یک لحظه بخود گفت که گیرد ببرش تنگ// زین فکر تن خویش به آغوش خر انداخت
آن ماده خرهم گفت هواخواه تو هستم// این گفته ی معشوق به جانش شرر انداخت
Printable View
یک لحظه بخود گفت که گیرد ببرش تنگ// زین فکر تن خویش به آغوش خر انداخت
آن ماده خرهم گفت هواخواه تو هستم// این گفته ی معشوق به جانش شرر انداخت
ترک ما سوی کس نمینگرد
آه از اين کبريا و جاه و جلال
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا با دست های کوچک خویش
شكرشكن شوند همه طوطيان هند
زين قند پارسي كه به بنگاله مي رود
درست مي گفت
مردک کثيف و فقير
خموده در کنار خيابان :
ــ روزگار از تفي پست تر است
کبريت داري ؟
مي خواهم ته مانده ي سيگار ديروز را روشن کنم ــ
من روی جاده چشم به راه---------------جاده ای از شب تا خلوت ماه
...
هنوز راهي از چشم هاي خيسم
رو به خاك بازي در باغ و
پله هاي شكسته ي روز دبستان
مي رود
هنوز بغضي ساده
رو به دفتري از امضاي بزرگ و يك بيست
كه جهان را به دل خالي ام مي بخشيد
مي شكند
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
...
من نمي رم ، يادت باشه تو اوني هستي كه مي ره
منم يه جور مزاحمم ، كه كلي پيشت مي ميره
مزاحمي كه ردشو ، تمام آدما دارن
نيازي نيس شمارشو به ذهن دستگا بسپارن
مزاحم خيلي روزا ، چه تو طلوع ، چه تو غروب
مزاحم روزاي تلخ ، مزاحم روزاي خوب
نه اينكه بار آخره ، مزاحمت طولاني شد
اخماتو وا كن تا برم ، باز كه هوات طوفاني شد
الان تمومش مي كنم ، امون نمي دم تا بگي
خوبيش اينه با هم مي گيم ، مزاحم هميشگي
ياد تو كنم دلم به فرياد آيد
نام تو برم عمر شده ياد آيد
هرگه كه مرا حديث تو ياد آيد
با من در و ديوار به فرياد آيد
...