-
گفتم : کبوتر ِ بوسه!
گفتی : پَر!
گفتم : گنجشک ِ آن همه آسودگی!
گفتی : پَر!
گفتم : پروانه پرسه های بی پایان!
گفتی : پَر!
گفتم : التماس ِ علاقه،بیتابیِ ترانه،بیداری ِ بی حساب!
نگاهم کردی!
نه انگشتت از زمین ِ زندگی امبلند شد،نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید!
سکوت کردی که چشمه یشبنم،از شنزار ِ انتظار من بجوشد!
عاشقم کردی! همبازی ِ ناماندگار ِ اینهمه گریه!
و آخرین نگاه تو،هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است!
حالا - بدون ِ تو!-
رو به روی اینه می ایستم!
می گویم: زنبور ِ گزنده یاین همه انتظار،کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه!
و کسی در جواب ِ گفته های من«پر!» نمی گوید!
تکرار ِ آن بازی،بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست!
پسبه پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،باز هم می نویسم:
برگرد!?
-
یه کاری کردی به قلبم که بدونت حتی مردم
سخته حتی بی تو خوبم لذت از زندگی بردن
یه کاری کردی که از یاد نمیری حتی یه لحظه
درد عشقت کرده پیرم اما باور کن می ارزه
دیدن تو گرچه از دور واسه من یه جور امیده
یه چیزی مثل جادو که به من رهایی میده
این مهمه که میدونم واسه من چقدر عزیزی
من که جام عشق رو دادم چه بنوشی چه بریزی
-
شریکم با تو تو این درد منم مثه تو غم دارم
منم محتاج لبخندم منم دستاتو کم دارم
از این بازی طولانی منم مثه تو دلگیرم
منم با عشق درگیرم منم بی عشق می میرم
-
چشمانت کارناوال آتش بازی است
یک روز در هر سال برای تما شا یش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد....
( نزار قبانی )
-
تا زمانيكه تو با من باشي ،
چه تفاوت دارد
آسمان آبي رنگ
يا كه
شب باراني .
-
من به خوشنودي خود مي نگرم
و به اين كه نفس عشق چه حالي دارد؟
و به اينكه تو چرا با همه شوق مرا مي خواني
و به يك قهر مرا مي راني؟
من به يكرنگي اين آينه ها مشكوكم
كه مرا با همه سادگي ام ،
چون كلافي پر از گمراهي ، چون مترسك پر از ويراني
به هزاران گونه ، مثل يك هيچ نمايان كردند
من در اينجا
نفسم تنگ شده است
بس كه گرداگردم پر از ديوار است
گر نبودي اينجا ، گر دلت با دل من ساده و يكرنگ نبود
بي گمان غصه مرا مي دزديد
مي سپردم به خزان
در دو دستان تواناي خزان مي مردم
بي تو دستم سرد است
بي تو روحم چون موج
دلم در تپش و در شور است
با تو اما شادم
تو شبيه بادي
من شبيه بادبادك هستم
تا تو هستي
هستم
بي تو اما
ورقي كاغذ و ... هيچ .
-
از دست عزیزان چه بگویم ، گله ای نیست
گر هم گله ای هست ، دگر حوصله ای نیست
سر گرم به خود ، زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا ، مشغله ای نیست
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام ، چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو ، آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو ، فاصله ای نیست
-
تو را صدا كردم
تو عطري بودي و نور
تو نور بودي و عطر گريز رنگ خيال
درون ديده من ابر بود و باران بود
صداي سوت ترن
صوت سوگواران بود .
ز پشت پرده باران
تو را نمي ديدم ،
تو را كه مي رفتي
مرا نمي ديدي ،
مرا كه مي ماندم
ميان ماندن و رفتن ،
حصار فاصله فرسنگهاي سنگي بود .
غروب غمزدگي
سايه هاي دلتنگي
تو را صدا کردم
تو رفتي و گل و ريحان تو را صدا كردند
و برگ برگ درختان تو را صدا كردند ؛
صداي برگ درختان صداي گلها را
سرشك ديده من ناله تمنا را
نه ديدي و نه شنيدي .
ترن تو را مي برد
ترن تو را به تب و تاب تا كجا مي برد ؟
و من حصار فاصله فرسنگهاي آهن را
غروب غمزده در لحظه هاي رفتن را
نظاره مي كردم .
-
پا برهنه تا کجا دویده ای؟
که این همه
گل شکفته است؟!
-
از ستاره ها بادبادک ساختم
یا
از بادکنک ها ستاره...
نمی دانم!
چشمانِ تو پر از بادبادک و ستاره بود