نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم
Printable View
نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم
این دهکده بیهوده زیباست
آسیاب ها
بیهوده می چرخند
شعر دست مرا گرفته
به دور دست ها می برد
بیچاره پدر
بیچاره مادر
بیچاره لیلا
من دیگر باز نمی گردم.
هیچ کس باور نمیکند
که من
به خاطر صدایی که
دوباره بشنوم
در کوچه های شبانه
تلف شدم
مردم
تو صدای دلانگیز پیانویی بودی
که در یک شب مهتابی
از کلبهای مجهول به گوش میرسید
هیچ کس باور نمیکند
که من
به خاطر…
وقتی کسی قرار نیست بیابد
خانه را برای اوهامت مهیا میکنی
لازم نیست موهای سفیدت را رنگ کنی
با زیرپیراهن سفیدت راه میروی
و یال بلند اسبی سفید را نوازش میکنی که یک پایش میلنگد
بچه گربههای مرده را از زیر مبلها بیرون میآوری
و زیر خروارها کاغذ سفید دفن میکنی
در خورجین اسب
دفترچهی نتی مییابی
پشت پیانوی شانزدهسالگیات مینشینی
همهی نتها، نتهای وداعاند
وداعها در هوا معلقاند
در چشمهای اسب
در بوی همهی مردگان نوشتههایت
در زنگ در که لال است
و در ماه که از قاب پنجرههایت رفته است
در هر وداع
وهمی نو به خانهات میآید
خانه را برایش مهیا میکنی.
مانده ام
چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید...
سال هایی را نیز که با تو بودم
فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید
دنیا را
زندگي را
و خودم را نیز فراموش کنم
تو با همه چيز در آميخته اي
غریب آشنا با من،
دلم تنگ است باور کن
پس از تو
زندگی با مرگ همرنگ است باور کن
کمک کن تا دوباره جاده ها بی انتها باشد
نباشی پای رفتن های من
و این بر شانه های عشق یک ننگ است باورک
غم با همه نامردیش هر شب به من سر می زند
ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا
بیهوده عاشق تو شدم
نه نامی داشتی
نه چهره ای
در تاریکی بازی می کردم
باید می باختم
حالا منم و دست های خالی
و ماه سکه ای ست
دست نیافتنی
حالا منم و سرشکستگی
قماربازان
سرشکسته به خانه برمی گردند
رسول يونان
قطره اشكي شده اي
درگوشه چشهانم
زماني بودي و
حالا نيستي
يادش بخير خانه اي كه داشتيم
با احترام خم مي شوم
ويك شاخه گلسرخ ميگذارم
برمزار گذشته
وروز . روزي بسيار غم انگيز است ...
دريا بالا آ مد
آنقدر كه
درقاب پنجره جاي گرفت
نمي دانم
شايد هم پنجره پائين رفت
تا دريا را
به من نشان بدهد
بالاخره
از اين اتفاق ها مي افتد
وقتي كه تو باشي
حالا كه نيستي
من به پرندگان حق مي دهم
كه نخوانند
همينطور به خورشيد
كه مضحك و منگ
مثل يك دلقك ديوانه از كوچه ها بگذرد ...
رسول يونان
خم می شه و یه گلوله بزرگ برف بر می دارهخوب گردش می کنه و پرت میکنه به طرف توجا خالی می دی اما اون گلوله با تمام قدرت به صورتت می خورهصورتت کرخ می شه و با سر به عقب پرت می شیمی دوه به طرفت و معذرت خواهی می کنهآسمون دور سرت می چرخهکلمات رو به صورت بریده و نا مفهوم می شنویاون داره تکونت می ده که چشاتو نبندیاما تو کم کم داری سبک می شیتو خاطراتت یه بچه شاد وشیطون رو می بینیکه داره با عروسکش بازی میکنهصفحه ها تند تند ورق می خورنبزرگ و بزرگتر می شههمه چیز خوب پیش میرهشاد شادهفکر میکنه زمین مسخر به راه رفتن اونهجونه و پر از نشاطشور زندگی تو چشاش موج میزنههیچ چیز نمی تونه اونو خسته کنهتا اینکه یه روز یه شاخه مریم سپیدتو اتاقش اونو عاشق می کنهفقط باید از پنجره نگاهش کنهاگه مریم بفهمه که اون بی دل شدهاز پیشش میرهپس باید یواشکی گریه کنهکه گلش اشکش رو نبینهباید بغضش رو فرو بده و دم نزنهنفسش کند شدهنوشیدن عشق بی رمقش کردهگیج گیجچشماتو می بندیتا بازم اشکاتو نبینه