با سلام به دوستان درباره فروغ و زیبای شعر فروغ و همسنگ بودن با شاعران چون اخوان ثالث و سپهری همین یک قطعه کافیست.:
اگر به خانه ی من امدی ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از ان
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
.
.
.
.
.
محشر کبراست این قطعه ...
Printable View
با سلام به دوستان درباره فروغ و زیبای شعر فروغ و همسنگ بودن با شاعران چون اخوان ثالث و سپهری همین یک قطعه کافیست.:
اگر به خانه ی من امدی ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از ان
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
.
.
.
.
.
محشر کبراست این قطعه ...
به جرأت ميتوان گفت شعر فروغ چه در مضمون و چه در فرم از ديگر شاعران همعصر خود چون شاملو، اخوان و سهراب به جهان جديد نزديكتر است. اين موضوع از چند جهت قابل طرح است.
1-همه ميگويند و براي همه پذيرفته شده است كه زبان شعري فروغ زبان محاوره است. نتيجه بهكارگيري اين زبان ارتباط گسترده با اقشار، گروهها و طبقات مختلف جامعه است. در دنياي جديد با آنكه همة حوزهها از جمله ادبيات و شعر بسيار تخصصي و حرفهاي ميشوند اما اثر و عملي مقبول و مطلوب است كه بتواند با طيفهاي متنوع و گسترده ارتباط بگيرد. اگر در دنياي گذشته همة علوم و فنون در اختيار عدهاي محدود بود و افرادي معدود نيز با آن ارتباط داشته و از بهره ميبردند، دنياي جديد با برهمزدن اين معادله دستاوردهاي علمي، فرهنگي و ادبي را به تمامي اعضاي جامعه عرضه كرد. اگر روزگاري شعر در ميان نخبگان ميچرخيد، جهان جديد اصل را بر اين قرارداد كه شعر را به ميان اقشار و گروههاي مختلف ببرد. بيترديد شاعري ميتوانست در اين زمينه موفقتر باشد كه زبان شعرياش زبان گروههاي مختلف باشد. زبان محاوره فروغ چنين امكاني را به شعر او بخشيد كه بتواند اقشار گوناگوني را مخاطب خود قرار دهد. درواقع زبان شعري فروغ شعر را از دست نخبگان بيرون كشيده و وارد جامعه كرد. اين زبان نه مختص به مخاطبان روشنفكر است، نه مبارزان سياسي، نه متفكران و نه شاعران حرفهاي. در عينحال اين گروهها نيز خوانندة شعر او ميشوند. اين زبان را همانقدر كه جوانان ميپسندند، نخبگان هم دوست دارند. در مقابل زبان محاوره فروغ، زبان فخيم شاملو و كموبيش اخوان قرار دارد. اين زبان، زبان مردم نبوده و طبيعي است كه اختصاص به گروههاي خاص داشته باشد. به همين جهت اين نوع زبان از آنچه دنياي مدرن ميطلبد دور ميافتد. زبان فخيم، زبانِ نخبگي است، موضوعي كه بيشتر متعلق به جهان سنتي است تا جهان جديد. طبيعي است خوانندگان اين شعر نيز صرفاً نخبگان (روشنفكران، تحصيلكردگان و...) باشند
2-در ادامه نكتة اول بايد گفت كه زبان محاوره باعث ميشود خوانندة خود را در كنار شاعر و شعر او ببيند. متقابلاً زبان فخيم زبان سلطه است، زباني است كه در ذات خود به دنبال سيطره است. شعر فروغ با خواننده، يكي ميشود اما شعري با زبان سنگين شاملو خود را نسبت به خواننده در بالادست قرار ميدهد. اين زبان، نگاه از بالاست، موضوعي كه مدرنيسم در روابط ميان متن و خوانندة حاضر به پذيرش آن نيست. جهان امروز بر آن است تا مخاطب خود را زير سلطه زبان شعري يك شاعر نبيند و به عبارتي اين جهان به همسطحي و تعامل ميان زبان متن و خواننده قايل است
3-در زبان شعر فروغ عنصر مهم ديگري نيز وجود دارد كه او را هرچه بيشتر به عصر جديد نزديك ميسازد: واژگان. بخش مهمي از واژههايي كه در زبان شعر فروغ به چشم ميخورد برگرفته از اشيايي است زادة دنياي جديد و البته دنياي جديد دهههاي 30 و 40 شمسي. راديو، شناسنامه، مقوا، ليوان، روزنامه، ايستگاه، فسفر و... واژههايي هستند كه فروغ از آنها بهره برده است. وجود اين واژهها همراه با زباني محاوره (كه لازم و ملزوم هم هستند) باعث ميشود زبان و به عبارتي شعر به غايت مدرن و جديد باشد. چنين واژگاني را مقايسه كنيد با واژگاني چون كدامين، دريغا، ابلهامردا، پاتابه، پيسوز، جلپاره، خنازير، سلاطونيان، خنجر و... كه شاملو به كار برده و جايي در زبان امروز ندارند. طبيعي است زباني فخيم كه مملو از چنين واژگاني است نميتواند زباني باشد كه جهان جديد آن را ميطلبد
4-مفهوم شعر فروغ نيز بسيار مدرن است. شعر او شعر عصيان و بحران است و درست به همين دليل است كه در شعر او قطعيت وجود نداشته و با نسبيتها مواجهيم. او بر آنچه او را ميآزارد عاصي ميشود. اما به عقيده يا باوري يقين پيدا نكرده و از آن مطلق خوب نميسازد. او شاعر بحران انسان امروز است، بحران هويتي كه زاييدة دنياي جديد است و با قطعيت و مطلقانگاري هيچ سنخيتي ندارد. فروغ با جهاني كه در آن زندگي ميكند و مانع رهايي او ميشود سر ستيز دارد. اين جهان گاه در سنتها گاه در روشنفكران گاه در جامعه و گاه مردمي كه با آنها زندگي ميكند خود را نشان ميدهد. او اسطوره اي ندارد كه به آن متوسل شده و آن را بستايد. بنابراين چيزي در هستي او وجود ندارد كه بتواند براي او يقين و قطعيت به همراه آورد. اين امر خود از نشانههاي اصلي جهان جديد است. با چنين نگاهي به جهان، شعر فروغ شعر چندصدايي است شعري است كه ايدئولوژي و انديشههاي قطعي را به كنار گذاشته و در خود تنوع صداها را جاي داده است. از همين دريچه ميتوان شعر فروغ را شعر دموكراتيك ناميد. شعري كه مدام درحال نقد و عصيان است و صد البته اين نقد و عصيان از شكل و ماهيت ايدئولوژيك به دور است چراكه در فلسفه فروغ جايي براي «بايد» و «نبايد» وجود ندارد. اين شعر خالي از حكمهاي كلي و ابدي است و همين امر شعر او را شعر دموكراتيك ميكند. اما شعر شاملو و اخوان اينگونه نيست. شعر شاملو شعر اسطورههاست، شعر ايدئولوژي است، شعر «شير آهنكوه» مرداني است كه به آرمانهاي بزرگ، كامل و قطعي يقين دارند و مطلق خوبيها در اختيار آنهاست. براي همين است كه اين شاعر (شاملو) به شاعراني چون سهراب و فروغ ايراد ميگيرد كه در زمانهاي كه خون از همه جا جاري است آنها از گل و بلبل ميگويند. در شعر شاملو خير و شر و نمادهاي آنها جاي ويژهاي دارند و به همين جهت شعر او در اكثر موارد به ايدئولوژي تبديل ميشود. در شعر شاملو، ايدئولوژي حاكم است و گرچه ايدئولوژي از پديدههاي مدرن است اما نسبت به آن با سنت و اقتدارگرايي نيز بسيار محكم و سخت است. البته نبايد فراموش كرد كه شاملو شعرهاي عاشقانه هم سروده است اما شاملو به واسطة شعرهاي ايدئولوژيك است كه مطرح ميشود نه شعرهاي عاشقانه
5-شعر چندصدايي و چندبعدي فروغ و متقابلاً شعر اسطورهاي و ايدئولوژيك شاملو نتايج خاص خود را به دنبال دارند. از آنجا كه شعر فروغ همسو با ارزشها و انديشههاي جهان جديد است از ماندگاري بيشتري برخوردار ميشود اما شعر ايدئولوژيك شعري است كه در يك دوره و عصر محدود خود را نشان داده و پس از آن رو به افول ميرود. جامعه تا زماني كه نياز به ايدئولوژي دارد به شعر ايدئولوژيك رو ميآورد و زماني كه جامعه وارد مرحلة ديگري شد اين نوع شعر نيز كاركرد خود را از دست ميدهد. عدم تمايل به شعر شاملو در دهة شصت و هفتاد شمسي از همينجا نشأت ميگيرد. جامعه منفعل علاقهاي به ايدئولوژي ندارد و به همين دليل است كه شعر ايدئولوژيك (هرچند كه شاعر آن نيز زنده باشد و شعر بسرايد) راهي به جامعه باز نميكند. اما در همين دوران شعر فروغ، كه در آن، انسان، فارغ از دغدغههاي ايدئولوژيك مطرح بوده و بحران او صرفاً بحران سياسي نيست خواننده خود را دارد، گرچه شاعرش سالها پيش از دنيا رفته باشد. درواقع شعر فروغ، شعر انسان دنياي جديد است و اين انسان ويژگيهايي دارد كه مخصوص به دوره و شرايط خاصي نيست. بحران چنين انساني بحران انسان شكستخورده از ايدئولوژيها نيست، بلكه بحراني است در ذات انسان جامعة جديد.
منبع: ghabil.com
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فروغ در روز هشتم دی ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانیتبار به دنیا آمد. فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او میتوان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
سرودن اولین شعر
فروغ ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با نام شاعری تازه آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت؛ و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی پروایی و دریدن پرده ریاکران با حافظ تشبیه کرد و نوشت: «که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان الغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.» فروغ با مجموعه های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
ازدواج با پرویز شاپور
فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور نویسنده ایرانی که ظاهراً پسرخاله وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۴۳ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار شاپور بود. پرویز شاپور و فروغ فرخزاد، در نامهها و نوشتههای خویش از کامیار، با نام ”کامی” یاد میکردند. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامهنگاریهای عاشقانهای داشت. این نامهها به همراه نامههای فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامههای وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی منتشر گردید
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور را نه تنها به خاطر اینکه از طرف فروغ نوشته شده اند خواندنی است بلکه اینها نامه های گذشته است اینها حرفهایی است که در گذشته مطرح بوده ولی … کمی که فکر می کنیم …. کمی که مقایسه می کنیم می بینیم با حرفهایی که امروزه در جامعه ی ما گفته می شود چندان فرقی ندارد و در برخی موارد اصلا فرق ندارد … بحث تلخ وشیرین مهریه در نامه های قبل از ازدواج! که پنداری قیمتی است برای انسانها ! دلتنگی هایی که از سوی پدران و مادران برای فرزندان ایجاد می شود و تنها دلیل آن تفاوت نگرشی است که دو طرف به زندگی دارند و این تنها با گذشت زمان و اختلاف زمان ایجاد می شود.
شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.
من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!
منبع: مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦
منبع: nasour.net
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمنکی بیهوده ای ننگم از دلپکی بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از با م خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خک و خکش اما بوینک
بادبادکهاش در افلک پک
ناشناس نیمه پنهانیش
شرمگین چهره انسانیش
کو بکو در جستجوی جفت خویش
می دود معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنها تر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
تلخکام و ناسپاس از یکدیگر
عشقشان سودای محکومانه ای
وصلشان رویای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
آهوان ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریا ها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونه طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطر بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید
تنها تر از يك برگ
با بار شاديهاي مهجورم
در آبهاي سبز تابستان
آرام ميرانم
تا سرزمين مرگ
تا ساحل غمهاي پاييزي
در سايه اي خود را
رها كردم
در سايه بي اعتبار عشق
در سايه فرار خوشبختي
در سايه ناپايداريها
شبها كه ميچرخد نسيمي گيج
در آسمان كوته دلتنگ
شبها كه مي پيچد مهي خونين
در كوچه هاي آبي رگها
شبها كه تنهاييم
با رعشه هاي روحمان تنها
در ضربه هاي نبض مي جوشد
احساس
هستي هستي بيمار
در انتظار دره ها رازيست
اين را به روي قله هاي كوه
بر سنگهاي سهمگين كندند
آنها كه در خطوط سقوط خويش
يك شب سكوت كوهساران را
از التماسي تلخ آكندند
در اضطراب دستهاي پر
آرامش دستان خالي نيست
خاموشي ويرانه ها زيباست
اين را
زني در آبها مي خواند
در آبهاي سبز تابستان
گويي كه در ويرانه ها مي زيست
ما يكديگر را با نفسهامان
آلوده مي سازيم
آلوده تقواي خوشبختي
ما از صداي باد مي ترسيم
ما از نفوذ سايه هاي شك
در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم
ما در تمام
ميهماني هاي قصر نور
از وحشت آواز مي لرزيم
اكنون تو اينجايي
گسترده چون عطر اقاقي ها
در كوچه هاي صبح
بر سينه ام سنگين
در دستهايم داغ
در گيسوانم رفته از خود سوخته مدهوش
اكنون تو اينجايي
چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر
مردمكهاي پريشانم
مي چرخد و ميگسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي گيرند
شايد مرا از شاخه ميچينند
شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
شايد ...
ديگر نمي بينم
ما برزميني هرزه روييديم
ما بر زميني هرزه مي باريم
ما هيچ را در راهها ديديم
بر اسب
زرد بالدار خويش
چون پادشاهي راه مي پيمود
افسوس ما خوشبخت و آراميم
افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
خوشبخت زيرا دوست مي داريم
دلتنگ زيرا عشق نفرينيست
روز يا شب ؟
نه اي دوست غروبي ابديست
با عبور دو كبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهايي از دور از آن دشت غريب
بي ثبات و سرگردان همچون
حركت باد
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من مي خواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فرو مي افتد
دانه هاي زرد تخم كتان
زير منقار قناري هاي عاشق من مي شكنند
گل باقالا اعصاب كبودش را در سكر نسيم
مي سپارد به رها گشتن
از دلهره گنگ دگرگوني
و در اينجا در من ‚ در سر من ؟
آه ...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم مثل يك حرف دروغ
شرمگينست و فرو افتاده
من به يك ماه مي انديشم
من به حرفي در شعر
من به يك چشمه ميانديشم
من به وهمي در خاك
من به بوي غني
گندمزار
من به افسانه نان
من به معصوميت بازي ها
و به آن كوچه باريك دراز
كه پر از عطر درختان اقاقي بود
من به بيداري تلخي كه پس از بازي
و به بهتي كه پس از كوچه
و به خالي طويلي كه پس از عطر اقاقي ها
قهرمانيها ؟
آه
اسبها پيرند
عشق ؟
تنهاست و از
پنجره اي كوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
از خراميدن ساقي نازك در خلخال
آرزوها ؟
خود را مي بازند
در هماهنگي بي رحم هزاران در
بسته ؟
آري پيوسته بسته بسته
خسته خواهي شد
من به يك خانه مي انديشم
با نفس
هاي پيچك هايش رخوتناك
با چراغانش روشن همچون ني ني چشم
با شبانش متفكر تنبل بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايره پي در پي بر آب
و تني پر خون چون خوشه اي از انگور
من به آوار مي انديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشكوك
كه شبانگاهان در
پنجره مي كاود
و به گوري كوچك ‚ كوچك چون پيكر يك نوزاد
كار ...كار؟
آري اما در آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسكن دارد
كه ترا ميجود آرام ارام
همچنان كه چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهوده ديگر را
و سر انجام تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
مثل قايقي در گرداب
و در اعماق افق چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نامفهوم نخواهي ديد
يك ستاره ؟
آري صدها ‚ صدها اماا
همه در آن سوي شبهاي محصور
يك پرنده ؟
آري صدها ‚ صدها اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
من به فريادي در كوچه مي انديشم
من به
موشي بي ازار كه در ديوار
گاهگاهي گذري دارد !
سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان در لحظه ي لرزاني
كه فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
من دلم مي خواهد
كه به طغياني تسليم شوم
من دلم ميخواهد
كه ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم
مي خواهد
كه بگويم نه نه نه نه
برويم
سخني بايد گفت
جام يا بستر ‚ يا تنهايي ‚ يا خواب ؟
برويم ...
همه شب با دلم كسي مي گفت
سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود مي رود نگهدارش
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فردا ها
روي
مژگان نازكم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تو رها
مي شكفتم ز عشق و مي گفتم
هر كه دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود چشم من به دنبالش
برود عشق من نگهدارش
آه اكنون تو رفته اي و غروب
سايه ميگسترد
به سينه راه
نرم نرمك خداي تيره ي غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هايي همه سياه سياه
چون سنگها صداي مرا گوش ميكني
سنگي و ناشنيده فراموش ميكني
رگبار نو بهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي كني
دست مرا كه ساقه سبز نوازش است
با بر گ هاي مرده هم آغوش ميكني
گمراه تر از روح شرابي و ديده را
در شعله مي نشاني و مدهوش ميكني
اي ماهي طلايي مرداب خون من
خوش باد مستيت كه مرا نوش ميكني
تو دره بنفش غروبي كه روز را
بر سينه مي فشاري و خاموش ميكني
در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيه پوش ميكني؟
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچكها به
يكديگر
آن بام هاي باد بادكهاي بازيگوش
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزها يي كز شكاف پلكهاي من
آوازهايم چون حبابي از هوا لبريز مي جوشيد
چشمم به روي هر چه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مي نوشيد
گويي ميان مردمكهايم
خرگوش نا آرام
شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي نا شناس جستجو مي رفت
شبها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت
آن روزها رفتند
آن روزها ي برفي خاموش
كز پشت شيشه در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره ميگشتم
پاكيزه برف من چو كركي نرم
آرام مي باريد
بر نردبام كهنه چوبي
بر رشته سست طناب رخت
بر گيسوان كاجهاي پير
و فكر مي كردم به فردا آه
فردا
حجم سفيد ليز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او در چارچوب در
كه ناگهان خود را رها مي كرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز كبوترها
در جامهاي رنگي
شيشه
فردا ...
گرماي كرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خطهاي باطل را
از مشق هاي كهنه خود پاك مي كردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه مي گشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشك ياس
گنجشك هاي مرده ام را خاك ميكردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي
جذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روز ها هر سايه رازي داشت
هر جعبه سربسته گنجي را نهان مي كرد
هر گوشه صندوقخانه در سكوت ظهر
گويي جهاني بود
هر كسي ز تاريكي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود
آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
آن انتظار آفتاب و
گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع ساكت و محبوب نرگسهاي صحرايي
كه شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار مي كردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لكه هاي سبز
بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مي شد كش مي آمد با
تمام لحظه هاي راه مي
آميخت
و چرخ مي زد در ته چشم عروسكها
بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم هاي رنگي سيال
و باز مي آمد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار بود كه مي ريخت
كه مي ريخت
كه مي ريخت
آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي
جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه با زيبايي رگهاي آبي رنگ
دستي كه با يك گل
از پشت ديواري صدا مي زد
يك دست ديگر را
و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
كه در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو ميكرد
در ظهر هاي گرم دود آلود
ما عشقمان را
در غبار كوچه مي خوانديم
ما با زبان ساده گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم
و به درختان قرض مي داديم
و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
ناگاه
محصورمان مي كرد
و
جذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند
از تابش خورشيد پوسيدند
و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت
و دختري كه گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ مي زد آه
اكنون زني تنهاست
اكنون زني تنهاست
و چهره شگفت
از آن سوي دريچه به من گفت
حق با كسيست كه ميبيند
من مثل حس گمشدگي وحشت آورم
اما خداي من
آيا چگونه مي شود از من ترسيد ؟
من من كه
هيچگاه
جز بادبادكي سبك و ولگرد
بر پشت بامهاي مه آلود آسمان
چيزي نبوده ام
و عشق و ميل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشي به نام مرگ جويده است
و چهره شگفت با آن خطوط نازك دنباله دار سست
كه باد طرح جاريشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون مي كرد
و گيسوان نرم و درازش
كه جنبش نهاني شب مي ربودشان
و بر تمام پهنه شب مي گشودشان
همچون گياههاي ته دريا
در آن سوي دريچه روان بود
و داد زد باور كنيد من زنده نيستم
من از وراي او تراكم تاريكي را
و ميوه هاي نقره اي كاج را هنوز
مي ديدم آه ولي او ...
او بر
تمام اين همه مي لغزيد
و قلب بي نهايت او اوج مي گرفت
گويي كه حس سبز درختان بود
و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت
حق با شماست
من هيچگاه پس از مرگم
جرات نكرده ام كه در آينه بنگرم
و آن قدر مرده ام
كه هيچ چيز مرگ مرا ديگر ثابت نميكند
آه
آيا صداي زنجره
اي را
كه در پناه شب بسوي ماه ميگريخت
از انتهاي باغ شنيديد؟
من فكر ميكنم كه تمام ستاره ها
به آسمان گمشده اي كوچ كرده اند
و شهر ‚ شهر چه ساكت يود
من در سراسر طول مسير خود
جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
و چند رفتگر
كه بوي خاكروبه و توتون مي
دادند
و گشتيان خسته خواب آلود
با هيچ چيز روبرو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گويي ادامه همان شب بيهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسيع دو چشمش را
احساس گريه تلخ و كدر كرد
آيا شما كه صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت يأس آور انديشه ميكنيد
كه زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يك زنده نيستند ؟
گويي كه كودكي
در اولين تبسم خود پير گشته است
و قلب اين كتيبه مخدوش
كه در خطوط اصلي آن دست برده اند
به اعتبار سنگي خود ديگر احساس اعتماد نخواهد كرد
شايد كه
اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسكن ها
اميال پاك و ساده انساني را
به ورطه زوال كشانده است
شايد كه روح را
به انزواي يك جزيره نامسكون
تبعيد كرده اند
شايد كه من صداي زنجره را خواب ديده ام
پس اين پيادگان كه صبورانه
بر نيزه هاي چوبي خود تكيه داده اند
آن بادپا سوارانند
و اين خميدگان لاغر افيوني
آن عارفان پاك بلند انديش؟
پس راست است ‚ راست كه انسان
ديگر در انتظار ظهوري نيست
و دختران عاشق
با سوزن دراز بر و دري دوزي
چشمان زود باور خود را دريده اند ؟
اكنون طنين جيغ كلاغان
در عمق خوابهاي سحرگاهي
احساس مي شود
آينه ها به هوش مي آيند
و شكل هاي منفرد و تنها
خود را به اولين كشاله بيداري
و به هجوم مخفي كابوسهاي شوم
تسليم ميكنند
افسوس من با تمام خاطره هايم
از خون كه جز حماسه خونين نمي سرود
و از غرور ‚ غروري كه هيچ گاه
خود را چنين
حقير نمي زيست
در انتهاي فرصت خود ايستاده ام
و گوش ميكنم نه صدايي
و خيره ميشوم نه ز يك برگ جنبشي
و نام من كه نفس آن همه پاكي بود
ديگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمي زند
لرزيد
و بر دو سوي خويش فرو ريخت
و دستهاي ملتمسش از شكافها
مانند آههاي طويلي بسوي من
پيش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع مي كنند
آيا در اين ديار كسي هست كه هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خويش
وحشت نداشته باشد ؟
آيا زمان آن نرسيده ست
كه اين دريچه باز شود باز باز باز
كه آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خويش
زاري كنان
نماز گزارد؟
شايد پرنده بود كه ناليد
يا باد در ميان درختان
يا من كه در برابر بن بست قلب خود
چون موجي از تاسف و شرم و درد
بالا مي آمدم
و از ميان پنجره مي ديدم
كه آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوي دو دست من
در روشنايي سپيده دمي كاذب
تحليل مي روند
و يك صدا كه در افق سرد
فرياد زد
خداحافظ
جمعه ي ساكت
جمعه ي متروك
جمعه ي چون كوچه هاي كهنه ‚ غم انگيز
جمعه ي انديشه هاي تنبل بيمار
جمعه ي خميازه هاي موذي كشدار
جمعه ي بي
انتظار
جمعه ي تسليم
خانه ي خالي
خانه ي دلگير
خانه ي دربسته بر هجوم جواني
خانه ي تاريكي و تصور خورشيد
خانه ي تنهايي و تفأل و ترديد
خانه ي پرده ‚ كتاب ‚ گنجه ‚ تصاوير
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساكت متروك
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...
فروغ شاعره ای جستجوگر :: احمد شاملو
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.
من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!
منبع: مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦
تصادف و مرگ فروغ به روایت مهدی اخوان ثالث
*« -... من خوابیده بودم. هنوز صبحم- که غالبا پسین مى آید- نیامده بود. ساعت نزدیک ده یازده پیش از نیمروز بود (روز سه شنبه بود بیست و پنجم بهمن). هنوز خیلى مانده بود تا صبح من بشود. خوابیده بودم، پسرکم زردشت هم در کنارم خواب. دیگر هیچکس در خانه مان نبود. ضربه هاى پتک آسایى که بر در مى خورد بیدارم کرد. مشتهاى از غما خشم درشت شده ى محمود تهرانى بود، میم آزاد که بى آزادى و اختیار مى کوفت، مثل پولاد بر آهن. و بعد معلوم شد که خیلى کوفته است. که اگرچه از حجب معهود او دور مى نمود، اما خشماغمان وى نه چنان بود که سائقه و سابقه ى حجب بتواند نومید بازش گرداند.
این غم بسیار سنگینتر از آن است که به تنهایى تن، یک دل تحمل بتواند کرد. ناچار باید از آن سهمى نیز به دل دیگران داد و باز این دل دو دیگر چون تنها شد و بى تاب شد سدیگر دل مى جوید، و همچنین و چنین موجى و موجى و بى تابانه حضیضى و اوجى، تا افواج امواج دریا گیر شوند. مگر نه اندهان بزرگ این چنین اند؟
با دلخورى خواب آلوده اى در را باز کردم. محمود تنها بود. راحت شدم که دیدم این ناخوانده، نادلخواه و گران نیست که خیلى بیازاردم. محمود تهرانى بود، خوب خزیده و کمى قوز کرده در پالتو سیاهش. به نظرم کمى هم سیه چرده تر آمد، و بینى و گونه هاش سیاسرخ از سرماى نه چندان سرد. سلامى و خواب آلوده علیکى گفتیم به هم. بیدارى سحرخیزانه ى من آنقدر هشیار و دقیق نبود که بتواند نمناکى غمناک چشمهایش را خوب دریابد، و البته سرما و تن کم توان او نیز خوب عذر لنگى مى توانست باشد. با هولى در نقاب آرامش، محمود گفت:
- آمده ام ... نمى نشینم ... ببین ...
مثل اینکه دویده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل مى زد، مى جوشید و مى گفت:
- لباس بپوش برویم بیرون.
جوش اندرون او سرایت بیدار کننده و شک آورى در من داشت و چشم مى مالیدم که گفتم:
- این سر صبحى عزیز جان؟ حالا مگر مجبوریم؟ وانگهى ...
حرف مرا نباید شنیده باشد که گفت:
- ضمنا سرى هم به فروغ فرخزاد مى زنیم که ...
و من حرف او را شنیده و نشنیده، گفته ى خود را تمام مى کردم:
- ... وانگهى، کسى هم در خانه مان نیست. فقط زردشت هست. خوابیده، مادرش به من سپرده ش، یعنى خوابانده ش، رفته، حالا بیا تو.
همان دم در ایستاده بود، یک پا تو یک پا بیرون وظیفه شاق و هولناکى براى خود ساخته بود.
- نه. باید برویم. ببین، مهدى ...
- حالا بیا تو یک کم گرم شو. زیر کرسى.
خبر از آتش دلش نداشتم. همین سیاسرخى گونه هاش را مى دیدم. آمد تو. دست راستم را حایل و حمایل بازوى راستش کرده بودم، چنان که بیمار مانندى نقاهتى را مدد مى کنند. و او انگار از این یارى بى نیاز هم نبود. سنگینک، تکیه پناهش بر من، مى آمد. به اتاق، بالا مى بردمش. و او مضطرب، به اکراه لنگان لنگ قدم بر مى داشت. و گران مى نمود و نگران وقتى نشسته بود.
گرم مى شد، گفت و داشت سیگارى روشن مى کرد:
- آخر باید زودتر برویم.
- آخر باید اصلاح کنم، ناشتایى هیچ.
اصلاح نمى خواهد بکنى.
من نیز سیگارى روشن کردم. به نظرم او هم ناشتا سیگار مى کشید.
سماور روى طاقچه ى درگاهى پنجره بود. توى اتاق. فتیله اش به اندازه پایین کشیده، اما آبش جوش، قورى و استکان و چیزهاى دیگر هم حاضر آماده. چایى درست کردن کارى نداشت همین که فتیله را بالا دادم، صداى غلغل و جوش بلند شد.
- گفتى کجا؟ سرى به فروغ بزنیم؟ مگر قرارى گذاشتى؟ یا ...
گاهى این چنین قرارهاى پیشاپیش از طرف من قول داده، با این و آن مى گذاشت جاهایى و با کسانى که لازم مى دانست. و مى دانست که من - گذشته از تنبلیهاى خوشبختانه یا مصلحتى - گاهى به راستى تنبلم و دور از مسیر جریانات، و مى دید مثلا فلان جا را دیگر باید رفت و شاید حتما نمى شود نرفت. و من حتى گاهى به شکر - مى پذیرفتم. مى رفتم. و لحن تکیه بر بایدها و شایدهاى او را مى شناختم.
- نه، ولى باید بیایى، مى رویم عیادتش.
من که سر و صداى سماور را در آورده بودم، و مى خواستم چایى دم کنم، دل و دستم لرزید.
- عیادتش؟ بسم الله. لابد باز هم تصادف. با آن ماشین راندنش که دیده اى حتما. انشاالله که خیر است.
اما انگار دلم گواهى مى داد که خیر نیست. از چایى دم کردن منصرف شدم. با آب جوش دو استکان کاکائو، داشتم درست مى کردم.
- نه چندان، خودت مى دانى که چطور ماشین مى راند. مى گفتند حالش تعریفى ندارد.
- مى گفتند؟ مگر تو خودت ندیدیش؟ نمى فهمم یعنى چى. تو معلوم هست چى مى خواهى بگویى؟
- بله. او دیگر کسى را نمى شناسد. نه مى بیند، نه مى تواند حرف بزند و نه بشنفد.
- عجب، عجب، پس خیلى تصادف شدید بوده، خوب، خوب.
- همین دیگر، مهدى، چطور بگویم؟
صداش مى لرزید. بدجورى هم مى لرزید. پتکش را که چند بار غما خشمگین بر در کوفته بود، او وقتى آمده بود توى خانه به دشوارى از من پنهان کرده بود، و از سنگینى سندان وار آن پتک بود - آویزان به دلش - که هنگام راه آمدن با من، مى لنگید و گران بود. حالا یواش یواش با ضربه هاى آهسته بر سرم مى کوفت. مى خواست کم کم به درد عادت کنم. مى ترسید اگر ضربه ى سنگین آخر را ناگهان بکوبد، از پا درآیم، شاید و مگر نه این رسمى است دیرین که از مصیبت عزیزان براى بستگان و دلبستگان آهسته پرده بر مى دارند؟
- آخر کى تصادف کرد؟ کجا؟
- همین دیروز عصرى، نزدیک هاى خانه اش. به سرش ضربه خورده، خیلى خطرناک.
- لابد یک آمریکایى... باز. مى دانى که چند وقت پیش هم یک آمریکایى با ماشین لندهورش زده بود به اتوموبیلى که فروغ و گلستان توش بودند و هر دوشان را شل و پل و خونین مالین کرده بود. البته فروغ زودتر از بیمارستان مرخص شد. افسر راهنمایى آمده بود. طبق معمول البته آمریکاییه را بى تقصیر قلمداد کرده بود ... تو که نمى گویى، درست حرف نمى زنى، هیچ بعید نیست، باز هم یک آمریکایى ...، اینطور که از حرفات معلوم مى شد با این تصادف دیگر فروغ فرخزادى براى ما باقى نگذاشته باشد.
اینطور حس کرده بودم که باید چنین اتفاقى- شوم، وحشتناک، یتیم کننده- افتاده باشد محمود به صراحت نگفته بود، اما من اینطور تقریبا حس کرده بودم. دلم مى لرزید و از خشمى که بر زمین وزمان داشتم و نمى دانستم خطابم باید با کى باشد، دست آخر التماس کنان گفتم:
- محمود جان، تو مثل اینکه امروز یک باکیت هست، بگو، خواهش مى کنم راستش را بگو، نترس، من دلم سالهاست مصیبت باران شده. راست بگو، تو نمى توانى ماهرانه دروغ بگویى.
- گفتم که حالش خیلى خطرناک است. شاید تا حالا خیلى بدتر هم شده باشد. مى گفتند دیگر امیدى نیست، یعنى شاید تا الآن ...
- الآن کجاست؟
- پزشکى قانونى.
- آخر آنجا که ... پس بگو کشته شده، محمود، واى محمود، جگرم محمود جان.
- بله بدبختانه. حیف، حیف، بیچاره شدیم.
- بى فروغ شدیم، تاریک شدیم، فقیر شدیم و دیگر ...
دیگر نه به عیادت، که به تماشاى یک کشته مى رفتیم. و شاید یک شهید. شهید این زندگى، این عهد و اجتماعى که داریم. زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم و حوادث وحشتناک و غم آجین. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود آدمهاى نجیب در آن بریده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسیمه و پریشان و طعمه ى مرگهاى نه طبیعى و نه بهنگام.
و فروغ، دردا، دریغا فروغ، این زن همه حالاتش عجیب و زندگیش به معصومیت غریب. این زن همه حرکات روحیش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. این زن به درستى مریم آسا، زاییده ى عیسایى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار و با تولدى دیگر. این زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آمیز، این زن بوده و هست و خواهد بود، این زن مردانه تر از هر چه مردان ...
* حریم سایه هاى سبز. مجموعه ى مقالات ٢ . مهدى اخوان ثالث (م. امید). ص. ١٠٤ تا ١٠٨
داستان کوتاه بی تفاوت (( از فروغ فرخزاد ))
وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش میکنم بفرمایید.»
با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند. فکر میکردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش میکند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوشبختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشمهای او با سنگی روبهرو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آنچه که من جستوجو میکردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من میخواهم حرفهایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور میکنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
«میدانی که برای چه آمدهام؟!»
مثلِ بچهها خندید. شاید به من و شاید برای اینکه در مقابل حرفهای من عکسالعمل خُرد کنندهای نشان داده باشد. آنوقت درحالی که با یک دست صندلی روبهرو را نشان میداد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود میبست و گفت: «البته که میدانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، اینجا، نزدیک بخاری.»
وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا میکوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشتهایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
آن وقت از خودم پرسیدم: چه میخواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بیآنکه خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:
«با این تریب.»
و صدای او را شنیدم:
«حالا میتوانیم شروع کنیم.»
سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانهای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجههایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، میخواستم فریاد بزنم:
«که چه؟ چرا به من راه نمیدهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستادهای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچوقت نمیگویی که از من چه میخواهی، هیچوقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوشبخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.
شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشتانگیز و تمسخرآلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلکهایم را به زیر انداخت. خجلتزده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»
نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گلهای رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفشهای او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بیرنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان میفشرد، سینهاش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را مینگریست و چانة محکم و لبهای لرزانش، و نمیدانم چرا بیهوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
او از جایش بلند شد و درحالی که با قدمهای کشیدهاش به سوی من میامد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»
سرم را با بیاعتنایی نومیدانهای تکان دادم.
«چه چیز را بگویم چه چیز را؟»
به نظرم رسید که آن چه مرا رنج میدهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
«قضیه خیلی یکطرفی است نه، من اشتباه میکنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»
آنوقت او دستهایش را گذاشت روی شانههای من و روی صورتم خم شد. نفساش داغ بود. گونههای لاغر و پیشانی بلندش را به گونهها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس میکردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشمهای خاکستری و سرد، رنگ میگرفت.
«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطرافمان، و دیگران را هم ببینیم.»
«عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. میفهمی چه میخواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوتمان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»
آه، او پیوسته با این فلسفهها مرا گمراه میکرد. اندیشیدم چه میخواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
این اولین ادراکم از گفتههای او بود. بیآنکه به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچوقت راجع به گفتههای او عمیقانه فکر نمیکردم. از این کار میترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفتههای او به دنبال یک اعتراف میگشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، میخواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی میکرد.
با هیجان دستهایم را به دور گردنش حلقه کردم:
«دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»
و در آن حال دلم میخواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیدهای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتابها ایستاد.
«همهاش حساب میکنی، همهاش به خودت فکر میکنی.»
و آن وقت با هیجان بهطرف من برگشت.
«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»
آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. میدانستم که چه میخواهد و چه میگوید. میدانستم که فقط میخندد، فقط میخندد، فقط میخندد به همهچیز و به همهکس، حتی به خودش. اما من نمیتوانستم مثل او باشم، میخواستم فریاد بزنم:
«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که میخواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آنجا برسم.»
اما احساس کردم که قدمهایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفتهاند، حس کردم که قدمهایم مرا یاری نمیکنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بینیازی رسیدن...آه، شاید همة سالهای عمرم کافی نبودند و من بیهوده تلاش میکردم: بیهوده تلاش میکردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی میکردم باز گردانم.
از مقابل گنجة کتابهایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسهانگیز بود.
«گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من میآیی، نه؟»
قلبم لرزید. نمیخواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم میخواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را بهخاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
«این طور تصمیم گرفته بودم.»
«وحالا چهطور؟»
بیشتر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه میخواستم؟
«حالا، حالا،...آه، نمیدانم!»
شاید او همین را میخواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمیکردم. این خیلی دردناک بود. آنوقت او با اطمینان برخاست.
«شام را با هم میخوریم.»
من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
«نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»
و در همان حال گویی او با نگاهش به من میگفت:
«دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»
«البته شام میخوریم، اما بعد...»
و او با خونسردی گفت:
«بعد هر طور که دلت میخواهد رفتار کن.»
«من اینجا نمیمانم.»
و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یکبار از من با «کلمه»، کلمهای که در گوش من صدا میکند، چیزی خواسته باشد.
«اما او خندید، خندهاش رنجم میداد، چون میدانستم که همه چیز را در من میخواند.»
«البته اگر بخواهی، میروی.»
من بیآنکه خودم بخواهم التماس میکردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب میکرد، بیآنکه لحظهای از آن اوجِ بینیازی پایین آمده باشد.
آهسته گفتم:
«نه، اگر تو بخواهی میمانم...و در غیر این صورت...»
نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل اینکه میخواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خواندهام، و با لحن کنایهآلودی گفت:
«من عادت نکردهام امر کنم. بهخصوص در مقابلِ خانمی... تو میدانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»
میز کوچکش را جلو کشید.
من میدانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچچیز نگفتم. میترسیدم که تا مرحلة زنِ حسابگری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست به شوخی گفت:
«آنهایی که با زبانشان به آدم فحش میدهند با قلبشان آدم را نوازش میکنند.»
و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله میکشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همهاش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسههای کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی میکرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمیتوانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آنوقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»
و او با خونسردی گفت:
«دوستِ کوچکِ من نوشیدنیات را بخور.»
سرم را بلند کردم. چیزی در چشمهایش میسوخت. حس کردم که پلکهایم داغ و سنگین میشوند. شب در ظلمت نفس میکشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشههای پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ میکند...
دی ماه 1336
از کتاب شناختنامه فروغ – شهناز مرادی کوچی – نشر قطره
در شماره 104 مجله «زن روز» در ششم اسفندماه 1345 مقاله ای با عنوان «فروغ كه بود؟ او را بشناسیم»، به چاپ رسیده كه در بخشی از آن نوشته شده بود: «از فروغ چندین شعر، دو سناریو برای فیلم، یك رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار مانده است...»
آیا می توان اشاره مقاله نویس به رمان نیمه تمام فروغ را جدی گرفت؟ آیا كسی اطلاعی از این رمان دارد؟ تاكنون هیچ كس یادی از این رمان نیمه تمام نكرده است و جز همین اشاره گذرا كه بدون درج نام نویسنده مقاله و به صورت كلی در مجله زن روز به چاپ رسیده، مطلب دیگری نگاشته و یا گفته نشده است. البته جز مقاله كوتاهی كه «شهناز مرادی كوچی» با عنوان «عشق و تنهایی» در كتاب «شناخت نامه فروغ فرخزاد» درباره داستان های كوتاه فروغ نوشته، هیچ مقاله دیگری درباره داستان نویسی فروغ نگاشته نشده است.
تنها شش داستان كوتاه از فروغ فرخزاد در سال 1336 شمسی در مجله «فردوسی»، در نهمین سال انتشارش، به چاپ رسیده است و هیچ اثر داستانی دیگری از او منتشر نشده؛ «اندوه فردا»، «شكست»، «انتها»، «دوست كوچك من»، «بی تفاوت» و «كابوس» به ترتیب در آن مجله منتشر شدند. نام نویسنده داستان های اندوه فردا، شكست، انتها و دوست كوچك من، در مجله فردوسی «فروغ» و دو داستان دیگر بی تفاوت و كابوس «فروغ فرخزاد» یاد شده است.
كودكی فروغ با قصه ها آمیخته بوده است. قصه هایی كه پدربزرگش به گوش او می گفت. «پوران فرخزاد» خواهر فروغ، در این باره چنین می گوید: «در كودكی عاشق قصه بود. پدربزرگمان قصه های قشنگی می دانست و فروغ یك لحظه پدربزرگ را آرام نمی گذاشت. به قصه ها كه گوش می داد دچار احوال مالیخولیایی می شد...» (هفته نامه «بامشاد»، آبان 1347)
این «احوال مالیخولیایی» با نگارش داستان در بزرگسالی همراه می شود و فروغ در كنار سرودن شعر، در عرصه داستان نویسی و شیوه های دیگر نگارشی مانند خاطره نویسی و سفرنامه نویسی، طبع آزمایی می كند.
بخش هایی از خاطره نگاری فروغ كه به همت «بهروز جلالی» در كتاب «در غروب ابدی» گردآوری شده و رابطه فروغ با پدرش را نشان می دهد، از وجهی داستانی نیز برخوردار است.
فروغ در شعر نیز از قصه گویی و روایتگری بهره گرفته است. او در اشعار «رویا»، «به علی گفت مادرش روزی...» و «قصه ای در شب»، فرم قصه گویی را در شعر تجربه كرده است.
فروغ در اشعارش برای بیان مفاهیم از نام و موضوع قصه ها نیز كمك می گیرد. او در شعر «بر گور لیلی» از قصه مشهور لیلی و مجنون، در شعر «بندگی» از قصه چوپان و گوسپند (قصه چوپانی كه گوسفندانش را به گرگ می دهد.)، در شعر «دختر و بهار» از قصه دختر و بهار (گفت و گوی دختر جوانی با دختر بهار و حسد دختر جوان به آزادی و سرمستی بهار)، در شعر «صدا» از قصه بارگاه خدا (قصه آرزوی انسانی است برای آمدن یك قهرمان و ناجی) و در شعر «رویا» از قصه گربه و ماهی (قصه ماهی است كه خوراك گربه می شود) استفاده كرده است.
اشعار فروغ با افسانه ها نیز آمیخته است. افسانه های گوهر شب چراغ، سیمرغ و افسانه دختران دریا؛ به ترتیب در اشعار «به علی گفت...»، «كسی می آید» و «یك شب» نمونه هایی از این افسانه هاست.
فروغ در سرایش اشعار از داستان نویسان و تجربه های آنان نیز بهره گرفته است. «صادق هدایت» یكی از آن هاست. عده ای از منتقدان بر این باورند كه هدایت بر اندیشه های فروغ تاثیراتی داشته است. «عبدالعلی دستغیب» در شماره 51 مجله «خوشه» در مقاله «جنبه های دو گانه عشق و بیم زوال در شعر فروغ فرخزاد»، درباره این تاثیر چنین می گوید: «گاه انعكاس دلهره در شعر او چهره ای دیوانه وار و گاه بیمار عرضه می كند و كابوس های شوم كافكا و هدایت را در كتاب های رویاانگیز و وحشتناك مسخ و بوف كور، یادآور می شود...»
«روح انگیز كراچی» نیز در كتاب «فروغ فرخزاد»ش در این باره چنین می گوید: «... فروغ در آیه های زمینی، از تجربه های هدایت جستجوگرانه بهره گرفت و همان ایدئولوژی اپوكالیستی هدایت را عرضه كرد... خصلت واقع گرایی و درون گرایی دو هنرمند دردشناس را دریك راه قرار داد...»
اما «فرشته ساری» در كتاب فروغ فرخزادش، این دو هنرمند را دریك راه قرار نمی دهد و چنین نظری دارد: «... بوف كور شاهكار هدایت، شاید اثر عمیقی بر ذهن زیباشناس فروغ گذاشته باشد كه گاه رگه های این تاثیر در شعرش محسوس است اما جنس نومیدی فروغ در شعرهایش با نومیدی هدایت به ویژه در بوف كور فرق دارد.» ساری در ادامه می نویسد: «به گواه نوشته ها و زندگی هدایت، فلسفه و بینش هدایت با نیستی سازگارتر بود تا با هستی؛ و مرگ، معشوقه اش بود. اما زندگی، معشوق فروغ بود و او بینشی نیست گرا و یا فلسفه ای كه منتهی به نومیدی مفرط شود، نداشت...»
در داستان های «ابراهیم گلستان» به ویژه در داستان «عشق سال های سبز» جای پای تاثیرپذیری یا تاثیرگذاری فروغ وجود دارد. گلستان در نثر این داستان از اوزان عروضی و وزن های نیمایی بهره گرفته است. دكتر «محمدرضا شفیعی كدكنی» در كتاب «موسیقی شعر» درباره این تاثیرگذاری چنین نظری دارد: «... بعضی از داستان های دیگر او (گلستان) نیز دارای وزن عروضی اند. تاریخ نشر این داستان ها قدیم تر از 1346 نیست. ولی داستان عشق سال های سبز كه در آن پاره هایی موزون دیده می شود، تاریخ مهر 1331 دارد. اما تا سال 1346 گویا هیچ جا چاپ نشده است و احتمالاً تحریر بخش های موزون آن باید متعلق به زمانی باشد كه تولدی دیگر نشر یافته بوده است. یعنی بعد از 1342. به هرحال برای مورخان تحولات وزن شعر در ایران، این نكته بسیار مهم است كه روشن شود نرمشی كه در اوزان فروغ دیده می شود آیا متاثر از اسلوب ابراهیم گلستان است یا برعكس.»
داستان های فروغ
شش داستان كوتاه از «فروغ فرخزاد» به یادگار مانده است. این داستانها شباهت بسیاری با هم دارند. نام تمامی داستانها با مضامین آن ها ارتباط مستقیمی دارد. نویسنده احساسات، آرزوها و علایقش را در وجود یكی از شخصیتهای داستان ریخته است؛ حتی گاهی داستانهای او از جنبهای «حدیث نفس» گونه برخوردار میشود. توصیفهای او اغلب عینی و تصویرپردازانه است. داستانهای او فضایی تلخ و اندوهبار دارند. درونمایه داستان های او را میتوان «عشق، تنهایی و جدایی» دانست.
1. اندوه فردا
«اندوه فردا» داستان عشق دو دلداده است. عشق دو دانشجو با ملیتهای مختلف. یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا میشوند و دختر كه از شرق آمده، به خاطر مرگ مادرش باید كشوری را كه در آن جا تحصیل میكند، ترك كند و به نزد برادرهای كوچكش برگردد و سرپرستی آنها را به عهده بگیرد.
اندوه فردا، داستانی عاشقانه و عامه پسند است كه مناسب علاقهمندان داستانهای احساساتی و سانتی مانتال است. نویسنده هم و غم خود را در توصیف جنسی صحنههای عاشقانه و نمود احساسهای پرشور جوانی گذاشته است.
فروغ با تصویرپردازی اتاق مرد و عكس حضرت مریم كه در سه جای مختلف داستان به آن اشاره میكند؛ عشق این دو دلداده را معصومانه و پاك قلمداد میكند: «سایههایشان روی دیوار مقابل افتاده بود و بالاتر از سایهها قاب ظریف طلائی حضرت مریم با چشمهای بیحال و لبخند معصومش این منظره را مینگریست...»
فروغ داستان را از زمان حال آغاز میكند و برای نشان دادن و توصیف سرگذشت عشق دو جوان، از تمهید «یادآوری گذشته» بهره میگیرد: «یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا شده بودند. دختر از شرق آمده بود...»
دو شخصیت داستان تیپ هستند و نویسنده از نوع رفتار، كنش و پایگاه اجتماعی خانواده آنها اطلاع چندانی به خواننده نداده و آنها را تخت و یك بعدی نشان داده است و بیشترین تلاش خود را برپایه توصیف حالات و ویژگیهای روانی دو شخصیت داستان استوار نموده است.
روایت داستان، لطمه جبران ناپذیری به ساختار اثر زده است. راوی دانای كل نامحدود، اطلاعاتی را به صورت مستقیم به خواننده انتقال میدهد.
2. شكست
«شكست» داستان عشق دختری 13 ساله به نام «آسی» ( آسیه) و پسری 16 ساله است. آسی در اتاق را به روی خودش بسته و روی تخت دراز كشیده و خود را زندانی كرده است و تصمیم گرفته تا خودكشی كند. آسی روزهای دوستی با پسر را به یاد میآورد و نامه پسرک را «برای صدمین بار» میخواند. پسر از او خواسته تا دیگر رابطهای با هم نداشته باشند. پدر دختر آن دو را در بستنی فروشی دیده و به پدر پسر شكایت كرده است.
دختر خود را شكست خورده میبیند. با آمدن خواهر، دختر همه چیز را فراموش میكند و خود را آماده میكند تا به اتفاق او به جشن تولدی بروند!
شكست، داستان عاشقانه دیگری از فروغ است. عشق سالهای جوانی. فروغ عواطف و احساسات دوران نوجوانی و جنبههای روانی شخصیت دختر را به زیبایی نشان داده است؛ هر چند همچنان نگاهی جنسی و اروتیک وار به این احساسات دارد. روایت داستان به عهده دانای كل محدود به آسی است.
داستان پایانی ضعیف دارد. تصمیم آسی برای بیرون آمدن از اتاق و رفتن به جشن تولد، غیرقابل باور و غیرمنطقی است و انگیزه او برای فراموش كردن خودكشی نامعلوم است و صرفاً خواست نویسنده است تا پایانی خوش را برای داستان رقم زند.
3. انتها
«انتها» داستان به انتها رسیدن یک رابطه عاشقانه است. زن و مردی در جاده اند و به شهر برمیگردند. سكوت سنگینی بین آن دو حكم فرماست. زن هنوز تشنه عشق است؛ ولی مرد همه چیز را تمام شده میداند. مرد كه دیگری را دوست دارد، حاضر میشود به حرفهای زن گوش بدهد؛ اما زن سكوت میكند.
از جمله ویژگیهای این داستان، «گفت و گوهای درونی» زن است. او هیچ وقت، آن چه را كه میاندیشد به زبان نمیآورد؛ حتی زمانی كه مرد از او میخواهد، زن همچنان سكوت میكند. راوی داستان، دانای كل است و در این داستان دیگر از نگاه جنسی نویسنده اثری نیست.
اظهار نظرهای نویسنده و جانبداری از شخصیتها و یا محكوم كردن آنها، از ضعفهای آشكار داستان است.
4. دوست کوچک من
در این داستان، زنی ایرانی که در آلمان زندگی میکند با کودک فلج هشت سالهای افغانی در بیمارستان آشنا میشود. دوستی آنها هر روز عمیقتر میشود. قلب کودک جراحی میشود و او پس از عمل میمیرد.
یکی از داستانهای فروغ که ساختار قوی و پرداختی حساب شده دارد. داستان از زبان زنی روایت میشود. اطلاعات به موقع و در جای مناسب به خواننده داده میشود. طرح داستان، تعلیق مناسبی دارد؛ به گونهای که خواننده را تا انتهای داستان با خود همراه میکند.
داستان، از وجوهی «اتوبیوگرافیک» و حدیث نفس گونه برخوردار است و چهره فروغ را میتوان در شخصیت زن داستان، دید.
راوی در ابتدای داستان کنار پنجره نشسته و سرما و برودت زمستان را در قلبش احساس میکند و غمگین و افسرده است. همین حال و هوا و فضای ایجاد شده در صحنه، خواننده را با این سئوال روبرو میکند: چه اتفاقی افتاده و چرا زن در سرمای اندوهی که قلبش را میفشارد، منجمد شده؟ راوی (زن) با شرح ماجرا و اتفاقاتی که در یک هفته پیش افتاده، با جزئیات به خوانندگان در این باره اطلاعات میدهد.
فروغ در این داستان متاثر از تورات است. شخصت زن داستان در ابتدا و انتهای داستان این جمله از تورات را به یاد میآورد: «و محبت مانند مرگ، سنگین است.»
در این داستان جای پای احساس مادرانه فروغ نسبت به کودکان پیداست. فروغ، عشق و محبت و عاطفه مادری خود را در وجود شخصیت زن نهاده است.
5. بی تفاوت
دختری پس از یک هفته دوری و قهر، به دیدن پسر مورد علاقهاش بازگشته است. او برخلاف تصوراتش، با بی تفاوتی و خونسردی پسر روبرو میشود.
داستان بی تفاوت، از زبان دختر روایت میشود. داستان بر پایه تصورات و افکار دختر طرح ریزی شده است. افکار، اندیشهها و تصورات دختر با واقعیت و دنیای بیرون از ذهنش تفاوت فراوانی دارد.
در این داستان نیز مانند دیگر داستانهای فروغ، رابطه عاشقانه به شکست و انتهای خود رسیده است. گویی بین عاشق و معشوق فرسنگها فاصله است.
بی تفاوت، مناسب علاقهمندان داستانهای احساساتی و سانتی مانتال است.
نگاهي به نامه ي فروغ فرخ زاد
از ديدگاه روانگاور فرويد
مجيد روشنگر
من فروید هستم. زیگموند فروید. بیمار من، خانم فروغ فرخ زاد، برای یک جلسه ی روانکاوی نزد من آمده است. به او می گویم روی تخت دراز بکشد و چشم هایش را ببندد و هرچه دل تنگش می خواهد بگوید. به او می گویم ویژگی روانکاوی مدرن در این است که از طریق جریان سیال ذهن و کاوش ضمیر ناخودآگاه، ما می توانیم به برخی از تضادهای روحی و روانی بیمار پی ببریم. به او می گویم او نباید خودش را سانسور کند و باید هرچه به فکرش می رسد بیان کند.
خانم فرخ زاد می گوید دیروز نامه ای به شوهرم نوشته بودم که همه اش از مقوله مهملات بود و آن را پاره کردم و نفرستادم. می گوید در شرایط فعلی من نمی توانم از نوشتن موضوع های عادی خودداری کنم. خانم فرخ زاد گفت از این موضوع ناراحت است اما به طور ناخودآگاه وقتی قلم روی کاغذ می گذارد فقط از همین حرف های خاله زنکانه می نویسد و من که فروید هستم به او یادآوری می کنم که این کار او عصاره ی آن شرایطی است که او در بستر آن بزرگ شده و پرورش یافته و در ضمیر باطن او خانه کرده است و به طور طبیعی تراوش می کند و نباید خودش را از این بایت آزار دهد. می گوید، می خواهد از سطح عادیات خود را برهاند و نیازمند یاری های شوهر خود است. به او می گویم اشتباه او همین جاست. برای رهایی و آزادی باید فقط به «خود»ش متکی باشد. «خود» او باید مرکز ثقل جهان باشد و به احدی جز خود متکی نباشد. به او می گویم باید این قدرت ذهنی را پیدا کند که خود را از سطح عادیات به جهان دلخواه خود پرتاب کند و هراسی به دل راه ندهد.
خانم فرخ زاد از فلسفه ی اگزیستانسیالیست ها می گوید. متوجه می شوم که برداشت او از این فلسفه برداشت عمیقی نیست. یعنی می گوید کتاب های کلیدی این فلسفه را نخوانده است و چون زبان فرانسه یا انگلیسی نمی داند، به عمق فلسفه اگزیستانسیالیسم دسترسی ندارد و درک او از این فلسفه سطحی است. و تا سال 1343 خورشیدی که دکتر مصطفی رحیمی کتاب «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» ژان پل سارتر را ترجمه و آن را برای چاپ به مجبد روشنگر می سپارد، سال ها فاصله است و به او توصیه می کنم که وقتی ترجمه ی فارسی این کتاب چاپ شد حتماً آن را بخواند. وقتی خانم فرخ زاد می گوید، «[در میان اگزیستانسیالیست ها] اصول بورژوازی در باره ی زن رعایت نمی شود» می فهمم که در باره ی این مکتب فلسفی خیلی از مرحله پرت است. اما، می گذارم جریان سیال ذهنش همه ی ضمیر ناخودآگاه او را به بیرون پرتاب کند تا بتوانم ذهن واقعی او را کالبد شکافی کنم.
وقتی جلسه ی روانکاوی من با خانم فرخ زاد تمام می شود، به او می گویم که شخصیت او- در این مرحله از زندگی- بین دو قطب متضاد در نوسان است. از یک طرف اسیر آداب و رسوم اجتماعی و خانوادگی است و خود را- تا اندازه ای و فقط تا اندازه ای- مجبور به رعایت آن ها می بیند و از طرفی روح آزاده و سرکش او می خواهد خود را از سطح عادیات برهاند و در این مرحله از زندگی، خود را برای رهانیدن از این بندها ناتوان می بیند. به او می گویم برای این رهایی فقط باید به خودش ایمان داشته باشد و به نظر دیگران بی اعتنا بماند.
بعد از مدتی با خبر می شوم که نخستین مجموعه ی اشعارش را منتشر کرده و حرف های دلش را روی دایره ریخته است. اما، هنوز آن اعتماد به خود را به دست نیاورده است. به پیر و پاتال های ادبی زمانه چسبیده و تأیید خود را از آن ها طلب می کند. اما من که روانکاوم و بیمارانِ بیشماری را روانکاوی کرده ام، به روشنی می بینم که روح آزاد و «ماجراجوی» خانم فرخ زاد روزی همه ی این بندها را خواهد گسست و به عنوان زنی آزاده و رها، به خود خویشتن خویش باز خواهد گشت.
من از درازی این راه و این که در چه فاصله ای بین اکنون و آینده این اتفاق رخ خواهد داد اطلاعی ندارم، اما به ضرس قاطع می گویم که این اتفاق رخ خواهد داد. من تجزیه و تحلیل علمی این جلسه ی روانکاوی را در میان یادداشت های خودم برای شاگردانم بایگانی کرده ام و. اگر لازم شد روزی آن را منتشر خواهم کرد. اما در حال حاضر انتشار آن را به مصلحت نزدیک نمی دانم.
اولين تپش های عاشقانه قلب فروغ
سينا سعدی
اولين تپش های عاشقانه قلبم نام کتابی است که در آن نامه های عاشقانه فروغ فرخ زاد از زمانی که او دختر 16 ساله دبيرستانی بوده تا 21 سالگی که در رم به تحصيل اشتغال داشته، به همت کاميار شاپور ( فرزند فروغ ) و عمران صلاحی، طنز پرداز توسط انتشارات مرواريد منتشر شده است.
اين نامه ها تماماً خطاب به پرويز شاپور نوشته شده که اولين معشوق و تنها همسر فروغ فرخ زاد بوده و اکنون سه سال و اندی است که روی در نقاب خاک کشيده است.
فروغ فرخ زاد نيز که متولد 1313 و ده دوازده سالی از پرويز کوچک تر بود، در 1345 در يک حادثه رانندگی در تهران درگذشت.
اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است
نامه های فروغ در اين کتاب در سه بخش پيش از پيوند، زندگی مشترک و پس از جدايی تنظيم شده و شگفت آنکه در هر سه بخش نشان دهنده عشق و علاقه مفرط فروغ به پرويز شاپور است.
اما مهمتر از آن، اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است.
گذشته از اين نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است.
در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن، گشت و گذار رفتن و در آغوش گرفتن معشوق خلاصه می شود.
او در عنفوان شباب خواهان يک زندگی دايمی و جدايی ناپذير با کسی است که دوستش دارد و حتا نمی تواند تصور کند که ممکن است با همه عشق و علاقه ای که در ميان است روزی دو نفر نتوانند به زندگی مشترک ادامه دهند و از هم جدا شوند. ... تو تصور می کنی که ممکن است روزی من و تو از هم جدا شويم؟ نه اين غير عملی است اين باورکردنی نيست
ولی در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند.
نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است
فروغ در اين زمان دريافته است که چيزهای معمولی و همانند و مورد علاقه همگان که انسانهای ديگر و دور و بری های او را خوشحال حتا خوشبخت می کند برای او مفهومی ندارد، اما هنوز نمی داند آنچه می جويد و نمی يابد چيست:
برای من همه چيز جنبه رويايی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقيقی جلوه افکارم را نمی جويم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنيايی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم.
اين در حالی است که حس دوست داشتن در او رشد کرده، از قلب او به سراسر وجودش ريخته و از صورت هيجان آميز به قابليت و توانايی دوست داشتن بدل شده است. در اوان کار از شعر و شاعری در نامه هايش اثری نيست در حالی که شعر که مانند بيماری مرموزی در وجودش لانه کرده آهسته آهسته سر بر می آورد و تمام وجودش را می گيرد:
... بايد دنبال سرنوشت تيره خودم بروم تو هيچ وقت نبايد به من رحم کنی چون شوقی که من به هنرم دارم آن قدر بر من مسلط است که ديگر به هيچ چيز توجهی ندارم.
از خلال نامه های فروغ - هر چند به قول گردآورنده نامه ها جاده يک طرفه است يعنی پاسخ های پرويز شاپور را با خود ندارد -چنين بر می آيد که از روز اول يعنی از 16 سالگی تا وقتی که از پرويز شاپور جدا می شود و حتا پس از جدايی همچنان عاشق و دوستدار اوست زيرا پرويز شاپور وجود والا و با ظرفيتی است که نمونه اش در روزگار اندک است و شايد در ظرف زمانه نمی گنجد.
در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن و گشت و گذار رفتن با معشوق خلاصه می شود
چنين است که پس از جدايی نيز آنها رابطه دوستانه خود را حفظ کرده اند و به يکديگر در پيشبرد امور کمک می کنند. کامی يعنی کاميار شاپور ميانسال امروزی هم سبب گرمی اين روابط است.
اشارات گنگی در نامه های فروغ هست که تا حدی دليل جدايی آن دو را باز می گويد ولی ظاهرا هيچ کدام آنها باعث نشده که روابط آنها را بکلی از هم بگسلد.
در عين حال همين نامه ها نشان می دهد که پرويز شاپور با وجود آنکه از هنر بهره ها دارد، اما در مجموع يک موجود خردگرا و پايبند به آيين ها و آداب و رسوم و شيوه های رايج زندگی است در حالی که فروغ يک وجود سرکش و ناپايدار، يک وجود نامتعارف و بی قرار و موجودی هوادار برهم ريختن رسم های رايج است و پيداست که به رغم گفته سعدی چنين درويشانی در يک گليم نتوانند خسبيد:
تو نمی دانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقايد مردم رفتار کنم ... پيوسته فکر می کنم که هر طور شده بايد يک قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگی خسته کننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم
يا: من نمی دانم تو در اين باره چه فکر می کنی ولی من هميشه دوستدار يک زندگی عجيب و پر حادثه بوده ام شايد خنده ات بگيرد اگر بگويم من دلم می خواهد پياده دور دنيا بگردم من دلم می خواهد توی خيابان ها مثل بچه ها برقصم بخندم فرياد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد !
نامه های فروغ زوايای ديگری هم دارد از جمله آنکه آن زن اثيری در چه فقر و فاقه ای دست و پا می زده است. نيز يادآور اين است که زن و مرد ايرانی در اين پنجاه شصت سال گذشته چه راه درازی را در ترک طرز فکر و آداب و عادات قرون و هزاره های پيشين تا رسيدن به دنيای معاصر طی کرده اند.
فروغ نامه های خود را پنهانی به شاپور می نوشته و شاپور هم نامه هايش را به آدرس مجله آسيای جوان به سيروس بهمن شوهر پوران فرخ زاد با اسم مستعار می فرستاده تا به دست او برسد. کشف نامه های پسر جوان به دختر جوان سبب الم شنگه و ايجاد وضعيتی می شده است که همه از آن به رسوايی و آبروريزی ياد می کنند.
در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند
اين وضع دختران و پسران جوان ايرانی در مرکز و پايتخت کشور بوده که مردمش به نسبت مردم ديگر نقاط کشور خيلی امروزی بوده اند. در همان زمان در روستاهای ايران پسران و دخترانی که به عقد هم در آمده بودند و در واقع نه نامزد که زن و شوهر يکديگر به حساب می آمدند تا زمان عروسی حق نداشته اند يکديگر را به صورت آشکار ببينند و ديدن داماد در خانه پدر عروس می توانسته تمام روابط دوستی و خويشاوندی را به هم بريزد.
گويا در اينجا بايد از پوران فرخ زاد که وجود مهربانش در شرايطی که پدر و مادر فروغ بر او سخت گيری های بی حد روا می داشته اند، بنا بر مفاد نامه ها همواره از شاعر ما حمايت می کرده و به عنوان خواهر بزرگتر او را زير بال و پر خود حفظ می کرده، ياد کرد. ... آنها هيچ وقت با من صميمی و يکدل نبوده و نيستند فقط من در ميان افراد خانواده خودمان خواهرم را می پرستم زيرا او هميشه و در همه حال برای من حامی و پشتيبان فداکاری بوده است.
اما از مهربانی ها و نامهربانی ها که بگذريم بايد اذعان کرد که خانواده فرخ زاد يعنی همان پدر و مادری که فروغ آنهمه از دستشان در اين نامه ها می نالد در بين خانواده های ايرانی خانواده لايقی بوده است.
لابد همه خوانندگان تا اينجا دريافته اند که گرد آورندگان کتاب خوبی از نامه های فروغ پديد آورده اند اما عيب کتاب اين است که آنها به ما نمی گويند همه نامه ها را چاپ کرده اند يا اينکه از ميان آنها انتخابی هم صورت گرفته است.
از پرش هايی که در سير روايت زندگی فروغ در سالهای زندگی با پرويز شاپور در کتاب حس می شود بايد چنين باشد يعنی انتخاب هايی صورت گرفته باشد اما اين بيش از يک حدس نيست.
نگاه به نامه ي فروغ از سه منظر
نسيم خاكسار
1- وقتي كسي از موضوعي مينويسد آن را از نو درنوشته اش خلق ميكند. در اين نامهاي كه فروغ در يكشنبه 13 مرداد به پرويز شاهپور نوشته است، خودش را موضوع متن كرده است. متني كه عاشقانه است. يك سوي اين متن فروغ است. و سوي ديگر آن و در وهلهي اول چون مخاطبي اصلي، پرويز شاهپور است. متن برپايهي انگيزهي حفظ و ايجاد ارتباطي دروني تر و عميق تر بين آن ها استوار شده است. در اين متن- نامه، فروغ خودش را عريان مينشاند تا عاشق او را در كامليت عريانياش ببيند. همانطور كه بود و هست. متن از اين نظر شجاع است. شجاع است در موضوع كردن نويسندهي آن و پيش رفتن تا برهنه كردن او. متن بند بند موضوع خود را باز ميكند، دور خود تاب نمي خورد كه راههاي ارتباط را ببندد، كوشاي باز كردن راه هاي ارتباط است. اگر جاهایي گزارشي سطحي و غير دقيق ميدهد از پديدههاي فكري و اجتماعي عصر، براي مثال برداشت متن از فلسفه اگزيستانسياليسم، اين بيشتر مربوط مي شود به نقص نگاه آن وقت روشنفكران جامعهي ما و ناتواني آنها از داشتن يك شناخت درست به اين فلسفه در آن دوره از سال هاي چهل. در جاهاي ديگر فروغ خوب خود را ميشكافد. و به پيرامونش خوب نگاه ميكند. شخصيتي كه از فروغ در اين متن ساخته مي شود شخصيتي است معترض به قواعد و رفتارهاي سنت شده و مقدس اجتماعي. اين را به صراحت ميگويد« تو نمي داني من چه قدر دوست دارم. برخلاف مقررات و آداب و رسوم و برخلاف قانون و افكار و عقايد مردم رفتار كنم. ولي بندهائي بر پاي من است كه مرا محدود ميكند. روح من وجود من و اعمال من در چهار ديواري قوانين سست و بي معني اجتماعي محبوس مانده و من پيوسته فكر مي كنم كه هر طور شده بايد يك قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگي خسته كننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم.» (از متن نامه)
اگر در جاي ديگري و در همان نگاه سطحي اش به فلسفه اگزيستانسياليزم، نيمي ستايش و نيمي انتقاد، دور شدن پيروان اين مكتب را از همين قواعد و سنت، پشت پا زدن به اصول اخلاق و شرافت ميداند حرفش را پس نگرفته است، بلكه اعمال آنها را نوعي انتقام گرفتن از همين قواعد دست و پاگير مي داند.« ولي البته بدي هايي هم دارد. يعني آنها به اصول اخلاق و شرافت پس پشت پا زده اند و چه بسيار ديده شده است كه يك زن در آن واحد 3 معشوق داشته و از رفاقت با برادر خود هم بيمي نداشته ... اين مردم محروم اين دخترها و پسرهائي كه بهترين دوران عمرشان را با محروميت و ناكامي به سرآورده اند اكنون كه پناهگاهي يافته اند با همه احساسات خشمگين و كينههاي وحشيانه خود سعي ميكنند از قوانين اجتماعي انتقام بگيرند.» ( از متن نامه)
زبان او در اين متن چه آن جا كه مي نويسد ديوانهي «عشق عجيب و خالي از نوازش» و« پر ازخشونت» است و چه وقتهائي كه از ترس و احتياط هايش مينويسد در مجموع زباني روشن و شجاع است. و اگر در تجزيه و تحليل پديده هاي فكري و فلسفي زبان فروغ لنگيهائي دارد و دچار لكنت مي شود اين لنگي و لكنت بيرون از متن است. يعني از بيرون به متن وارد شده. زبان او با توجه به جواني او و احساسات گرائي جوانان در آن دوره براي بيان وجودشان، زباني خالي از سانتي منتاليزيم آن سن است. زباني است بسيار دقيق و واقع گرايانه كه ريشه در زبان پيشگامان ادب معاصر ايران از مشروطه به بعد دارد. و زباني است متأثر از ادبيات غرب كه دهخدا و جمال زاده از جمله بانيان رشد و توسعه آن در ادبيات ما بودند. اين نوع زبان گم كننده راه نيست؛ روشن كننده راه است. اين زبان مشكل ساز نيست. راهگشاست. و زبان در متن فروغ حكم نميكند و در جهت حكم سازي حركت نميكند. مدام ايجاد پرسش ميكند. و سرشار است از جوهر و خصلت هاي ديالكتيك. و اين ها پيروزي و موفقيت فروغ است در اين متن.
2- تمام تلاش فروغ در اين متن – نامهي ادبي صرف توضيح وجودش به ديگري شده است. و اين ديگري «شوهر» و يك مرد است. و اين انگار برميگردد به جامعهاي كه زن را خاموش و آشكار زير پرسش گرفته است. اين جامعه مرد سالار از يكسو فروغ را نميبيند و از سوي ديگر براي تحت اختيار گرفتن وجودش و جلوگيري از سركشيهايش قاعده و سنت تعيين ميكند. فروغ يا زن اين متن كه به اين بندها و بي توجهيها و ناديده شدنها آگاهي نسبي دارد، از مضمون اسارت يا از اسارت متن يك متن شجاع مي سازد. متن شجاعي كه فروغ است. زن است. اين شجاعت از جنبههايي شجاعت يك جسم پاره پاره است. در آغاز اين نامه فروغ ناباور و نامطمئن به وجودش است و ميترسد كه حرفهايش تكرار مكررات باشد. تكرار مكرراتي كه خدا- مرد نه تنها تعيين كننده ي حد نصاب اين تكرار است بلكه ارزش گذاري از آن را هم به عهده دارد.« ...يكمرتبه هم آن را از اول تا آخر خواندم چيز مهمي ننوشتهام يعني در خواندن اين نامه چيزي بر معلومات تو راجع به من اضافه نميشود يادم آمد كه تو برايم نوشته اي از تكرار مكررات خودداري كنم. و ديدم اين نامه چيزي جز تكرار مكررات نيست.»
اين همه دقت در نرفتن سراغ منهياتي كه مرد گذاشته و « از عشق » سخن نگفتن چون گويا خدا- مرد از تكرار آن در نامهها خسته شده و سعي در پيدا كردن« سوژه و موضوعي بي نظير» براي او، خدا- مرد، همه نشان از اسارت زن در يك جامعه مرد سالار است، نشان از قيد هايي است كه دارد خودش را از بيرون به متن تحميل ميكند. اما فروغ بعد از افشاي اين اسارت، از همه آن چيزهايي كه خودش مي خواهد مينويسد. و از مجموع همهي آن عناصر متضاد و متناقض، ذرات پنهان وجودش را بيرون ميكشد.
3- فروغ در اين متن معصوم است. نه مثل يك قديسه، مثل يك خواهر كوچك. و معصوميت او كودكانه است. و اين معصوميت همان معصوميتي در جامعه ماست كه تهمت ميخورد.
شانزده يا هفده سالگي او در آن زمان، تحقير او و به ديده نيامدن آمادگيها و توانائيهاي روحي و جسمياش براي رشد و تكامل در يك جامعه مرد سالار، من را ياد داستان ازدواج و طلاق ايرن عاصمي، هنرپيشه قديمي تئاتر و سينماي ايران در شانزده سالگي با و از محمد عاصمي شاعر و نويسنده انداخت و كتابي به نام «سيما جان» اثر همين نويسنده. اين كتاب در سالهاي اواخر سي جزو كتاب هاي مورد علاقه ي ما نوجوانان و جوانان علاقمند به سياست و ادبيات بود. متاسفانه آن را در اختيار ندارم تا نكات مورد نظرم را نقل به متن در اين جا بياورم. پس به نقل از حافظه مينويسم. در جاهاي زيادي از اين كتاب به كنايه اشاره هائي ميرود به ايرن عاصمي. البته بدون ذكر نام او. نويسنده در خطاب به سيما جان رويائياش مي نويسد كه ميخواهد براي او از كسي بنويسد كه نه زن بود و نه مادر بود و از اين قبيل. و با حمله به اين «نازن» از رنج هاي درونش و از شكست هاي سياسياش بعد از سال هاي سي و دو مي نويسد. آن موقع همه مي دانستند كه او در اين بخشها، قاطي اين رنج هاي سياسي، دارد به زن سابقش حمله مي كند. وقتي بر حسب تصادف همين يك ماه پيش در يكي از سايتهاي خبري مصاحبهاي خواندم با ايرن كه مي گفت وقتي با آقاي محمد عاصمي ازدواج كرد شانزده سالش بود و بعد از ازدواج با او به تهران آمد و با گروه تئاتر نوشين آشنا شد و پايش به تئاتر و سينما كشيده شد، و طلاق ، يكدفعه تمام فضاي فرهنگي و اخلاقي آن دوره مثل ديواري ويران روي سرم آوار شد. ما نوجوانان و جوانان آنروز با خواندن همين نوع «سيماجان»هاي احساساتي، قواعد و اخلاق و لعن و نفربن هاي رايج آن دوره را در وجودمان مي برديم. و زن كه از شوهرش جدا مي شد حالا به هر دليل «نازن» مي شد. و ما بي آن كه بدانيم، اين دختر شانزده ساله را كه بعد از ازدواج وقتي به تهران آمد و با گروه تئاتر نوشين آشنا شد و يكباره وجودش به عوالمي ديگر پر كشيد، نازن خوانديم. ما در ذهنمان اين زن نازن را در هربار خواندن كتاب سيما جان، با گزليك قطعه قطعه كرديم. كشتيم. دست و پاش را برديم و بر صورتش كارد كشيديم.
فروغ در اين نامه، بي آن كه معصوم بنويسد، از معصوميت روح اين گونه زن هم دفاع ميكند. معصوميتي كه جامعهي ما نيازمند باور به آن است و ديدن آن، تا هيچ قمه كشي در سر هر چهار راهي در عمل و انديشه، در دفاع از ناموس، زنكشي راه نياندازد.
انتقام
باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن، كه نمی گيرم پند
در اميد عبثی دل بستن
تو بگو تا به كی آخر، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده لب هايم را
تا به كی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده ای، ای كه ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او زمن تازه تری يافته است
شايد از كام زنی نوشيده است
گرمی و عطر نفس های مرا
دل به او داده و برده است ز ياد
عشق عصيانی و زيبای مرا
گر تو دانی و جز اينست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زنی امشب ز تو می جويد كام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق توفانی بگذشته او
در دلش ناله كنان می ميرد
چون غريقی است كه با دست نياز
دامن عشق ترا می گيرد
دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش، اين لب گرمش ای مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش، اين تن نرمش، ای مرد
بررسی آثار فروغ فرخزاد در دانشگاه منچستر
بي بي سي: آزاده سعیدی: تاثیر ماندگار آثار فروغ فرخزاد بر ادبیات معاصر ایران به گفته بسیاری انکارناپذیر و به باور برخی ممتد و در جریان است. نگاهی به آثار فروغ فرخزاد، تاثیر او بر ادبیات ایران و جهان و نیز جهانی شدن کار و آثار او، محور موضوعات مطرح شده در کنفرانس دو روزه ای در دانشگاه منچستر بریتانیا بود.
به گفته نسرین رحیمیه یکی از برگزار کنندگان این کنفرانس، بررسی تازه ای از آثار این شاعر ایرانی هدف این کنفرانس بود. بویژه که در چهار دهه ای که از مرگ فروغ می گذرد، نویسندگان زیادی بویژه زنان مهاجر ایرانی در امریکا، نقش این شاعر را در آثارشان بسیار مهم می دانند اگرچه که برخی از آنان تسلطی بر زبان فارسی ندارند.
در این کنفرانس صاحب نظران و کارشناسان ایرانی و غیر ایرانی مقالاتی ارائه کردند. به باور برخی سخنرانان آنچه در مورد شاعری چون فروغ مهم است، حضور ممتد او او در عرصه ادبیات است، اگرچه چهل سال از مرگش می گذرد.
دکتر نیما مینا استاد دانشگاه پژوهشهای شرق و افریقایی دانشگاه لندن گفت: "شاید هنوز هم تازه هایی از فروغ در راه است". اشاره آقای مینا به کتاب "مرگ من روزی ..." بود، ترجمه فروغ از اشعار شاعران آلمانی در نیمه اول قرن بیستم که سی و سه سال بعد از مرگش توسط خواهرش پوران به چاپ رسید.
نیما مینا در تایید این که این ترجمه ها توسط خود فروغ فرخزاد انجام شده باشد می گوید "علاوه بر این که دستنوشته های فروغ از این ترجمه ها، در اختیار خواهرش است و وجود دارد، فروغ از راه ترجمه می خواسته زبان آلمانی یاد بگیرد و دلیل این که این اشعار را او ترجمه کرده این است که بر اساس این اشعار و الهام از آنها، شعری گفته که در مجموعه "عصیان" آمده است."
به گفته این استاد دانشگاه تاثیر فروغ هنوز ادامه دارد چون بر روی آثارش تحقیق و اشعارش ترجمه می شود و به این ترتیب در فرهنگهای دیگر مخاطب پیدا می کند و مخاطب تازه پویایی تازه اشعار فروغ را در بر دارد.
در بعد جهانی شدن آثار فروغ، به اهمیت ترجمه و ارائه مناسب اشعار او به خوانندگانی در خارج از مرزهای ایران پرداخته شد. دکتر مه قانون پرور با اشاره به لزوم ترجمه درست و کامل متن اشعار، مثالهایی را مطرح کرد که با ترجمه اشتباه و نادرست مفهوم اشعار فروغ فرخزاد را تغییر داده اند و به چند ترجمه از "همه هستی من آیه تاریکی است" (بخشی از یکی از اشعار فروغ) اشاره کرد که برخی از ترجمه ها با خنده حضار مواجه شد.
سخنران دیگری به نام شعله ولپه که شاعری است ایرانی، در امریکا بزرگ شده و به انگلیسی شعر می گوید، در مقابل به برداشت و ترجمه آزاد و موزون از شعر فروغ اعتقاد داشت. او در تائید گفته های خود به وزن و موسیقی اشعار او اشاره کرد و نمونه ای از ترجمه خود از شعر این شاعر ایرانی را به زبان انگلیسی خواند که با نظر متفاوت دیگر اساتید دانشگاه رو برو شد. خانم ولپه در پاسخ گفت "من استاد دانشگاه نیستم. من شاعرم و شعر را برای این که خواننده شعر بخواند، باید به شعر برگردانم تا موزون باشد حتی اگر عینا واژگان خود شاعر را بکار نبرم."
فروغ شاعر فردا
از دیگر مباحث مطرح شده در این کنفرانس سخنرانی دکتر سیروس شمیسا بود که فروغ را شاعری معرفی کرد که "بخشی از اشعارش پیش بینی وقایعی بوده که بعد ها اتفاق افتاد و در روزی که او شعرش را نوشته بود، هیچ نشانه ای از این موارد وجود نداشت. مثل وقتی که می گوید: "صدای تکه تکه شدن می آید ....و قلب باغچه ورم کرده است" و ما در آن موقع نمی فهمیدیم که او چه می گوید اما اینها منجر شد به انقلاب در ایران در سال ۵۷. حال باید تجزیه تحلیل کنیم که فروغ چطور این پیش بینی ها را کرد؟ یکی اینکه باید دید آیا دیدگاه مذهبی و باور به ظهور امام زمان اساس این گونه پیش بینی ها بوده یا دلیل دیگری دارد؟"
" من خواب دیده ام که کسی می آید کسی که مثل هیچ کس دیگر نیست"
سیروس شمسشا افزود: "من به این نتیجه رسیده ام که فروغ با یک حس پیش از وقوع و با مطالعه ای که بر طبقات مختلف جامعه خود داشت، تضادی را می دید و فکر می کرد که این وضع استوار نیست، گروههای مذهبی ناراضی بودند، گروههای روشنفکر ناراضی بودند و او حس می کرد که این وضع به جایی بحرانی می رسد. اما این را دوست نداشت و از این روست که می گوید:
" و فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم که قلب باغچه را می توان به بیمارستان برد..."
اینجاست که شاعر می گوید قبل از این که دیر شود "باغچه" را به بیمارستان ببریم و نگذاریم باغچه از بین برود و "باغچه" سمبل جامعه ایرانی است. می بیند که " و ذهن باغچه آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود...".در آن دوران این یک صدای منفرد بود که می گفت می شود با اصلاحاتی کار را به زیر و رو شدن نکشید. در آن جا به تیپ های مختلفی اشاره می کند مثلا برادرش که به فلسفه معتاد است "شفای باغچه را در انهدام باغچه می داند". این ها تیپ های اجتماعی اند اما شاعر فکر می کند که می توان با زیر و رو نکردن جامعه، اجتماع را درمان کرد و باغچه را به بیمارستان برد و این زیباست."
اما همایون کاتوزیان استاد دانشگاه آکسفورد می گوید: "باید تفاوتی بین پیش بینی که یک امر علمی است و پیش گویی که بیشتر مفهومی مذهبی و عرفانی قایل شد. باور نمی کنم که فروغ فرخزاد در آثارش پیش گویی کرده باشد، نزدیک ترین شعر او که این فکر را تقویت می کند که او پیش گویی کرده، آن شعری است که شبیه سفر مکاشفه یوحناست. (اشاره به شعر کسی می آید کسی که مثل هیچ کس نیست....) این جور چیزها در آثار قدیمی آن منطقه خاورمیانه و در زبانهای عبری و عربی و فارسی زیاد بوده و الگوهای فراوانی هم هست. گفتن شعری در این زمینه چیز تازه ای نیست. دیگر این که اینها بیشتر بر می گردد به این که در این شعرِ به خصوص، بیشتر هدف ذهنی خود فروغ مد نظر است و آن مسیحای خود شاعر است تا یک مسیحای اجتماعی.
او گفت: "از طرف دیگر من موافق نیستم که ما برگردیم و حوادث بعدی یا امروز جامعه ایران را ربط بدهیم به اشعاری که پبشتر نوشته شده اند. شما تقریبا با هر نوشته ای می توانید این کار را بکنید و در آن چیزی پیدا کنید که بیست سال بعد که اتفاقی افتاد، بگویید بله این پیش گویی آن است. ولی خوب نظر پیش گویی هم بهر حال نظری است و غیر ممکن نیست."
یکی از موضوعات دیگر مطرح شده در این کنفرانس تاثیر مردان زندگی فروغ بر رشد و روند فکری او بود. سیروس شمیسا با تاکید بر نقشی که ابراهیم گلستان بر فروغ داشته گفت او آن تاثیری را بر فروغ گذاشته که شمس بر مولانا گذاشت..."ما در نقد مدرن کاری به زندگی شخصی شاعر نداریم و کارها و آثار اوست که مورد توجه قرار می گیرد. اما اگر بخواهیم متون فروغ را مطالعه کنیم، پس از دیوار و عصیان به تولدی دیگر می رسیم که هیچ شباهتی به دیگر آثار فروغ ندارد. نویسنده این کتاب به زبان استعاره به ما می گوید که دوباره متولد شده و کسی دیگر است. این کتاب از نظر فرم شعری و فکر تفاوتی جدی با دیگر آثار فروغ دارد. پیش از آن شعر های او حاوی مسائل جسمی و ذهنی بود، حال این که در تولدی دیگر، شما با افکاری فلسفی، عاطفی، اجتماعی و سیاسی روبرو می شوید. "
"بعد از تو ما به هم خیانت کردیم بعد از تو ما تمام یادگاری ها را با تکه های سرب، و با قطره های منفجر شده خون از گیجگاه گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم بعد از تو ما به میدان ها رفتیم و داد کشیدیم زنده باد مرده باد..."
کامران تلطف استاد دانشگاه آریزونا، با این پرسش که اصلا چه مردی در آثار فروغ فرخزاد تصویر شده گفت "ابراهیم گلستان تاثیری در آنچه بلوغ فکری فروغ خوانده می شود، ندارد بلکه همسر اول او پرویز شاپور به نوعی ممکن است نقش مهمتری ایفا کرده باشد" و مثالهایی از نامه های فروغ در شانزده سالگی تا هفده سالگی که با شاپور ازدواج کرد را مطرح کرد.
این استاد دانشگاه با اشاره به اینکه پس از چاپ اولین کتاب فروغ "اسیر" نقد شاپور چنان بر او سخت آمد که روانه بیمارستان شد، افزود: "اما در آثار بعدی او مرزهای میان شعر و زندگی واقعی را شکست و حتی در شعر های بعدی اش به روزهای گذشته زندگی اش اشاره می کند:
"آن روزها رفتند، آن روزهای سالم سرشار من دور از نگاه مادرم ... خط های باطل را از مشقهای کهنه خود پاک می کردم.." و با این تمثیلها می گوید در آن موقع چه احساسی داشته است".
آقای تلطف با رد وجود پیر دانا یا مرشد یا راهنمایی که به یکباره فروغ را متحول کرده باشد (اینکه ابراهیم گلستان این نقش را ایفا کرده باشد) می گوید مجموعه آن چه که این شاعر در طول عمر کوتاهش یاد گرفته بود، در مجموع دست به دست هم داد و روند فکری او را ساخت و دیدگاه نوین و پختگی جدیدی را به او داد. اگر هم کسی در شعر او حضور قوی تری داشته، آن پرویز شاپور است، کسی که فروغ در ابتدای جوانی به شدت دلباخته او بوده است.
خانه سیاه است
نمایش فیلم "خانه سیاه است"، سر فصل نگاهی به حضور فروغ در سینما بود و نسرین رحیمیه استاد دانشگاه منچستر و مریم قربان کریمی به چگونگی تعریف دوباره فروغ از زیبایی در فیلمش پرداختند.
"دلم برای باغچه می سوزد"
در ساعات پایانی روز دوم کنفرانس، به موضوعاتی چون مقایسه فروغ با برخی شاعران غربی، تفسیر و بررسی چگونگی استفاده فروغ از تمثیلهایی چون آینه، عشق، باغچه و خانه پرداخته شد.
نکته قابل توجه در این کنفرانس این بود که با توجه به این که برخی سخنرانان به فارسی و برخی به انگیسی مطالب خود را ارائه کردند، هیچ پیش بینی برای ترجمه مطالب یا ارائه متن مقالات به زبانهای فارسی و انگلیسی پیش بینی نشده بود و در پوشه توزیع شده در بین مدعوین، تنها اطلاعات برنامه زمانی دو روزه کنفرانس و معرفی سازمانهای برگزار کننده ( موسسه میراث فرهنگی ایرانی در لندن و مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه منچستر) یافت می شد.
در ضمن بعضی سخنرانان ایرانی که به انگلیسی سخنرانی کردند، وقتی در تایید شعر خود بخشی از یکی از اشعار فروغ فرخزاد را می خواندند، بدون این که آن را به انگلیسی ترجمه کنند، آن قسمت از شعر را به فارسی می خواندند "دلم برای باغچه می سوزد" و بقیه مطلب را به زبان انگیسی پی می گرفتند. کنفرانس در روز اول با نیم ساعت تاخیر شروع شد و با این وجود مشکلاتی در پخش تصاویر و ارائه آنها وجود داشت.
این کنفرانس با این جمله به پایان رسید: "فروغ هنوز زنده است".
سلام خدمت عزیزان و یاران مهربان
می خواهم کمی از شاعر برجسته مطالبی ذکر نمایم:
زنی سرشار ازعاطفه و احساس و هنر و مایه مباهات زنان ایرانی.
زنی که دلش برای هموطنانش می طپید و با غمهای آنان می گریست و با خنده های آنان شاد میشد.
امیدوارم که نوشتن در مورد این اسطوره شعر نو پارسی ادای دینی باشد به فروغ و همه دوستدارانش و همچنین ادای دینی باشد به فرهنگ و ادبیات ناب پارسی .
فروغ که بود ؟
او را بشناسیم :
سی و دوساله بود که با شعر و زندگی وداع گفت و نیز با دوستان و دوستداران شعرش که کم نبودند . سی ودو سال برای انسان عمر درازی نیست ، لیکن هر مصرع شعر او سالی خواهد بود و عمری از برای او و نسلهایی که بعد از ما خواهند آمد ، شاید او را نه تنها به عنوان یک شاعر ، بلکه چون زنی آزاده و آزاد اندیش ستایش خواهند کرد . ستایش او را باد که شایسته و در خور همین بود ....
پانزدهم دیماه سال 1313بود که پای در جهان شگفت انگیز ما نهاد ، جهانی که با شعرهای او شگفت انگیزترش می شناسیم . جهانی که آنرا با شعرهای او نیکوترش می شناسیم .
دوران کودکی و نوجوانیش در خانواده ای معمولی و متوسط گذشت ، و اگر فروغ در سالهای بس کوتاه توانست خود را به اوج و کمالی برساند ، این هنر از خود اوست که زنی نابغه و هوشمند و هوشیار بود .
در دبیرستان (( خسروخاور)) تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند . خانم (یزدی ) یکی از همکلاسیهای فروغ می گفت :
(( زنگهای انشا برای فروغ بدترین ساعات درس بود . همیشه می گفت : من از انشا بیزارم ، متنفرم . برای اینکه خوب انشا می نوشت و معلم انشا همیشه او را توبیخ میکرد و میگفت : فروغ تو اینها را از کتابها میدزدی .... ))
بعد از پایان کلاس سوم دبیرستان ، به هنرستان بانوان رفت و در آنجا خیاطی و نقاشی را فرا گرفت . خیلی خوب خیاطی میکرد و میگفت : (( وقتی از خیاطی برمیگردم ، بهتر میتوانم شعر بگویم )) .
خانم (( بهجت صدر)) که تا آخرین روزهای زندگی فروغ ، یکی از نزدیکترین دوستان او بود ، در هنرستان معلم نقاشی فروغ بود .
فروغ مدتی نیز نزد (( پتگر)) نقاش معروف ، فنون نقاشی را آموخت .
لیکن بزودی از نقاشی مدرسه ای دور شد و به جوهر نقاشی روزگار ما دست یافت . نقاشی را خیلی خوب و راحت می فهمید و حس میکرد . رنگ را بسیار خوب می شناخت و مخصوصا در طراحی چیره دست بود . یکی دوماه پیش از مرگش ، دوباره علاقه ی بسیاری به نقاشی پیدا کرده بود . رنگ و بوم خرید و دو تابلوی رنگ و روغن کشید ، که یکی از آنها پرتره ای است از (( حسین )) کودک یک مادر جذامی که فروغ او را از تبریز به همراه خویش آورده بود و بزرگش میکرد .
خیلی زود ازدواج کرد ، خیلی زود از همسرش جدا شد . محیط به بیداد آلوده ی خانه ی شوهر برایش قفس بود و فروغ تاب قفس و محبس را نداشت . از ازدواج خود پسری بنام (( کامیار )) داشت که او را از دیدار مادرش محروم ساخته بودند و مادرش را از دیدار وی . فروغ سخت نگران زندگی تنها فرزندش بود و مخصوصا نگران داوری پسرش در مورد خودش بود . همیشه می گفت : (( کامی یک روز بزرگ خواهد شد و مرا چنان که هستم خواهد شناخت ، نه آنطور که درباره ی من به او تلقین می کنند و معصومیت او را با افکار بیمار گونه خود آلوده میسازند )) .
و شاید مرگش پسرش را وادار کند که در داوری عادلانه و مستقل خود درباره ی مادرش شتاب کند .
سیزده ، چهارده ساله بود که شعر گفتن را آغاز کرد . غزل میگفت .
خودش در مصاحبه ای گفته بود :
(( وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم ، خیلی غزل میساختم و هیچوقت آنها را چاپ نکردم . وقتی غزل را نگاه میکردم با وجود اینکه از حالت کلی آن خوشم میامد ، به خودم می گفتم : (( خب ، خانم ، علاقه به غزلسرایی آخر ترا هم درخود گرفت )) .
هفده ساله بود که نخستین مجموعه شعرش را بنام (( اسیر )) چاپ کرد.(سال 1331). این کتاب سه سال بعد دوباره چاپ شد . بیست ویک ساله بود که دومین مجموعه اشعارش بنام (( دیوار)) چاپ کرد . این دو مجموعه گروهی کوته بین را علیه فروغ شورانید . ناسزاها به او دادند که شایسته ی خودشان بود . اتهام ها به او بستند که نشانه گناههای خودشان بود . اینک فروغ زنی بود تنها مانند شعر
(( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ))
اینک این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
آری تنها ، در برابر مردمانی که کمین کرده بودند تا با تاختن بر فروغ خود را به شهرتی برسانند .... ده سال قبل از (( سال 1331 )) بود : سالهایی که هنوز از آزادی زن حرفی در میان نبود ، لیکن فروغ بیست و یکساله در برابر همه ی ناسزاها و طعن و لعن ها چنان رفتار میکرد که در خور زنی آزاده و آزاد اندیش بود.
گاهی تا اوج نومیدی سفر میکرد . لیکن دگر باره امید و شهامت درونی و ذاتی خویش را باز می یافت . بر سر پای خویش می ایستاد . تمسخرکنندگان خویش را به استهزا مینگریست و باز شعر می نوشت .... و باز شعر می گفت ....
در (( سال 1336 )) هنگامیکه بیست و دو سال بیشتر نداشت ، سومین مجموعه ی اشعار خویش را بنام (( عصیان )) منتشر ساخت . اینک پای در راهی گذاشته بود که دیگر بازگشتی نداشت . میبایست پیش میرفت . زیرا تقدیر هنری ، او را برای خویش فرا میخواند .
در شهریور (( سال 1337 )) هنگامیکه بیست و سه سال داشت ، به کارهای سینمایی نزدیک شد و هنر سینما در زندگی او جایی گرامی یافت . در زمانی بس کوتاه بر تکنیک سینما مسلط شد . نه تنها از اینرو که زنی بس هوشمند و هوشیار بود ، بلکه بیشتر به این جهت که شاگردی کوشا و کوشنده بود . هر چیز نو ، هر چیز ناشناخته ، او را به سوی خود می کشید . کار هنری برایش تفنن و سرگرمی نبود . در کار نه تنها صمیمیت ، بلکه نظم و انظباطی کم نظیر داشت . مدام کتاب میخواند . شب و روز می نوشت و کار میکرد.
هرگز از آنچه می گفت و می نوشت و میکرد راضی نبود . از هیچ چیز بیشتر از سکون و سکوت و درجازدن بیزار نبود و هرگز ساکت و بیکار و خاموش ننشست .
کمتر کسی چون او ، با آنهمه فروتنی ، تازیانه ی انتقاد برخود زده است .
خودش در مصاحبه ای گفته بود : (( من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سن کمال است ، اما محتوای شعر من سی ساله نیست . جوانتر است . این بزرگترین عیب است در کتاب من ، باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم . تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم . همینطور پراکنده خوانده ام و تکه تکه زندگی کرده ام و نتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام .... ))
در (( سال 1338 )) برای نخستین بار به انگلستان سفر کرد تا در امور تشکیلاتی تهیه ی فیلم بررسی و مطالعه کند . وقتی از سفر بازگشت ، نخستین کوششهای خویش را برای فیلمبرداری آغاز کرد و برای تهیه ی مقدمات ساختن چند فیلم مستند مشغول به کار شد و سفری نیز به خوزستان رفت .
در (( سال 1339 )) موسسه ی فیلم ملی کانادا از (( گلستان فیلم )) خواست که درباره ی مراسم خواستگاری در ایران فیلم کوتاهی بسازد . فروغ در این فیلم بازی کرد و خود در تهیه ی آن بس یاری نمود .
در (( سال 1340 )) قسمت سوم فیلم زیبای (( آب و گرما )) را در گلستان فیلم تهیه کرد و در این قسمت فیلم ، گرمای گیج محیط انسانی و صنعتی آبادان و نه محیط جغرافیایی آن ، با چه قدرتی بیان شده است .
در همین (( سال 1340 )) در تهیه صدای فیلم (( موج و مرجان و خارا )) گلستان را یاری کرد . آنگاه برای دومین بار به انگلستان سفر کرد تا در مورد تهیه ی فیلم مطالعه کند . وقتی از سفر بازگشت ، شخصا برای صفحه نیازمندیهای روزنامه ی کیهان یک فیلم یک دقیقه ای ساخت که در نوع خود اثری شایسته ی تحسین بود . در بهار (( سال 1341 )) به تبریز سفر کرد تا در مورد تهیه ی یک فیلم درباره ی جذام و جذامیها مطالعه کند . تابستان (( سال 1341 )) در تهیه ی فیلم (( دریا )) گلستان را یاری کرد و خود نیز در این فیلم بازی کرد . این فیلم را (( گلستان )) از روی داستان (( چرا دریا توفانی شده بود ؟ )) نوشته ی (( صادق چوبک )) می ساخت . که متاسفانه ناتمام ماند .
در پاییز (( سال 1341 )) فروغ همراه سه تن دیگر به تبریز رفت و دوازده روز در آنجا ماند و فیلم (( خانه سیاه است )) را از زندگی جذامیها ساخت . برای ساختن این فیلم فروغ از هیچ کوششی دریغ نکرد . خودش در مصاحبه ای گفته است :
(( خوشحالم که توانستم اعتماد جذامی ها را جلب کنم . با آنها خوب رفتار نکرده بودند . هر کس به دیدارشان رفته بود ، فقط عیبشان را نگاه کرده بود . اما من بخدا سر سفره شان ، دست به زخم هایشان میزدم ، دست به پاهایشان میزدم که جذام انگشتان آنرا خورده است . اینطوری بود که جذامیها به من اعتماد کردند . وقتی از آنها خداحافظی میکردم ، مرا دعا میکردند . حالا هم یکسال از آن روزها می گذرد و عده ای هنوز برای من نامه می نویسند و از من می خواهند که عریضه شان را به وزیر بهداری بدهم .... مرا حامی خودشان می دانند )) .
در همان (( سال 1341 )) فیلم مستندی برای موسسه ی (( کیهان )) ساخت که تم اصلی آن نشان دادن این مساله بود که یک روزنامه چطور تهیه می شود .
در بهار (( سال 1342 )) سناریویی برای یک فیلم نوشت که هنوز ساخته نشده است .
خود فروغ می گفت :
(( در این سناریو من سعی کرده ام زندگی حقیقی یک زن ایرانی را نشان بدهم . دلم میخواهد این فیلم در یکی از این خانه های قدیمی ایرانی ، فیلمبرداری شود ؛ خانه هایی که اتاقهایش تو در تو است . من این خانه ها را در کاشان دیده ام .... )) .
و آنگاه فروغ ، شاعر و هنرمند و جوینده ی خستگی ناپذیر به تئاتر روی آورد .
در پاییز سال 1342در نمایشنامه (( شش شخصیت در جستجوی نویسنده )) اثر (( پیراندللو )) نویسنده ی مشهور ایتالیایی بازی کرد . این نمایشنامه را (( پری صابری )) کارگردانی میکرد . در همان دوران کتاب (( اسیر )) او برای سومین بار چاپ شد . در زمستان 43 فیلم (( خانه سیاه است )) از فستیوال (( اوبرهاوزن )) جایزه ی بهترین فیلم مستند را به دست آورد . افتخاری بزرگ بود برای یک زن ایرانی . لیکن فروغ در جستجوی افتخارات رسمی نبود و خود در مصاحبه ای در باره ی این جایزه گفت :
(( این جایزه برایم بی تفاوت بود . من لذتی را که باید میبردم از کار برده بودم . ممکن است یک عروسک هم به من بدهند . عروسک چه معنی دارد ؟ جایزه هم عروسک است .... ))
در زمستان 1343 چهارمین مجموعه شعر فروغ فرخزاد با نام (( تولدی دیگر )) چاپ شد . این خود شاعر بود که به راستی دیگر باره تولد می یافت . در هیات یه شاعر جهانی که شعرش از مرزهای بومی سرزمین خویش و زبان مادری خویش گذشته است . (( تولدی دیگر )) حادثه ای فراموش نشدنی بود در تاریخ شعر معاصر ما و در تاریخ ادبیات ما . خود فروغ نیز این کتاب را بیشتر از کتابهای دیگرش دوست می داشت . خودش درباره ی این کتاب می گوید :
(( من همیشه به آخرین شعرم بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا می کنم . دوره ی این اعتقاد هم خیلی کوتاهست ، بعد زده می شوم و همه چیز به نظرم ساده لوحانه می آید . من از کتاب (( تولدی دیگر )) ماهها است که جدا شده ام . با وجود این فکر می کنم که از آخرین قسمت شعر (( تولدی دیگر )) می شود شروع کرد .... ))
و آخرین قسمت شعر (( تولدی دیگر )) که آخرین شعر این کتاب نیز هست .
چنین است :
(( من پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوس مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یه بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد .))
در بهار سال 1343 فروغ در اتمام فیلم (( خشت و آینه )) اثر (( ابراهیم گلستان )) او را یاری کرد .تابستان همان سال به آلمان و ایتالیا و فرانسه سفر کرد .
فروغ زبان ایتالیایی و آلمانی را طی اقامت چند ماهه ی خود در اولین سفرش به این دو کشور که در سال 1336 بود ، فرا گرفته بود و این دو زبان را به خوبی حرف میزد . زبان فرانسه را هم به قدر احتیاج حرف میزد ، ولی با مرتب زبان انگلیسی در چهار سال اخیر ، این زبان را هم در حرف زدن و هم در نوشتن و ترجمه کردن ، خوب فرا گرفته بود .
نمایشنامه ی (( ژان مقدس )) از (( برنارد شاو )) و سیاحتنامه ی (( هنری میلر )) در یونان به اسم (( ستون سنگی ماروسی )) را به فارسی ترجمه کرده بود که هنوز چاپ نشده .ترجمه ی (( ژان مقدس )) که شرخ زندگی (( ژاندارک )) است ، به این منظور بود که در سال آینده این نمایشنامه روی صحنه بیاید و خودش می خواست نقش (( ژاندارک )) را بازی کند .
در تابستان سال 1343 برگزیده ی اشعار او چا پ شد .
در سال 1344 سازمان یونسکو یه فیلم نیم ساعته از زندگی فروغ تهیه کرد . به پاس شعر و هنر او که اینک در یک سطح جهانی قرار گرفته بود . در همان سال (( برناردو برتولوچی )) یکی از کارگردانهای موج نو ایتالیا نیز به تهران آمد و یک فیلم یک ربع ساعت از زندگی فروغ ساخت .
در سال 1345 فروغ یکبار دیگر به ایتالیا سفر کرد و در دومین فستیوال فیلم (( مولف )) در شهر (( پذارو)) شرکت نمود . همین سال از کشور سوئد به او پیشنهاد کردند که به سوئد برود و در آنجا فیلم بسازد و فروغ این پیشنهاد را پذیرفت .
بجاست که بگوییم سوئد اینک یکی از کشورهای پیشرو هنر سینما است در سراسر جهان . وقتی این نکته را در نظر بگیریم آشکار میشود که ناقدان هنری سوئد بکار سینمایی فروغ تا چه حدی ارج می نهاده اند .
باز در همین سال از چهار کشور آلمان و سوئد و انگلستان و فرانسه به فروغ پیشنهاد شد که اجازه دهد اشعارش را ترجمه و چاپ کنند .... فروغ دیگر فقط مال ما نبود . جهانی او را می طلبید و احترام می گذاشت .
زندگی اش چنین بود .... پربار ، پر ثمر وسرشار از تلاش و کوشش و کار و فراموش نکنیم که وقتی مرگ به سراغش آمد هنوز سی و دوسال بیشتر نداشت و به اینجا رسیده بود که گفتیم و یادگارهایی اینهمه پرارج برای ما گذاشته بود ....
روحیه و شخصیت راستین فروغ را می باید از شعرهایش شناخت . آنانکه اورا از نزدیک می شناختند می گویند :
(( یک انسان والا بود و صادق و صمیمی و مهربان . روشن بینی عجیبی داشت که از حقیقت سرچشمه گرفته بود . حالتی داشت چون قدیسین : آمیخته ای از صفا و راستی و معصومیت .))
یکی از دوستانش می گفت :
(( فروغ تجسم آزادی بود ، در محبس ، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید ، فروغ همین بود و تلاطم ها یش نیز از این بود . او شادترین و غمگین ترین انسانی است که من دیده ام . اگر شادی از راهی برود و غم از راهی دیگر و سرانجام این دو در نقطه ای بهم برسند ، آن نقطه فروغ است . فروغ نقطه ی ملاقات غم و شادی بود .))
از یک دوست دیگرش پرسیدم : (( فروغ چه چیزهایی را دوست میداشت و احترام می گذاشت ؟))
گفت : (( هر آنچه را در آن اثری از نجابت بود : تپه را ، حرکت ابر را ، آدم در حال آدمیت یا در معصومیت ، شبنم را .... ))
زشتی و تنگ نظری و نانجیبی را نمی توانست بپذیرد . هر چند آنها را می بخشید و خود با آنها بیگانه بود . اگر دشنامی می شنید ، دشنام دهنده را می نگریست تا دریابد که قصد او ناشی از یک بیماری شخصی است یا یک جذام وسیعتر ، یک علت عام و همه گیرتر. به بیماری شخصی ترحم می کرد و علت و بیماری عمیق و وسیعتر را پاسخ می گفت . اما پاسخی در حد کلی و بالا ، نه فردی و کوچک .
آخرین شعری که از او به چاپ رسید ، به نام (( چرا توقف کنم )) ؟
پاسخی بود عمیق و انسانی بیک هرزه درایی که او را آزرده بود . هر چند حتی هرزه درایان را به هیچ نگرفت ، چون می دانست که در عرصه ی انسانیت کسی شدن جگر می خواهد .
از مادیات زندگی جز آنچه نیازهای ابتدایی یک انسان را برطرف میسازد ، چیزی نمی خواست . فروتن بود و پاک نهاد .
زندگی اش در شعر خلاصه می شد . هر کس شعری می گفت ، گویی به او مربوط میشد . کنکاش میکرد و همه ی شعرهایی را که در مجلات یا به صورت کتاب چاپ میشد ، میخواند . به شاعران جوان توجه بیشتری داشت و هر بار که میدید یکی از شعرای نامدار زمانه ی ما ، شعری ضعیف ساخته است ، غمگین میشد . مثل اینکه خودش دچار خطایی شده است .
لز فروغ چندین شعر ، دو سناریو برای فیلم ، یک رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار مانده است . دوستانش در نظر گرفته اند خانه اش را کتابخانه ای سازند ، باشد که یادش و نامش را نسل های دیگر گرامی شمارند و گرامی باد یاد او و نام او.
بر اثر تصادف اتومبیل در خیابان لقمان الدوله ی دروس و مرگ فروغ در 24 بهمن و دفن پری شادخت شعر آدمیزادان در26 بهمن در گورستان ظهیرالدوله دربند تهران .
روحش شاد و یادش گرامی .
از زندگی گذشته هم به کلی بریدهام. وقتی کامی را در خیابان میبینم که حالا قدش تا شانهام میرسد فقط تنم شروع میکند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن، اما نمیخواهمش نمیخواهمش. فایده این علایق و روابط چیست؟ آدم باید دنبال جفت خودش بگردد. هرکسی یک جفت دارد باید جفت خودش را پیدا کند با او همخوابه شود و بمیرد.
معنی همخوابگی همین است؛ یعنی کامل شدن ومردن، چون زندگی فقط تلاشی برای جبران نقصهاست. من خیلی بدبخت هستم و هیچکس نمیداند حتی خودم هم نمیخواهم بدانم؛ چون وقتی با این مسئله روبهرو میشوم تنها کاری که میتوانم بکنم اینست که خودم را از پنجره پایین بیندازم. اَه دارم چرتوپرت مینویسم بگذرم.
کتاب شناختنامة فروغ فرخزاد- شهناز مرادی کوچی
يكي از بارزترين ويژگي هاي فروغ آن است كه به هيچ كس و هيچ چيز باج نمي دهد. از كسي هم باج نمي طلبد. او نه مريد كسي است و نه مي خواهد مراد كسي باشد. پس هيچ مسلك و مشربي هم چهره خويش و شعر خود را پنهان نمي كند.
در مواجهه با اخلاق حاكم بر جامعه، و همچنين در برخورد با خوانندگان آثارش سخت بي پرده است. براي بيان آنچه در ذهن دارد، جهان فرم و دنياي واژه ها را آنطور كه خود مي خواهد در اختيار گرفته و در اين راه آثار ماندگار و خلاقي آفريده است كه در ادبيات فارسي ماندگار خواهند ماند.
يكي ديگر از ويژگي فروغ فرار از آه و ناله و احساساتي گري هاي روزمره در شعر است. او عاشقانه هايي ساخت بي همتا در شعر ايران، احساس هاي نابي مملو از جوشش شعري. جسم و جان او پرسشند در شعر، و اين پرسش پيش از آن كه من مخاطبش باشم، خود اوست. او مي جويد و مي كاود و كشف مي كند. او لالايي نمي گويد، بر مغز و فكر بيمار ما مي كوبد، حقارت هاي ما را در برابر ما آيينه مي كند.
روزمرگي نويسان جسم فروغ را از جان او جدا مي كنند و با ذهني عقب مانده، آه و ناله و گناه و خطا در آن مي جويند. فروغ باري سنگين را در شناخت تن، در شعر عاشقانه ايران بر دوش كشيد. به همان نسبت كه او در اين كار موفق بود، منتقدين او ناموفقند. ذهن هاي عقب مانده، "تن"ي ديگر را در شعر فروغ عمده مي كنند، تني كه پرورده ذهن در بند خودشان است. شعر فروغ، شعر دفاع از جسم و جان است، "احترام به جسم و ستايش تن است".
فروغ انسان مدرني بود كه در شعر خويش توانايي جسم و جان را كشف كرد. جنسيت، آن گونه كه او بر آن مي انديشيد، خلاف ذهن بيمار جامعه و اخلاق حاكم بر آن بود. او جسم را بر خلاف فرهنگ حاكم نه خوار و ذليل، بل عزيز و گرامي كشف مي كند. فعل جنسي براي او نه هرزه گويي و هرزه نويسي، بل سراسر زندگي ست. او بيزار از جسم خويش نيست، به آن مي بالد، آن را شكوفاتر مي خواهد، و انسان را به انديشه بر آن وامي دارد.
جاي تأسف است كه؛ فكر سالم او در برابر فكر ناسالم جامعه هنوز هم به مقابله، قد برافراشته است. "فروغ فرخ زاد به كشف تن بر مي خيزد و صاحب جسم خود مي شود". و از تن و جسم خويش است كه به تن و جسم جامعه مي رسد.
در ايران امروز، با توجه به آثاري كه از فروغ فرخ زاد تا كنون به چاپ رسيده است، و با توجه به ارزيابي هايي كه در باره او شده است، فروغ به موجود غيرقابل شناختي تبديل شده كه هر كسي بخواهد او را بشناسد، گيج خواهد شد و به اشتباه دچار. در اين شكي نيست كه فروغ به عنوان فردي كه در جامعه سنتي ايران رشد كرده بود، به حتم بارهاي منفي رفتارهاي سنتي را نيز مقداري با خود داشته است، ولي در محيط موجود تشخيص جنبه هاي مثبت و منفي آثار و رفتار اجتماعي فروغ مشكل است.
در مورد فروغ فرخزاد- چه زمان زنده بودن و چه پس از مرگ- اظهار نظرهای زیادی در مطبوعات مختلف منتشر شده است. ما بر آن شدیم که برای آشنایی با این نظرات، تعدادی از آن ها را در این ویژه نامه، منتشر کنیم. آن چه در زیرمی خوانید نظراتی است که به همت و ویراستاری بهنام باوندپور در کتاب: «مجموعه آثار فروغ فرخ زاد» توسط نشر نیما در آلمان، منتشر شده است.
*****
منوچهر آتشی
کافی است به عنوان کتاب «اسیر» نگاه نافذ کنیم تا بدون تورق آن، بدانیم که چه خواهیم دید. اسیر بی تردید و بنا به قوانین روان شناختی (تداعی بر حسب تضاد)، ضد خود را تداعی می کند: «آزادی» و فروغ آزاد، در منطقه ی انتهای شورش خود نایستاده، بلکه در لحظه های آرام و عاقلانه ی آن سرگرم شورشی واقعی بوده است.
شورش فروغ در نوع اندیشیدن اوست، و او در نمی یافت که «محدودیت موضوع» همیشه هست، و این زبان است که شعر را و عرصه ی شعر را تنوع و گسترش می دهد. برای چنان ادراک ناتمامی از فرم و زبان، چه بهانه ای بهتر از زن بودن! آن هم زنی که قرن ها هرگاه خواسته سخنی بگوید، نخست از وحشت، صدایش را پایین آورده- تا حد پچپچه- و تازه در این پچپچه هم، با صدای رگه دار مردانه حرف زده، تا مبادا گوش بانیان اخلاق، صدای زنی را بشنوند؛ اما فروغ صدایش را بالا و بالاتر برد و شماتت ها را با جان و تن پذیرا شد و صداهای دیگر را هم بلندتر کرد. هر چند این صداها هنوز شعر نشده بودند، و فقط پیش درآمد شعری دیگرگونه بودند.
شاید این حرف، برای کسانی که معتقد به اولویت زبان بر محتوا هستند، خوشایند نیفتد؛ اما من به تکرار تأکید کرده ام که: «شعر فروغ شعر محتواست.» و بر این نظر خود پای می فشارم و می گویم اگر دقیق تر و عمیق تر به کل دوران شاعری فروغ نظر کنیم، خیلی راحت به این واقعیت پی می بریم. فروغ از ابتدای کار تا پایان عمر کوتاهِ پربارش، شاعر دغدغه ها، دل مشغولی ها و حساسیت های هوشمندانه ی خود بوده است. سیٌالیتی که پیوسته در عواطف، اندیشه ها و گرایش های انسانی فروغ بود و در همه ی فعالیت های او (مثلاً سینما) بروز پیدا می کرد، او را فرصت نمیداد که به «فرم و تشریفات»- اصطلاحی که رؤیایی در همان سال ها متداول کرده بود و عملاً هم به آن می پرداخت- فکر کند و بنای کارش را بر آن قرار دهد. تمامی نوشته ها و مصاحبه های باقی مانده از او، گواه این مدعایند. و این صد البته هم عیب فروغ نیست. هم از جهات بسیار و در ارتباط با ذهنیت بالنده و جوینده ی او، محصول «خودیابی» اوست.شعر فروغ: شعر شورش، شعر مفهوم و شعر آزادی زبان (برگرفته از: پوران فرخزاد، کسی که مثل هیچ کس نیست، تهران 1380)
م. آزاد
می توان ادعا کرد بعد از نیما فروغ شورشی، امکانات تازه ی زبانی را بی آن که تصنعی نشان دهد... پیش کشید. نیما بحور عروضی را شکست و فروغ آن را- اتفاقاً در جهت ایده آل نیما- که به محاوره نزدیک کردن زبان شعری بود، حرکت داد.
فروخزاد همه ی آن چه را که شاعران شکل گرا دارند، دارد؛ به جز یک چیز: به جز این پندار نادرست، یعنی، که زبان در شعر همه چیز است. فرخزاد می داند که زبان هدف نیست، وسیله است برای رسیدن به هدف. اما، البته که با اهمیت ترین چیز است. پس، هر چه زبان شعر ورزیده تر و پالوده تر، کار شاعر به سامان تر و درخشان تر.
(برگرفته از: زندگی و شعر فروغ فرخزاد «پریشادخت شعر»، تهران 1376)
عبدالحسین زرین کوب
در هر حال سنت عشق و عاشقی و زبان قدیم آن نزد غزلسرایان گذشته ی ما اقتضای خود داری داشته است و عفاف. با این همه، پرده دریهایی که در شعر عشقی- یا جنسی- امروز هست قسمتی از اشعار فروغ فرخ زاد و پیروانش را تبدیل کرده است به آن چه شعر رختخواب می گویند. پر از هیجان جنسی و خالی از ملاحظات اخلاقی. البته شهرت و قبولی که این اشعار یافته است ممکن است تا حدی هم مرهون جنبه ی خاص اخلاقی آن ها باشد. در هر حال صراحت و سادگی غیر زنانه ای که در این اشعار هست آن ها را از جهت ادبی هم قابل توجه می کند. وقاحت کلبی شان به جای خود.
(برگرفته از: شعر بی دروغ شعر بی نقاب، تهران 2536)
شجاع الدین شفا
یک روز بانوی جوان و ناشناسی به طور بی مقدمه به سراغ من آمد و با پوزش خواهی گفت که وی مجموعه ی اشعاری دارد که مایل به انتشار آنها است ولی با توجه به بی پردگی نوآورانه ی بسیاری از آن ها، مؤسسات انتشاراتی که وی بدانها مراجعه کرده است با وجود اظهار علاقه به چاپ آن ها، این کار را موکول بدان کرده اند که نویسنده ی شناخته شده ای با نوشتن مقدمه ای بر این مجموعه از اصالت کار سرآینده ی آن ها دفاع کند، و توضیح داد که چون اشعار او درست در خط ذوقی و فکری ترانه های بیلی تیس است، در نظر گرفته است این کار را از من بخواهد. با خواندن اشعاری که برای من آورده بود احساس کردم که سخنور نوآوری با نبوغی واقعی و شاید بسیار بیشتر از آن که خودش متوجه آن باشد، پا به میدان گذاشته است و این احساس خود را در مقدمه ای که بر نخستین اثر او نوشتم منعکس کردم و در آن پیش بینی کردم که بزودی نام سرآینده ی اشعار این کتاب از نام نویسنده ی مقدمه ی آن بسیار فراتر خواهد رفت.
(برگرفته از: میراث ایران، شماره ی 20، زمستان 1379)
دکتر میترا پرهام
خانم فرخزاد تلویحاً حق «آزادی جنسی» را حیاتی ترین و اساسی ترین حقی دانسته است که زن باید از اجتماع بخواهد. بالنتیجه، کوشیده است که زن را بر ضد مرد بشوراند، گویی که «قتل عام» مردان همه ی محرومیت های اجتماعی زنان را از میان خواهد برد و زنان آزاد خواهند شد! چنان که خطاب به خواهران خود می گوید:
خیز از جای و طلب کن حق خود
خواهر من... ز چه رو خاموشی
خیز از جای که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشی
آیا شاعره ای که خود را «اسیر قفس مرد» می داند، واقعاً از این حقیقت آشکار بی خبر است که در اجتماع ما، زن و مرد هر دو محروم اند؟ و هیچ کدام از حقوق انسانی برخوردار نیستند و جای شایسته ی خود را ندارند؟ در اوضاع و احوالی که زن از حقوق اجتماعی و سیاسی و حق تعیین سرنوشت خود محروم است، «آزادی جنسی» را یگانه حق مسلم زنان دانستن نشانه ی بی خبری از مقام زن در اجتماع ماست. برای زن توهین آور است که آزادی ایده الی او را «آزادی جنسی» بدانند و بدینگونه وی را پست و خوار کنند.
برخلاف پروین اعتصامی که احساسات خود را با منطق اجتماعی درهم آمیخته و بدان روح فلسفی بخشیده است، و برخلاف زنان هنرمند دیگری که خود را در این مبارزه تنها و یکه تاز مبدان نمی دانند، احساساتی که خانم فرخ زاد بیان داشته ناپخته و تلطیف نشده و رهبری نشده است
(برگرفته از: شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، جلد دوم، تهران 1377)
بهرام صادقی (دانشجوی پزشکی)
دکتر میترا همانطور که می خواهد کُنه شعر «فروغ» و قعر درون او را می شکافد، آنگاه دوباره برمی گردد و علت وجودی کلمه به کلمه ی ترانه های گوینده را در کنار هم می گذارد. هم چون که یکبار صدای رادیویی را می شنویم ولی بعد «دکتر» که مهندس رادیوست یکایک جزئیات ساختمانی آن را از مبدأ تا انتها برایمان توضیح می دهد. آنگاه وقتی دوباره گوش به صدا می دهیم از آن درک دیگری داریم. مثل این که جز گوش و جز حس سامعه، چیزی دیگر- و خیلی قوی تر- نیز تحت تأثیر واقع می شود و به کار می افتد.
دکتر میترا پس از این تحلیل نتیجه می گیرد که «احساساتی که خانم فرخزاد بیان داشته ناپخته و تلطیف نشده و رهبری نشده است» و در مقام مقایسه ی او با پروین اعتصامی اظهار می دارد: «وی (پروین) محرومیت خود را یک محرومیت اجتماعی می داند و با تمام نیروی خود به بیان آن می پردازد. اما فرخزاد محرومیت خود را تنها به عنوان یک محرومیت جنسی می شناسد و تنها از این جنبه به توصیف احساسات خود دست می زند» و اضافه می کند: « احساسات پروین تصفیه شده و از حالت خام غرائز جنسی بیرون آمده است، و نیز تکیه می کند که : «پروین اعتصامی احساسات خود را با منطق اجتماعی درهم آمیخته و بدان روح فلسفی بخشیده است»
احساس هنرمند اگر هم به قول دکتر میترا هم چون احساس فروغ فرخزاد «ناپخته و رهبری نشده» باشد، از پشت عینک رآلیسم، به عنوان واقعیتی موجود، صاحب ارزش است. ارزش بزرگِ همین «گمراهی ها» و «خطاکاری های» فرخزاد این بس که گویاترین و روشن ترین سند اجتماعی امروز را به دست تاریخ می دهد. آیا احساس او از کجا آمده است؟ مگر نه این که عوامل و اسباب همین اجتماع و همین محیط تزریقش نموده اند؟ و مگر نه این که این عو.امل و اسباب و این اجتماع و محیط واقعیاتی موجودند؟
از سوی دیگر آن چنان بیرحمانه که دکتر میترا به تظاهرات شهوانی و جنسی فروغ فرخ زاد می تازد و آن ها را نفی می کند، منطقی نیست. با در نظر گرفتن اوضاع اجتماعی امروز ما، معلوم خواهد شد که رشته ی بسیاری از امور در مرکز مسائل جنسی گره خورده است. درهم دریدن و یکسره کردن کار این کلاف سردرگم و رها شدن از افتضاحات و دلهرهایش برای مردم ما امر قابل توجهی است تا به آن حد قشری که دکتر میترا حاضر نیست یک لحظه هم به آن تعمق کند. فریادی که از گلوی بیباک و متنفر فروغ بیرون می جهد، مجموعه ی درد دل ها و پیچیدگی های صحیح و خطائی است که به هر صورت در زوایای وجود مردم این اجتماع لانه کرده است. اگر خروش فرخزاد همه انحرافی است، این را دارد که ابتذال و افتضاحی را که مانند کثافت به احساس آدم چسبیده- و هم چون عجوزه ی مزاحم و نفرت انگیزی است که به جهت کبر سن، کسی خود را حاضر به شکستن احترامش نمی بیند- یک تنه و با نیروی زنانه خود، چنان با شجاعت و دلبری از جهان می شوید که دهان همه باز می ماند.
این قیام متهورانه ی فرخزاد اگر هم هنوز دکتر میترا را مجاب نکرده است که عمقی تر از آن صورت قشری است، این نتیجه ی دیگر را هم داراست که می آموزد می توان قیام کرد. می توان و باید در مقابل بندها، محدودیت ها و موانع به پاخاست. او می آموزد که در قرن ما دیگر انسان به قلاده محتاج نیست.
و همه ی این ها، همه ی این ارزش های فکری، اگر هم به زعم دکتر میترا حتی صفر باشد وقتی در احساس وسیع فرخزاد غرق می شود که با هر کلمه تمام جامعه عصر ما را بیان می کند، احساسی که زبان عمیق ترین نقطه های درون انسان هاست، احساسی که به هر جائی دامن افکند همه ی آن جا را در خود برمی دارد، احساسی که تنها در جاذبه ی قوی ترانه های او شناخته می شود،... همه ی این ها غرق در این احساس، هنر فرخزاد را تشکیل می دهند.
(برگرفته از: شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، جلد دوم، تهران 1377)
جلال آل احمد
دیگر این که فروغ فرخزاد یک کتاب تازه داده که شاید برایت با آرش فرستادم. بدک نیست. «تولدی دیگر». از شر پایین تنه دارد خلاص می شود و این خبر خوشی است. نامه ای به هانیبال الخاص
(برگرفته از: علی دهباشی، نامه های جلال آل احمد، تهران 1364)
اسماعیل نوری علاء
عنصر اصلی و نطفه ی حیاتی شعر فرخزاد «عشق» است، و تفکر و احساس او برگرد این محور می چرخد، می بالد، رشد می کند و بارور می شود. به زبان دیگر می توانیم «عشق» را نیازی درونی فرض کنیم که فرخزاد را وادار می کند تا با بیرون از خودش تماس بگیرد و رابطه ایجاد کند.
می توانیم بگوئیم که «عشق» یک روی سکه ی «شعر» فرخزاد است که از درون او و خیلی طبیعی، با رشد بدن او ظهور می کند. این رویه در جستجوی رویه ی دیگر است. و آن رویه ی دیگر بسیار طبیعی شناخته می شود: اگر هستی فرد به عنصری خاص وابسته باشد، تزلزل آن عنصر و سقوط و افول آن چیزی جز تزلزل و سقوط و افول زندگی فرد نیست.
پس در فرخزاد آن روی سکه ی «شعر»ی «مرگ» است و سکه ی «شعر» او دو رویه دارد: مرگ و عشق.
(برگرفته از: صور و اسباب در شعر امروز ایران، تهران 1348)
رضا براهنی
خانم فروغ فرخ زاد، در سه کتاب قبلی (اسیر، دیوار و عصیان) بیشتر هوس های زنانه را به نظم می کشید ولی با «تولدی دیگر» به سوی ایجاد تصاویر زنانه از زندگی خصوصی و اوضاع محیط خود گراییده است. و این تصاویر که در بسیاری موارد بکر و عمق و در منتهای پاکی و صافی است، او را به عنوان شاعره ای بی نظیر در شعر فارسی معرفی می کنند.
«تولدی دیگر» که در نیمه راه عمر شاعر منتشر شده، تولد نخستین است، نه دیگر. جوهر شعری در کتاب های قبلی بسیار کم بود و فرخ زاد به عنوان شاعر با «تولدی دیگر» متولد می شود.
فرخ زاد در کتاب جدیدش، برخلاف سه کتاب قبلی، کمتر احساساتی می شود و اغلب خود و اشیا و اشخاص محیطش را حس می کند. ».
مخاطب شعری فروغ فرخ زاد، مثل «نیما» و «شاملو»، نخست شاعر است و پس از شاعر، آنهایی که ذهنی شاعرانه دارند. فرخ زاد هرگز مقدمه نمی چیند و به ندرت نتیجه می گیرد. او شعرش را از وسط شروع می کند و گویی در وسط های همان حالت نیز آن را تمام می کند.
تصاویر او به طرزی ابلهانه مبالغه آمیز نیستند؛ نه زیاده از حد شفاف هستند تا معمولی به نظر آیند و نه زیاد از اندازه مبهم، تا درک نشده بنمایند. تصاویر و یا تجربیات عاطفی هستند که می توانند به صورت تجربیات عمومی درآیند و یا تجربیاتی هستند با خصوصیات عمومی که موقتاً به او تعلق یافته اند.
شعر فروغ فرخ زاد، در «تولدی دیگر» بیش از هر شعر معاصر دیگر، تجربی است و خصوصی؛ به این معنا که فردی تجربیات و تأثرات خود را از زندگی و محیط طبیعت در دامن تصاویر شعری می ریزد. این تجربیات یا متعلق به گذشته ای نسبتاً دور (دوران کودکی) هستند و فرخ زاد با درهم آمیختن وتلفیق آن خاطرات شعرش را می سازد؛ و یا مربوط به دوران حرکت از کودکی به سوی بلوغ هستند که فرخ زاد، تصاویری روشن از آن دوران می دهد؛ و یا این که مربوط به زمان حال هستند، وضع کنونی خود شاعر، وضع مردم اطرافش و جهان محیطش. گاهی هر سه حالت در شعر فرخ زاد درهم می آمیزد و بینش عمومی فرخ زاد را به طرزی جامع نسبت به زندگی و اجتماع و سرنوشت و عشق نشان می دهند.
(در شعر فروغ) وزن عروضی تبدیل به آهنگی شده است که اغلب از تقطیع دقیق براساس اوزان فارسی می گریزد و به سوی نوعی سیلان و روانی می گراید. فروغ فرخ زاد تکنیک جدید خود را آنقدر عمیق در ذهن خوانندگان جای داده است که اگر امروز، شعری از او حتی بدون امضای او چاپ شود، منتقد شعر معاصر می تواند بی درنگ نام او را برزبان براند. (برگرفته از: طلا در مس، جلد دوم، تهران 1380)
محمد رضا شفیعی کدکنی
شخصیت اصیل و ممتاز او [فروغ فرخزاد] با آخرین کتابش تولدی دیگر آشکار شد، و در این کتاب با شاعری بزرگ روبه رو می شویم که بی هیچ گمان، تاریخ ادبیات ایران او را به عنوان بزرگترین زن شاعر در طول تاریخ هزارساله ی خویش خواهد پذیرفت و در قرن ما یکی از دو چهره ی برجسته ی شعر امروز خواهد بود.
مرگ فر وغ فرخ زاد
(برگرفته از: شهناز مرادی کوچی، شناخت نامه ی فروغ فرخزاد، تهران 1379)
مایکل هیلمن
حدس من این است که صدسال دیگر شعرهای امثال «فتح باغ» جای محکمی در ذهن و دل دوستداران شعر فارسی خواهد داشت چرا که نوپردازی شعر فروخ زاد توسط راوی و گوینده ای که از چهره ی خود ماسک دو حجاب را برداشته و خود را به عنوان فرد نشان داده راهی پر ثمر و حتی ضروری را هم برای شعر فارسی و هم برای خوانندگان ایرانی گشوده است. فراخوانی بر فردیت: فتح باغ (برگرفته از: شهناز مرادی کوچی، شناخت نامه ی فروغ فرخزاد، تهران 1379)
مهدی اخوان ثالث
من معتقدم «تولدی دیگر» نه تنها برای فروغ تولد تازه ای بود، بلکه مولود همایون شعر زنده و پیشرو امروز ما و تولدی تازه برای شعر پارسی است.
روشن ترین دلیل این ادعا، آنکه دست اندکاران شعر جوان، همه آن چنان غرق در ماهیت این تولد شده اند که گوئی برای خود ایشان زادنِ نویی پیدا شده، شعر زمان ما را فروغ در عرض سال هایی اندک، به شکلی شگفت آور و با قدرت و جسارت تمام بدون هیچ تجهیز و سپاهی فتح کرد.
«پادشاه فتح» شعر ما «نیما» بود و امروز یک فاتح تازه پیدا شده است.
شیوه نگریستن این فاتح از جهت دیگر است. وی با یک تصادف، شهر شعر را نگشود بلکه با آگاهی و استحقاق کامل قدم به میدان نهاده، از همین روست که فتح او عمر و دوام بیشتری دارد. فاتح شعر امروز (برگرفته از: دکتر بهروز جلالی، فروغ فرخزاد «جاودانه زیستن» در اوج ماندن، تهران 1377)
م. آزاد
در شعر فرخزاد به حسب دو «حالت» شعری- دو شیوه ی تعبیر و بیان به هم آمیخته است که در بعضی شعرها گاهی یکی بر دیگری غلبه دارد. یکی همان بیان رهای خیالاتی و اعترافی که در «وهم سبز» و «در غروبی ابدی» به صراحت هست، و دیگر بیان «آن»- تأثر از دقت سریع و آتی در اشیاء، خیره شدن و سریعاً تصویر دادن. .....
شعر فرخزاد چهره ایست در دو آیینه ی برابر هم- به این معنی که تضادی نیست- یکی حدیث نفس است، که همان بداهه سرایی های اوست و زمزمه گری های او، در اینجاست که از عبور دو کبوتر در باد سخن می گوید و روز ملول بیکاری.
زبان دیگر، زبان حالات به آن معنی، مراد ما نیست؛ بلکه زبان تأثرات است؛ زبان حساسیت شدید. هر چه هست حساسیت و تأثیرپذیری تند و بدوی است- و گویا شهودی است- که موجب دقت سریع و غیر طبیعی در اشیاء می شود. به حالت خیره شدن های در اشیاء. کشف رابطه ی چیزهای ظاهراً بی ربط و بریدن رابطه های «ظاهری» و ایجاد تداعی های تازه.
[...]
فرخزاد در راهی که رفته است، در کلمه ها و فکرها، تازگیها دیده و رابطه ها کشف کرده که کار اصلی و اصیل هر شاعر مستقلی است وگرنه کلمه ها همان است که در کتاب ها می خوانیم و از لبها می شنویم.
(برگرفته از: زندگی و شعر فروغ فرخزاد «پریشادخت شعر»، تهران 1376)
نادر نادرپور
به گمان من: لحن زنانه ای که در متشنج ترین برهه ی تاریخ ایران (سال های 1332-1340) از نای شعر «فروغ» برخاست و برای نخستین بار در فضای سخن فارسی طنین افکند و موجبات شهرت عظیم این شاعره را فراهم آورد، همان عاملی است که فارغ از بُعد «زمان»، هاله ی اسرار و جاذبه را بر اطراف نام و آثار «فروغ» پدید آورده است.
توضیح عبارتی که گفتم این است که: اشتهار «فروغ» مولود بیان مضامین بی پرده ی عشقی و جنسی نبوده است، زیرا این گونه مضامین و این نوع بیان را- نه همیشه، اما گاهگاه- از زبان شاعران مرد و زن در سراسر تاریخ ادب فارسی شنیده ایم و آنچه شعر «فروغ» بر ما عرضه کرده است مضامینی تازه تر از آن ها که داشته ایم نبوده، بلکه لحن او بوده است که هیچ یک از شاعره های پیشین نداشته اند، چرا که همه ی آن شاعره ها، حتی در اشعار عاشقانه و یا حدیث نفس های «جنسی» نیز با لحن و زبان «مردانه» سخن گفته اند. ....
[...] عقیده ی من در باره ی «فروغ فرخزاد» این است که استعداد راستین او در پشت اسطوره ی شخصیتش پنهان شده و اشتهاری که از این اسطوره برخاسته، به مراتب بیش از استحقاق او بوده است و به همین دلیل، در روزگاران آینده کاهش خواهد یافت و این نکته را آشکار خواهد کرد که اگر این شاعره در دام تظاهرات و «تبلیغات روز» نمی افتاد و در زندگی طبیعی و ادبی خویش بازیچه ی دست برخی از «رندان قلمزن» نمی شد، شخص و شعرش را از مهلکه هایی که فراراه خود داشت بهتر می رهانید.
«فروغ فرخزاد»، نه تنها خود و سخنانش را قربانی «اسنوبیزم» کرده، بلکه به دلیل شیوه ی گستاخانه ی زندگی و اشعارش، تأثیری «بازدارنده» بر نسل های بعدی گذاشته و راه استقلال جویی را در قلمرو سخن، مخصوصاً بر شاعره های جوان تر از خود- به جز تنی چند- فرو بسته و گویی که «حرف آخر» را به ایشان «هدیه» کرده است:
من از نهایت شب حرف می زنم/ من از نهایت تاریکی/ و از نهایت شب حرف می زنم/ اگر به خانه ی من آمدی/ برای من، ای مهربان! چراغ بیار/ و یک دریچه که از آن/ به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم.
و حال آنکه شعر او، یکی از پدیده های تاریخ ایران است و بناگزیر، بُردی فراتر از این برهه ی زمان نتواند داشت و پس از تغییر اوضاع محیطی که در آن زاده شده است، فقط به اندازه ی ارزش فرهنگی خود، تاریخ ادبیات امروز را خواهد آراست.
فروغ در زیر نورافکن (برگرفته از: دفتر هنر، سال اول، شماره 2، نیوجرسی 1373)
محمد مختاری
روشن ترین توان مایه در شعر فروغ که فردیت او و فردیت ما را به یک تعمیم بشری هدایت می کند، «بداهت» زندگی است. ذات عاشقانه و زیبای حیات انسانی، گاه با شور و شوق و گاه با دریغ، اما همواره با التهاب، رخ می نماید، تا میزان نزدیکی و دوری خود را از آن بازشناسیم، و دریابیم که تا چه حد دستخوش تیرگیهایی شده ایم که جسم و ذهن ما را چنین زیر فشار خود گرفته، و از حس شدید زنده بودن دور کرده است:
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
(ص47 ایمان بیاوریم)
فروغ از رابطه ی جسم به زنده بودن آدمی واقف شده است. و زنده بودن مایه و اساس نگرش او نسبت به انسان است. و پیش از هر چیز، از سمت دیگر رابطه نیز، همین درک حس زنده بودن را می طلبد. پرداخت فروغ به جسم در راستای معرفت جسم است که ذات زایش در آن نهفته است. عشق و زایش حتی در احساساتی ترین نمودهای شعری او، در دوره ی نخستین نیز، از هم جدا نیستند. این معرفت جسم از راه شور و شوق زیستن و زنده ماندن به ادراک ذهن می رسد، که خود باز برآمد معنوی همین جسم است.
همآغوشی، شفاف شدنِ نهایی این جسمیت و ذهنیتِ وحدت پذیر است. از درون این شفافیت نهایی است که وحدت آدمی در عشق تحقق می یابد.
شعر فروغ فرخزاد، در حد تحوًل خویش، نموداری است از آرزوی رابطه ی بیواسطه در کل زندگی، و بیان این که برقراری چنین رابطه ای امکانپذیر است و می توان آن را درک و تصویر کرد، و حتی بدان تحقق بخشید.
او هم این «رابطه» را کشف و طرح کرده است، هم موانع آن را تا آن جا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیات هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است. شعر او عرصه ی احساس همین رابطه بیواسطه، و کوشش برای تبین و برقراری آن است. یا فقدان این رابطه او را آزرده است، یا دشواری ها و بازدارنده های ذهنی و عینی موجود بر سر راه آن، او را به فریاد و فغان و اندوه تلخی و نومیدی و ایمان و ستیز و تلاش، و ایثار واداشته است. و با آرمان و آرزوی آن در شعرش، با صمیمیت، با صراحت، و با مسئولیت، پیگیری شده است. فقدان چنین رابطه ای گاه او را به تصور «تنهایی ابدی» کشانده است، و او را به ادراک «تنهایی اجتماعی» نزدیک کرده است. و گاه احساس این که امکان بالقوه ی برقراری چنین رابطه ای در آدمی هست، او را با ذات خلاقیتی آشنا کرده است که در پیوند و حضور «دیگری» نهفته است. یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است. از درگیری و ستیز با فاصله ها و بازدارنده ها، به بیواسطگی رابطه است. و سرانجام از فردیت خاص رابطه، که مدت ها ذهن او را در محدودیت خود مشغول داشته بود، به عمومیت جمعی رابطه ی آدمی، یعنی از خود به دیگری، و سپس از عشق فردی به همبستگی انسان ها.
فروغ بیش از آن که دستگاه اندیشگی مشخصی داشته باشد، ذهنی اندیشمند دارد. اندیشمند شدن این ذهن شاعرانه، یک خاصیت تکامل یابنده در سیر و سلوک شعری اوست.
او از زاویه یک گرایش مکتبی که بیرون از شعر بدان گراییده باشد، به انسان نمی نگرد. انسان را با ارزش هایی که از راه شعر و عاطفه بدان ها نرسیده ارزیابی نمی کند. در یک زمان یا حرکت معین سیاسی، یا از برش فلسفی خاصی به آدمی نمی نگرد. از روز نخست، و یا به تبع از فرهنگ سنتی منتقل شده به او، نیز دارای چنان دیدی نبوده است. منطق دید او یک منطق حسی است.
فروغ خود را به شعر می سپارد، تا هرجا که می خواهد او را ببرد. شعر نیز به طور طبیعی و بدیهی، او را به احساس و ادراک آدمی، و رابطه یابی ناگزیر او می رساند.
پس این گرایشی است که هرچه پیشتر می رود، پالودن تر می شود. واسطه ها را وامی نهد. بازدارنده ها را پس می زند. روابطه کهنه را درهم می کوبد. به ذات آزاد آدمی و شعر روی می کند. تا رهایی انسان و رابطه هایش در شعر او مسئله ای محوری شود. در این دید غنایی، کمتر چیزی از بیرون بر شعر تحمیل می شود. محور ذاتی اندیشیدن شعری او همواره تعیین کننده است. حتی هنگامی که سایه های عصر اضطراب و بدگمانی، و گاه شبح هیچ و پوچ انگاری مرسوم و معمول آن ایام، بر کلامش می افتد، آن ها را در روشنای باور به آفرینندگی و ذات رابطه جوی آدمی و شعر کمرنگ می کند.
او به ذات شعر، به ذات رابطه ی انسانی و عشق روی کرده است. از این راه دریافته است که آدمی به زندگی بسته است. و سلب زندگی از آدمی، سلب هویت خود اوست. زندگی به عشق بسته است و سلب عشق از زندگی یعنی سلب هویت از آدمی. عشق نهایی ترین رابطه ی بیواسطه میان انسان با انسان است. و شعر و عشق شاهدِ همند. پس، از درون شعر، به کشف عشق، و از عشق، به کشف انسان می رسد. ذات آزاد شعر از ذات آزاد آدمی جدایی ناپذیر است. از هر یک که آغاز کنیم، به دیگری می رسیم. و کسانی که از این یگانگی باز می مانند، در ادراک ذات شعری شان نیز خللی پدید می آید و یا هست.
هم سیر زندگی، و هم سیر شعرهای فروغ، او را در راستای چنین نگرشی نشان می دهد. و چه شگفت آور است تجانس نهاییِ نیما و فروغ در این دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی- اجتماعی خود به شعر و انسان رسیده است؛ و یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی نزدیک شده است......
فروغ تبلور ذهن و جسم انسان را در لحظه ی یگانگی دو تن، تا گستره ی عمیق و اجتماعی میلیون ها انسان از هم جدا نمی بیند.
فروغ از فقدان آگاهی میان انسان های دورانش دردمند است. و به این ادارک، نخست از راه فقدان آگاهی در خویش، پی برده است. دریافته است که این زندگی فاقد آن چیزی است که در خور انسان است. و صراحت و صداقت انسانیش، سبب شده است که فقدان آگاهی را نه در خود نادیده بگیرد، و نه در هیچ کس دیگر. وقتی در می یابد که خود از چه رنج برده است، همان را به روشنی در شعرش می گوید و می طلبد.
به این اعتبار «آگاهی آن مایه از تاریخ است که از خلال فرد می تواند درک شود.» و فروغ هم چنان که تاریخ را از راه تحلیل های سیاسی- فلسفی معینی درک نکرده است، از راه آموزش های فلسفی جدا از زندگی نیز، به آکاهی دست نیافته است. بلکه از غور در زندگی روزانه ی محسوس و ملموس بدان دست یافته است.
در شعر او کمتر با آن «من» خودمحور، خودبین و خودبزرگ پندار، مستبد، عقل کل، شبان و مراد و رهبر و حامل حقیقت مطلق رو به رو هستیم، تا در نتیجه خود را صرفاً یا مطلقاً درست و بقیه ی جهان را غلط بینگارد. خود را برتر از همه پندارد. و یک تنه آمده باشد تا به جهان خطاب و عتاب کند.
شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: نخست این که نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست.
(برگرفته از: انسان در شعر معاصر، تهران 1371)
محمد حقوقی
[فروغ فرخزاد] هرگز دایره ای به گرد چشم اندازهای خود نکشید. بلکه از جایی حرکت کرد که گویی آغاز خیابانی بی انتهاست. و حرکت حرکت طولی است، حرکت بر روی خطی که پُر از چاه های عمیق است. که هر لحظه باید تا اعماق آن رفت و برگشت و هم چنان بر روی خط به حرکت ادامه داد.
(برگرفته از: شعر و شاعران، تهران 1368)
فریدون رهنما
و راز بزرگ او، اهمیت کار و وجودش، توقف نکردن بود
شعر او همیشه در جهت یک نیاز به تبادل بود و این نیاز از دلبستگی اش به همه ی جلوه های هستی سرچشمه می گرفت.
به شگفت می آیم هربار که به پسین گفت و گویمان می اندیشم، برایش سخت بود بپذیرد زندگی هم چون شعر تواند بود، تفاوت فقط در آن خواهد بود که شعر با واحد واژه گفته می شود و زندگی با واحد زمان.
طرح ناتمام، (برگرفته از: پوران فرخزاد، کسی که مثل هیچ کس نیست، تهران 1380)
احمد شاملو
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- هم چنان که در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. هم چنان که ظاهراً زندگیش هم همین طور بود. یعنی فروغ چیز معیٌنی را جستجو نمی کرد. در شِعر او حتی خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شد، او در زندگیش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیله ی شعر، خواه به وسیله ی فیلم و خواه به وسیله ی هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن، پایان داد.
فروغ معتقد به روحی در ماورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختی های یک کمی جسمی تر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم.
شاعره ای جستجوگر (برگرفته از: فردوسی، شماره ی 848، اول اسفند 1346)
محمد علی سپانلو
فروغ فرخزاد را از روی «تولدی دیگر»ش داوری می کنند و این اگر در مورد شعر صدق کند در مورد شاعر مصداق ندارد. او اگر به خاطر پروای فطری اش نسبت به ارزش های عواطف، ساتری از عریانی و بی پروایی به آثار اولیه اش کشیده بود از همانجا آمده است، و تولدش در دورتر قرار دارد. شعرهای متکامل او علی الاطلاق آینده ی همان نمودهای هیجانی آغازند و نیز مستقیماً از چند قطعه کتاب «دیوار» نشأت گرفته اند. و راستی را که برخلاف آن چه وانمود می کنند شاعر فقید ناگهانی خوابنما نشده بود. کتاب ها و یادگارهای او پیش ماست، و اگر یادبودهای ستمگر رفاقت بگذاردمان، او را در وضوح خیره کننده ای می بینیم.... و رد پا و اثرش را در نهضت ادبیات جدید ایرانی.
پرنده ای بربام ستاره ای سرگردان(برگرفته از: امیر اسماعیل و ابوالقاسم صدارت، «جاودانه فروغ فرخزاد، تهران 1347)
سیمین بهبهانی
دلم می خواهد راجع به او عاطفی صحبت کنم. ضمیر خود را بشکافم:
من و فروغ در عرصه ی به شهرت رسیدن، تقریباً همزمان از زمین جوشیدیم و سبز شدیم. او با جسارت حیرت انگیز شعر «گناه» به میدان آمد و من با واقعیت تلخ شعر «نغمه ی روسپی». هر دو تازه کار بودیم. دیگران هم بودند. مثلاً خانم پروین دولت آبادی، که آن روزها، مثل امروز با چاپ و ارائه شعرش مخالفتی نداشت و خانم لعبت والا که امروز خارج از ایران به سر می برد. اما میان من و فروغ رقابتی بود. پنهان نمی کنم، جلساتی بود که من و او و چندین تن شاعر و صاحب ذوق به طور مستمر در آن جلسات شرکت می کردیم؛ اما هرگز میان ما دو تن، دوستی برقرار نمی شد. غالباً از سخنانمان نسبت به هم بوی بی مهری می آمد. شاید بهتر است بگویم: رشک. نگاهمان مهربان نبود. من کمی خویشتن دارتر بودم، اما او عصبی و لجوج و سرسخت بود. هنوز شاید کسانی برخوردهای تند ما را در محافل ادبی به یاد داشته باشند. هر کدام برای خود طرفدارانی دست و پا می کردیم و به عبارتی «لشکر»ی داشتیم! شوری بود و هیجانی، و غالباً در پی آن جنجالی. یکی از جنجال ها بر سر عزل «شراب نور» بود. آن شب غوغایی به پا کردیم.
یک شب در مجلسی آنقدر از او رنجیدم که تصمیم گرفتم دیگر نبینمش و ندیدم. با این همه تطور شعرش را دنبال می کردم. گریبان خاطر خود را نمی توانستم از دستش خلاص کنم. شاید او هم همین طور.
هیچ کس نمی دانست او- شاعری که آن همه نبوغ و استعداد داشت- چگونه زندگی می کرد، چرا آنقدر تندخو و عصبی بود، چرا ماه ها یا هفته ها در به روی خود می بست، دردش چه بود و چگونه می شد از این درد کاست. شاید ابراهیم گلستان و چند تن دیگر توانسته بودند اندکی یاری اش دهند؛ می گویم «شاید».
از: «در بارۀ ادب معاصر، گفت و شنود با ناصر حریری، مجموعه ی درباره ی هنر و ادبیات، کتاب سرای بابل، 1368، به نقل از: (یاد بعضی نفرات، تهران 1378)
مجید روشنگر
خاطره ی دیگری که می خواهم یاد کنم، مربوط می شود به صدو چند نامه و کارت پستالی که فروغ از اروپا برای یکی از دوستانش فرستاده بود. این دوست، پس از مرگ فروغ، کپی تمام آن نامه ها را در اختیار ما گذاشت و خواست که ما آن نامه ها را دچاپ کنیم. من همه ی آن نامه ها را خواندم. نخستین واکنش من این بود که زمان چاپ آن ها اکنون نیست. در آن نامه ها، بیشتر مطالب، در باره ی مسایل زندگی خصوصی فروغ بود. و هم چنین قضاوت های حاد او در باره ی افرادی که هنوز زنده بودند و هنوز زنده هستند. برخی از آن نامه ها از چنان لحنی برخوردار بود که به نظر من- در صورت چاپ آن ها- جیغ همه را در می آورد. نظر من این بود که زمان انتشار این نامه ها باید تا سال های سال به تعویق بیفتد. معهذا برای آن که یک تنه به قاضی نرفته باشم، با پوران فرخزاد، خواهر فروغ، در منزل ایشان ملاقاتی کردم و موضوع نامه ها و فکر انتشار آن ها را با ایشان در میان گذاشتم. ایشان هم نظر مرا تأیید کردند و به این ترتیب چاپ آن نامه ها به آینده موکول شد. و آن نامه ها را عیناً به آن دوست دیرین فروغ برگرداندم. اکنون که دارم این سطور را می نویسم، افسوس می خورم که کاش نسخه ای از آن ها را نگاه داشته بودم. اهمیت تاریخی آن نامه ها بسیار زیاد است و انتشار آن ها- در زمان مناسب خود- ضرورت حتمی دارد. اما دیگر نمی دانم بر سر آن نامه ها چه آمد. مضمون برخی از نامه ها را- هنوز هم- پس از این همه سال، به یاد دارم: از جمله آن که در یکی از نامه ها فروغ از ترجمه ی خاطرات «آن فرانک» یاد کرده بود. در تهران من از پدر (شادروان محمد فرخزاد) و برادر (امیر مسعود فرخزاد) و خواهر فروغ (پوران فرخزاد) سراغ این ترجمه را گرفتم اما آن ها از آن خبری نداشتند. بعدها هم نشنیدم که کسی آن ترجمه را دیده باشد. آیا فروغ ترجمه را در اروپا جا گذاشته است؟ آیا آن را به کسی سپرده است؟ دلم می خواست آن ترجمه را می دیدم و آن را چاپ می کردم، زیرا حسی به من می گوید که فروغ بازتابی از تألمات درونی زندگی اش را در آن خاطرات یافته است.
از: کتاب تولدی دیگر و چند خاطره، لوس آنجلس، تابستان 1373(برگرفته از: دفتر هنر، ویژه هنر و ادبیات، سال اول، شماره ی2، آمریکا پائیز 1373
سیرس طاهباز
در زمستان سال 1340 بود که افتخار آشنایی با او [فروغ فرخزاد] را پیدا کردم. در آن زمان مجله ی آرش را منتشر می کردم. شماره ی دوم را ویژه ی نیما یوشیج منتشر کرده بودم و برای شماره ی سوم بود که به سراغ او رفتم. «تولدی دیگر» هنوز منتشر نشده بود اما شعرهایی که پس از کتاب سومش، عصیان، در گوشه و کنار منتشر شده بود تولد شاعری به کلی متفاوت با شعرهای گذشته اش را بشارت می دادا.
در کافه نادری دیدمش و مجله های آرش را تقدیمش کردم و برای شماره ی سوم از او تقاضای همکاری کردم. با خوشرویی پذیرفت و نشانی خانه اش را داد که در خیابان زُمرٌد، بهار، بود.
شماره ی سوم آرش با شعرهای «ماه، ای ماه بزرگ»، «مرداب»، «در غروبی ابدی»، «در خیابان های سرد شب»، «معشوق من» و «آیه های زمینی» منتشر شد و از آن پس بود که به صورت یکی از همکاران ثابت این مجله درآمد و در واقع با شعرها و مصاحبه اش به این مجله ی گمنان ادبی، وزن و اعتبار بخشید.
در شماره ی هفت آرش شعر «ای مرز پرگهر» او را منتشر کردم که نزدیک بود حسابی باعث دردسر و توقیف مجله شود که با پادرمیانی چند نفر به خیر گذشت.
(برگرفته از: زندگی و هنر فروغ فرخزاد، زنی تنها، سیروس طاهباز، تهران 1376)
مقاله ای تحقیقی از یوسف نیک فام
y_nikfam@yahoo.com
فروغ و داستان
یوسف نیک فام- در شماره 104 مجله «زن روز» در ششم اسفندماه 1345 مقاله ای با عنوان «فروغ كه بود؟ او را بشناسیم»، به چاپ رسیده كه در بخشی از آن نوشته شده بود: «از فروغ چندین شعر، دو سناریو برای فیلم، یك رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار مانده است...»
آیا می توان اشاره مقاله نویس به رمان نیمه تمام فروغ را جدی گرفت؟ آیا كسی اطلاعی از این رمان دارد؟ تاكنون هیچ كس یادی از این رمان نیمه تمام نكرده است و جز همین اشاره گذرا كه بدون درج نام نویسنده مقاله و به صورت كلی در مجله زن روز به چاپ رسیده، مطلب دیگری نگاشته و یا گفته نشده است. البته جز مقاله كوتاهی كه «شهناز مرادی كوچی» با عنوان «عشق و تنهایی» در كتاب «شناخت نامه فروغ فرخزاد» درباره داستان های كوتاه فروغ نوشته، هیچ مقاله دیگری درباره داستان نویسی فروغ نگاشته نشده است.
تنها شش داستان كوتاه از فروغ فرخزاد در سال 1336 شمسی در مجله «فردوسی»، در نهمین سال انتشارش، به چاپ رسیده است و هیچ اثر داستانی دیگری از او منتشر نشده؛ «اندوه فردا»، «شكست»، «انتها»، «دوست كوچك من»، «بی تفاوت» و «كابوس» به ترتیب در آن مجله منتشر شدند. نام نویسنده داستان های اندوه فردا، شكست، انتها و دوست كوچك من، در مجله فردوسی «فروغ» و دو داستان دیگر بی تفاوت و كابوس «فروغ فرخزاد» یاد شده است.
كودكی فروغ با قصه ها آمیخته بوده است. قصه هایی كه پدربزرگش به گوش او می گفت. «پوران فرخزاد» خواهر فروغ، در این باره چنین می گوید: «در كودكی عاشق قصه بود. پدربزرگمان قصه های قشنگی می دانست و فروغ یك لحظه پدربزرگ را آرام نمی گذاشت. به قصه ها كه گوش می داد دچار احوال مالیخولیایی می شد...» (هفته نامه «بامشاد»، آبان 1347)
این «احوال مالیخولیایی» با نگارش داستان در بزرگسالی همراه می شود و فروغ در كنار سرودن شعر، در عرصه داستان نویسی و شیوه های دیگر نگارشی مانند خاطره نویسی و سفرنامه نویسی، طبع آزمایی می كند.
بخش هایی از خاطره نگاری فروغ كه به همت «بهروز جلالی» در كتاب «در غروب ابدی» گردآوری شده و رابطه فروغ با پدرش را نشان می دهد، از وجهی داستانی نیز برخوردار است.
فروغ در شعر نیز از قصه گویی و روایتگری بهره گرفته است. او در اشعار «رویا»، «به علی گفت مادرش روزی...» و «قصه ای در شب»، فرم قصه گویی را در شعر تجربه كرده است.
فروغ در اشعارش برای بیان مفاهیم از نام و موضوع قصه ها نیز كمك می گیرد. او در شعر «بر گور لیلی» از قصه مشهور لیلی و مجنون، در شعر «بندگی» از قصه چوپان و گوسپند (قصه چوپانی كه گوسفندانش را به گرگ می دهد.)، در شعر «دختر و بهار» از قصه دختر و بهار (گفت و گوی دختر جوانی با دختر بهار و حسد دختر جوان به آزادی و سرمستی بهار)، در شعر «صدا» از قصه بارگاه خدا (قصه آرزوی انسانی است برای آمدن یك قهرمان و ناجی) و در شعر «رویا» از قصه گربه و ماهی (قصه ماهی است كه خوراك گربه می شود) استفاده كرده است.
اشعار فروغ با افسانه ها نیز آمیخته است. افسانه های گوهر شب چراغ، سیمرغ و افسانه دختران دریا؛ به ترتیب در اشعار «به علی گفت...»، «كسی می آید» و «یك شب» نمونه هایی از این افسانه هاست.
فروغ در سرایش اشعار از داستان نویسان و تجربه های آنان نیز بهره گرفته است. «صادق هدایت» یكی از آن هاست. عده ای از منتقدان بر این باورند كه هدایت بر اندیشه های فروغ تاثیراتی داشته است. «عبدالعلی دستغیب» در شماره 51 مجله «خوشه» در مقاله «جنبه های دو گانه عشق و بیم زوال در شعر فروغ فرخزاد»، درباره این تاثیر چنین می گوید: «گاه انعكاس دلهره در شعر او چهره ای دیوانه وار و گاه بیمار عرضه می كند و كابوس های شوم كافكا و هدایت را در كتاب های رویاانگیز و وحشتناك مسخ و بوف كور، یادآور می شود...»
«روح انگیز كراچی» نیز در كتاب «فروغ فرخزاد»ش در این باره چنین می گوید: «... فروغ در آیه های زمینی، از تجربه های هدایت جستجوگرانه بهره گرفت و همان ایدئولوژی اپوكالیستی هدایت را عرضه كرد... خصلت واقع گرایی و درون گرایی دو هنرمند دردشناس را دریك راه قرار داد...»
اما «فرشته ساری» در كتاب فروغ فرخزادش، این دو هنرمند را دریك راه قرار نمی دهد و چنین نظری دارد: «... بوف كور شاهكار هدایت، شاید اثر عمیقی بر ذهن زیباشناس فروغ گذاشته باشد كه گاه رگه های این تاثیر در شعرش محسوس است اما جنس نومیدی فروغ در شعرهایش با نومیدی هدایت به ویژه در بوف كور فرق دارد.» ساری در ادامه می نویسد: «به گواه نوشته ها و زندگی هدایت، فلسفه و بینش هدایت با نیستی سازگارتر بود تا با هستی؛ و مرگ، معشوقه اش بود. اما زندگی، معشوق فروغ بود و او بینشی نیست گرا و یا فلسفه ای كه منتهی به نومیدی مفرط شود، نداشت...»
در داستان های «ابراهیم گلستان» به ویژه در داستان «عشق سال های سبز» جای پای تاثیرپذیری یا تاثیرگذاری فروغ وجود دارد. گلستان در نثر این داستان از اوزان عروضی و وزن های نیمایی بهره گرفته است. دكتر «محمدرضا شفیعی كدكنی» در كتاب «موسیقی شعر» درباره این تاثیرگذاری چنین نظری دارد: «... بعضی از داستان های دیگر او (گلستان) نیز دارای وزن عروضی اند. تاریخ نشر این داستان ها قدیم تر از 1346 نیست. ولی داستان عشق سال های سبز كه در آن پاره هایی موزون دیده می شود، تاریخ مهر 1331 دارد. اما تا سال 1346 گویا هیچ جا چاپ نشده است و احتمالاً تحریر بخش های موزون آن باید متعلق به زمانی باشد كه تولدی دیگر نشر یافته بوده است. یعنی بعد از 1342. به هرحال برای مورخان تحولات وزن شعر در ایران، این نكته بسیار مهم است كه روشن شود نرمشی كه در اوزان فروغ دیده می شود آیا متاثر از اسلوب ابراهیم گلستان است یا برعكس.»
داستان های فروغ
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شش داستان كوتاه از «فروغ فرخزاد» به یادگار مانده است. این داستانها شباهت بسیاری با هم دارند. نام تمامی داستانها با مضامین آن ها ارتباط مستقیمی دارد. نویسنده احساسات، آرزوها و علایقش را در وجود یكی از شخصیتهای داستان ریخته است؛ حتی گاهی داستانهای او از جنبهای «حدیث نفس» گونه برخوردار میشود. توصیفهای او اغلب عینی و تصویرپردازانه است. داستانهای او فضایی تلخ و اندوهبار دارند. درونمایه داستان های او را میتوان «عشق، تنهایی و جدایی» دانست.
1. اندوه فردا
«اندوه فردا» داستان عشق دو دلداده است. عشق دو دانشجو با ملیتهای مختلف. یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا میشوند و دختر كه از شرق آمده، به خاطر مرگ مادرش باید كشوری را كه در آن جا تحصیل میكند، ترك كند و به نزد برادرهای كوچكش برگردد و سرپرستی آنها را به عهده بگیرد.
اندوه فردا، داستانی عاشقانه و عامه پسند است كه مناسب علاقهمندان داستانهای احساساتی و سانتی مانتال است. نویسنده هم و غم خود را در توصیف جنسی صحنههای عاشقانه و نمود احساسهای پرشور جوانی گذاشته است.
فروغ با تصویرپردازی اتاق مرد و عكس حضرت مریم كه در سه جای مختلف داستان به آن اشاره میكند؛ عشق این دو دلداده را معصومانه و پاك قلمداد میكند: «سایههایشان روی دیوار مقابل افتاده بود و بالاتر از سایهها قاب ظریف طلائی حضرت مریم با چشمهای بیحال و لبخند معصومش این منظره را مینگریست...»
فروغ داستان را از زمان حال آغاز میكند و برای نشان دادن و توصیف سرگذشت عشق دو جوان، از تمهید «یادآوری گذشته» بهره میگیرد: «یك روز آفتابی در كنار دریاچه با هم آشنا شده بودند. دختر از شرق آمده بود...»
دو شخصیت داستان تیپ هستند و نویسنده از نوع رفتار، كنش و پایگاه اجتماعی خانواده آنها اطلاع چندانی به خواننده نداده و آنها را تخت و یك بعدی نشان داده است و بیشترین تلاش خود را برپایه توصیف حالات و ویژگیهای روانی دو شخصیت داستان استوار نموده است.
روایت داستان، لطمه جبران ناپذیری به ساختار اثر زده است. راوی دانای كل نامحدود، اطلاعاتی را به صورت مستقیم به خواننده انتقال میدهد.
2. شكست
«شكست» داستان عشق دختری 13 ساله به نام «آسی» ( آسیه) و پسری 16 ساله است. آسی در اتاق را به روی خودش بسته و روی تخت دراز كشیده و خود را زندانی كرده است و تصمیم گرفته تا خودكشی كند. آسی روزهای دوستی با پسر را به یاد میآورد و نامه پسرک را «برای صدمین بار» میخواند. پسر از او خواسته تا دیگر رابطهای با هم نداشته باشند. پدر دختر آن دو را در بستنی فروشی دیده و به پدر پسر شكایت كرده است.
دختر خود را شكست خورده میبیند. با آمدن خواهر، دختر همه چیز را فراموش میكند و خود را آماده میكند تا به اتفاق او به جشن تولدی بروند!
شكست، داستان عاشقانه دیگری از فروغ است. عشق سالهای جوانی. فروغ عواطف و احساسات دوران نوجوانی و جنبههای روانی شخصیت دختر را به زیبایی نشان داده است؛ هر چند همچنان نگاهی جنسی و اروتیک وار به این احساسات دارد. روایت داستان به عهده دانای كل محدود به آسی است.
داستان پایانی ضعیف دارد. تصمیم آسی برای بیرون آمدن از اتاق و رفتن به جشن تولد، غیرقابل باور و غیرمنطقی است و انگیزه او برای فراموش كردن خودكشی نامعلوم است و صرفاً خواست نویسنده است تا پایانی خوش را برای داستان رقم زند.
3. انتها
«انتها» داستان به انتها رسیدن یک رابطه عاشقانه است. زن و مردی در جاده اند و به شهر برمیگردند. سكوت سنگینی بین آن دو حكم فرماست. زن هنوز تشنه عشق است؛ ولی مرد همه چیز را تمام شده میداند. مرد كه دیگری را دوست دارد، حاضر میشود به حرفهای زن گوش بدهد؛ اما زن سكوت میكند.
از جمله ویژگیهای این داستان، «گفت و گوهای درونی» زن است. او هیچ وقت، آن چه را كه میاندیشد به زبان نمیآورد؛ حتی زمانی كه مرد از او میخواهد، زن همچنان سكوت میكند. راوی داستان، دانای كل است و در این داستان دیگر از نگاه جنسی نویسنده اثری نیست.
اظهار نظرهای نویسنده و جانبداری از شخصیتها و یا محكوم كردن آنها، از ضعفهای آشكار داستان است.
4. دوست کوچک من
در این داستان، زنی ایرانی که در آلمان زندگی میکند با کودک فلج هشت سالهای افغانی در بیمارستان آشنا میشود. دوستی آنها هر روز عمیقتر میشود. قلب کودک جراحی میشود و او پس از عمل میمیرد.
یکی از داستانهای فروغ که ساختار قوی و پرداختی حساب شده دارد. داستان از زبان زنی روایت میشود. اطلاعات به موقع و در جای مناسب به خواننده داده میشود. طرح داستان، تعلیق مناسبی دارد؛ به گونهای که خواننده را تا انتهای داستان با خود همراه میکند.
داستان، از وجوهی «اتوبیوگرافیک» و حدیث نفس گونه برخوردار است و چهره فروغ را میتوان در شخصیت زن داستان، دید.
راوی در ابتدای داستان کنار پنجره نشسته و سرما و برودت زمستان را در قلبش احساس میکند و غمگین و افسرده است. همین حال و هوا و فضای ایجاد شده در صحنه، خواننده را با این سئوال روبرو میکند: چه اتفاقی افتاده و چرا زن در سرمای اندوهی که قلبش را میفشارد، منجمد شده؟ راوی (زن) با شرح ماجرا و اتفاقاتی که در یک هفته پیش افتاده، با جزئیات به خوانندگان در این باره اطلاعات میدهد.
فروغ در این داستان متاثر از تورات است. شخصت زن داستان در ابتدا و انتهای داستان این جمله از تورات را به یاد میآورد: «و محبت مانند مرگ، سنگین است.»
در این داستان جای پای احساس مادرانه فروغ نسبت به کودکان پیداست. فروغ، عشق و محبت و عاطفه مادری خود را در وجود شخصیت زن نهاده است.
5. بی تفاوت
دختری پس از یک هفته دوری و قهر، به دیدن پسر مورد علاقهاش بازگشته است. او برخلاف تصوراتش، با بی تفاوتی و خونسردی پسر روبرو میشود.
داستان بی تفاوت، از زبان دختر روایت میشود. داستان بر پایه تصورات و افکار دختر طرح ریزی شده است. افکار، اندیشهها و تصورات دختر با واقعیت و دنیای بیرون از ذهنش تفاوت فراوانی دارد.
در این داستان نیز مانند دیگر داستانهای فروغ، رابطه عاشقانه به شکست و انتهای خود رسیده است. گویی بین عاشق و معشوق فرسنگها فاصله است.
بی تفاوت، مناسب علاقهمندان داستانهای احساساتی و سانتی مانتال است.
6. کابوس
خانوادهای تهرانی در تابستان به کنار دریا رفتهاند. پرویز کوچولو، پسر خانواده نیمه شب از خواب بیدار میشود و از نگاه او همخوابهگی پدر و مادرش دیده میشود. او فکر میکند پدر تصمیم به کشتن مادرش گرفته، اما وقتی صبح با لبخند مادر روبرو میشود؛ از فرط خوشحالی میگرید و به نظرش میرسد که سراسر شب گذشته را با کابوس وحشتناکی دست به گریبان بوده است.
کابوس، داستان توصیف صحنههای اروتیک و جنسی از زبان راوی است. راوی دانای کل، محدود به پسر بچه است. سیر جریان وقایع در داستان، هیچ گاه متوقف نمیشود و نویسنده از مستقیم گویی اجتناب کرده است و جای پای او در اثر دیده نمیشود. داستان طرح داستانی منسجم و حساب شدهای دارد.
ضعف و مشکل داستان در درونمایه آن است. اصولاً نویسنده چه هدفی از نگارش داستان داشته است؟ متاسفانه فرم زیبای داستان در خدمت هیچ بیان و پیامی نیست. مسا لهای که اغلب فرمالیستها در خدمت آنند و جز صورت و فرم به چیز دیگری نمیاندیشند. سئوالی که همیشه باقی است: «خب که چی؟ چه میخواهی بگویی و چه رهاوردی برای خواننده داری؟»
پایان
مرثیه ، شعری از احمد شاملو در سوگ فروغ:
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چارراه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قالبی کهنه می گیرد.
........
به اتنظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
#
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
#
نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ی آسمان می گذرد
- متبرک باد نام تو!-
و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب و روز را
هنوز را ...
راز من
هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد, بيگانه ئي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من
واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مي نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است
گاه مي نالد به نزد ديگران
"كاو دگر آن دختر ديروز نيست"
"آه, آن خندان لب شاداب من"
"اين زن افسرده مرموز نيست"
گاه مي كوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
گاه مي گويد كه, كو, آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه, اينست آنچه هست
خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم, چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه, اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من, راز زني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه, اينست آنچه رنجم مي دهد
ورنه, كي ترسم ز خشم و قهر تو
درباره زندگی خصوصی فروغ داوری ها کرده اند. داوری هایی که از سر مهر یا کین ، یکی پدر را محکوم کرده است ، یکی همسر را و یکی « آن یگانه ترین یار » را . این استخوان لای زخم گذاشتن است. فروغ آگاهانه و به دلخواه خود راهی را انتخاب کرد که باید انتخاب می کرد. مساله این است. یعنی اگر بخواهی شاعر باشی ، باید خودت را قربانی شعر کنی.
مثلا در مورد نیما که شب و روز می خواند و می نوشت. اگر همسرش کار نمی کرد زندگی روزمره شان فلج می شد. بر سر همین مسائل ، گاهی بگومگوهایی در می گرفت. حالا بحث بر سر این که آیا نیما مقصر بود یا همسرش ، بی معناست. این راهی بود که نیما اختیار کرده بود. فروغ کوشید تا از من محدود خود رها شود و شعرش فراتر از بیان غرائز و احساس های فردی باشد.
فروغ اما همه عمر کودک ماند . همان کودکی که در سی سالگی از سر و کول مادر بالا می رفت ، قاه قاه می خندید و خانه را سرشار از شور می کرد و ناگهان توی لاک خودش فرو می رفت و درها را می بست.
این دوگانگی را در شعر فروغ هم می بینیم ، شعری که لحظه هایی از شور و شوق ، جان می گیرد. شعری پر از نیروی زندگی که ناگهان فرو می رود و سرد و تاریک می شود.
تضادی که در شعر فروغ هست ، شور مرگ و عشق ، در همه شعرهایش پراکنده است. حس زوال در شعر او از همین تضاد بر می خیزد. شعر فروغ فردی – اجتماعی است.
اندوه پرستكاش چون پائيز بودم....كاش چوت پائيز بودمكاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودمبرگهاي آرزوهايم يكايك زرد مي شدآفتاب ديدگانم سرد مي شدآسمان سينه ام پر درد مي شدناگهان طوفان اندوهي بجانم چنگ مي زداشكهايم، همچو باراندامنم را رنگ مي زدده....چه زيبا بود اگر پائيز بودموحشي و پر شور و رنگ اميز بودمشاعري در چشم من مي خواند...شعري آسمانيدر كنارم قلب عاشق شعله مي زددر شرار آتش دردي نهانيتغمه ي من...همچو آواي نسيم پرشكستهعطر غم مي ريخت بر دلهاي خستهپيش رويم...چهره ي تلخ زمستان جوانيپشت سر...منزلگه اندوه و درد و بد گمانيكاش چون پائيز بودم...كاش چون پائيز بودم
این هم سخن فروغ درباره پدر :
« چهره اش همیشه ار یک خشونت عجیب مردانه پر بود . او تلخ تلخ ، سرد سرد و خشن خشن بود. یک سرباز واقعی با یک چهره قراردادی یا بهتر بگویم با یک ماسک فراردهنده و همیشه همین طور بود. یادم می آید به محض این که صدای مهمیز چکمه هایش بلند می شد همه ما از حالی که بودیم بیرون می آمدیم و مثل موش هایی که بوی گربه را شنیده بودند ، خودمان را از دیدرس و دسترس او دور می کردیم. ولی همین پدر خشنی که ما را حتی با صدای پاهایش فراری می داد ، گاه گاهی که به خود می آمد و ماسک از چهره اش فرو می افتاد ، با شدیدترین احساسات ما را در آغوش می گرفت و زیباترین اشک ها از گوشه چشمش سرازیر می شد.
چرا او نمی توانست همیشه خودش باشد ، سوالی است که ما خواهر ها و برادر ها بارها از هم کرده ایم »
در خانه فروغ پیرزنی زندگی می کرد زشت رو ، تندخو و خشن که با نیروی ده اسب کار می کرد. این پیرزن به خاطر نوع لباس پوشیدن و ظاهر زشت و بد قیافه بودن همیشه مورد تمسخر از سوی برادر و دوستان برادر فروغ قرار می گرفت. این زن عاشق سیگار بود و اگر یک روز به او سیگار نمی رسید خود را مانند بچه ها به زمین می انداخت و گریه می کرد و هر وقت فروغ او را در این حال می دید تمام پول تو جیبی خود را به او می داد و می گفت : دلم براش می سوزه اگه سیگار نکشه می میره.
این پیرزن مدت ها بعد مریض شد و او را به بیمارستان بردند و تنها کسی که در این مدت به او سر می زد فروغ بود که این کار را هر روز انجام می داد و به خاطر تنهایی او اشک می ریخت . روزی که آن پیرزن در بیمارستان جان داد یکی از روزهای بارانی زمستان بود. آن روز فروغ به تنهایی جنازه او را تشییع کرد و او را به غسالخانه برد و به تنهایی او را به خاک سپرد و بر مزار محقرش اشک ها ریخت.خواهرش می گوید وقتی از او پرسیدم که نترسیدی که با او به قبرستان رفتی و نترسیدی که او را بوسیدی ، فروغ به تلخی خندید و گفت : بترسم ؟ چرا ؟ من بین زندگی و مرگ تفاوتی نمی بینم و مرگ هم مثل زندگی یک چیز کاملا طبیعی است
« امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است . این(( فروغ فرخزاد ))
خاصیت را در زبان فارسی کشف کردم که
می شود ساده حرف زد ... یعنی به همین سادگی
که من دارم با شما حرف می زنم ... وقتی از من
می پرسید در زمینه زبان و وزن به چه امکان هایی
رسیده ام ، من فقط می توانم بگویم به صمیمیت و سادگی ».
« آفتاب می شود »
شعر او عین حرف زدن ، روان و سر راست است با همین لغات مستعمل و رایج امروزی و روی هم رفته زبان سلیس و به قول قدما فصیح و بلیغ دارد . و یکی از موارد که به روانی زبان او کمک شایانی کرده است ، اوزان شعری اوست که معمولا به طبیعت کلام گفتاری نزدیک اند .
یکی از مختصات چشمگیر زبان او بسامد زیاد لغات اروتیک است که ظاهرا ناخود آگاه در همه اشعار او پراکنده اند : هماغوشی ، تصور شهوتناک ، تن برهنه ، جفت ، عریانی ، بوسه ، میل دردناک بقا ، خون و غیره ...
آنچه در این قسمت مطرح می شود یک جنبه از نقایص زبانی اوست که متاسفانه در غالب اشعار نو دیده می شود و فی الواقع مرضی است که گریبانگیر شعر معاصر شده است و آن این است که شاعر ناگهان در وسط زبان امروز فارسی ندانسته از ترکیبات فرسوده کهن و مخفف های شعری قدیم و به طور کلی از نحو زبان قدیم فارسی استفاده می کند و با این کار خواننده را از فضای امروزی شعر بیرون برده به مرداب چند صد سال پیش پرتاب می کند . بدین ترتیب اضطراب سبک پیش می آید . البته اضطراب سبک مقول بالتشکیک است . اولا بسامد آن در آثار برخی بسیار بالاست و خوشبختانه در فروغ چنین نیست و ثانیا گاهی خیلی چشمگیر است ، یعنی از لغت یا ترکیبی یا مخصوصا « نحو » ی استفاده شده است که در زبان قدیم زیاد به کار می رفته و به اصطلاح مبتذل شده است و این مورد هم خوشبختانه در فروغ کم است .
فریدون توللی می گوید :
(( بلم آرام چون قوئی سبکبال
به نرمی بر سر کارون همی رفت ))
در کنار لغات جدید بلم و قو و کارون که در شعر قدیم مرسوم نبوده اند و جوّ و فضائی جدید ایجاد کرده اند با کمال بی ذوقی به جای « می رفت » ، « همی رفت » گفته است و شدیدا به لحن شعر آسیب رسانده است .
و اینک نمونه هائی از فروغ :
در غزل نو به مطلع :
(( چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی ))
که در آن لغات و ترکیب ها و نحو و فضا جدید است :
(( تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی ))
در بیت آخر به شیوه زبان کهن فارسی بر سر فعل ماضی « ب » آورده است :
(( در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟ ))
و این « بنشست » ناگهان خواننده را از زمان حال به اعماق گذشته پرتاب می کند و به او می گوید که گوینده انسانی کاملا معاصر با تو نیست ! این گونه « تداخل سبک ها و یک دست نبودن سخن به شدت از تاثیر کلام می کاهد » و سخن بلیغ یعنی موثر . کلام به قول فرنگی ها consistency ندارد و یکدست نیست. در « فتح باغ » می گوید :
(( و زمینی که زکشتی دیگر بارور است ))
حال آنکه در زبان مرسوم امروزی به جای « از » ، « ز » نمی گویند و « ز » از مختصات زبان قدیم است .
(( تو آمدی ز دور ها و دور ها
ز سرزمین عطر ها و نور ها ))
(( تمام شب آنجا« میان تاریکی »
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت ))
چندین مورد ترکیب « کز » ( که + از ) را آورده است که ابدا در فارسی امروزی معمول نیست :« آن روز ها »
(( کز پشت شیشه در اتاق گرم ))
(( و هیچکس نمی دانست« آیه های زمینی »
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ایمان است ))
هیچ شاعری نباید به بهانه های ضرورت وزنی به این گونه ترکیبات فرسوده تن دردهد . مگر این که بافت کلام کهن باشد و شاعر عالماً عامداً سبک خود را بر تلفیق زبان نو وکهن نهاده باشد ( مانند اخوان و شاملو) . آرکائیسم که استفاده از لغات کهن است مطلب دیگری است و عدم توانائی بر زبان و عدم اطلاع از نُرم های زبانی مطلب دیگر .« در آب های سبز تابستان »
دیگر از معایب زبانی در شعر امروز استفاده از اشکال مخفف است که در شعر کهن مرسوم بود ، اما امروزه در محاوره مردم شنیده نمی شود . مثل آوردن « کوته » به جای کوتاه در این شعر فروغ :
(( شب ها که می چرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ ))
یا آوردن « کنون » به جای اکنون :« آفتاب می شود »
(( نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها ، ز ابر ها ، بلور ها ))
گاهی استفاده از لغاتی که در غزل کهن مرسوم بود مثل هجر و وصال و دلبر و دلدار و دلداده و کمان ابرو و نظایر این ها به سلامت زبان امروزی شعر صدمه می زند :« شعر سفر »
(( می شکفتم ز عشق و می گفتم :
هر که دلداده شد به دلدارش ))
فروغ در مصاحبه ای می گوید : « من در شعرم ، بیشتر از هرچیز دیگر سعی می کنم از ( زبان ) استفاده کنم ، یعنی من چون این نقص را در زبان شعری خودمان احساس می کنم ، نقصی که می شود اسمش را کمبود کلمات گوناگون نامید . شعر ما مقداری سنت به دنبال دارد ، کلماتی دارد که مرتب در شعر دنبال می شود . این ها مفهوم خودشان را از دست نداده اند ولی در گوش ها دیگر مفهومشان اثر واقعی خودشان را ندارند . در ثانی کلمه هایی که سنت شعری به دنبال دارند با حس شعری امروز ما جور در نمی آید ، به خاطر این که زندگی ما عوض شده و مسایل تازه یی مطرح شده که حس های تازه یی به ما می دهد و ما به خاطر بیان این حس ها احتیاج به یک مقدار کلمات تازه یی داریم که چون در شعر نبوده اند ، در شعر آوردنشان خیلی مشکل است » .« وصل »
خوشبختانه این مورد هم در شعر فروغ زیاد نیست . به طور کلی چند شعر نخستین مجموعه تولدی دیگر ضعیف است و یکی از ضعف ها همین مساله زبانی است که مطرح کردیم . و هر چه در شعر های فروغ پیش برویم ، این گونه اشکالات کمتر می شود ، زیرا شعر به زبان گفتگو – که همواره درست است – نزدیکتر می شود . او برای این زبان ساده و درست زحمت کشید : « خیلی کاغذ سیاه کردم . حالا دیگر کارم به جایی رسیده که کاغذ کاهی می خرم . ارزان تر است . »
و اکنون چند نمونه انحراف نحوی :
(( می خواستم بگویم
اما شگفت را ))
« شگفت را » به قول سبک شناسان syntactic deviation دارد ، یعنی در زبان امروز فارسی چنین جمله و اصطلاحی به کار نمی رود .« تولدی دیگر »
(( پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز ...))
به جای پسرانی که عاشق من بودند .
(( آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ))
« ایمان بیاوریم ... »
به جای در باغچه .
اشکالات زبانی در شعر برخی از مدعیان شعر و شاعری به حدی زیاد است که مختصّه سبکی محسوب می شود !
(( با تشکر از آقای دکتر سیروس شمیسا :
این مطلب برگرفته از کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد » می باشد ))
__________________
در اشعار فروغ فرخزاد ظرافتهاي زباني پرداختن به دردهاي جامعه ونيز زباني اروتيك به چشم ميخورد.
فروغ در ابتدا در محدوده نگاه خود به زندگي شعر ميسرود اما رفتهرفته از اين نگاه فاصله گرفت و با دردهاي اجتماع پيوند خورد. اين پيوند از ضروريات دروني هر شاعر است و در شعر فروغ به خوبي ساخته و پرداخته شد.
در سه مجموعه شعر اول فروغ زبان او در شعر فرقی با دیگر شعرا ندارد. او با شعر کلاسیک احساس و فکر خود را بیان می کند و هنوز به شعر مدرن نپرداخته است. اما از کتاب "تولدی دیگر" زبان خاص شعر فروغ ظاهر می شود.
او در برخي از اشعارش با نگاهي زنانه به حضور مرد مينگرد و اين حضور را براي روحش ضروري ميبيند. بيان اين امر توسط يك شاعر زن در ايران تابو به حساب ميآمد و فروغ اين تابو را شكست. همين امر سبب شد كه نگاه بسياري به شعر او معطوف شود و به او به عنوان شاعري متفاوت بنگرند.
فروغ در اشعار پايانياش به شكلي جدي به بيان دردهاي اجتماعي پرداخته است و همين امر نام او را بيشتر بر سر زبانها به عنوان شاعری درد آشنا انداختهاست.
اگر فروغ مرد بود شعرش آنقدر مطرح نميشد زيرا پرداختن به زبان اروتيك در شعر مردان يك تابو به حساب نميآيد. مردان نسبت به زنان از آزادي بیشتري در اين زمينه برخوردار بودهاند. فروغ در واقع با پرداختن به زباني اروتيك و بازگويي امور زندگي خود در شعر از حصار محدوديتهايي كه در جامعه براي زنان وجود داشت گذشت. اين كار به شجاعت احتياج داشت و فروغ اين شجاعت را داشت. همين امر او را در رقابت با شعراي مطرح معاصرش شاعري موفق نشان می دهد.
جدا شدن او از پرويز شاپور و زندگي آزادي كه كرد در نگاهش به هم زيستي با مردان عصيان در زندگي يك زن به حساب ميآيد و او با شجاعت از اين عصيان در اشعارش نوشت. ميتوان گفت عصيان او در زندگي به عنوان يك زن و نيز يك شاعر با هم در يك راستا بودهاست.
پنجره ها در اشعار فروغ بسیارند و هر یک نماد خاصی ست که او به بیان آنها در شعر پرداخته است. پنجره فقط وسیله ای برای دیدن نیست بلکه برای شنیدن صداها و لمس ستاره های خیال در شب هایی ست که به انتظار عدالت و تغییر زندگی اش با مظاهر طبیعت الفت داشت و از آن در اشعار خود می نوشت.
در زنی که در شعرفروغ نمایان می شود در نگاه اول خود فروغ را می بینیم اما در نگاه بعدی زنان رنج کشیده جامعه در شعر او ظاهر می شوند. او از اندوه زنانی برای ما می گوید که مردانشان با بی تفاوتی به آنها خیانت کرده اند.
فروغ سهم خود و زنان دیگری که زندگی به آنها رحمی نکرده را در آسمانی جدا شده می بیند. آسمان خوشبختی که پرده زندگی آن را از او دریغ کرده است.
فروغ از خیانت آدمی به خودش نیز شکوه می کند. وقتی که هفت سالگی فقط دوره خاطره ای دوراز کودکی ست و آدمی از آن فاصله دارد. عشق نیازی به قاضی ندارد و این مورد مهمی ست که فروغ در شعر خود از آن می گوید. از نظر فروغ آدمی بی چراغ در پی یافتن واقعیت وجود خود تاوان قضاوتی که بر عشق کرده را می پردازد.
او از ریاکاران زمانه خود هم گله دارد که جز ویرانی چیزی به ارمغان نیاوردند و حس اعتماد به واسطه آنها از ذهن دیگران دور شد.
شاعر شدن آسان است. شاعر ماندن سخت است چون برای شاعر ماندن باید در شعر زندگی کرد و از آن فاصله نگرفت. شعر برای فروغ یک آینه بود. او خود را همچون حجمی زاینده افکار جدید می دید که در زندگی و سفر محدود به زمان از تصویر خود آگاه است و از مهمانی شعر برمی گردد. فروغ در شعر نفس کشید و لحظه به لحظه زندگی اش را در شعر منعکس دید.
اگر فروغ زنده بود احتمال زياد داشت كه به اشعار متفاوت كه در شعر معاصر ديده ميشود رو آورد. با توجه به جستوجوگريهايي كه او از نظر زبان در شعر داشت اين رويكرد امري بسيار محتمل به نظر ميرسد. فروغ اگر زنده بود حتما در شعر متفاوت معاصر حرفهاي براي گفتن داشت.
ترانه جوانبخت
منبع:
مجموعه اشعار فروغ فرخزاد- انتشارات گل مریم- چاپ چهارم- ۱۳۸۰- تهران
__________________
عاشقانه
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیَم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهٔ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها
با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّارها
گمشدن در پهنهٔ بازارها
آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب ، تو
بستر رگهام را سیلاب ، تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه ، می خواهم که بشکافم ز هم
شادیَم یکدم بیالاید به غم
آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سِحربار
گاهوار ِ کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهٔ شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
عروسک کوکی
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران ، تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه
.
.
دوستت می دارم
می توان در بازوان چیرهٔ یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهٔ چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تو را در پیلهٔ قهرش
دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی ماندهٔ یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنهٔ دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزهٔ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
( آه ، من بسیار خوشبختم )
پنجره
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرّر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست . من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهٔ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند .
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند .
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند .
وقتی که چشم های کودکانهٔ عشق مرا
با دستمال تیرهٔ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم .
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی ،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ،ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس .
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟
حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که (لحظه) سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصلهٔ کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبهٔ غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .
عصیان
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو
ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده
بیا بگشای در ، تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم
زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش،
پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم
پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
نام خدا نبردن از آن به كه زير لب،
بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا
ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع،
بر رويمان ببست به شادي در بهشت
او مي گشايد … او كه به لطف و صفاي خويش،
گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت
توفان طعنه، خنده ي ما را ز لب نشست،
كوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايم
چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست،
زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم
مائيم … ما كه طعنه زاهد شنيده ايم،
مائيم … ما كه جامه تقوي دريده ايم؛
زيرا درون جامه بجز پيكر فريب،
زين هاديان راه حقيقت، نديده ايم
آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد،
گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود؛
ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق،
نام گناهكاره رسوا! نداده بود
بگذار تا به طعنه بگويند مردمان،
در گوش هم حكايت عشق مدام! ما
“هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]