در به در تر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در ان نمی روید
ای تیز خرامان!
لنگی پای من
از ناهمواری راه شما بود
Printable View
در به در تر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در ان نمی روید
ای تیز خرامان!
لنگی پای من
از ناهمواری راه شما بود
دهقانِ دلم بودن شالی شده است
هم صحبت سبزه ای خیالی شده است
بر مزرعه ی سینه ی من دانـه مپاش
امسال ؛ دچار خشکسالی شده است
تا در ائینه پدیدار ایی
عمری دراز در ان نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
من که ز پا نشسته ام ، مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام ، زین همه خسته تر مکن
هرچه که ناله می کنم گوش به من نمی کنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن
نامه ی بی پایان عشق را میخوانم ....
خبری از لیلی من نیست ....
شاید قاصدکی مراد دل من را به نسیم بسپارد ......
به سر خط میرسم و میگریم ...
که چرا اینگونه ؟
توبه بر لب . سبحه بر کف. دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغار ما
عزیز باید با ه شروع میکردی ...نقل قول:
اینقدر به من زبان بازی نکنید
در غیاب من صحنه سازی نکنید
این بار صدم بود که گفتم به شما
با قلب شکسته عشق بازی نکنید
دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهر اشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
و اتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و ان سنگین دل
در پیش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف اورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
ان که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که اموخته بود
در شعله آن شمع که افروخته بودم
ای کاش که پروانه صفت سوخته بودم
آئین وفا نیست در این جامعه یا رب
من درس وفا را ز که آموخته بودم
ميگردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جستجوي چشم خوش دلرباي تو
وفا به قیمت جان هم نمی شود پیدا
فغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست
گاه مي گويم كاش نام تو ، هم نام يكي بود ز آشنايانم
تا آن گاه كه از من پرسند...
آخر اين كيست
اين نام غريب
كه تو گاه و ناگاه بر زبان مي آري ؟
من توانم گويم ...
پسر همسايه ...
دايي پروانه ...
يا ...
...
واي چه مي گويم من !!!
گر چنين بود نداشتم پاسخ ...
وقت پرسيدن اين كه :
آخر اين كيست كه تو ،
اينچنين با احساس نام او را بر زبان مي آري ؟
يادمان باشد از امروز خطايي نکنيم
گر چه در خويش شکستيم صدايي نکنيم
يادمان باشد اگر خاطر مان تنها ماند
طلب عشق ز هر بي سرپايي نکنيم
من با ستاره ها
من با پرنده ها
من با شکوفه های سحر ، زاده می شوم
من با نسیم هر نفس آشنا، چو موج
از نو برای زیستن آماده می شوم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
من :
سايه اي كه در شب مهتاب ديده اي...
اصلا
خيال كن كه مرا خواب ديده اي !
از پشت شيشه ي اتوبوسي
به اتفاق
مرغ مهاجري
لب تالاب ديده اي
يا در نگارخانه ي
نقاش ِشاعري
يك پر كشيده
در قفس قاب ديده اي
یاد آنروز که بر صفحه ی شطرنج دلت
تکیه بر پیل غمت روبه خرابات شدم
حالیا غمزده ی کنج سیه خانه منم
شاه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم
من اگر نظر حرام است، بسی گناه دارم
چه کنم؟ نمی توانم که نطر نگاه دارم
مرا که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
داني كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن
در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بريدن
نامي براي مردن
نامي براي تا به ابد زيستن
نامي براي بي كه بداني چرا
گاهي گريستن ...
نرفته ام راه را ...
ندیده ام ماه را ....
خورشید گویی زبانه میکشد ...
در این بازی بی پایان .....
نيست نه جامي كش نگه دارد نه پرستويي كش بنوشد
يخچه نوری كه بكاهد التهابش را
نه سرودی خوش و خرمني از گل
نيست نه بلوری كش به سيم خام در پوشد
دانی چه کنی مرا به من باز گذار
وین دست عنایت از سر ما بردار
ریگی از زمین بر داریم
وزن بودن را احساس کنیم
(س.سپهری اهل کاشان)
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز اين خاطر پريشان را
ميكشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگين حجاب مژگان را
آسمان سفید می شود...
فرشته ای با ظرافت پرده پنجره روز می کشد
میان غربت حروف
آرام می گویم:
من عاشق شده ام...
در آسمان آش دندان هم می زنند !!
در حيرتم از باده فروشان كايشان
زين به كه فروشند چه خواهند خريد
دانی که شمع به دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
ياد رخ تو در من
عطر نفست جاري
ياد رخ تو در دل
دستان توام در دست
تو همونی که میگفتی تو دنیا هیچکس مثل من پیدا نمیشه
تو همونی که میگفتی قلبم ماله تو باشه واسه همیشه
باورم نمیشه که چشمات بره ماله دیگرون شه
با غریبه آشنا شه با غریبه مهربون شه
تو همونی که میگفتی تو دنیا هیچکس مثل من پیدا نمیشه
تو همونی که میگفتی قلبم ماله تو باشه واسه همیشه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
من تو را آسان نیاوردم به دست
بارهـا ایـن کـــودک احســــاس من
زیـر بارانـهای اشــک من نـشـت
من تورا آسان نیاوردم به دست
در دل آتش نشـستـن کارآسانی نبود
راه رابراشک بستن کارآسانی نبود
باغروری هـم قدبـالای بـام آسـمـان
بارهادرخود شکستن کارآسانی نبود
بارها ایـن دل به جرم عــاشــقــی
زیر سـنــگینی بـار غم شـکـســت
من تورا آسان نیاوردم به دست
*-*
ما اومدیم
تو هميشه به خاطر من آنجا حضور داشتي
نسيم ملايمي که مرا به دوش مي کشيد
روشنايي اي که در تاريکي مي درخشد
عشق تو در زندگي من
تو الهام بخش من بودي
در ميان تمام دروغ ها تو يک حقيقت هستي
زندگي من به يک مکان بهتر تبديل شده
به خاطر وجود تو
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل «آذر» بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار ما بسر شد
*-*
ما امیدم
داني كه را سزد صفت پاكي
آن كه او وجود پاك نيالايد
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصدک تجربه های همه تلخ ،
با دلم می گويند ،
که دروغی تو دروغ
که فريبی تو فريب
باور نكردم تو بي وفاي روزگارن باشي
باور نكردم تو لعنتي تنها روزگاران باشي
به خاطر مي سپارم سيباهي سكوت
كفن سپيدت با آرامش سكوت