نمی دانم کجایی در چه حالی؟
ترا گم کردهام در این حوالی
نمی خواهم بگویی پاسخم را
چه شد پایان آن عشق خیالی؟؟؟
Printable View
نمی دانم کجایی در چه حالی؟
ترا گم کردهام در این حوالی
نمی خواهم بگویی پاسخم را
چه شد پایان آن عشق خیالی؟؟؟
بايد امشب اشک را باور کنم
لحظه را با گريه هايم سر کنم
بايد از گنجينهي اندوه و اشک
گونههای خشک شب را تر کنم.
رها-
صبوری می کنم تا مه برآید
صبوری می کنم تا شب سرآید
صبوری می کنم تا زندگانی
مرا بگذارد و مرگ از در آید
دریغا شعر در من مرده امروز
نمی جوشد دگر آن حس مرموز
کلامم سرد و یخ بسته ست هرچند
دلی دارم پر از تاب و تب و سوز
به پتکي گفت سندان کاي ستمگر
چرا ميکوبيم اخگر به پيکر
بگفتا هر که وي را جنبشي نيست
بکوبندش چنين همواره بر سر
هر که خورد از جام عشقت قطره اي
تا قيامت مست و حيران خوشتر است
تا تو پيدا آمدي پنهان شدم
زآن که با معشوق پنهان خوشتر است
تو کمان کشيده و در کمين
که زني به تيرم و من غمين
همه غمم بود از همين
که خدا نکرده خطا کني
جان اگر بايد به کويت نقد جان خواهيم کرد
سر اگر بايد به راهت ترک سر خواهيم کرد
تا که ننشيند به دامانت غبار از خاک ما
روي گيتي را زآب ديده تر خواهيم کرد
مست از خواب برانگیختمش
دست در زلف کج آویختمش
جام آن بوسه که می سوخت مرا
تا لب آوردمش و ریختمش
تو را می خواهم ای دیرنه دل خواه
که با ناز گل رؤیا شکفتی
به هر زیبا که دل بستم تو بودی
که خود را در رخ او می نهفتی
آن آتشي كه در دل ما شعله ميكشيد
گر در ميان دامن شيخ افتاده بود
ديگر به ما كه سوخته ايم از شرار عشق
نام گناه كاره رسوا نداده بود
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
سالها شمع دل افروخته و سوخته ام
تا زپروانه كمي عاشقي آموخته ام
بارها يوسف دل را كه به چاه غم توست
دو جهانش به خريد آمده نفروخته ام!
برخیز و بیا بُتا مشکل ما ----------------------حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم---------------------زان پیش که کوزه کنند از گل ما
من همیشه دلم می خواست چراغونی، به جز اشکم نیومدبه مهمونی
دل سراپرده ی غم های زمونه است، پرستوی تنم بی آشیونه است
بلوغ آبی اندیشه بودی
به نازک طبعی یک ریشه بودی
نمی داند کسی در هیئت سنگ
خیال نازک یک شیشه بودی
آنگه كه به احساس به من خنديدي
ميناي رخت را افسوس كه دزديدي
آن دم كه توعشقم را در چشم نمي ديدي
اي گل چه مطلب به چه انديشيدي؟
آن دم كه به احساس كمي خنديدم
گلگون شدم و رخ را ناچار بدزديدم
من جز تو به اغيار نيانديشيدم
من برق نگاهت از دور مي ديدم
اما دل من اي دوست از دور شد بي تاب
من جز تو نمي ديدم شبانه و در خواب
افسوس قدر اين بود بر ضد من اين اسباب
شد ماهي احساسم از جور دور از آب
هرروز بميرم ز فراق و سفر تو
هر روز بگيرم ز جماعت خبر تو
اي دوست چرا رفتي و بنهاديم اكنون
با اين دل خو كرده به شور و شرر تو
باز از پی مشک نفس غالیه بویت
آشفته به سر می دوم ای دوست بکویت
یارا بنمای آن رخ زیبات که مارا
دل واله وسرگشته و شیداست به رویت
پروانه صفت دور رخ شمع تو گرديم ....... در رخنه بر آن قلب تو بي فن و شگرديم
سوزيم به يك شعله ات هر روز دوصد بار ....... اما پي خورشيد دگر هيچ نگرديم
غم یاد تــو درجانــــــم نشسته ......... بلــــــــور بغضهـــــایم را شکسته
دوبــاره دست پرمهــــــــر خیالت ......... دلــــــم را بر ضریح عشـــق بسته
دیدی غرلی سرود عاشق شده بود
انـگار خودش نبود عاشق شده بود
در شهر نــــــــــگاه پای دارش بردی
آدم که نکشته بود عاشق شده بود
از کلام دلنشینت مست و شیدا میشوم
با نگاه نازنینت در تو پیدا میشوم
هر شب و روز جلوهگر در سجدهگاهم میشوی
در حریم ساحل عشق موج دریا میشوم
در هر دو جهان خنده تو ما را بس
چشمان فریبنده تو ما را بس
ما صبر کنیم پیشه که رویت بینیم
آن حسن فزاینده تو ما را بس
به یاد لحظههای عاشقانه
نماز عشق میخوانم شبانه
تو ای جانان بیا بنگر سحرگاه
که دریا میزند از نو جوانه
فرق هستی غرق خون است این زمان
آسمان هم گریه دارد بی امان
در عزای شمع جان افروز عشق
تا قیامت اشک بارد چشممان
تو چون کبوتر به روی بام دلم نشستی
چو قطرهای آب به تشنگی لبم نشستی
نگاه خیسم در آن شب پر ستاره میدید
که چون ستاره بر آسمان شبم نشستی
در محفل دوستان به جز یاد تو نیست
آزاده نباشد آنکه آزاد تو نیست
شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتار
آن کیست که با این همه فرهاد تو نیست
افسوس که عمر در بطالت بگذشت
با بار گنه بدون طاعت بگذشت
فردا که به صحنه مجازات روم
گویند که هنگام ندامت بگذشت
ان قصر كه جمشيد در او جام گرفت :18:
اهو بچه كرد و روبه ارام گرفت:18:
بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر:18:
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت:18:
گر بر سر نفس خود اميري مردي
گر بر دگري خورده نگيري مردي
مردي نبود فتاده را پاي زدن
گر دست فتاده اي بگيري مردي
ندانم چيست منظور تو يارا
كه زلف افكنده اي اندر قفا را
مكن سعي اين همه در قتل مفتون
بترس از پرسش روز جزا را
بي روي تو مرگ در كمينم بادا
غم مونس خاطر حزينم بادا
گر چشم به روي دگري بگشايم
تير مژه تو دلنشينم بادا
به كين پر سنگ دامن كردي اي دوست
اول قصد سر من كردي اي دوست
مكن بدنام بيجا دشمنان را
كه تو بدتر ز دشمن كردي اي دوست
به غم نزديكم و دورم ز راحت
نديدم جز جفايت استراحت
بلي زخم دل من به نگردد
چرا كه مانده پيكان در جراحت
الا اي سرو قدت نخله طور
ز روي اتشينت دهر پر نور
بسوزد هر كه شد نزديك اتش
بسوزم گر از اين اتش شوم دور
به سراغ من اگر مي اييد
نرم و اهسته قدم بر داريد
تا مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من
نمودي وصل را هجران و رفتي
فكندي اتشم بر جان و رفتي
به ان هم اكتفا ناكردي اي دوست
زدي بر اتشم دامان و رفتي