غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفتز خیل شادی روم رخت زداید باز
به پیش آینه دل هر آن چه میدارم
بجز خیال جمالت نمینماید باز
Printable View
غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفتز خیل شادی روم رخت زداید باز
به پیش آینه دل هر آن چه میدارم
بجز خیال جمالت نمینماید باز
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلب حال مردمان چون است :دی
تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
احد بی زن و جفتی، ملک کامروایی
(سنایی)
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
دلاراما، نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیستحتی نفسهای مرا از من گرفتند
من مردهام در من هوای هیچ کس نیست
تو را گر بر سر داری برند
بِه ز آنی که به تنت خواری نهند
در جهان مردگان و خود خوران
تو همانی که عشق را از او خرند
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
دلا تا كي در اين زندان فريب اين و آن بيني
يكي زين چاه ظلماني برون رو تا جهان بيني
یا رب آن شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
:دی
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
دیریست که دلـدار پـیـامی نفرستادننوشت سلامی و کلامی نفرستادصد نامه فرستادم و آن شاه سوارانپـیـکی ندوانـیـد و سلامی نفرستاد
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
:دی
وای آن روزی که قاضی مان خدا بی
به میزان و صراطم ماجرا بی
بنوبت میروند پیر و جوانان
وای آنساعت که نوبت زان ما بی
یاد کن آن را یکی صبح دم
این دلم از زلف تو بندی گشود
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
دل ارمهرت نورزه بر چه ارزه
گل است آندل که مهر تو نورزه
گریبانی که از عشقت شود چاک
بیک عالم گریبان وابیرزه
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
توهرکه راکه چپ وراست تاخت فرزین گوی
پیاده گر به خط مستقیم شاه من است
نگاه من نتواند جمال جانان جست
جمال اوست که جوینده نگاه من است
تا كي به تمناي وصال تو يگانــــــــــه
اشكم شود هر اينه چون سيل روانه
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟عشق قابيل است؛ قابيلي كه سرگردان هنوز
كشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
مژه......نقل قول:
تا كي به تمناي وصال تو يگانــــــــــه
اشكم شود هر اينه چون سيل روانه
.................................................. .........................................
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه ی وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
حافظ
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اوست نشسته در نظر,من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل,من به کجا سفر کنم
مولوی
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
(مولانا)
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم
من زن ايرانی ام همسايه و هم نسل شيرين
خواهر تهمينه و هم قصه ی پوران و پروين
من زن ايرانی ام اهل تمدن
زاده پارس,مثل دريا ميخروشم
من خليجام تا ابد فارس
من زن ايراني ام يک چشمه شرم ناب دارم
قد صدها سد سيوند پشت چشمم آب دارم
من زن ايرانيم می سازمت با خشت جانم
ميزنم تا سقف تو صدها ستون با استخوانم
مشنو از ني من حکايت مي کنم
از دل ني من روايت مي کنم
من به هر جمعيتي خندان بدم
شور عشق پير و برنايان بدم
ساليان در سور و سات و بزم و رقص
بي نواي ني محفلشان به نقص
شادي شاه و گدا و عاشقان
مي سرودم با نوايي خوش ز جان
گرمي محفل منم در من دميد
با نوايم جام مي را سر کشيد
ليک روزي خنده هايم ناله شد
بر سرم پرپر گلي آلاله شد
شرحه شرحه سينه ام شد از غمش
ناله دارم روز و شب در ماتمش
در نفيرم مرد و زن زاري کنيد
اشک ها با ناله ام جاري کنيد
در دلم دارم دمادم سوز را
چون حکايت ميکنم آن روز را
ابر کتف ضحاک جادو دو مار؛برست و برآورد از ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند؛همان اژدها را خورش ساختند
سرانجام رفتم سوی بیشهای؛که کس را نه زان بیشه اندیشهای
یکی گاو دیدم چو خرم بهار؛سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی؛گرچه او کرددل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریه خونین؛که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سرآن زلف درازم به کف افتد؛وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان؛که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند؟هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند؟
دولت عشق ببین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می شکند گدای تو
(حافظ)
وادي رشک مقاميست که از بوالعجبي
ليلي آنجا به صد آشفتگي مجنون است
دارد از دست رقيبان دلي از بيم دو نيم
سگ ليلي که ز حي پيک ره هامون است
محتشم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم از نو غمی آید به مبارک بادم
مايهي حسن ندارم که به بازار من آئي
جان فروش سر راهم که خريدار من آئي
اي غزالي که گرفتار کمند تو شدم باش
تا به دام غزل افتي و گرفتار من آئي
شهریار
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا کي چو باد سربدواني به واديم
اي کعبهي مراد ببين نامراديم
شهریار
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چه خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست