دلـت و رها کن ..
بی قیددوست داشته باش ..!
بی بهونه ..
نترس ..
یادت رفته ؟!!
" آری آغاز، دوست داشتن است ..
گر چه پایان راه ناپیداست ..... "
Printable View
دلـت و رها کن ..
بی قیددوست داشته باش ..!
بی بهونه ..
نترس ..
یادت رفته ؟!!
" آری آغاز، دوست داشتن است ..
گر چه پایان راه ناپیداست ..... "
گفت: توبه کن ..!
گفتم: تو...
" به " بماند برای بعد ..!!
از تو که مینویسم
هم وزن را رعایت میکنم، هم قافیه...
اگر خودت هم پیشم میبودی
که دیگر همه چیز
ردیف ردیف میشد
عشق،عشق مي آفريند.
عشق زندگي مي آفريند.
زندگي رنج به همراه دارد.
رنج دلشوره مي آفريند.
دلشوره جرات مي بخشد.
جرات اعتماد به همراه دارد
.
اعتماد اميد مي آفريند.
اميد زندگي مي بخشد.
زندگي عشق مي آفريند.
عشق عشق مي آفريند. (احمدشاملو)
كاش يادت نرود
بين بي باوري آدم ها
روي اين نقطه پر رنگ بزرگ
يك نفر مي خواهد
با تو تنها باشد
نكند بين هياهو بروم از يادت...
تابستان تر
از آغوش تو
نیست!
رفتی امّا یک نفر در انتظارت مانده است
چشمی از جنسِ بهاران داغدارت مانده است
آشنا دیگر نگاهت را دریغ از ما مدار
چشم هائی مثلِ دریا بی قرارت مانده است
بی گناهی ،خوب می دانم گناهت عاشقی است
بی وفا در یاد ما تنها غبارت مانده است
من برایِ چشم هایت قصّه می گویم عزیز:
قصه آواره ای که سر بدارت مانده است
آشنای دست های ساده و رؤیائی ام
رفتی اما یک نفر در انتظارت مانده است
روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو :« من خوب می شناختمش »نامت چو آوازی همِشه بر لب او بود .حتی زمان مرگآن لحظه های پر ز درد و غم و غروبآن بیقرار عشق«چشم انتظار دیدن رویت نشسته بود . »روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :« شب در میان تاریکی در نور ماهتاب»هر روز در درخشش خورشید تابناکهر لحظه در برابر آیینه ی زمانآن دختر سکوت ؛«در انتظار دیدن رویت نشسته بود .»روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :« جز تو دلش را به هیچ کس امانت نداد »هرگز خیانتی به دستان تو نکردهرگز نگاه پاک و زلال تو را ؛با هیچ چشم سیاه مستی عوض نکردتا آخرین نفس ؛«در انتظار دیدن رویت نشسته بود . »روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :افسوس ! دیر شد ؛ ای کاش !«کمی زودتر می آمدی . »اما بگو :« من خوب می دانم »حتی در آن جهانآن خفته ی خموش ؛«در انتظار دیدن رویت نشسته است .»روز ی اگر .......اما ؛ نه ؛او هیچوقت دیگر نمی آید .کاش عمرم را به پایش هدر نمی کردم!
روزي که خورشيد
از غرب طلوع کند
گل رز
بوي شقايق دهد
و زمين
از تسلط خدا خارج شود!
از تو دل خواهم کند . . .
آن کس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگ های خشک پاییزی راه می رفت.
صدای خش خش برگ ها همان آوازی بود که من گمان می کردم می گوید:
دوستت دارم