ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی ؟
یا به قول خواهرم فروغ :
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی ؟
Printable View
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی ؟
یا به قول خواهرم فروغ :
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی ؟
یار مرا , غار مرا , عشق جگر خوار مرا
یار تویی , غار تویی , خواجه نگهدار مرا
نوح تویی , روح تویی , فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی , بر در اسرار مرا
شب خوش
اي اميد، اي اختر شب هاي من!
نغمه ات افسرد بر لب هاي من
اي اميد، از نو شبم را روز كن
روز كن وان روز را پيروز كن
نو شروعی دیگر بر من غم یافت
خیالات بر سرم کلاهی بافت
فریب فردا ها را خوردم من
فردا جز غم چیزی بر من نیافت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
میتوان راحت از این دنیای فانی دل گسست
میتوان چشم را بر این دنیای بی مقدار بست
میتوان در آن جهان در انتظار تو نشست
آری ای زیبای من ای حسرت فردای من
میتوان با عشق تو از جاده های شب گذشت
میتوان جای غمت با یاد تو همخانه گشت
میتوان مانند مجنون سر نهاد بر کوه و دشت
میتوان ای جان من ای نیمه پنهان من
تن ادمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
تاریک نیست آیا زمان من
باریک نیست آیا توان من
چاق و فربه نیست آیا غم هایم
باغ و بوستان محروق نیست آیا
یا
(ته کشید هر چی داشتم قافیه
آغا تو رو خدا ت ندین دیگه کافیه)
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
مي کنم الفبا را، روي لوحه ي سنگي
واو مثل ويراني، دال مثل دلتنگي
بعد از اين اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بيتابي مثل رنگ بيرنگي
یا رب نظری کن که من فتاده ز پایم
راه دراز و من اول راهم ..
خداوندا جدا کردن هنر نیست ..
دوستان قلب انسانند ..
بدون قلب چگونه میتوان زیست ؟
تا این دل ما غالب هر دل گردد
هر روز به صورتی برون می آییم...
من با صدای تو می خوانم در اوج ابی باورها:40:دارد ترانه پروازم تحریر بال کبوتر ها:40:من در هوای تو می رقصم با موج دامن پر پولک :40:رقصی چنان که تو را اید یاد از نسیم و صنوبرها:40:
از کرامات شیخ ما اینست
شیره را خورد و گفت شیرین است
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد میکشدو کور میشود
یوسف همیشه وصله ی ناجور میشود
دوباره غم هوای با دل بودن کرده
نمیخواد باور کنه تن هوای مرگ کرده
هوای من خسته از این باور ها
واسه گفتن این بیت فکر کردم ساعتها
اینجا نقاب شیر به کفتار میزنند
منصور را هر اینه بر دار میزنند
در گفتارت ای دوست چه بود
این کلامت را کنون چه سود
من همان منصور حلاج هستم
که از ترس نقاب منصور جلالی بستم : دی
مامیرویم چون دلمان جای دیگر است
ما میرویم هر که بماند مخیر است
تنها نرو ای دوست مرا نیز ببر
نمیخواهی مرا جای برده بخر
خیری نباشد به تنهایی
باش بگویم که با مایی
یا مرا با لب پر خند پذیرا باشید
یابرانید زکاشانه ی خود بیرونم
مینمایم تو را بیرون ز کاشانه ات
تا کم نمایی بار دیگر بهانه ات
گر میخواهی بمانی خب باور کن
بشین و کلاه خویش را داور کن
نو بگوییم ونو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیم
وزباران کمی بیاموزیم که بباریم و حرف کم بزنیم
مرغ بارانم من
دائمن میبارم
گل شادیها را
در دلها میکارم
من
کم حرف و پر کارم
غافیه سازم من
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
آنان كه بسته اند كمر اندر شكست ما
غير از صفا ز آيينه ما چه ديده اند ؟
آنان كه ترك دولت جاويد گفته اند
زين پنج روز دولت دنيا چه ديده اند ؟
در آن آني که از خود بگذري و از تنگ خودخواهي برايي
در فراخ روشن فرداي انساني،
در آن آني که دل برهانده از وسوسه شيطاني،
روانت شعله اي گردد،
فرو سوزد پليدي را
بدرد موج دود آلود شک و نا اميدي را
به سير سال ها بايد تدارک ديد آن آن را
چه صيغل ها که بايد داد
از رنج و طلب جان را
به راه خويش پاي افشرد و
ايمان داشت پيمان را
آمدنت را خواب دیدم یا رفتنت را ؟
به گمانم هر دو !
چه شیرین بود آمدنت ،
مثل رویاهای کودکانه ، با تبسمی آسمانی همراه
کوتاه ...
کوتاه ...
کوتاه ...
و چه تلخ و آشفته بود رفتنت ،
مثل آمدنت بی خبر ، ناگهان
هرگز هرگز هرگز بی تو نمیخندم
هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم
بحث داغ و پر ترفدار
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يه سر بزنيد
معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
آواره همچو خار هراسان ز باد مست
خاکستر خیال ز دستم عنان گسست
نخلی تکیده ام که ز تاج نگون بخت
در سایه ام گمان درنگ عابری نبست
مرغی به شاخه ام نتکانیده پر ز خواب
برگی به باورم ز شبیخون غم نرست
بگین بباره بارون ،دلم هواشو کرده
بگین تموم شدم من، بگین که برنگرده
بهش بگین شکستم ،بهش بگین بریدم
نه اون به من رسید و نه من به اون رسیدم
***
برهنه زیر بارون،خراب و درب داغون
از آدما فراری ، از عاشقا گریزون
بزار کسی نبینه غرور گریه هام رو
بزار کسی نفهمه غم تو خنده هامو
***
یه داغ سخت سختم ، یه باغ بی درختم
سفیده دفتر عمرم ،سیاهه روزه بختم
تنم داره میلرزه،تو این هوای هرزه
گاهی نداشتن دل،به داشتن می ارزه
*-*
سلام
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
سلام محمد
نگاه ها خیره
دستها به حالت دعا
در آسمان
بازی نور و سیاهی بالا گرفت
در هم پیچیدند
بر هم غلطیدند
به ناگاه صدای گلوله ای ... !
خون پاشید
خونابه ریز شد
افتاد پرنده ی ... !
صدای هوهوی بوم ها برخاست
هلهله ی پیروزی !
شهر در اسارت آنها بود
پنجره ها بسته شد
گیلاس ها سر کشیده شد
مداد ها نوشتند
و چشم ها گذر کردند
پرنده ی نور
پرنده ی غمگین درد
پرنده ی رنج
پرنده ی آزادی !
-------
سلام و شب همگی خوش
يك جهان حرف نگفته در دلم دارم هنوز
چشم عالم خواب ومن چون ماه بيدارم هنوز
کسی نمی گوید
نترس!
ماه سقوط نخواهد کرد !
زمان در این غروب همیشه نخواهد ماند !
زمین زمین نخواهد خورد !
کسی نمی گوید
و من
به امتداد ِ دست ِ تو می چسبم
بلند می شوم از روی سنگ های شکسته ...
هنوز انگار منتظرن این چشای خسته من
مثنوی غصه شده هزارو یک شبای من
همش میکن روزای خوب تو راه باز داره میاد
آهای بفهم روزای ما ، سخت میره سخت ترش میاد
غصه دیگه تو این روزا دوست صمیمی منه
از خنده های غم واست هرچی بگم بازم کمه
------------
فکر کنم سلام کردم..واقعا که....ادم از فامیل نباس انتظار داشته باشه:دی
همچون گله رمیده گیج و درمانده مباش
چون قهرمان در این میدان ایستادگی کن!
به آینده، هر چند شیرین و دلپسند، اعتماد مکن
بگذار گذشته از دست رفته به خاک سپرده شود
عمل کن - عمل در زمان زنده حال
قلب در درون و خدا بالای سر توست!
زندگی مردان بزرگ جملگی به ما یادآور می شود
که ما نیز می توانیم چون آنان برجسته و شاخص باشیم
و هنگام عزیمت (از این دنیا) رد پاهایی بر شن های زمان به جا گذاریم.
رد پاهایی که شاید ملوانی دیگر در ساحل زندگی، ملوانی از
یک کشتی شکسته و تنها، بتواند با رؤیت آنها امیدوار شود
پس بگذار مردانه قد برافرازیم و وارد میدان عمل شویم
با قلبی برای هر سرنوشت
هنوز به دست می آوریم، هنوز دنبال می کنیم
می آموزیم که زحمت بکشیم و چشم انتظار باشیم.
ببخشید من ندیدم. ولی خداییش راست میگین. از فامیل انتظار بیشتر میره.
من از طرف ایشون معذرت میخوام:دی
مائيم كه اصل شادي و كان غميم
سرمايه ي داديم و نهاد ستميم
پستيم و بلنديم و كماليم و كميم
آئينه ي زنگ خورده ي جام جميم