درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
Printable View
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
ترا که هرچه مراد است در جهان داری
چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری