هر آن مريض كه پند طبيب نپذيرد *** سزاش تاب و تب روزگار بيماريست
پروين اعتصامی... از قصيده شمارهی 12
Printable View
هر آن مريض كه پند طبيب نپذيرد *** سزاش تاب و تب روزگار بيماريست
پروين اعتصامی... از قصيده شمارهی 12
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
سعدی
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یا ربی؟
نخفتهست مظلوم از آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس
سعدی
محتوای مخفی: .
ما را به تازيانه نـوازش نكن عزيز
كه سوز زخم كهنهي افسار و زين بس است
از این به بعد عزيز شما باش و شانههات
ما را براي گريه سر آستين بس است...
خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو
عرضه همی دهند و ما، قصهٔ بینواییت
سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر
سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت
وقتی اگر برانیم، بندهٔ دوزخم بکن
کاتش آن فرو کشد، گریهام از جداییت
سعدی
محتوای مخفی: .
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گوئی به سرم ريخت چو اين قصه شنودم
شهريار
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
.سعدی.
یک نامه ام، بدون شروع و بدون نام
امروز هـم مطابق معمول ناتمام
خوش كرده ام كنارتو دل وا كنم كمی
همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام
ازحال و روز خودكه بگویم،حكایتی است
بی صفحه زندگانی بی روح و كم دوام....
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زنده ناتمامـم
مولوی - دیوان شمس
محتوای مخفی: .
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر او مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است
گفتم که چرا دشمنت افکند به مرگ ؟
گفتا که چو دوست بود خرسند به مرگ
گفتم که وصيتي نداري ؟ خنديد !
يعني که همين بس است: لبخند به مرگ !
.قیصر امین پور.
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
حافظ
گم است وقت و تصاویر پیش رو مفقود
تمام خاطرهها هم همیشه عالی نیست
نپرس از من و حالـم، دروغ میشنوی:
"به غير دوری لبخند تو، ملالي نيست!"
کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد
این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمیشود
پروین اعتصامی
از زهد خشک بر خیز در خیل اهل راز آی
حافظ بحق قرآن کز شید و زَرق باز آی
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است
مثل من باغچه ی خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
مولوی
پ.ن.:
و یکی از فراموشناشدنی و کلاسیک و نوستالژی ـهای موسیقیمان و با صدای حسامالدین سراج
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
...
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
باقی همه آن شما
و ...
اگه بخوام بنویسم همه رو باید بنویسم.
این قدر آئینه ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنون بـر جگرم نگذارید
چشمی آبی تـر از آئینه گرفتارم کرد
بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه میدادی نشان
من نمیبینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
پروین اعتصامی
كام چوپان را ز ناكامی چشيدن چاره نيست
بر زمستان صبر بايد طالب نوروز را
سعدی
زمـستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
پی نوشت : اینم به مناسبت آغاز زمستان و سرمای این روزها :دی
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد
که مینویسم و در حال میشود مغسول
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول
طریق عشق به گفتن نمیتوان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتـ.ش مجبول
سعدی
نگاهت دست نقاش طبیعت را چنان لرزاند
که حتی می شود رنگ خدا را دید در چشمت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
دیوار سرایت را نقاش نمیباید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
هر چند نمیسوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت
سعدی
محتوای مخفی: .
هـرگز تـو هـم مــانـنــد مـــن آزار دیــدی؟
یــار خــودت را از خــودت بــیــزار دیـــدی؟
آیــا تـو هـم هــر پــرده ای را تا گشودی
از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟
محتوای مخفی: کامل
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
شهریار
از زندگانی ام گله دارد جوانی ام
شرمنده جوانی از این زندگانی ام
از دست من و قافیه هایم گله مند است
ماهی که دچارش غزلم بند به بند است
مو فندقی چشم سیاهی که لبانش
مرموز ترین عامل بیماری قند است
گر به پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید
از در آشتیم آن مه بی مهر درآید
آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان
با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید
خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب
به تماشای من از روزنه کلبه درآید
شهریار
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
تو را من دوست ميدارم چو بلبل مر گلستان را
مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را
چو کردم يک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بیلشکر ولايت چون تو سلطان را
سيف فرغانی
چه خوش بیمهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی
" باباطاهر "
باران ببار ،اما بدان اينجا صفا را می کشند
مجنون به صحرا می برند، حلاج ها را می کشند
اينجا تمام مردمان احساس غربت می کنند
باران غريبی کن فقط،چون آشنا را می کشند
آخر به شهر غربت و دور از وطن شدم
صدچاک جامه گشته و دور از وطن شدم
در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من
در فلک آتش افکندی آه آتش بار من
در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد
بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالـ.م آن سرو از پی پابوس او
دل برون آید ز چاک سینهٔ افکار من
محتشم کاشانی
پامال = پایمال
آنکه پامال جفا کرد چو خاک راهم / خاک می بوسم و عذر قدمش میخواهم
شدی تو بی خیال و من شدم هی بی قرار تو
تو هی برمن جفا کردی ، من احمق وفا کردم
ولی رفتم به یک مسجد، بلاتکلیف ومستأصل
برای آن که برگردی فقط نذر و دعا کردم
جواب آمد که: «واثق شو به الطاف خداوندی
مگرکوری ندیدی که به تو عقلی عطا کردم؟»
بیمهری اگر چه بیوفا هم
جور از تو نکو بود جفا هم
بیگانه و آشنا ندانی
بیگانه کشی و آشنا هم
پیش که برم شکایت تو
کز خلق نترسی از خدا هم
بس تجربه کردهام ندارد
آه سحری اثر دعا هم
در وصل چو هجر سوزدم جان
از درد به جانم از دوا هم
ای گل که ز هر گلی فزون است
در حسن، رخ تو در صفا هم
شد فصل بهار و بلبل و گل
در باغ به عشرتند با هم
با هم ستم است اگر نباشیم
چون بلبل و گل به باغ ما هم
جز هاتف بینوا در آن کوی
شاه آمد و شد کند، گدا هم
هاتف اصفهانی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی