در کارگه کوزهگري رفتم دوش ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
Printable View
در کارگه کوزهگري رفتم دوش ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
شب آغاز هجرت تو
شب در خود شکستنم بود
شب بي رحم رفتن تو
شب از پا نشستنم بود
شب بي تو
شب بي من
شب دل مرده هاي تنها بود
شب رفتن
شب مرد ن
شب دل کندن من از ما بود
سلام
دلم دیگر نمیجویی به لب هرگز نمیگویی بجز نام رقیبم
من از بی خبری ز ناز و دلستانی تو
شدم فتنه بر ان محبت زبانی تو
غم خود به فسون بر دل من چون بنشاندی
زدی بر دل من اتش و چون خون بنشاندی
گر چه ای پری ز دوریت بی قرار و بی شکیبم
بر کنم دل از تو بس بود هر چه داده ای فریبم
من تحمل جفای تو بیش از این نمی توانم
گر فرشته ای دگر تو را از حریم دل برانم
*-*
خوبی؟
وقتی برگردیم.در نقد خدمتتون میرسیم همکار محترم دی:
مي دوني دوست دارم بارون
اخه بارون از جنس خداست
صاف و زلال از اسمون خدا
مثل تو براي من
نماز بي ولاي او عبادتي ست بي وضو
به منكر علي بگو نماز خود قضا كند
در غنچه به هم پیچیده ذهنت
به دنبال شکوفایی دلت
سالهاست اشک چشمانم را
برای دیدن گل سلام تو
به زیر پایت ریختم
میگویند شکفته ای
افسوس که دیگر چشمانم نمی بیند
میگویند سرخ فام شکفته ای
همانند قطره های خون چشمانم
که به جای اشک
بوسه بر پایت زدند
افسوس که دیگر چشمانم نمی بیند...
تشریف بیارید محمد جان
ديدي که رسوا شد دلم ~ غرق تمنّا شد دلم
ديدي که من با اين دل ~ بي آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی ~ بر زلف او عاشق شدم
اي واي اگر صياد من ~ غافل شود از ياد من ~ قدرم نداند
فرياد اگر از کوي خود ~ وز رشته گيسوي خود ~ بازم رهاند
*-*
شما دعا کن ما برگردیم.حتما مزاحم میشیم دی:
بی تو دنیا بر سرم آوار شد
بین ما هر پنجره دیوار شد
درد عاشق بودن ما ریشه داشت
رفتن و مردن علاج کار شد
آنکه اول نوشدارو مینمود
بر لب ما زهر نیش مار شد
عیب از ما بود از یاران نبود
تا که یاری یار شد دل ز دل بیزار شد
عاقبت با ناله سوداگران
عشق هم کالای هر بازار شد
آب یکجا مانده ام دریا کجاست؟
مردم از بس زندگی تکرار شد...
عجب شعر بامحتوایی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کجا می ری مگه؟
در پيش بي دردان چرا ~ فرياد بي حاصل کنم
گر شکوه اي دارم ز دل ~ با يار صاحبدل کنم
واي،ز دردي که درمان ندارد ~ فتادم به راهي که پايان ندارم
از گل شنيدم بوي او ~ مستانه رفتم سوي او
تا چون غبار کوي او ~ در کوي جان منزل کنم
*-*
فعلا تو گیر و دار رفت و امدم دی:
شعرامون هم که به پای شعرای شما نمیرسه
فعلا خدافاظ همکار عزیز و فعال و پرکار و منقد (همون مورد نقد وارد شده)!!!
دلم گرفته ای دوست !هوای گریه با من *گر از قفس گریزم کجا روم کجا من*کجا روم که راهی به گلشنی ندانم*
مثل سايه تو شب سياهي
از كجا اومدي كي اومدي
يادم نيست چجوري اومدي
تازه اول جوونيم بود
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخي و خوشي و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
تا كه در دنيا تو را ديدم
دنيا رو با تو بي تو ديدم
خار و خاشاك در نگاه چشمانم
رفته از بدسگالي روزگار در نگاهم
خار بود از دست جفاگر زندگاني
خاشاك بود همچو ابري در روز افتالبي
يك قطره آب بود با دريا شد
يك ذره خاك با زمين يكتا شد
آمد شدن تو اندر اين عالم چيست ؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
دیروز که باز می گشتم،
همه ی راه را آفتاب غروب می کرد.
می دانی غروب چیست؟
آن بالا، ابرها چون کوه ها می ماندند:
دیواری در افق برکشیده، سیاه در دل کویر.
می دانی کویر چیست؟
در راه بازگشت،
در تمام راه،
آفتابی در کویری غروب می کرد.
می دانی دل چیست؟
در روزگار خود با دنيا بودم
حال و خيالي از دنيا داشتم
در دام و تاب روزگار امدم
اسير ان روياي خيالي امدم
من با تو گر گرفتم
عشق من
عزیزم
پیشانی ات ، پاهایت و دهانت
نانی است مقدس که زنده ام می دارد
آتش به تو درس خون داد
از آرد تقدس را فرا بگیر
و از نان بوی خوش را
اینجا
ابرهای خاکستری
بر آسمان دلم
هزاران نقش بسته اند
بی تو تنها
نقشی از بودن را در نبودنت
تکرار می کند
دلا خوبان دل خونين پسندند
دلا خون شو كه خوبان اين پسندند
به هنگامی که همگنان من
عشق را در رویایی زیستن اصرار میکردند
من ایستاده بودم تا زمان
لنگ لنگان از برابرم بگذرد
و اکنون در استانه ظلوت
زمان به ریش خند ایستاده
تا منش از برابر بگذرم
به دریغ و حسرت چشم به قفا دوخته
انجا که تو ایستاده ای
یاد یاران قدیمم نرود از دل تنگ
چون هوای چمن از یاد اسیران قفس
شعره بالا از استاد شهرياره هست که جديد سرياله زيباشو از شبکه 2 پخش ميکنند
با سلام به همگی
آب کم جو تشنگی آور به دست
ساز من ، با تو بگویم !
اولین عشق نگاهی گذرا بود .
بعد آن ثانیه های زندگی ،
همه زیبا بودند .
روز دوم که دلم باز به تمنای نگاهش نگران بود ،
توی کوچه باغ عشق
ناز و غمزه های چشمش
همچو تیری ز کمان آزاد شد !
هدفش نشانه ای بود که به آن دل گوییم .
وه چه پر قدرت و زیبا دل من نشانه رفت !
زخم آن کاری بود !
آری عاشق گشتم .
بعد آن عشق به من داد امید .
خمار
زیبا چشم
مرهم
سلام اقا مهدی
من از عبور نگاهی شکستهام، آری
شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست
به حال من پری دل گرفته هم خندید
تو هم بخند حبیبم ـ بخند حرفی نیست
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
به اين كه ناله مي كشم از دل كه: آب......آب....
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد!
دستت به دست خراب من بده
تا دهمت جرعه ای سبوی ناب
از مهر خود جرعه ای محبتم بده
تا تو را رها نمایمت از سراب
عاشقانه تا کنار خوابگاهت آمده ست
نازک اندامی که خوابت را پریشان کرده است
بیقرار لحظه های خوب دیدار شماست
چشم بادامی که خوابت را پریشان کرده است
می شود بر کوچه ی نیمایی اش آبی شوی
نشکنی گامی که خوابت را پریشان کرده است
تن به خواب ندارد رغبت
میلش به آن چشم بادامی است
به آن قدمی که زیر باران ها
رهگذر خوابگاه تنهایی است
تدبیر تن چگونه کنم منشین چنین خموش بگو:40:چندین نیاز و طاعت من کم نیست در بهای سخن:40: ای خون من به گردن تو گل کرده دست دامن تو:40: شرم چه کس ردای تو بودای سرخ پوش بگو:40:
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو کار من
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.
دیکته می نویسم.
دیکته ی عشق
می نویسم.
مشق می نوازم.
سرود می سُرایم.
کلمه می بُرّم
و می دوزم به اصوات
تا پیراهنی شود
بر پیکرِعریانِ تنهاییِ من.
تا مرهمی شود
بر درد ِبی درمانِ رسواییِ من.
نه
این برف را دیگر
سر باز ایستادن نیست،
برفی که بر باروی و به موی ما می نشیند
تا در استانه ی ائینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گداری
به اعماق مغاک نظر بر دوزی.
باری
مگر اتش قطبی را
برافروزی.
که برق مهربان نگاهت
افتاب را
بر پولاد خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد شبچراغی اش
تاب ارام
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی تیغه ی خویش
ازمونی می کند.
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت وجود تو
کز سرانجام خویش
به تردیدم می افکند،
که تو ان جرعه ی ابی
که غلامان به کبوتران می نوشانند
از ان پیشتر
که خنجر
به گلوگاه شان نهند.
(مژگان جون باید میم میدادی)
دزد آنچه برده باز نياورده هيچ گاه
هرگز به اهرمن مده ايمان خويش وام
می کشد غیرت مرا غیری اگر آهی کشد
زآانکه می ترسم که از عشق تو باشد آه او
بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ شده
وقتی نیستی دلتنگی هایم را قاب می کنم
لحظه لحظه غروب را که دلتنگ تو و چشمان
بارانی ات هستم می شوم
قاب می کنم تا وقتی آمدی نشانت دهم تا
شاید دیگر تنهایم نگذاری
یا رب تو جمال ان مه مهرانگیز
اراسته ای به سنبل و عنبر نیز
پس حکم چنان کنی که در وی منگر
این حکم چنان بود که کج دار و مریز
زمين گوئي غمي بنهفته دارد
سخنها در دهان ناگفته دارد
ز هر چشمش هزاران چشمه جوشيد
که در دل صد شهيد خفته دارد
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در ان دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
دريا چه دل پاك و نجيبي دارد
چندي است كه حالت غريبي دارد
آن موج كه سر به صخره ها مي كوبد
با من چه شباهت عجيبي دارد !