دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی
Printable View
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیش تر زان که چو گردی ز میان برخیزم
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم ====> (پول هم صرف مهریه اش)
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد عاقل زاهد زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
حافظ
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
حافظ
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ناقه ی صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژده ی تو اشتر جمازه شود
رومی