باور کن و ببین
بوی تو میدهد
همه ی درد های من
Printable View
باور کن و ببین
بوی تو میدهد
همه ی درد های من
ای تقدیر من!آتشی افتاده امشب در دل دلگیر منگرم می ریزد به رویم اشک بی تاثیر منای دل آزاده! ای زنجیره ی سودای عشق!شعله بودم آب گشتم تا شدی درگیر منعشق می جوشد به رگهای تنم با سرکشیآب می سازد دل ِ سرحلقۀ زنجیر منهرقدر آتش به کف داری بزن بر سینه امای محبت! ای رسول عشق! ای تقدیر من!شکوه بیجا میکند طبع سخن ناسنج دلتا ابد باید بسوزد قامت تصویر من...
وقتی دلت خسته شــد ،
ديگر خنده معنايی ندارد ...
فـقـط می خندی تا ديگران ، غم آشيانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی کنند ...
فـقـط گريه می کنی چون به گريه کردن عادت کرده ای !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر هيچ چيز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن ...!
---------- Post added at 11:48 AM ---------- Previous post was at 11:44 AM ----------
شــــــــبگردي ميکنــــم.
اما صداي نفــــــــــــسهايـــت را از پشــــــــت
هيچ پنــــــــــــــجره و ديواري نميشـــــــــنوم.
آســوده بخواب نازنيــــــــــــنم،
شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت ...
تنها خانهي من اســت که در آتــــش ميســـــــــــــــــوزد.
برگشتنت
همان قدر محال است
که خیال می کردم
رفتنت . . .
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم ، که تو تنها بشوی
---------- Post added at 03:48 PM ---------- Previous post was at 03:48 PM ----------
موجود بی آزاری هستم
کار می کنم
قصه می خوانم
شعر می نویسم
و گاهی
دلم که برایت تنگ می شود
تمام خیابانها را
با یادت پیاده می روم!
تو صبح دلپذیری
و من عصر دلگیر
فاصله را می بینی؟
ديروز تمام خاطرات با تو بودن را دور ريختم
امروز هر چه مي گردم خودم را پيدا نمي كنم ....
بی صدا مطالعه می كردیم !
اما كتاب را كه ورق می زدیم ...
تنها ..
گاهی به هم نگاهی ..
ناگاه ..
انگشتهای هیس !..
ما را ..
از هر طرف نشانه گرفتند !...
انگار غوغای چشمهای من و تو ...
سكوت را ..
در آن كتابخانه رعایت نكرده بود !...
---------- Post added at 11:15 AM ---------- Previous post was at 11:12 AM ----------
اگر ..
یکبار بگویی..
دوستت دارم !!
برای همیشه ..
مرا ..
خواهی دزدید !...
چه می خواهم ؟..
از تو ..
جز اینکه ..بگویی: ...
دوستت دارم !...
حسادت می کنم به ماه ..
که هر شب ..
عاشقانه و بی قرار ..
در جستجویش هستی !...