ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
Printable View
ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
تو بارها و بارها
با زندگيت
شرمساري
از مردگان كشيده اي.
اين را،من
همچون تبي
ـ درست
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.)
مرا آتش زدي اي عشق
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن / خوشا مردن از عاشقي مردن
نه تومي ماني
نه اندوه
ونه هيچ يك از مردم اين آبادي
به حباب نگران لب يك رود قسم
وبه كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند
لحظه ها عرييانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
زين بعد بود دوره عيش تو و من
زين بعد بود دوره عيش تو و من
آن دل نبود كه نيست غمناك وطن
آسان نبود دوري از خاك وطن
از جان گذرد مرد به آساني ليك
نتوان گذرد زخاك پاك وطن
وطن پاينده ماني
هماره زنده ماني
يه دريچه روي ديوار ، يه دليلي واسه تكرار
هم مث سلام اول ،هم مث خدانگهدار
يه پلي واسه رفاقت ، زنگ بيداري ساعت
هر جا باشي مث سايه ، باتوام تا بي نهايت
تا كه گلباران شود اين كلبه ويران من
تا تا بهار زندگي آمد بيا آرام جان
تا نسيم از سوي گل آمد بيا دامن كشان
چون سپندم بر سر آتش ، نشان بنشين دمي
چون سرشكم در كنار ما بنشين ، نشان سوز نهان
بازآ ببين در حيرتم / بشكن سكوت خلوتم
چون لاله تنها ببين / بر چهره داغ حسرتم
اي روي تو آيينه ام/ عشقت غم ديرينه ام
بازآ چو گل در اين بهار / سر را بنه بر سينه ام
بازآ ببين در حيرتم / بشكن سكوت خلوتم
چون لاله صحرا ببين /بر چهره داغ حسرتم
اي روي تو آيينه ام / عشقت غم ديرينه ام
بازآ چو گل در اين بهار / سر را بنه بر سينه ام
من نه آن ميخم که چکش بر سرم آيد فرود
من نه آن روحم که دايم در بدن آزرده است
من خودم با هر دو پا ايستاده ام
پاي خود منت کشم
من نوشتم برکاج
که پرم از تو و عشق
دوستت خواهم داشت
تا سراشيبي گور
تو به من خنديدي
و به آينده در راه نه چندان هم دور
عشق را دار زدند
سر هر کوچه صبح
باز هم جار زدند
دلتان زنده به گور
دلتان زنده به گور
روي خاك
سايه اش هم نمي نونه ،
هرگز پشت سرش
غمگين بود و خسته ،
تنهاي تنها
با لبهاي تشنه ، به عكس
يك چشمه
نرسيد تا ببينه ، قطره قطره
قطره آب قطره آب
در شب بي طپش ، اين
طرف اون طرف
مي افتاد تا بشنوه صدا صدا
صداي پا صداي پا