-
مقصد و استاد روحانی
آنروز مه شدیدی در جاده بود و مرد جوان مجبور بود با سرعت کم رانندگی می کرد. هر چه به مقصد نزدیک تر می شد ، مه شدیدتر می شد و او هم مجبور می شد که سرعتش را کمتر کند.
مرد جوان به یاد نصیحتی از استاد پیرش افتاد که به آن عمل نکرده بود و سالها بود که از راهش دور افتاده بود.
پسرم در مسیرت بسوی خدا هر چه نزدیکتر می شوی آرام تر و مطمئن تر قدم بردار.
-
قلم زيبايي براي نوشتن داريد ، كوتاهي و روان بودن نوشته هايتان حس لذت بخشي را به خواننده القا مي كند .
داستان هرزه ، مقصد و استاد روحاني زيبا بودند . داستان پلاك و شخصيت ابتكار فكري جالبي بود .
-
هرزه مضموني تكراري داشت، ولي استاد روحاني داراي مفهوم عميقي بود كه تا حدودي تونستم دركش كنم. پلاك و شخصيت هم سوژه بكري بود.
-
راستي حميد جان من سايت كانون وب رفتم. بسيار سايت خوبيه و افرادي هم كه نظر ميدن واقعاً اينكاره هستن و حاليشونه... حالا مي خواستم بدونم كه شما چطور نوشته هات رو فرستادي و تقاضاي چاپش رو كردي؟ از طريق ايميل؟ اونوقت حالا جواب ميدن يا...؟ ما هم همون داستان حاجي رو بزاريم ببينيم چي ميشه!!!
-
عجب بدبختي گير كرديمها!
تازه مي خواستم اين ايدي مسخره و ايميل رو عوض كنم و شعار هميشگيم رو روش بزارم:try2flyb4ucry!
ايها الناس! چرا اين فوروم اين قدر در پيته؟ آقا من غلط كردم، نمي خام دكتر زو ويگن باشم! يكي به دردم برسه!!!
-
با سلام در مورد سایت کانون ادبیات باید از طریق ایمیل مذاکرده کنید تنها راه ایمیل هست.
-
متال پارتي
براي همه كساني كه در گوش كردن به "هر نوع موسيقي"، افراط مي كنند.
سر و صداي داخل واحد آپارتمان بسيار زياد بود. بچه ها آنجا را روي سرشان گذاشته بودند. آخر سر جلال، كه ميزبان آن جمع بود، صدايش درآمد:
"نويد يه چي به اين رفيقات بگو! مي خاين همه بفهمن اومدين اينجا؟"
نويد سيستم(1) كه تنها دوست صميمي جمال بود و عاملي براي دعوت او به آن متال پارتي -كه اكنون ميزبان آن بود- به همه ي بچه ها تذكر داد و آنها كمي آرامتر شدند. ولي خودش روي كناپه لم داد و در حالي كه با كنترل تلويزيون بازي مي كرد، با پوزخندي گفت: "چيه جلال جون، مي ترسي يه موقع بابا ننت بيان آبروت بره؟ نترس بابا خودت بهم گفتي رفتن شب نشيني، عشقي! مارو باش كي هم دعوت كرديم تو گروه!"
جلال اخمي كرد و در حالي كه بقيه بچه ها رو نگاه مي كرد گفت: " ديوونه من كه اونا رو نمي گم؛ مگه سرايدارمون رو نمي شناسي، تو فضولي كردن استاده!"
يكي از بچه هاي در جمع كه به سعيد لينك(2) معروف بود، خنده ي بلندي كرد و گفت: "نويد آدم قحط بود امشب اومديم اينجا؟ ما نخواهيم خونه ي اين رفيق ترسوي تو باشيم كي رو بايد ببينيم؟ اصلاً اين يارو چي از متال حاليشه؟ اصلاً مي دونه گيتار برقي يعني چي؟"
جلال ديگر از كوره در رفت. به طرف سعيد كه با بقيه بچه ها رو مبلها لم داده بودند، با مشتهاي گره كرده رفت. سريع بقيه بچه ها دور آنها را گرفتند و دعواي آنها فقط به فحش و بد و بيراه كشيده شد. از آن طرف نويد در حالي كه داشت كانالهاي ماهواره را مرور مي كرد، صدايش درآمد: "بابا دو دقه خفه شين مي ميرين مگه؟ بزارين ببينم امشب از سيستم چيزي هست باهاش حال كنيم يا نه؟"
سعيد لينك ديگر دست از دعواي لفظي با جلال برداشت، ولي اينبار رو به نويد غريد: "برو بابا تو هم با اون سيستم درپيتي! آخه اين سرژ(3) بوگندو چي داره كه مدام پزش رو ميدي؟ شونصد ساله يه آلبوم نزده بيرون، اون وقت آقا..."
نويد حرفهايش را قطع كرد: "از لينك شما بهتره كه ريده! باز سيستم آلبوم نميده، نميده، ولي وقتي هم ميده بيرون، شاهكاره! لينك كه نه آهنگ درست و حسابي داره، نه خواننده ي درست و حسابي. اينارو هم اضافه كن به شعرهاي مزخرف بي معنيشون! بازم بگم؟"
انگار اين بار، آن دو بودند كه مي خواستند با يك ديگر كل كل كنند. آخر سر نويد، به توصيه جلال كوتاه آمد و از جر و بحث دست برداشت. تلويزيون را خاموش كرد و به سمت دستگاه ضبط رفت. در همين حال هم گفت :"آقايون امشب رو با همين ضبط حال مي كنيم بي خيال ماهواره... براي اينكه دعوامون هم نشه، نه از لينك آهنگ مي زاريم نه از سيستم. رامشتين(4) خوبه؟"
سعيد لينك مخالفتي نداشت. بقيه هم قبول كردند. چند ثانيه بعد بود كه صداي ضبط خانه را لرزاند. جلال نگران به نويد گفت :"تو رو جون عمت كمش كن؛ آبرو داريم!"
نويد بي توجه به حرفهاي او، چراغها را خاموش كرد تا پارتي آنها هيجان انگيزتر شود. جلال براي اولين بار در عمرش بود كه شاهد اينگونه چيزها مي شد. آن هم در خانه اي كه او ميزبانش بود! آنچه را كه در جلوي چشمانش اتفاق مي افتاد را نمي توانست باور كند. شبيه هيچ كدام از مهماني ها و پارتيهاي ديگر نبود.
(5)Ich hab' keine Lust
از درون ضبط، صداي خواننده اي با صداي بسيار گوشخراش و آهنگي بسيار سرسام آور مي آمد كه اين عبارات را تكرار مي كرد... جلال به همه جمعيت پيرامون خود نگاه مي كرد كه بي گمان ديوانه شده بودند. در آن تاريكي هيچ كدام را نمي توانست بشناسد. علت خاموشي چراغها را فهميد اما حركات عجيب و غريب آنها را، نه! يكي داشت پيرهنش را در مي آورد، يكي پارچ آب را روي سرش خالي مي كرد، يكي ديگري را گير آورده بود و او را به شدت مي زد، ديگري داشت اداي گيتارزنها را در مي آورد... بالاخره توانست در آن تاريكي ديوانه كننده، نويد را پيدا كند و با عصبانيت به او گفت :"بابا اين خل و چل بازيها چيه از خودتون در ميارين نويد؟ اين ديگه چه وضعشه؟ ما پارتي ديده بوديم مي رقصيدن و تكنو مي زدن و اكس مي خوردن و مست مي كردن... ولي اينجوريش رو ديگه نديده بوديم!"
نويد با قيافه عرق كرده و در حالي كه نفس نفس مي زد، گفت: "همين ديگه داداش من! اولين باره تو جمعي نمي دوني چي به چيه! الكي كه اسمش رو نذاشتيم متال پارتي... نه نيازي به قرص داره، نه شراب و نه كوفتيهاي ديگه! پارتي از اين سالمتر هم مگه داريم؟ تو هم بيكار نباش، اگه مي خاي برقصي يه كمي مثل من هدبنگ(6) بزن!"
جلال با حيرت به او خيره شد كه با ريتم آهنگ سر و گردن خود را به سرعت بالا و پايين مي برد. او نمي توانست در آن جمع بيكار باشد. به تقليد از دوستش همان حركات را تكرار كرد و ديد كه چندان بد هم نيست! لذت خاصي در او پديدار مي شد كه او را وادار مي داشت براي خالي كردن انرژي، آن حركات ديوانه وار را تكرار كند... هرچقدر كه بيشتر ادامه مي داد سرش بيشتر گيج مي رفت و به او احساس فراموشي سكرآوري را مي داد... مثل اين بود كه ديگر همه دغدغه ها و مشكلات را فراموش مي كرد و نگران هيچ چيز نبود! ديگر نه سرايدار فضول برايش اهميتي داشت، نه درسهاي افتاده اش و نه پدر و مادرش... همه جا دور سرش مي چرخيد... صداي آهنگ در مغزش پيچيده بود: Ich hab' keine Lust... كاملاً تعادل خود را از دست داده بود و چشمانش سياهي مي رفت اما هر بار گردن خود را با شدت بيشتري بالا و پايين مي برد.
بالاخره بعد از يك ساعت چراغها روشن شد. همه با بدنهايي عرق كرده و سرگيجه اي ممتد، متوجه هيچ چيز نبودند و درست مثل اين بود كه از يك خواب عميق بيدار شده باشند. فقط نگاه كردن به ساعت بود كه آنها را اندكي به خود آورد و فهميدند كه ديگر دير شده و بايد تا قبل از نيمه شب از آنجا بروند. سعيد و نويد و بقيه بچه ها در حالي كه مدام بر اثر سرگيجه به يكديگر تنه مي زدند، از خانه بيرون رفتند... آنقدر، گيج و مست بودند كه حتي يادشان رفت ضبط را خاموش كنند...
در گوشه اي از خانه، لبه يكي از كمدها خوني شده بود؛ كنار آن، جلال با سر خوني بر زمين افتاده بود و جويبار خون از شقيقه ي او بر زمين جاري مي شد... دستگاه ضبط، همان آهنگ آغازين را داشت پخش مي كرد:
(7)Ich habe keine Lust mich nicht zu hassen
1- اشاره به گروه متال System of a down
2- اشاره به گروه متال Linkin Park
3- منظور خواننده ي گروه System Of A down مي باشد: سرژ تانكيان.
4- اشاره به گروه متال آلماني Rammstein
5- سطري از آهنگ Keine lust از گروه Rammstein؛ معني آن: من هيچ علاقه و ميلي ندارم.
6- رقص مخصوص موسيقي متال: Headbang
7-معني: دوست ندارم كه از خودم بدم نياد (از خودم متنفرم).
-
بچه ها مي دونم داستاني كه نوشتم خيلي درپيته و شايد خوشتون نياد اما اين دليل نميشه كه نظر ندين!
-
بازم که از این حرفها زدی سعید جان
شما نوشته های زیبایی دارید و جدای اینکه موضوع چیست وایده خاصی دارد یا نه ، فضای داستان را خیلی زیبا تشریح میکنید. قوه تخیل خوب به همراه دست به قلم خوب.....
فکر کنم شما یه مقداری در مورد فیلم نامه نویسی هم تجربه کسب کنید مفید باشه.
-
آقا حميد مرسي بابت نظري كه دادي... هرچند شما معولاً مستقيماً راجع به نوشته هام اظهار نظر نمي كني، اما همين چيزهايي كه ميگي منو خيلي اميدوارم مي كنه و بعضي مواقع منو تو شك فرو مي بره كه نكنه براي دلخوشيم اين حرفا رو مي زنين! خوب خيلي حرفه شما با اين طرز فكر خاصتون از من كه خيلي از شما كوچيكترم حمايت مي كنيد و دلگرمي مي دهيد... خيلي ممنون.
در مورد فيلمنامه نويسي هم قبلاً به فكرش افتاده بودم اما بايد حالا حالاها تو داستان كوتاه كار كنم. مطمئن باشيد اگه روزي نوشتم اجازه ساختن فيلمش رو فقط به شما مي دم و اجازه بازيگريش رو به وسترن و بنيامين و مهدي و ...
ديگه از اين بهتر؟!