يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
Printable View
يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !
...
يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد
كه ازو خصم بدام آمد و معشوقه بكام
...
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گل آفتابگردان !
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان !
به سحر که خفته در باغ ، صنوبر و ستاره ،
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رصد کنی ز هر سو ، ره آفتاب خود را .
....
اشتباه شد
آینه ای بود و تنها او بود که من را به من خواست ...
نه آنطور که آنها میخواستند تا آن باشم....
رد بود يك مرد
با دست هاي فقير ، با چشم
هاي محروم
با پاهاي خسته ، يك مرد
بود يك مرد
شب با تابوت سياه ،
نشست توي چشمهاش
خاموش شد ستاره ، افتاد
روي خاك
سايه اش هم نمي نونه ،
هرگز پشت سرش
غمگين بود و خسته ،
تنهاي تنها
با لبهاي تشنه ، به عكس
يك چشمه
نرسيد تا ببينه ، قطره قطره
قطره آب قطره آب
در شب بي طپش ، اين
طرف اون طرف
مي افتاد تا بشنوه صدا صدا
صداي پا صداي پا
از نگاهت امتداد خستگي پيداست
چشمهايت طعم ته سيگار مينا را
يا که بوي تلخ خاک و آب و خاکستر
پشت آن مخروبه هر روز بعد از درس
مي کند پچ پچ
مي دهد نجوا
بعد اينها خسته اي انگار!
بين درد روز و شبهايت
فرصت اشكي
گاه مي يابي؟
فرصتش همچون مجال عشق
قربان وفاتم به وفاتم گذري كن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت