اگر امام به حق را مردم از روی جهالت و عدم تشخیص نمی خواهند، او به زور نباید و نمی تواند خود را به مردم، به امر خدا، تحمیل کند. لزوم بیعت هم برای این است.
(حماسه حسینی - جلد 3 - مرتضی مطهری)
Printable View
اگر امام به حق را مردم از روی جهالت و عدم تشخیص نمی خواهند، او به زور نباید و نمی تواند خود را به مردم، به امر خدا، تحمیل کند. لزوم بیعت هم برای این است.
(حماسه حسینی - جلد 3 - مرتضی مطهری)
کسانی که مورد اتهام قرار می گرفتند پاسخ می دادند: «ما نمی دانستیم! ما گول خوردیم! ما اعتقاد داشتیم، ما باطنا بی گناهیم.» توما با خود می گفت که «می دانستند یا نمی دانستند، مسئله اساسی نیست؛ بلکه باید گفت: اگر بی خبر باشیم، بی گناهیم؟ آیا آدم ابلهی که بر اریکه ی قدرت تکیه زده است، تنها به عذر جهالت، از هر گونه مسئولیتی مبراست؟»
(بار هستی - میلان کوندرا)
به مناسبت اکران آخرین قسمت از داستانهای پوارو با عنوان "پرده" و خداحافظی دیوید سوشی و میلیونها هوادار با این نقش این پست رو تقدیم می کنم به همه اونهایی که چه از طریق سریال و چه با مطالعه کتابهاش، عاشق این بزرگترین شخصیت داستانهای جنایی شدن.
چند سطر پایانی داستان پرده رو براتون نقل می کنم. پوارو قاتل رو شخصا می کشه ( چون نحوه قتلها طوری پیچیده بوده که مدرکی از خودش به جا نذاشته) و بعد به عمد داروهاش رو مصرف نکرده و از دنیا رفته. یادداشتی برای دوست و همکارش هستینگز گذاشته که بخش آخرش رو براتون میذارم.
این چند سطر، تلخ ترین سطوری بود که در عمرم خوندم. شاید برای کسانی که علاقمند نباشن بی معنی باشه...ولی به هر حال:
- من با گرفتن جان نورتون، جان افرادی را نجات دادم که گناهی نداشتند. ولی با این حال، اصلا مطمئن نیستم. و شاید درست هم همین باشد که من مطمئن نباشم. من همیشه خیلی به خودم مطمئن بوده ام، خیلی.
ولی اکنون خاضعانه و مانند یک کودک می گویم : نمی دانم...
خداحافظ عزیز من. من به عمد آمپولهای امیل نیتریت را از کنار تختخوابم دور کرده ام. ترجیح می دهم خودم را هر چه زودتر به خدای مهربان بسپارم. می خواهم رحمت یا مجازات او هرچه زودتر بر من نازل شود.
من و تو دیگر با هم به جستجوی تبهکاران نخواهیم پرداخت. نخستین همکاری ما در اینجا بود و آخرینش هم در همین جا.
روزهای خوبی بود، هستینگز، خیلی خوب ...
پوآرو اولین شخصیت داستانی بود که مرگش در صفحه اول روزنامه رسمی نیو یورک تایمز به تاریخ 6 آگست 1975 منتشر شد.
داستان " پرده " شایسته داستانی برای خداحافظی با پوآرو هست. یک داستان خاص، یک شخصیت خاص و یک پایان خاص.
دستور زبان شاپور
می گويند شخصی می خواست برود به زيارت يكی از اهل قبور. در مسيرش هر چه گشت گلفروشی پيدا نكرد. دو تا كمپوت خريد و برد روی قبر آن مرحوم گذاشت.
صبح روز يكشنبه 17 مرداد، شخص ديگری اين لطيفه را تبديل به واقعيت كرد و سر خاك پرويز شاپور كه دو روز پيش در گذشته بود، خطاب به او گفت:
شاپور جان!
می گفتی وصيت كرده ام سنگ قبرم را پشت و رو بگذارند، تا بتوانم با مطالعه نوشته های آن، اوقات فراغتم را پر كنم.
می گفتی سنگ قبری را ديدم كه رويش نوشته شده بود: با مقدمه استاد سعيد نفيسی.
می گفتی كنار سنگ قبر بزرگی، سنگ قبر كوچكی ديدم. بعدا معلوم شد كه آن سنگ قبر كوچك، غلط نامه سنگ قبر بزرگ است.
می گفتي گدايی مرده بود و روی سنگ قبرش سوراخی به اندازه يك سكه ايجاد كرده بود كه رهگذران به او كمك كنند.
می گفتی عده ای را در گورستان ديدهای كه روی سنگ قبری با قلم و چكش دارند كار می كنند. تو پرسيدهای شما چه كارهايد و اينجا چه كار می كنيد و آنها جواب دادهاند كه ما ماموران ثبت احول هستيم. اين مرحوم در زمان حياتش تقاضای تغيير نام كرده بود، حالا با تقاضای او موافقت شده است.
شاپور جان!
بالا خره روی سنگ قبر حودت هم سنگ تمام گذاشتی!
من برايت اشك نمی ريزم، چون باورم نمی شود كه مردهای. منزل عوض كردهای، به زيارتت می آيم. شايد دو تا كمپوت هم برايت بياورم.
اين متن كوتاه و خواندنی نوشته "ع. شكرچيان" است كه در كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور" می باشد، آمده است.
سلام
ممنون از تمامی دوستان که کتاب میخوانند و بخشهای زیبای آنرا نیز اینجا مینویسند.
دست همگی درد نکنه.
چون این قسمتها ، بخشهای برگزیده و منتخبمان هستند، پس مطمئنا زیبا هستند. ممکن است بعضی را تنها کسی یا کسانی درک کنند و بفهمند که آن کتاب را خواندهاند یا با آن فضا ارتباط برقرار کردهاند.
و بعضی حالت کلیتری داشته باشه و تعداد بیشتری با آن ارتباط برقرار کنند.
به هر حال خواستم تشکری داشته باشم از همگی.
و امیدواریم علاوه بر نوشتن بخشهای زیبا، دستکم حتی تاپیک اختصاصی کتاب هم ایجاد نمیشود، در تاپیک معرفی کتاب هایی که خوانده ایم یک معرفی کوچک و ... از این کتابها داشته باشیم.
:n16:
برم در پست بعدی یه بخش زیبا از کتابی که امروز جمعه 24 آبان 92 آغاز به خواندنش کردهام،بنویسم.
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی
به خودم میگفتم بودن توی یک زندان نقلی گرم و نرم چقدر خوب است، حتی یک گلوله هم ازش نمیگذرد! هرگز!
یک زندان نزدیک سراغ داشتم که آفتابگیر و گرم بود.
در عالم رویا میدیدمش، زندان سن ژرمن نزدیک جنگل را خوب میشناختم، زمانی مدام از کنارش میگذشتم.
آدم چقدر عوض میشود!
آن موقع بچه بودم و از زندان میترسیدم.
آخر آدمها را نمیشناختم.
دیگر حرفها و فکرهایشان را باور نخواهم کرد.
باید همیشه فقط و فقط از آدمها ترسید.
ص 10
یک مرد بدون مفهوم هدف، حتی مردی که حساب های بانکیش پر از پول باشد، همیشه یک مرد کوچک است.
زیر گنبد -- استفن کینگ
I
و در پايان پرويز شاپور بود و من بودم كه پسرش بودم و حواريون جوان پرويز بودند و ما هر روز او را در زير نور خورشيد روشن به شهر می برديم و رهگذارن پير و جوان به او سلام می كردند.
و پرويز هميشه می خنديد و مزاح می نمود و من و حواريون جوان را به وجد می آورد.
و خورشيد كه می رفت يا هنوز بود عصرها به دنيای خلسه می رفت و گاه می گريست.
و گاه عمران كه با او بيعت كرده بود به ديدارش می آمد و با هم می نوشيديم.
كاميار شاپور
سحرگاه چهارشنبه 18 تير ماه 1382
اين متن نوشته "كاميار شاپور" از كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور" می باشد، آمده است.
نگاه کن من می توانم خانواده ام را بعد از تمام شدن جنگ و باقی قضایا مجسم کنم. چون بالاخره هر چیزی تمام خواهد شد...
از همین جا و از همین الان خانواده ام را می بینم که در تابستان آینده، در یک یکشنبه ی آفتابی روی چمن نشسته اند....
و آنوقت، در سه قدمی زیر خاک، من، پدر خانواده، کرم گذاشته ام و از یک تل پهن روزهای تعطیل هم بدبوترم،
و تمام تن فریب خورده ام به صورت مسخره ای در حال پوسیدن است...کود کشتزارهای گمنام شدن،
ایـن است سرنوشت واقعی یک سرباز واقعی!
آه دوستِ من! این دنیا هیچ چیزی نیست جز اقدام عظیمی برای اینکه همه را بی سیرت کند!
سفر به انتهای شب / سلین
صفحه ی 69-68
نکته اینجاست که آدمی غریزه زندگی کردن دارد. آدم به این دلیل زندگی نمی کند که منطق چنین حکم می کند. آدم هایی که، به قول ما، "بهتر است بمیرند" هم نمی خواهند بمیرند!
آدم هایی که ظاهرا همه چیز دارند که برایش زندگی کنند فقط به این دلیل از زندگی دست می شویند که نیروی لازم برای جنگیدن ندارند.
"سرو غمگین - آگاتا کریستی"
تصور رفتار پارسایانه و تسلیم جویانه ی امام حسین (ع) در واقعه ی کربلا، در منابع سنتی شیعه، و شاید بهتر از همه در لقب «مظلوم» که در تداول عامه به دنبال اسم امام حسین (ع) می افزایند، جلوه گر شده است. مظلوم در لغت یعنی کسی که مورد ظلم واقع شده، ولی در زبان پارسی، فحوایش بیشتر از صرفا" مورد بیداد و ستم قرار گرفتن است، و به معنی کسی است که با دیگران حتی به هنگامی که ستم می بیند در نمی افتد، و این عملش نه از روی جبونی و زبونی است، بلکه از بزرگواری و شکیبائی است. همین است که عرفا" مترادف با نجیب است. لذا مظلوم بودن به جای آنکه دلالت بر صفتی منفی کند، یا فقدان یک فضیلتی باشد، خود فضیلتی اخلاقی شمرده می شود. دو جنبه ای و متناقض نما بودن انعکاس واقعه ی کربلا در متون شیعی، اعم از مردم پسند و محققانه از همین است. درست است که قطع نظر از صحنه های پرشور و احساسات، چیزی فراتر از دستمایه ی گریستن و عقده ی دل گشودن است، و امام حسین (ع) به خاطر فداکاریش برای به کرسی نشاندن آرمان اهل بیت پیامبر و احیاء دین جدش حضرت محمد (ص) و نجات آن از دست انحرافات بنی امیه، ستایش می شود. ولی تصویر غالبش به صورت قدیسی که دوستدار رنج است و در طلب شهادت است، هر کوششی را برای استفاده از این واقعه به عنوان وسیله ای برای پرورش پویائی و تحرک سیاسی، با شکست مواجه می نماید.
برای آنکه به انفعالی بودن و بی ضرر بودن این تصور، از چنین نظرگاه سیاسی پی ببریم کافی است به این واقعیت توجه کنیم که تعزیه را ثروتمندان و قدرتمندانی به راه انداختند و پر و بال دادند که هم در دوره ی صفویه و هم قاجاریه از آن به عنوان وسیله ی تحکیم قدرتشان بر مردم استفاده می کردند. و دیکتـاتـوری چون ناصرالدین شاه، هیچ تعارضی بین شیوه های ظالمانه ی حکومتش و تامین بهترین و پیشرفته ترین امکانات برای برگزاری تعزیه نمی دید.
(اندیشه سیاسی در اسلام معاصر - حمید عنایت)
از دفتر ياد بود...
در مراسم شاپور در مسجد، دفتر يادبودی گذاشته بودند. كاريكلماتورهایي برای شاپور:
چی بنويسم؟-منوچهر احترامی
درود و سه رود بر شاپور...-پير بازاری
پرويز شايور به يك نسل كامل، موحز نويسی، نكته يابی و ظريف انديشی را تعليم داد. بی سرو صدا زيست و بی سرو صدا رفت. اما از آن «تنها صداهاست» كه می ماند. روانش شاد.- حسن حسينی
عزيزم پرويز!- سيد علی صالحی
ياد پرويز عزيز، دوست چهل سالهام را هرگز فراموش نمی كنم.-علی محمد نادر پور
پرويز شاپور هم از ميان ما رفت. مثل هميشه در سكوت. يادش همواره گرامی خواهد ماند.-شمس لنگرودی
پرويز شاپور هميشه برای ما همان دوست هميشگی است.-جواد مجابی
پرويز شاپور هميشه زنده است.-كاظم سادات اشكوری
شاپور خان زندگی را خيلی دوست داشت. همه ما را هم خيلر دوست داشت. به دلم برات شده در آن دنيا خودكشی خواهد كرد!-هوشنگ معمار زاده
ای مرد نيك شوخ صبور. ای آدم خوب و زيبا. هرگز فراموش ياد من نمی شوی. ای پرويز شاپور.-محمود دولت آبادی
شاپور عزيز، يادت هميشه گرامی باد كه با هنرت ماندگاری و با صفا و مهربانی و سادگیات جاودانی.-غلامحسين نصيری پور
ياد پرويز شاپور كه چون پروانهها زيست، گرامی باد.-حسن فدايی
گر به صد منزل فراق افتد ميان ما و دوست
همچنانش در ميان ما جان شيرين منزل است.
گروه (شاپوريان)!
يك نفر هم اين جمله را با امضای شاپور نوشته است:
انشاالله خود وخانواده هميشه شاد و خندان باشيد.-شاپور خان
از كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور"
.
هلیای من !
به شکــــــــــوه آنچه بازیچه نیســـــــــت بیندیش
من خوب آگاهم که زندگی یک سر ، صفحه ی بازیــــــــست
من خوب میـــــــــــدانم
اما بدان که هــــــــمه کـــــــــــس برای بازیهای حقـــــــــــــــــیر آفریده نـــــــــــــشده است !
/ بار دیگر شهری که دوست میداشتم - نادر ابراهیمی/
.
... و چه وحشتی! می دیدم که این مردان آینده، در این کلاس ها و امتحان ها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است، متوجه این چیزها نیست چون طرف مُخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و در این صف بندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه ی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکه اش ترس است و ترس است و ترس...
(مدیر مدرسه - جلال آل احمد)
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی
باردامو سوار بر کشتی به سمت افریقا میرود
در کشتی بتدریج متوجه میشود تمامی نگاهها به سمت اوست
و منتظر فرصتی برای آسیب رساندن به او:
دیگر هیچکس نمیتواند مرا با آدمهایی که دلشان اینقدر سخت به دست میآید، همسفر کند.
از سی روز پیش که با همدیگر زندانی شده بودند، آنقدر بیکار بودند که با کوچکترین اشارهای از کوره درمیرفتند.
البته کلاهمان را که قاضی کنیم میبینیم که در زندگی روزمره هم طی یک روز کاملا معمولی، صدها نفر به خونت تشنه میشوند، مثلا همهی کسانی که تو صف مترو ازشان جلو میزنی، همهی کسانی که از جلوی آپارتمانت میگذرند و خودشان صاحبخانه نیستند، همهی کسانی که منتظرند کار دست به آبت تمام بشود که خودشان بروند تو، بالاخره بچههایت و خیلی کسان دیگر.
تمامی ندارد. آدم عادت میکند. روی این کشتی این اصطکاک کاملا محسوستر است، و در نتیجه آزاردهندهتر.
ص 122
پ.ن.: دقت هم کنیم میبینیم سخن قابل تأملی است. از همین فردا طی روز دقیق بشیم ببینیم چند نفر این قابلیت رو دارن که به خونمان تشنه شوند و ما به خون چند نفر تشنه میشویم. :n02:
یک مرد داخل سلول، همیشه گناهکار به نظر می رسد.
زیر گنبد -- استفن کینگ
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی
این است راهی که همهی آدمها میروند، البته کار سختی است که هر چه از تو بخواهند به آن عمل کنی،
وقت جوانیات پروانه باشی و وقتی کارت تمام شد، کرم.
ص 154 و 155
هر نوع کتابی قبوله؟
تا منظور شما چه کتابی و چه بخشی باشه.نقل قول:
اینجا انجمن ادبیاته و بیشترین پستهای این تاپیک مرتبط با کتابهای ادبی ، رمان و ... است
اما کتابهای علمی، تاریخی و ... نیز هستند.
...عشق چیز خطرناک و پیچیده ای است. می تواند آدم عوضی را به یک انسان خوب تبدیل کند- و می تواند آدمی شریف و صادق را تا پایین ترین درجات انسانی نزول دهد!
"سرو غمگین - آگاتا کریستی"
چه پائیزی بود... میدونم این پائیز هیچ وقت از ذهنم نمیره... دارم سعی میکنم رهاش کنم. رها کنم که بتونم ببخشم. دارم سعی میکنم بطور کامل رهاش کنم. دارم کتابای خوب میخوونم. دارم دوباره مینویسم. دوباره تمرکز میکنم. دوباره حرکت میکنم. اینبار توقفم یه 15 روز بود. زمانم خیلی تلف نشد. سخت بود برام اما مهم این بود که تمــــــوم شد.
....
آهستگی/میلان کوندرا
«در بسياری از آيات كتاب آسمانی ما، قرآن سنترگ؛ و در ديرينه اثر ادبی يعنی گات های زرتشت و از آغاز سرايش شعر تا جديد ترين آثار شاعران و نويسندگان معاصر، وصف طبيعت با عميق ترين و دلنوازترين عبارات به چشم می خورد.
و همچنين در ادبيات ظنز ايران از زمان زند زاكان تا امروز كه كاريكلماتور به عنوان شاخهای تازه رسته از درخت تناور ادب فارسی با تلاش پرويز شاپور و پيروانش سر بر آورده است، با طبيعت و شرح و و صف شور انگيز آن به رندانهترين و زيركانهترين بيان آراسته شده و جضور چشمگير خود را همه جا به چشم و دل و هوش گوش فرزانگان و دانندگان بركشيده است.»
(شاه حسينی، مهری طبيعت در گفت و گو با شاعران. مجله برگ سبز، شماره 27، شهريور 1375.)
از كتاب هفتم كتاب "فلبم را با فلبت ميزان می كنم" كاريكلماتور های پرويز شاپور.
در جوامع دودکشی، به محض آن که نیازهای اساسی مردم ارضا شد، آرزوهای جمعی چند برابر گردید. پیشرفت به طور بیرحمانه ای تجملات یک نسل را به «ضروریات» نسل دیگر تبدیل ساخت...
(جابجایی در قدرت - ج1 - آلوین تافلر)
هر كلام و هر حالت شخص، نشاندهندهی ادب، شخصيت و آگاهی او می باشد. میتوانيم با آسايشی كه به همراه ادب به دست میآوريم، زندگی راحتی را در كنار هم و در اين دنيای بزرگ داشته باشيم.
از پيش گفتار كتاب "آداب معاشرت برای همه" به گردآوری و تاليف شهين دخت بهزادی
.
انسان همواره به خاطر رعایت ادب، بیش از حد به دیگران میدان میدهد و آنها هم از این موضوع برای آزار دادن انسان استفاده میکنند.
حیوان اندیشمند - روبر مرل
.
رفتار و سلوك ما با ديگران معرف شخصيت ماست. می آموزيم كه چه كار بايد كرد و چه كار نبايد كرد.
نوشته كوتاه پشت كتاب "آداب معاشرت برای همه" به گردآوری و تاليف شهين دخت بهزادی
آدمها به آن اندازه ای که مهربان هستند٬ احمق نیستند.
مادربزرگت رو از اینجا ببر -- دیوید سداریس
Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی
بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی برای گفتن ندارند.
واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند.
هر کس برای خودش و دنیا برای همه.
ص 307
شصت سال پیش که جوان بودم، با زن جوانی آشنا شدم. او مرا دوست داشت، من هم دوستش داشتم. هشت ماه گذشت و بعد، خانه اش را عوض کرد. حالا که شصت سال گذشته، هنوز هم به یادش هستم. بهش گفتم: فراموشت نمی کنم. سال ها گذشت و فراموشش نکردم. گاهی اوقات ترس برم می داشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم، و چطور می توانستم به خودم، به خود بیچاره ام، اطمینان بدهم در حالی که پاک کن به دست خداست؟ اما حالا، آرامم. دیگر او را فراموش نمی کنم. وقت زیادی باقی نمانده. پیش از این که فراموشش کنم می میرم.
زندگی در پیش رو --- رومن گاری
.
- می دانم که تو فکر می کنی این فقط برای مردن است. اما بگذار باز هم به تو بگویم، وقتی یاد می گیری چگونه بمیری، یاد می گیری چگونه زندگی کنی.
"سه شنبه ها با موری" _ " مچ آلبوم"
حدود نه سال داشتم و در این سن فکر آدم به کار افتاده است٬ مگر اینکه خوشبخت باشد.
زندگی در پیش رو-- رومن گاری
Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4
به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.
من هم سعی میکنم چنین اراده ای را در خود بوجود بیاورم. می خواهم به خود تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی است و من باید تا آنجا که می توانم ماهرانه و درست آن را بازی کنم.
چه در این بازی ببرم و چه ببازم، در هر حال شانه ها را بالا می اندازم و می خندم.
+ بابا لنگ دراز- جین وبستر
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی
همینکه زندگیت در تنهایی گذشت، موضوع سرتاسر زندگیت دست از سرت برنمیدارد.
مغز آدم پوک میشود.
برای اینکه از شرش خلاص بشوی، سعی میکنی که با همهی آدمهایی که دیدنت میآیند یککم قسمتش کنی، و آنها هم خوششان نمیآید.
تنهایی آدم را آمادهی مردن میکند.
ص 399
لحظههایی هست که تنهای تنها میشوی و به آخر هر چیزی که ممکن است برایت اتفاق بیفتد میرسی.
این آخر دنیاست.
خود غصه، غصهی تو دیگر جوابگویت نیست و باید به عقب برگردی، وسط آدمها، هر که میخواهد باشد.
در این جور لحظهها به خودت سخت نمیگیری، چون حتی به خاطر اشک ریختن هم باید به آغاز هر چیز برگردی، به جایی که همهی دیگران هستند.
ص 345
آقای هامیل به نظر غمگین می آمد. این را از چشمانش می شد فهمید. همیشه چشمان مردم٬ غمگین تر از بقیه جاهایشان است.
زندگی در پیش رو-- رومن گاری
Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4
آلمانیها و سگ، سرگرم عملیات نظامی بودند. جالب است که خود اسم آن، بیانکنندهی ماهیت آن است. این کلمه به یکی از فعالیتهای انسانی ارتباط دارد که معمولاً جزئیات آنرا شرح نمیدهند. وقتی خود این کلمه، به عنوان خبر یا تاریخ گزارش میشود، به عاشقان جنگ نوعی لذت جنـسی میبخشد. در ذهن طرفدار جنگ، یادآور معاشقه غیرمتعارفی است که پس از لذت پیروزی، با بیمیلی، به آن مشغول میشوند. اسم این کار «پاکسازی» است.
سلاخخانهی شماره پنج / کورت ونهگات جونیور / ع.ا بهرامی
نمی دانم چرا همیشه از دیدنش حرص می خوردم. اما فکر می کنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد٬ نه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثل بقیه مردم از یک نفر متنفر باشم.
زندگی در پیش رو-- رومن گاری
Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4
آقای هامیل هم که ویکتور هوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بیشتر زندگی کرده٬ لبخند زنان برایم تشریح کرد که هیچ چیز سفید سفید یا سیاه سیاه نیست و سفید گاهی همان سیاه است که خودش را جور دیگری نشان می دهد و سیاه هم گاهی سفید است که سرش کلاه رفته.
زندگی در پیش رو -- رومن گاری
Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4
در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیز ها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر در بیرون اتفاق بیفتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. وقتی به این حالت دچار می شوم، می خواهم بروم بیرون و دیگر به هیچ کجا برنگردم. مثل این است که وجود دیگری در من باشد. شروع می کنم به زوزه کشیدن، خود را روی زمین می اندازم، سرم را به این طرف و آن طرف می کوبم تا بیرون برود. اما غیر ممکن است، پا ندارد، آدم که خیلی از داخل پا ندارد، راستی، انگار که حرف زدن در این باره حالم را جا می آورد. مثل این است که قدری بیرون می ریزد. می فهمید چه می خواهم بگویم؟
زندگی در پیش رو -- رومن گاری
- آقای هامیل حرفم را نشنیدید. وقتی کوچک بودم به من گفتید بدون عشق نمی شود زندگی کرد.
- بله، بله، درست است، وقتی جوان بودم من هم عاشق کسی شدم. بله حق با تو است. کسی را دوست داشتم. زنی را دوست داشتم. اسمش....
ساکت ماند و متعجب به نظر رسید.
- یادم نمی آید.
زندگی در پیش رو -- رومن گاری
همه ی رودها به دریا می ریزند
زیرا دریا از آنها فروتر است
فروتنی به دریا قدرت می بخشد
اگر می خواهید مردم را رهبری کنید
یاد بگیرید چگونه از آنها پیروی کنید
تائوت چینگ : لائو تزو :فرشید قهرمانی