رفته بودم بگویم همچو فرهاد
حتی بیشتر از مجنون
عاشقانه در بند طره ی پرپیچ و خمش گرفتار شدم
فرهاد رو نمی شناخت
مجنون رو هم مجنون میپنداشت!
فقط Leonardo DiCaprio
نرسیده، بازگشتم..
Printable View
رفته بودم بگویم همچو فرهاد
حتی بیشتر از مجنون
عاشقانه در بند طره ی پرپیچ و خمش گرفتار شدم
فرهاد رو نمی شناخت
مجنون رو هم مجنون میپنداشت!
فقط Leonardo DiCaprio
نرسیده، بازگشتم..
طبيعت چيز مهمي است
هيچ سگي لازم ندارد كه روي پيشاني اش بنويسند:
"نزديك نشويد
گاز ميگيرم!"
سالهاست با خاطره ی آن شب بارانی زندگی میکنم
بی آنکه بدانم
آن دو قطره ی روی گونه هایت
باران بود؟
یا اشک چشم هات؟
زمستان را برایم جا گذاشتی
تا به جای دست هایت
شال دور گردنم بیندازد
حالا تا بهار دست هایت
چشم هایم را می دوزم
به دکمه های پیراهنت
و به جای آن دروغ ها
دماغم
هویج تر می شود.
باران از چشمت افتاد
باد شکل تنت
پاییز را پشت در گذاشت
کفش های رفتنت
جفت سفر بود.
پیش از تو
به درخت سیبی دل بسته بودم
که هرگز قدم نمی رسید
در آغوش بگیرمش
سال ها کنار این چشمه تشنگی کشیدم
سیبی که از درخت
در چشمه افتاد
مرا عاشق تو کرد
دستم را
آزاد بگذارید
تا آسمان را پاک کنم...
دور دست
امیدی نمی آموخت . . .
ناديده مگير مرا
که « من »...
ادامه ی ناگزیر « بي تويي »است
و « شب »
بهانه های بی وقفه رفتن
در طلوعی كه در آستانه
ترديد كرده است..
حامد مختاری
تو...
ايستگاه...
قطار و دود...
من ميخكوب بر زمينم
و روزهاست ريلها هنوز زير اشكهايم دنبال تو مي دوند
و به تونمي رسند هنوز...