تهمتن بر اشفت و با توس گفت
كه رهام را جام بادهست جفت
Printable View
تهمتن بر اشفت و با توس گفت
كه رهام را جام بادهست جفت
تنگ غروب هواي تو تنگ غروب صداي تو
تنگ غروب راه افتادم دنبال ردپاي تو
(همه ميدونيد از كيه )
وقت سحر، به آینهای گفت شانهای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
تهمتن چنين داد پاسخ كه نام
چه پرسي كزين پس نبيني تو كام
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اي كار ساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
كه كيمياي مرادست خاك كوي نياز
ز مشكلات طريقت عنان متاب ايدل
كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
زرافه نگاهي انداخت به پايين
من به بالا
جرق!
نگاهمان به هم خورد
چيزي بين ما برق زد
همه با تعجب
چشم به ما دوختند.
خواب پروانهها، گزيده اشعار ميچيو مادو، برنده جايزه هانس كريستين اندرسن
دانی که چیست دولت , دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی , بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
نزن بر سر ناتوان دست زور
كه روزي درافتي به پايش چو مور
رفت آن تازه گل و ماند به دل خار غمش
گل کجا جلو گر و سرزنش خار کجا
صبر در خانه ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیده غم دیده بیمار کجاست
در خرابات مغان هوش مجوئید زما
همه مستیم در این می کده هوشیار کجاست
بهتر آن است ننالیم که نهان ماند راز
سٌر خود فاش نکن محرم اسرار کجاست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
ساقي بمژدگاني عيش از درم درآ
تا يكدم از دلم غم دنيا به در بري
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشاد قدی ساعد سیم اندامی
یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجا
یه نگین سبز خالص توی انگشتر دریا
تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد
واسه داشتن عشقت همه جونم آرزو شد
تو نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه
ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه
السلام يا حبيبي :rolleye:نقل قول:
نوشته شده توسط DVDUFO
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
ای عشق مدد کن که با سامان برسیم
چون مزرعه تشنه با باران برسیم
یا من برسم به یار یا یار به من
یا
هر دو بمیریم و به پایان برسیم
مجروح ز رنج زندگی رست
از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست
وان سینهی خرد خست پیکان
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندام سزاست
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زنده
دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي
تو ازاين چه سود داري كه نمي كني مدارا
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
لب تو لطف و صفا داد به خنديدن گل
ديدن روي خوش تر بود از ديدن گل
عسل بانو جان با "الف" بايد مي گفتين.
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
-----------------------------------------
امیدوارم درست نوشته باشم!!!!
با سلام
يكي يه پرسش بي پاسخم جواب دهد
يكي پيام مرا
ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
كه در زمين كه اسير سياهكاريهاست
و قلب ها دگر از آشتي گريزان است
هنوز رهگذري خسته را تواند ديد
كه با هزار اميد
چراغ در كف
در جستجوي انسان است
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
تو را میجویم و هرگز نمی یابم.....تو آن عشقی که افسون میکنی در دم......بهار از شاخه هم دیگر نمی روید...درخت خشک عسقم سبز نمی جوید....
با "د" بسازید
دل دل دیوونه ی منه
عشقت تو سینه ی منه
دنیا تو دستای منه
وقتی نگات ماله منه
قرارمون تو بارون
دوباره دیدنمون
گرفتن دستای تو
و
دوست دارم های منه
با سلام
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقيقت
نه پرتو ايمان
فروغ راستي از خاك رخت بربسته است
و آدمي افسوس
به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد
به قتل ماه كمر بسته است
نه غار كهف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
پست قبلی ادامه همین قسمت میباشد.
تو چشات عشق و می بینم
خنده از لبت می چینم
تو شبای پر ستاره
من به انتظار می شینم
تو کی هستی که نگاهت
جای خورشیدو گرفته
توی قلب عاشق من جای تردیدو گرفته.
با سلام
باز هم قسمتی از همان شعر و مجموعه :
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از ديوار
به ياد مي آرم
صف صفاي صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شكفته در نفس تازه سپيده دمان
درست گويي جاني به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب مي خندد
نه برج آهن و سيمان
نه اوج آجر و سنگ
كه راه بر گذر آفتاب مي بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندهاست
شكوه كوكبه دوستي است بر رخ دوست
صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شياري ز سيلي شمشير
نه جاي بوسه تير
من آنچه از آتش
به خاطرم باقي است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشيد و
گونه ساقي است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسي است
نه انفجار فجيعي كه شعله سيال
به لحظه اي بدن صد هزار انسان را
بدل كند به زغال
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
پست قبلی ادامه همین قسمت میباشد.
ســــــــــــــــــــــــ ــــلام
..........
لبهايش از سكوت بود
انگشتش به هيچ سو لغزيد
ناگهان طرح چهره اش از هم پاشيد و غبارش را باد برد
روي علف هاي اشك آلود به راه افتاده ام
خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام
دستهايم پر از بيهودگي جست و جوهاست
من ديرين تنها دراين دشت ها پرسه زد
هنگامي كه مرد
روياي شبكه ها و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود
روي غمي به راه افتاده ام
به شبي نزديكم سياهي من پيداست
در شب آن روزها فانوس گرفته ام
درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده
برگهايش خوابيده اند شبيه لالايي شده اند
مادرم را مي شنوم
خورشيد با پنجره آميخته
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست
گهواره اي نوسان مي كند
پشت اين ديوار كتيبه اي مي تراشند
مي شنوي ؟
ميان دو لحظه پوچ در آمد و رفتم
انگار دري به سردي خاك باز كردم
گورستان به زندگي ام تابيد
بازي هاي كودكي ام روي اين سنگهاي سياه پلاسيدند
سنگ ها را مي شنوم ابديت غم
كنار قبر امتظار چه بيهوده است
شاسوسا روي مرمر سياهي روييده بود
شاسوسا شبيه تاريك من
به آفتاب آلوده ام
تاركم كن تاريك تاريك شب اندامت را در من ريز
دستم را ببين راه زندگي ام در تو خاموش مي شود
راهي در تهي سفري به تاريكي
صداي زنگ قافله را مي شنوي ؟
با مشتي كابوس همسفر شده ام
راه از شب آغاز شد به آفتاب رسيد و اكنون از مرز تاريكي مي گذرد
قافله از رودي كم ژرفا گذشت
سپيده دم روي موج ها ريخت
چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد
شاسوسا شاسوسا
در مه تصوير ها قبر ها نفس مي كشند
لبخند شاسوسا به خاك مي ريزد
و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد كتيبه اي
سنگ نوسان مي كند
گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم مي شكفد اديت در شاخه هاست
كنار مشتي خاك
در دوردست خودم تنها نشستهام
برگها روي احساسم مي لغزند
...
دستهايم پر از بيهودگي جست و جوهاست
من ديرين تنها دراين دشت ها پرسه زد
ديديم
اينجا نه رستگاري
كه هول زار تباهي بود
پايان سر به راهي
آري، دريغ، عقربه ي ساعت زمان
راهي به بازگشت ندارد
اينك رسيده ساعت ما،
تنها
چشم اميد ما به شما مانده ست
اي سروهاي سبز جوان
اي جنگل بزرگ جوانان
تا استوارتر به بر آئيد
و همصدا بسرائيد:
« ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
گر ابرهاي تيره سفر كردند
و نور روشن فردا را ديديد
از ما به مهرباني ياد آريد
از ما كه در تمام شب عمر
در جستجوي نور سحر پرسه مي زديم
در خاطر آرزوي ما را
بسپاريد
از ما به مهرباني
ياد آريد!
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
ترسم از اين كه اگر در آسيا بلوا شود
ميهن ما بخشي ازتنب و ابوموسي شود
ميزند خيمه بر ايران عاقبت شيخ دوبي
آل و اوضاعش اگر در كاخ مرمر جا شود
ميتوان با پول نقد امروز ايران را خريد
مملكت وقتي كه بي پول است خود كالا شود
ژاپن دوم نشد ايران، وليكن غم مخور
بخت اگر ياري كند، شايد گواتمالا شود
دوش با من گفت پنهان كارداني تيز هوش
وز شما پنهان نشايد كرد سر مي فروش
گفت آسان گير بر خود كارها كز روي طبع
سخت مي گيرد جهان بر مردمان سخت كوش
شكر فروش كه عمرش دراز باد ,چرا
تفقدي نكرد طوطي شكرخا را
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي كنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنكه روح مرا رام كرده است
جان سختيم نگر كه فريبم نداده است
اين بندگي كه زندگيش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر به من تنگناي ملال آور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از كرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازيانه را
ازا اين گوشه ي دنيا به اون گوشه رسيديم
نگين دنيا قشنگه قشنگيهاشو ديدم
من هر چه میکشم همه از یک نگاه توست
ای کاش کور میشدم ان لحظه ی نخست
ترس از خدا نداري؟ اي شيخ مامقاني؟
دزدي و پاسباني ، گرگي و هم شباني
در هر دو حال بودن ، الحق كه ميتواني
گر اين چنين نبودي ، داني كنون چه بودي؟
ميبودي آنكه قرآن ، بر مرقدي بخواني
شيخي بدي گزيده ، در حجره اي خزيده
لب دايما گزيده ، از فقر و ناتواني
مبل تو بود سنگي ، يا آنكه لوله هنگي
با قوري جفنگي ، از عهد باستاني
آن جبه سياهت ، و آن چوب شبكلاهت
بد يادگار گويا ، از دوره كياني
در جمله وجودت ، غير از شپش نبودت
چيزي ز مال دنيا ، در اين جهان فاني
گويند روضه خواني است ،راه معيشت تو
به به چه خوب فني است ، اين فن روضه خواني
اي شيخ كارآگاه ،امروز ماشاالله
كردي اداره چون شاه ، ترتيب زندگاني
اين حشمت و حشم را ، وين كثرت درم را
اين خانه ارم را ، والله در جواني
گر خواب ديده بودي ، يا خود شنيده بودي
بر خويش ..... بودي ،از فرط شادماني