به من نگاه نميكني، من عاشقت شدم. و مثلاً جلوي همه اين كار رو ميكردم تا تو رودربايستي هم كه شده عاشقم بشه. يا حداقل يه اشارهاي، يه چشمكي، يه يادداشتي، يه گل سرخي، يه قطره اشكي، يه چيزي. اما هيچي، هيچ كاري نكردم. هنوز هم هيچ كاري نميكنم. حتي خودم رو سرزنش هم نميكنم. احتمالاً نميتونم واقعاً درك كنم چه چيزي رو دارم از دست ميدم.
يه ابله هيچوقت حسرت فرصت از دست رفتهي سرمايهگذاري رو سهام شركت توليد محصولات غذايي مادرويا رو نميخوره، حتي اگه يكي ازين محصولات تخممرغهاي زخمي باشه.
فكر ميكنم مزخرفگويي بسه.
دارم به فردا فكر ميكنم. دلم نميخواد دوباره عاشق يه نفر ديگه بشم. به خدا مسخرهاش رو درآوردم!
لطفا شما عنوانش رو بهم بگيد
هنوز هم در بي نهايت هق هق ٬التماست ميكنم كه برخيزي
هنوز جسم بي جانت را در آغوش مي كشم
هنوز عطر تنت...
واي خدايا چه كردي؟!
به چه مي خنديدي در آخرين خاطره ي زندگيت؟
به من؟
به مني كه مجبورم به ماندن در لايتناهي پوچ اين دنيا؟
گلم چه كنم با عقده ي درونم؟!
با حسرت يك بار ديگر محو بوسه هايت شدن؟
مادرت در آغوشم كشبد ، پس از سالها
گفت من يادگار توام !!!
و مرا كشان كشان به اتاق تو برد.
و من چون چهارپايي كه به انتظار ذبح است ملتمسانه مي نگريستمش.
نمي دانست چه مي كند، مرا به دره ي خاطرات تو پرت ميكرد!
خدايا چه امتحاني؟
چه فلسفه اي؟
چه عدالتي؟
- خاله ميشه تنهام بگذاريد؟
- (با اكراه) بله پسرم !
در را بست ،بُعد زمان شكسته شد، زمان به عقب برگشت
براي لحظاتي باز آرامش...
باز عيد است، تو كنار پنجره ايستاده اي ، بوي عيد مستم مي كند
باد بهاري پرده هاي آبي را مي رقصاند و امواج گيسوانت باز بي تابم مي كنند.
باز درست مثل همان عيد صدايت مي كنم
روي بر ميگرداني به سمتم مي آيي با همان لبخند هميشگي
زيبا ترينم مي خواهم به بوسه اي ميهمانت كنم...
عاشقانه...
محضٍ محض !
نگاهم كن كه چگونه باز چون كودكي ميگريم !
باز در مي يابم خيال است ، خيال است
توَهٌم !!!
با حسرت آخرين بوسه...
گريه امانم نميدهد ٬ باىد باور کنم تو دىگر نفس نمىکشى؟!!
به اطراف مي نگرم
اتاق دست نخورده است
درست مثل 5 سال پيش
حتي تميزش نكرده اند
نگاهي به تختت ميكنم
ملحفه هاي خونين از گذر زمان به سياهي مي زنند.
خيره مي شوم به پنجره بسته .
زمستان قلب من سردتر از زمستان آن طرف پنجره است
نگاهي به بيرون مي اندازم ، برف مي بارد، به قول تو تا بي نهايت حياط خانه را برف سپيد پوش كرده.
به خواست تو ديگر هيچ زمستاني كسي آب استخر را خالي نميكند.
مش حبيب حتي در زمستان هم در حياط پرسه ميزند، 5 سال است هر بار مرا مي بيند هق هق ميگريد.
مش حبيب در ميان باران اشكهايش مي گفت بعد از رفتن خانم درخت گيلاسش خشكيده و رعنا -لاكپشتت- را ديگر هرگز كسي در خانه نديد.
تصوير خودم را در قاب پنجره مي بينم ولي خالي است !
ديگر تصوير تو را يواشكي در پنجره ديد نمي زنم ، وقتي براي اولين بار مي گويم دوستت دارم.
ديگر در قلبم پنهاني عاشق كسي نيستم.
روي بر مي گردانم اتاقت پر است از خاك ولي هنوز عطر تنت در اتاق جاري است.
كتاب هايت ، عكس هايمان ، لباس هايت ، گيتارت ، لباسهايت...
بغفم باز مي تركد ، گريه كنان به لباس هاي بي صاحبت پناه مي برم، در آغوش مي كشمشان...
هنوز هم عطر تنت...!
صدايت را مي شنوم ، روي بر مي گردانم
كسي نيست !
گيتارت !
دستي بر گيسوانش ميكشم ، كوك نيست.
سيم 1
2
3
واي سيم 4 ...
هماني كه مي گفتي عاشقانه ترين نواي عالم است !
بياد مي آورم تو آموختي به من نت ها حرف ميزنند
تو آموختي به من زبان تمام كائنات موسيقيست ...
تنها يادگار توست ، در گذر تمام اين سالها هر چه دلم تنگ شد فقط نواختم
به خودم مي آيم ، چند پرده كوكش را بالا برده ام نمي دانم ولي پاره شد !
باز قطره اي اشك بر گونه ام مي افتد و آرام با خودم مي گويم:
گلم عاشقانه ترين نواي عالم نابود شد !
واي از احساسم وقتي پس از 5 سال
دست نوشته هايت را مي بينم،
براي من است !
بلند مى خوانم ٬ صداى بغض آلودم چون زوزه ى گرگى است در اىن زمستان سرد.
- به نام خالق عشق
...بدان عشقم از گناه ، سياهي ، كوره راهي بي بازگشت...
...
...
....
...هرگز از رفتنم غصه نخور
بياموز سيمرغ بايد در آتش خود بسوزد براي بقاء ديگري...
صداي هق هقي از پشت در اتاقت به گوشم ميرسد و به سرعت دور ميشود !!!
ادامه ميدهم ، بلندتر ميخوانم مي خواهم همه كائنات بدانند...
-...عزيز ترينم هرگز مرا خودخواه مخوان كه تنها تصميم گرفتم و تنها مي روم ، به عشقم شك نكن نمي توانم بمانم ، وقت رفتن است بي خداحافظي مي روم كه نتواني مانعم شوي...
دنيا باز به دور سرم مي چرخد ، شقيقه هايم منقبض شده اند ، صداي قهقهه اي از دور مي شنوم ، صداي مادرم را مي شنوم كه آهسته به پدرم مي گفت او ديوانه شده نياز به ...
همه چيز مي چرخد ، باز نفسم به شماره افتاده دكتر ميگفت در اين حالت نفس عميق بكش و سعي كن به خاطرات خوبت فكر كني تمام تلاشم را مي كنم ولي هرگز...
به باد آن شب مي افتم ، باران ، رعد و برق٬ مسيح و ثمبرا دم در منتظرم بودند...
من ، تو ،دستان چاک چاکت٬ تىغ!٬ خون ، خون ،خون...
سكوت ، بوسه ، اشك ، متنفرم...
نميتوانم بخوانم
خدايا ، بي تابم ، بي تابم ، بي تابم
اشك ميريزم ، زار ميزنم ، مي شكنم ، فرياد ميزنم ، پرت مي كنم ، و باز مي شكنم ، تكه اي از آينه در دستم است ، نعره مي زنم ، خون ميريزد ، متنفرم از اين اتاق ، نعره ميزنم ،متنفرم متنفرم متنفرم ، اين اتاق مسلخ است ، متنفرم ،شيشه را بيرون مي كشم ، خون مي پاشد ، توجهي ندارم .
پدر و مادرت هراسان از راه ميرسند ، پدرت به زور دست و پايم را مي گيرد ، فرياد مي زنم، تقلا مي كنم ،به زور مرا از اتاق خارج مي كنند ، پدرت فرياد مي زند:
آرام بخش !!! نرگس تو كيفمه ...
احساس سوزشي در بازويم ميكنم و ديگر فقط تصويري محو از مادرت به خاطر دارم كه ملتمسانه مرا ميبوسيد ، نوازشم مي كرد و مي گفت:
-پسرم ببخش ، فكر نمي كردم اينطوري بشه ، گفتند تو بايد گريه كني !!!
چه آرامشي ! دست مادري كه چون تويي را بزرگ كرد امروز نواشگر من بود...
به زور كلمات آخر را ادا ميكنم...
-تو ررررررو خدااااا خاااااله نگذاريد بيدار بشم.
و حاله اي آبي تا ساعت ها مرا در بر مي گيرد.
افسوس كه اين آرامش هم موقتي است.
قسم به تمام گناهانت كه اعتراف كردي به آن.
پاك تريني در قلبم.
چه انديشيدي؟ كه فراموشت ميكنم ؟!
گلم گناه تو تنهايي امروز من است ، فقط همين!
چه كردي؟
چه كردي؟
چه كردي؟
مي گريم از حريم شكسته ي سكوت
از اشك هاي نا پيدايت
از دلتنگي درنده
از رويايت ، كابوسي است ، رهايم نمي كند
التماست مي كنم بگو ديگر نيايند
طاقتم ، صبرم ، بر باد رفته
باز هم همان شب تاريك
باز هم زوزه ي باد ، باز هم رعد و برق و باران بي هنگام
باز هم به خون خفته اي گلم
باز هم همان شب
باز هم يخ مي زند قلبم ، باز خشك مي شود آخرين نگاهم در ناممكن ترين شيوه ي درك حقيقت
و در نا كجا آبادِ احساس ، تنفر مي سوزاندم
گلم حرفي بزن !
پس از 5 سال سكوت
امشب در كابوسم سكوت را بشكن
گلم حرفي بزن ، اشكي بريز
آب كن يخ قلبم را مثل آن روزها
هنوز جاي بوسه هاي حقيرم بر شاخه ي دستان به خون نشسته ات باقي است ٬ هنوز هم پس از ۵ سال خونش تازه است !!!
لبانم مىسوزند ! تشنه ام...
به ىاد مى آورم نوشته بودى مرگ تنها سفرى است !!!
نوشته شده در 31/4/1386 - 20:05:35 - توسط: Sky Imperator
مجلس ختم به روايت فضولباشي
حسين نير
درست بيست و سه نفر گوش تا گوش در چهار طرف سالن پذيرايي منزل روي صندلي ها نشسته اند. صاحب عزاي اصلي، شوهر متوفا، پيرمردي است هفتاد و هشت ساله، هنوز قبراق و سرپا. وقتي دوازده سال پيش پسر خوب ونازنينش در سي سالگي مفت از دست رفت آخ و اوخ كمي داشت و قطره اشكهايي به زور يا بفهمي نفهمي! و نمي نمود عميق و از ته دل داغدار و متاثر باشد تا چه رسد به اينكه كمرش باصطلاح خم يا شكسته شود. خلاصه آنكه بعد از آن واقعه بدون هيچ توقف، به زندگي عادي خود ادامه داد و هيچ نوع سختي به خود نداد، بويژه آنكه هنوز سوگلي اش- همين متوفا- در كنارش بود.
اما حالا، وقتي فضولباشي وارد شد و گونه اش را بوسيد و پرسيد: « حالتون چطوره؟» پيرمرد همراه با آه و حالتي تاثر انگيز گفت:« پدر چه حالي؟ زن بابات حيف بود، از دستمون پريد، پريد!» و بعد پكي زد به گريه و چنان هق هقي راه انداخت كه بيا و ببين. بعد از مدتي با توجه به انتراكت و استراحتي كه لازم بود، ادامه سناريو به يكي از دختران آن پيشترها، عاقله بالغه شريفه مكرمه عفيفه، اواخر، در كما و اكنون مرحومه، واگذار شد.
دختر دم گرفت: مامان جونم،الهي قربون اسم قشنگت برم، الهي قربون اندام قشنگت برم.
فضولباشي فكر كرد: كلاهتون قاضي، بله اسم آن مرحومه قشنگ است- عفت الملوك- يا بهتر است بگوئيم بود، ولي اندام او- پناه بر خدا- گفتنش خوب نيست، مرده توي قبر ميلرزد، آخر اين چه نوع مدح و ثنايي است؟ و بعد صبيه نوحه سرا ادامه داد: مهدي جون، مامان آرزوي دامادي تو رو داشت.
فضولباشي فكر كرد: درست است كه آقا مهدي، شاخه شمشاد، ازدواج رسمي نكرده و هنوز به صورت مرسوم در ايران داماد نشده، ولي خوب چه هنگامي كه در ايران بود و چه از وقتي كه به فرنگ رفت، هميشه دوستي ، متي ، مترسي ، بيوه ميوه اي را به شيوه مرضيه قبلت قبلنا يعني بصورت صيغه جات در دسترس داشته و از اين بابت حسرت به دل نبوده، كه مثلا طفلك زبان بسته ديده و خواسته و دستش نرسيده و آه كشيده و هنوز ناكام است، كه اگر اين مقوله كام است او به حد اشباع شادكام و كامياب است و به همين دليل به عوض آنكه در دوره دانشجويي دو سوم حواسش معطوف به اينگونه كسريها و دغدغه ها باشد، معقول درسش را خواند و اتفاقا « خوش درخشيد تا آنجا كه عكسش را بزرگ و رنگي در پشت جلد مجلات فرنگ به عنوان دانشجوي مبتكر انداخته و ما همه كلي ذوقش را كرديم.»
***
گويا در اروپا آدمها از لحاظ نيازهاي جنسي جنسشان جور و تامين اند و تكليفشان روشن است و بمجرد اينكه شخص به حد اشباع و وازدگي برسد مي تواند سوژه را عوض كند. خلاصه اين مسئله حل شده است.
اما ادامه مجلس ترحيم- باز پست و ترجيع بند عوض شد، شوي مرحومه شروع كرد:
« صبح ساعت شش دستهامو گذاشتم زير شونه اش، گفتم: عفت الملوك، منم پسر خالت، كه ديدم چشماشو باز كرد و بعد گذاشت رو هم، ديگه هم باز نكرد». الله اكبر! الله اكبري گفت كه كاملا بيانگر و ناشي از مشاهده يك معجزه مي نمود، معجزه مردن!
پيرمرد فاصله اين گفتار و دكلمه بعدي را با گريه پر كرد سپس يك چاي نوشيد، نفس تازه كرد، بعد به كمك پانتوميم با نمايشي تئاتري وضعيت تنفس سخت متوفا را در ساعات آخر براي حاضران تجسم بخشيد:
« تا صبح اين طور نفس كشيد، ... (پانتوميم). تو ندون در حال جون دادن بوده. صبح كه تموم كرد خانم توكلي ( زن همسايه) گفت شناسنامه رو بدين بريم جواز دفن بگيريم. دو بار شناسنامه رو از دستش كشيدم و گفتم بدنش داغه. نمي تونستم باور كنم مرده باشه. چقدر طول كشيد تا سرد شد. از شش تا هشت و نيم.»
خانمي ميانسال، سفيد پوست با موهاي بلوند، الحق آب و رنگ دار، با يك توري روي سر و بلوزي سياه و مشبك بر تن، خيلي مشبك! پلاك طلاي درشتي بر گردن و چند جفت النگوي طلا بر دست، در حاليكه معلوم بود بسيار! متاثر است تحت تاثير مجلس واقع شده، بيقرار، مرتبا دستان خود را بالا و پايين مي برد و صداي جلنگ و جلنگ النگوها را چون زنگ هشداري همراه با اين فرمايش بگوش مي رساند كه:
« فايده دنيا چيه؟». يكي از شركت كنندگان در مجلس ترحيم كنار دست اين خانم اظهار نظر كرد كه:
« در سكته مغزي سرد شدن بدن خيلي طول مي كشه، چون قلب كار مي كنه و فقط مغز كه از كار افتاده و خون توش جريان نداره» فضولباشي اضافه كرد:
« من با 45 شش سال سن و مطالعه بسيار از همچو اعجازي خبر نداشتم، منو بگو كه گمان ميكردم اين خانم بيسواده. ظاهرا در يكي از رشته اي پزشكي متخصصه!» . گويا به عوض انكه ميت را براي غسل و شستن از اول و مستقيما به بهشت زهرا ببرند، از شهرك به كرج در محلي خلوت و مناسب برده و شسته اند و بعد به تهران و بهشت زهرا آمده، كارهاي لازم را سريع روبراه و او را دفن كرده اند، و حالا كه به منزل آمده اند از اين بابت خوشحال اند، چون معتقدند در غير اينصورت كار تا شب طول مي كشيد و شايد هم مي ماند براي فردا.
در اين هنگام عمه قزي هم كه قصد داشت ثوابي ببرد گفت:
« اين به خاطر خوبي خودش بود كه كارهاش خيلي زود تموم شد و رو زمين نموند». فضولباشي بعد از بياد آوردن خاطرات و روابط آندو در گذشته فكر كرد:
« شنيده بوديم اين زن- عمه قزي- زن خوبي است، پس شك نيست كه اين حرفها رو از روي حسن نيت و پاكدلي و گذشت مي زنه و قصدش نيش و متلك نيست!»
در يك فاصله وقتي كه هر كس با كنار دستي خود حرف مي زد و از منبر و پامنبري خبري نبود، فضولباشي فكر كرد:
« آيا مي شود از روي ظاهر فعلي آدمها به كنه فكرشان پي برد؟» قدري سخت بود، مگر آنكه تك تك اينها و رابطه قبلي شان را با متوفا بداني و بعد به چهره و تكلم و تظاهر فعلي شان توجه كني. البته بايد در پرانتز اشاره كرد، امري كه باعث كاهش دقت در ارزيابي اين مورد مي شد، يكي احساسات و مكنونات قلبي شخص نسبت به متوفا بود و ديگر اينكه حتي كساني كه عميقا و جدا متاثر نبودند، مجبور بودند براي حفظ ظاهر تظاهر به تاثر بكنند، گرچه بيشتر قيافه ها آرام و عادي بود و هيچ نوع پف و چين و چروك و بارقه اي كه علامت اندوه و درماندگي باشد در آنها ديده نمي شد، البته در وجنات هيچ كدام از حضار برق شادي و شيطنت و شراره لعنت بار هم ديده نمي شد، الا چشمان ...
نكته قابل توجه اين است كه معمولا حتي دشمنان هم بعد از فوت شخص يا اشخاص آبي بر آتش كينه و بدخواهي شان ريخته مي شود؛ فكر مي كنم در همه جهان اين طور باشد، شايد در ايران چون مردم شديدا احساساتي هستند وضع شديدتر باشد.
بهر حال همه با اين اصطلاحات رايج آشنا هستيم كه : ديگه دستش از دنيا كوتاه شده است، خوب البته همه بعد از مردن عزيز ميشن!
البته در مواردي كه شخص- معمولا بزرگان و مقامات و كله گنده ها- كارنامه ننگين و جنايت كارانه اي دارد، مردم به عوض اغماض و چشم پوشي از خطاهاي وي خواهند گفت: خدا نيامرزدش، آتش بگور، لعنت الله عليه،...
البته اين مرحومه قبل از مردن هم عزيز و گرامي بود، به ويژه براي فرزندان و شوهر هم اكنون داغدارش، گردن فضولباشي هم خيلي حق داشت، حق زن بابايي. زن بابايي كه نه سوزن به قنداق او فرو كرده بود و نه با انبر و كفگير تفته اورا داغ كرده بود. توي غذايش هم سم و مم يا دواهاي جنون آور نريخته بود. عدم تفاهمهاي دوره زندگي مشترك بيشتر از همان انواعي بود كه معمولا بين مادر و فرزند واقعي بوجود مي آيد، بگذريم!
غير از گريه هاي جسته گريخته يكي از دختران و خواهري از خواهران متوفا، دم گير هاي اصلي يك دختر و شوهر او بودند كه در دو طرف فضولباشي نشسته بودند. اين دختر- البته چهل ساله با دو فرزند يل- در يك لحظه همانند كودك گرياني كه با ديدن يك شكلات گريه خود را قطع مي كند، گريه اش را قطع كرد و به كنار دستي خود گفت: « بخوريد، حلواش خيلي خوشمزه اس!»
مي شد حدس زد كه غم و اندوه دختر فقط غم از دست دادن مادر نيست. اينكه خانه آن طور كه او دلش مي خواست لوكس و مجهز نبود برايش جانكاه بود، چون چند دقيقه بعد به كمك اشاره با ابرو به فضولباشي گفت:
« لوستر آشپزخانه با لوستر اتاق هماهنگي نداره.» بله چه مصيبتي!؟ فضولباشي باز حواس خود را متوجه پدر كرد و انديشيد:
«مي شود حدس زد آدم 78 ساله اي كه 48 سال خاطره زندگي مشترك با آن، تا ديروز زنده، داشته ناراحت است، بخصوص كه بعد از اين تنها مي شود. پس اين شبهه هم وجود دارد كه اين آدم از غم تنهايي آينده و از احساس خداي نخواسته نزديكي خودش با مرگ، براي خودش نگران است و گرنه پدري كه ما مي شناسيم عادت نداشت لي لي به لالاي كسي بگذارد، پس جمله فلان است و باقي بهانه!»
معمولا بيشتر آدمها با ديدن يا روبرو شدن با واقعه مرگ و حضور در مراسم تدفين و ترحيم درست در داغترين لحظات- البته گذرا- مي گويند:
« دنيا چه بي وفاست، مفت نمي ارزه، تف، آه، اوخ!»و شنونده هم اگر مسلمان باشد و شيعه مثلا مي گويد:
« اي بابا، دنيا به علي و آل علي وفا نكرد، تا چه رسد به ديگران و ما» اما همين آدمها يا مقرهاي به بي وفايي دنيا دوباره و ده باره و صدباره و باز به همان راه و همان چاه مي روند. باز همان آش است و همان كاسه، با همان حرص و آزها، رقابتها و چشم و هم چشمي ها، همان ادا و اصولهاي ميمون وار و پشتك و واروها و سماجت هاي مكرر و هميشگي براي خور و خواب و معانقه و مغازله و معاشقه و كسب پول و پله و غيره...
كم نيستند كساني كه وقتي كه حالشان خوب است و طبيعي به قول معروف خدا را بنده نيستند با چه رسد به رعايت احوال همنوع، اما آدم مي تواند با يك درد و ملال جزيي، حتي در حد يك انفلوانزاي چچني و افغاني يا يك اسهال ساده و ناقابل به عمق ضعف ذاتي خود در مقابل طبيعت پي ببرد. اوج آن ضعف كه خود نقطه عطف است، مرگ است!
***
بيماري متوفا داراي يك طيف وسيع بود و از سالها قبل شروع شده بود. فشار خون داشت و مرض قند، قلبش مي گرفت و اوره اش بالا بود. چندين ايراد و اختلال و خدشه و پارازيت در ان بي سي(nbc ) و سي ان ان(cnn ) و بي بي سي (bbc ) و اينگونه رموز و علائم اختصاري و كدهاي مربوط به ورقه هاي آزمايشگاهي اش ديده مي شد. يكي را برطرف ميكرد، ديگري عود ميكرد و همه حادها مزمن شده بودند. دوايي كه كاهنده يك خلل بود يا يك تركيب كه دافع عنصري غير نرمال بود با اثري مغاير افزاينده عامل مخل ديگر بود. به قول مولانا: «از قضا سركه انگبين صفرا فزود»
بهر حال وضع جسماني اين قوم و خويش يا زن باباي فضولباشي از حدود يكسال قبل از روزي كه ديگر نفس نكشيد، روبه وخامت گذاشت. يكي از چشمانش اول تار و كم سو شد، بعد تقريبا به كل از كار افتاد. قدرت كار وحركت را بتدريج از دست داد و روزهاي قبل از سكته نهايي جز با كمك ديگري آنهم در حد تاتي كودكانه قادر به راه رفتن نبود. در تمام آن ششماه آخر، شوي 78 ساله، استوار و چالاك آشپز و خادم و پرستار و كلا همدم دائم زن 58 ساله تقريبا از كار افتاده خود بود. تعجب نكنيد، حساب شما درست است اگر 48 سال دوره زناشويي را از 58 سال سن كم كنيم مي شود ده سال. بله متوفا در زمان عقد ده ساله بود، موقع ازدواج ده سال و ششماهه و همسر او پسر خاله- البته پسر خاله بابا- سي ساله.
وضع ضعف و نقاهت متوفا ادامه داشت تا 23 روز قبل از سكته اي كه گفتند سومي بوده است. فضولباشي از سكته اول و دوم خبر نداشت.
تشريح وضع يك نفر كه دچار سكته مغزي شده و روي تخت بيمارستان و بعد در منزل افتاده كار سختي نيست اما لطف و ملاحتي ندارد. نه جالب و آموزنده است و نه بدرد تفريح و سرگرمي مي خورد، فقط كراهت دارد. لذا فقط به اين اكتفا مي كنيم كه بگوئيم- بنده خدا از همان زمان عملا – از دست رفته بود و مرحوم مي نمود و فقط يكي از پزشكان آنچناني اصرار داشت مريض را مغز بشكافد و از نمد آن يعني علاقه وابستگان بويژه دختران براي خود كلاهي تدارك ببيند و وقتي كه در مقابل استدلال منطقي و پاسخ منفي روبرو شد به قدري عصباني و اخمو شد كه گويي ارث پدرش را خورده اند و چند روزيكه بعد از آن، آن زن در كما و در بيمارستان بود به شوهر نامبرده كه همين پيرمرد، پدر فضولباشي و داغدار حاضر باشد، اخم و تخم ميكرد، داستاني دارد.
باري از مجلس پر دور نشويم. شوي زن مرده يكبار ديگر دنباله حديث دل را پي گرفت، گفت:
« دو نفد تو دامنم مردند، يكي مريم دخترم يكي هم عفت الملوك». بعد سر كنار گوش فضولباشي برد و گفت:
« همين جا سكته كرد، اگر منزل خودمون بود مي گفتند من از مامانشون مواظبت نكرده ام سكته كرده، اينجا، شب، بچه ها دعواشون ميشه، شلوغ ميكنن، خانم اعراض و سكته مي كنه، اصلا رعايت نكردند بگن او مريضه، خب الحمدلله كه شرش گردن من نيفتاد.»
مرد داشت طوري حرف ميزد كه برساند اينها- دختر و داماد و نوه- مسبب مرگ همسرش هستند. قبلا هم در بيمارستان در گوش فضولباشي همين را زمزمه كرده بود. البته باز خود او بود كه ميگفت:
« 58 سال كه عمر نيست، تازه بيست سالش هم مريض بود.»
فضولباشي ضمن گوش سپردن به فرمايشات پدر، حواس و چشمانش متوجه خانمي بود كه قدري اين پا و آن پا ميكرد، حدس او درست بود، اين خانم هم حرفي براي گفتن داشت و معلوم بود حرفهايش را بعد از سبك و سنگين كردن بسيار مي زند، او رو كرد به دختر بزرگ متوفا و گفت:- البته طوري بلندكه همه بدانند و بشنوند- « عمر چند سال كم و زيادش فرقي نداره، خوش به حال مادرتان كه راحت مرد، اگر كسي توي رختخواب بيفته، هم خودش زجر مي كشه هم اطرافيان، يعني اطرافيان هم ناراحت مي شن، هم از لحاظ مخارج به روز سياه مي شينن و از همه بدتر بچه ها، بچه ها اخلاقشون خراب مي شه.»
فضولباشي فكر كرد، بيا باز هم بگو زن ناقص العقله، ناقص الخلقه اس، يك دنده اش كمه، اين خانم يك دنده اضافي هم داره، خيلي فهميده و با كماله!
و بعد يكي از دخترها شروع كرد به ذكر منقبت و خوبي و همكاري همسايه ها و بقيه هم تاييد كنندگان مطالب و حرفهايش بودند.
گويا چند نفر مرد و چند نفر زن از در و همسايه هاي شهرك گرده آمده، خيلي رسيدگي مي كنند، چون در آن هنگامه وانفسا به تهران و دخترها و وابستگان دسترسي نبوده، از دست ندادن فرصت غنيمت بوده است و تعاون مايه امتنان.
بالاخره با دعوت حاضران براي صرف شام، در طبقه بالا، آپارتمان همسايه، مجلس به شكلي آبرومندانه و با وقار پايان يافت. البته فضولباشي تمام مدت زير چشمي حضار را مي پائيد و مي ديد كه پاي ميز شام- كه براستي پر و پيمان و آبرومندانه بود، بعضي از وابستگان متوفا از شدت اندوه شديد، از روي حواس پرتي، نمي دانند جوجه كباب را بايد كم كم و به قدر لازم بخورند نه آنكه آنرا با حرص و ولع هر چه بيشتر در حلقوم چون دهانه غارشان بتپانند. پس فضولباشي اينطور جمع بندي كرده كه:
همه صحنه ها و ماجراها تصنعي نيست، چه بسا بعضي «اصل» و « هويت» خود را به نمايش بگذارند و در ادامه با خود زمزمه كرد كه:
« به من چه مربوط، مگر من فضولم؟»