شبیه ابرهای پاییز میشوی
وقتی که جمع میشوی
کبود میشوی،
و نمی باری
نمی باری
نمی باری...
Printable View
شبیه ابرهای پاییز میشوی
وقتی که جمع میشوی
کبود میشوی،
و نمی باری
نمی باری
نمی باری...
جزر و مدهای زیادی آمده اند و رفته اند
موج در موج ...
اما نمیدانم چرا
هنوز هم
بر تن ِ خیس ِ ساحل
نام ِ تو را می بینم ...؟
هر صبح
از میان جنگلِ کاج،
تلخْ میگذرم
بدون فاتحهای بر گوورِ خاطرات.
*
گاهی عشق هم،
آنروویِ سگَش را نشان میدهد!
سادگيهميشه سبز ميخشكدهميشه ساده ميبازدهميشه لشكر اندوهبه قلب ساده ميتازدمن آن سبزم كه رستن راتو آخر بردي از يادمچه ساده هستي خود رابه باد سادگي دادمبه پاس سادگي در عشقدرون خود شكستم زوددريغا سهم من از عشققفس با حجم كوچك بوددرونم ملتهب از عشقبرونم چهرهاي دمسردولي از عشق باختن راغرور من مرمت كردبهغير از «دوستت دارم»به لب حرفي نشد جاريولي غافل كه تو خنجردرون آستين داريطلوع اولين ديدارغروب شام آخر بودسرانجام تو و عشقتحديث پشت و خنجر بود
((((من كيستم ؟؟؟؟
من وقتي مثل ايگوانا عوض ميشوم و خودم را پيدا نميكنم...
مثل روح يك مرده سرگردان خودم را مقابل آينه اتاقم ميبينم...
در اتاقم را ميبندم و اطمينان حاصل ميكنم كسي اين حوالي نباشد و پي نبرد ازيك رنگ جديد بيرون آمدم!!!
باز مقابل آينه ام...
نگاه كه ميكنم خودم را نمي بينم حتي وقتي خيلي دقت ميكنم و بارها و بارها سعي ميكنم ، تلقين ميكنم ، خيلي هم كه خوشبينانه فكر ميكنم باز نميتوانم، افسوس...
باز دست به دامن آينه ميشوم گرفته ميپرسم ....
مرا شناختي ؟؟؟
مثل هميشه خاموش و سرد در قاب...
دستم را به صورتم ميكشم...
پيشانيم را نوازش ميكنم چون وقتي اخم هاي بانمك ميكنم ياريم ميكند))...افسوس...
لبهايم را در آينه مي بوسم ميخواهم براي يك بار هم كه شده طعمش را خودم هم حس كنم اگر شد !!!بيگانه ها ميگويند شيرينتر از طعم عسل است وقتي از جام بوسه ام سيرابشان ميكنم...صد افسوس...
گونه هايم را با مهرباني تسلي ميدهم وقتي به خاطرم مي آيد كه در هواي سرد التماسم ميكنند بپوشانمشان اما افسوس توضيح نميدهم برايش ،بي توجهي ميكنم شايد ديگر نهيب نزد ...
مژگان بلندم كه هر روز صبح زود عزا ميگيرند و به جانم غر ميزنند كه تحمل بار سنگين ريمل را ندارند و من مجبورم براي تسلي خاطرش شانه هايم را مثال بزنم....
لعنت به چشمهايم كه هميشه از ديدنش طفره ميروم چون حتي وقتي زير بار هزار رنگ سايه و خط چشم و ريمل و صد كوفت ديگر لهش كنم باز با طعنه حقيقت وجود بي وجودم را فرياد ميزند....
من وقتي ميخواهم زنده بمانم و زندگي نكبتم را ادامه دهم هزار هزار رنگ عوض ميكنم...
هميشه گم شدن بهتر از خفه شدن بوده است ...
من هر روز صبح كه چشمانم را به روي يك صبح جديد باز ميكنم تا شب كه پلكهاي خسته ام را به روي دنيا ميبندم هزار بار مثل يك مار افعي پوست مي اندازم و رنگ عوض ميكنم...
من هر روز صبح پا در مسيري ميگذارم كه آمدنش درنرسيدنش است...
زندگي است ديگر بايد بگذاري بگذرد ....
من گاهي ميشوم يك نجيب زادهء اصيل و استخوان دار آنوقت يكي از آن رنگهاي تيره را به وجودم مي پاشم و اينقدر سنگين ميشوم كه در طول روز هزار بار زمين ميخورم و ميشكنم اما باز شروع ميكنم به تظاهر،هر چه كه باشد عقل مردم به چشمشان است .... افسوس ....
اما...
جالب است من گاهي بدون سيري شرم وحيا را فرو ميدهم و يك ماه بعد چنان با شدت در دستشويي خانه مان بدون اينكه اهل خانه بفهمند آبرو را عق ميزنم كه تمام اسيد معده ام روحم را ميسوزاند چون من وقتي استخوان هايم آخر ماه زيربار فشار خورد ميشود وقيح ميشم و تن ميفروشم به تن فروشي و در يك صدم ثانيه چنان سبك ميشوم كه يك نسيم هرزه بلندم ميكند و ميبردم جايي كه يك لكاته خود فروش به تمام معنا بتواند غريضه حيواني هوس را به ياد هر بيننده اي بياندازد تا آخر ماه از پس احتياجات خلاص شوم شايد....
من شبها كه بي اختيار پلكهايم فرو ميافتد غوطه ور ميشوم در بي وزني مطلق و يادم ميرود بايد براي گونه هايم توضيح دهم كه اگر كسي زيباييشان را نبيند برايم تره هم خورد نميكند از ذهنم ميپرد كه لبهايم را دلداري دهم شايد روزي بوسه بخشيدن را فراموش كند و چشمهايم ديگر شاهد هرزگيهاي وقت احتياج نباشد ...افسوس ....صد افسوس كه هنوز هم نفهميدم من كيستم ؟؟؟؟)))))
حقيقت هميشه تلخ و گزنده بوده تا وقتي يادم هست ...
به خصوص حقيقت محض!!!
می ترسم
از روزهایی که خواهند آمد
کابوس های من تمامی ندارند
و هیچ چیز مثل رفتن آرامم نمی کند.
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
«-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!»
همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم!
افسوس همیشه خودمونیم که بلا میاریم سر خودمون!!!
مگه ناگن دو تا دوســـت از دو تا کاکا بهتـــــره؛
دوست که سهله، دو تا کاکا سر پول سر ابُره!
به زبون بندری بخونید!
توضیح:
"ناگن: نمی گویند - کاکا: برادر - ابُره: می بُرد"
چشم های من و تو ،
بیش تر از لبهایمان با یکدیگر سخن می گویند
می دانم ،
دلمان برای این روزها بسیار تنگ خواهد شد...
شنبه ها میگویی دوستم داری
یکشنبه ها تهمت می زنی.
دوشنبه ها قهر میکنی
سه شنبه ها فکر می کنی
چهارشنبه ها می فهمی
پنجشنبه ها می بخشمت
جمعه ها فراموش میکنم
...
این برنامه هر هفته کلاس عشق ماست!!!
زندگی شیرینی لحظه هایمان را خورد!
و ما همچنان بحث میکردیم
که نیمه خالی لیوان چای را ببینیم
یا نیمه پر ان را!؟!
تنهایی ادم را حشره شناس میکند!
...
حتی نایاب ترین عنکبوت های دنیاهم
در اتاق من تارتنیده اند!!!
مادرم نمی گذارد در ماشین لباس شویی
مایع ظرفشویی بریزم!
جوراب هایم را فردا...
در ماشین ظرف شویی خواهم شست!!!
(شاید هم ظرف ها را با جورابهایم!!!)
ان قدر دل اتم پر بود
که با شکافتنش دنیایی لرزید!
دل من نیز پر بود وقتی شکست
ولی سکوتی کرد...
که به دنیا می ارزید!!!