يک دمش نه خواب بود و نه قرار
ميطپيد از عشق و ميناليد زار
گفت يا رب امشبم را روز نيست
يا مگر شمع فلک را سوز نيست
عطار
Printable View
يک دمش نه خواب بود و نه قرار
ميطپيد از عشق و ميناليد زار
گفت يا رب امشبم را روز نيست
يا مگر شمع فلک را سوز نيست
عطار
تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل
زهر آفت که باشد در حصار آهنین باشی
فضولی!گر چه رسوایی،مجو تدبیر کار از کس
چه چاره چون تو را تقدیر می خواهد چنین باشی؟
يار کو، تا دل دهد در يک غمم
دست کو، تا دست گيرد يک دَمم
زور کو، تا ناله و زاري کنم
هوش کو، تا ساز هشياري کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار
اين چه عشق است، اين چه درد است، اين چه کار
عطار
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه!که مردیم و نبردیم به وصل تو رهی
چو ربودی دل ودینم عوضی کن به وصال
به گدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی؟
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید گر ناز کند و گر نوازد شاید
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل کز روی نکو بجز نکویی ناید
فخرالدین عراقی
دلا!آن به که چون با خوبرویان همنشین باشی
نباشی غافل از ایام دوری،دوربین باشی
مرا ای اشک!هر دم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم تو را مطلق که در روی زمین باشی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی
يا دلم دِه باز، يا با من بساز
در نياز ِ من نگر، چندين مَناز
از سر ِ ناز و تکبر درگُذر
عاشق و پير و غريبم درنِگر
عشق من چون سرسري نيست، اي نگار
يا سرم از تن ببر يا سر درآر
عطار
روزگار ئؤیله بنیم مقصودیمی حاصیل قیلیب
اول کی منع ائیلر،اولور بدخواه رب العالمین
هیچ شک یوخ کیم یئتر مقصودا قالماز نا امید
خرمن الطافین اطرافیندا اولان خوشه چین
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است
ناز تو را نياز من، چشم مرا جمال تو
بس که کشيد ناز تو، مرد عراقي، اي دريغ
چند کشد، تو خود بگو، خسته دلي دلال تو؟
فخرالدین عراقی
وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند
که آن را حاصل این دُر که با بحر آشنا باشد
نشان پرسیدم از دلبر،دل گم گشته را گفتا
بجز در بند گیسویم دل عاشق کجا باشد
نسیمی
در درد عشق، يک دل بيدار مي نبينم
مستند جمله در خود، هشيار مي نبينم
جمله ز خودپرستي، مشغول کار خويشند
در راه او دلي را بر کار مي نبينم
عمري به سر دويدم، گفتم مگر رسيدم
با دست هرچه ديدم، چون يار مي نبينم
عطار
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست،کی بریزد
دستی که بر کف اورا زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست ِ مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویای شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد
آن کز می حقیقت پیوسته مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
عمادالدین نسیمی
دل رفت و ديده خون شد و جان ضعيف ماند
وان هم براي آن که کنم جان فداي دوست
روزي به پاي مرکب تازي درافتمش
گر کبر و ناز باز نپيچد عنان دوست
هيهات کام من که برآرد در اين طلب
اين بس که نام من برود بر زبان دوست
سعدی
تیره زلفا باده ی روشن کجاست
دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مریز
خاک مرد اتشین جوشن کجاست؟
خاقانی
تکيه کردم بر وفاي او، غلط کردم، غلط
باختم جان در هواي او، غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او، فعلي عبث کردم، عبث
ساختم جان را فداي او، غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم، خطا
سوختم خود را براي او، غلط کردم، غلط
اين که دل بستم به مِهر عارضش بد بود، بد
جان که دادم در هواي او غلط کردم، غلط
همچو وحشي رفت جانم در هوايش حيف، حيف
خو گرفتم با جفاي او غلط کردم، غلط
وحشی بافقی
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
حافظ
فرياد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفري نيست
در راه خطرناک طلب گم شدم آخر
زيرا که درين ورطه مرا راهبري نيست
تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درين پرده چنين پردهدري نيست
فروغی بسطامی
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وين عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاين دم که فرو برم برآرم یا نه
خیام
هر كس كه بديد چشم او گفت
كو محتسبي كه مست گيرد
در بحر فتاده ام چو ماهي
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتاده ام به زاري
آيا بود آنكه دست گيرد
حافظ
دارم بتی به چهره ی صد ماه و افتاب
نازکتر از گل تر و خوشبو تر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازنده تر ز سرو سهی بر کنار اب
عبید زاکانی
باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش
اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه كار
كار ملكست آن كه تدبير و تامل بايدش
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست
راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
حافظ
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنبا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد اسایش
مذاق حرص و از ای دل بشو از تلخ و از شورش
حافظ
شكر یزدان را كه چون او شد پدید
در خیالش جان، خیال خود بدید
خاك درگاهت دلم را می فریفت
خاك بر وی كاو ز خاكت میشكیفت
گفتم ار خوبم پذیرم این از او
ور نه خود خندید بر من زشت رو
چاره آن باشد كه خود را بنگرم
ور نه او خندد مرا، من كی خرم؟
او جمیل است و یحبّ للجمال
كی جوان نو گزیند پیر زال
مثنوی
لبش میبوسم و در میکشم می
به اب زندگانی برده ام پی
نه رازش میتوانم گفت با کس
نه کس را میتوانم دید با وی
لبش میبوسد و خون میخورد جام
رخش میبیند و گل میکند خوی
حافظ
یار اگر زؤلفؤن آچارسا گزدیره ر مادام دام
داما توشغی،سؤنبؤل اولغی،نافه ی تاتار،تار
تاری چشم شقایق گیر و طرف ِ جوی،جوی
جوی جان پر آب عشق ائت،چؤن مجالین وار،وار
بارها گفتم نسیمی قیلما از بیداد،داد
داد ایله کؤنلؤم نولا چؤن لعل گؤوهر بار،بار
رازى است مرا، رازگشايى خواهم
دردى است به جانم و دوايى خواهم
گر طور نديدم و نخواهم ديدن
در طور دل از تو، جاى پايى خواهم
گر صـوفى صافى نشـدم در ره عشق
از همّت پير ره، صفايى خواهم
گر دوست وفايى نكند بر درويش
با جان و دلم از او جفايى خواهم
امام
مگر طایر بوستـــــــان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتـــی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یــــاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چـــــرا رنگ خـــــــون دل ما گرفتی ؟
رهی معیری
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتادهام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتادهام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد
حافظ
در هيچ دلى، نيست بجز تو هوسی
ما را نبود به غير تو دادرسى
كس نيست كه عشق تو ندارد در دل
باشد كه به فرياد دل ما برسی
امام
یار ما بی رحم یاری بوده است
عشق او با صعب کاری بوده است
لطف او نسبت به من این یک دو سال
گر شماری یک دوباری بوده است
تا به غایت ما هنر پنداشتیم
عاشقی خود عیب و عاری بوده است
لیلی و مجنون به هم میبودهاند
پیش ازین خوش روزگاری بوده است
وحشی بافقی
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتاي من
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
ناي عراق با دهل شرح دهد ثناي من
مولانا
نشنو از ني کآن نواي بينواست
بشنو از دل کآن حريم کبرياست
ني بـسوزد تل خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شـود
امام
دردا و دریغا که دل از دست بدادم * * * وانـــــــــــــــدر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بــــود * * * خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
انوری
دارد به جانم لرز مي افتد رفيق؛ انگار پاييزم
دارم شبيه برگ هاي زرد و خشك از شاخه مي ريزم
سيد محمد علي آل مجتبي
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم
همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم
مرد و زن برسر اگر تيغ زنندم سهلست
من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم
خواجوی کرمانی
مرغ سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
حافظ
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست
مولوی
پ.ن : Tabasom.Sweet عزیز پستشون رو ویرایش نکردن ،با آخرین پست صحیح ادامه میدم
وه چه بی رنگ و بی نشان که منم * * * کی ببینم مرا چنان که منــم
کی شود این روان من ساکـــــــــن * * * این چنین ساکن روان که منم
مولانا
مينوشتم سخني چند ز درد دل خويش
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم
ايکه گفتي که بغربت چه فتادي خواجو
چکنم دور فلک دور فکند از وطنم
در پي جان جهان گرد جهان ميگردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم
خواجوی کرمانی
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
مولوی