از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
Printable View
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هرلحظه به دام دیگری پابســتی
گفتا شیخا هرآنچه گویی هســــتم
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
یارب آیینه ی حسن تو چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
دلهای دوستان تو خون می شود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل می دهد رجا
سعدی
امشب ز غمت میان خـون خواهم خفت
وز بــستر عـافیــت بــرون خـواهم خفت
بـــــاور نــکنی خیـــال خود را بـــفرست
تـــا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا دارد
دوست ميدارم من اين ناليدن دلسوز را
تا به هر نوعي که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رويي ميرود
کان صباحت نيست اين صبح جهان افروز را
سعدی
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری