دوستان هر طور راحتند.تاپیک من مال شماست هر چی می ذارید بذارید خوشحال میشم
Printable View
دوستان هر طور راحتند.تاپیک من مال شماست هر چی می ذارید بذارید خوشحال میشم
ممنون و سپاس از لطفت دوست خوبم:40:نقل قول:
:31: يك سري عكس در مورد حيوانات دارم كه ميگذارم.مرسينقل قول:
-----------------------
دوستان فقط لطف كنيد مطالب را با فاصله مناسب بگذاريد كه تو هم نباشند و قابل خواندن باشند.
اسم نويسنده و اطلاعات ديگر را هم فراموش نكنيد
من یه پیشنهاد دارم بهت وسترن جان!
اگه قصد داری ما رو از خماری رز سفید دربیاری پس لطفا روزی دو خط تایپ کن!
اگر هم نه که بگو اقلا خودمون خودمونو راضی کنیم!!
نقل قول:
بگو اقلا خودمون خودمونو راضی کنیم!!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مرد،داس،كنده درخت
صداي گوش نواز آب همانند يك لالايي مداوم مرد را به خواب تشويق
مي كرد.ولي فرصتي نبود.“حالا وقت براي خوابيدن زياده“مرد اين جمله را
زير لب گفت.سعي كرد كارهاي نيمه تمامش را مرور كند.“يك خونه براي
پسرم بسازم،جهيزيه سارا را آماده كنم.براي زنم النگو بخرم هر چند خودش
انتظاري نداره ولي آخرين باري كه براش طلا خريدم موقع ازدواج بود به هر
حال زنه بايد يه پشتوانه داشته باشه يا نه؟“به شدت احساس خستگي
مي كرد هنوز به نصف اون كارهايي كه بايد ميكرد فكر نكرده بود زمين را هم
كامل شخم نزده بود مي دونست پسرش اهل شخم زدن نيست” بعيد كه
امسال زمين كامل شخم بخوره“صداي ماشين مرد را از افكارش بيرون آورد
بايد كمك مي گرفت ولي ماشين خيلي سريع رد شد.مگس مزاحمي هي
دور چشماش وزوز مي كرد خيسي علفهاي زيرش را كاملاً احساس
مي كرد.”اه اگه ميشد خورشيد زودتر غروب مي كرد“نور مستقيم به
چشماش مي تابيد ولي تلاشي براي تكان خوردن نكرد مگس حالا پرروتر
شده بود چشمانش را بست تا نور اذيتش نكند ”واي نماز صبح را نخواندم
كاش قضاش را ميگرفتم پدر تنبلي بسوزه آخرش هم كار دستم داد.
صداي دختران روستاشون را شناخت احتمالاَ آمده بودند از چشمه آب بر
دارند ”خسته نباشي مشتي“از دور داد زد شايد گلنساء بود يا ريحانه نزديك
نشدند صداي خنده هايشان نشان از دور شدنشان مي داد سعي كرد سر
بلند كند و ببيند گلنساء بود يا ريحانه ولي خسته بود دست از مقاومت
برداشت و گوش به صداي آب داد.تصاوير در نظرش تغير شكل مي دادند
صداي خنده هاي گنگي مي شنيد .علفهاي اطرافش به جاي سبز قرمز
بودند و حالا رگه هاي خون به سمت آب كشيده مي شدند.نبايد داسش را
اونطوري زمين مي گذاشت شايد هم تقصير اون كنده درخت بود كه باعث
شد سكندري بخورد به هر حال فرقي نمي كرد اولش تلاش زيادي ميكرد كه
خود را به كنار جاده برساند ولي فقط دردش بيشتر مي شد و حالا …”كاش
نماز صبح را قضا مي كردم“مرد اين را گفت و تن به خواب سپرد.
خیلی این حرف رو قبول دارم چون اسکارلت و شخصیتش و افکارش رو می پرستمنقل قول:
بربادرفته بنظرم کاملترین کتاب دنیاست هنوز هم که هنوز سالی یکبار اونو دوباره می خونم مکالماتش بنظرم عالی ترین مکالمات دنیاست
خیلی مهمه که بتونی خودت باشی حتی اگه خیلی خوب یا فرشته خو مثل ملانی نباشی
برباد رفته واقعا یه کتابیه که مرزهای ذهن و افکار من رو شکست
قشنگ بود و آموزندهنقل قول:
ممنون
:31: اين نوشته خودمه.جالبه ميخواهم بدانم كجاش آموزنده بود؟؟/:46:نقل قول:
نقد لطفا:20:
قبل از هر چیز باید بگم عزیزان سرم بدجوری شلوغه در اولین فرصت میام و حساب تاپیکم رو می رسم برای تایپ
رز سفید اصلاً وقت ندارم اما می خوام مثل داستان کوتاه خلا صه اش رو براتون تایپ کنم و اما تو پدی آشنا...باز
بیماری با مزه گی تو شیوع پیدا کرد؟نگفتم قرص هاتو به موقع بخور؟توعکس حیوانات بذار ببین من چکارت می کنم!
در مورد برباد رفته هر چی صحبت کنیم کم گفتیم.اینکه شخصیت ها ی اصلی بر عکس انتظار اشخاص بدی بودند
خودش مجزا جذابیت دارد.بماند که عشق بچگانه رو برروی اشلی به زیبایی نشون داده بود والبته شخصیت فرشته خوی ملانی چقدر زیبا تشریح شده بود...و جالب اینه که یک زن خانه دار اونو نوشته!!!!
یعنی خودت هم نفهمیدی کجاش آموزنده بود:27:من به تو هم افتخار می کنمنقل قول:
این که
1- همین کارای پیش پا افتاده ی زندگی ممکنه بعده مرگ آرزوت بشه
2-ساعت رو کوک کنیم برای نماز صبح بیدار بشیم
3-وقتی خوابمون میاد کارای خطرناک نکنیم (مثال برای دانشجویان وقتی خوابتون میاد حتی اگه امتحان دارید دیگه به نمره فکر نکنید چون ممکنه بمیرید)
البته میتونه بد آموزی هم داشته باشه مثلا
اگه بخوای برای زنت طلا بخری
یا اگه برای دختره گلت جهیزیه تهیه کنی می میری (این قسمتش رو باید حذف کنی تا از ممیزی رد بشی)
ولی باید باور کنیم هر لحظه ی زندگیمون میتونه آخرینش باشه به دنیا دل نبندیم حاضر باشیم برای سفری که بازگشتی نداره البته فکر می کنم سفر قشنگی باشه
:11:آفرين.نصيحت پذيريت بالاست.مشكلي نداشت؟جاييش بد نشده بود؟اصلا فهميدي چرا مرد؟نقل قول:
پدارم جان مطلب تو رو خوندم .جالب بود.درس اینه که قدر لحظه لحظه ی زندگی مون رو بدونیم و کارهامون رو که نباید عقب انداخت(چون ممکنه از روی احمقیت روی داس بیفتیم و rsz1368
مطلب خیلی خیلی جالبی نوشتی اتفاقاً تازه گی ها همین موضوع مغزم رو می خورد که چرا انسانها برای همیه چیز
قیمت می ذارند؟یعنی این دنیا اونقدر ها هم ارزش نداره که زمان آدم به جمع کردن پول بگذره...می شه مطلب تو وپدرام رو قاطی هم کرد...زندگی می تونه با زمین افتادنمون تموم بشه پس چرا نمی ایستیم و از چیزهایی که مجانی به ماداده شده لذت نمی بریم؟
...
-خداحافظ...
این را گفت و ناگهان برگشت و از مقابل نگاهشان دور شد. در پشت سرش محکم بهم کوبیده شد. دنیا از سکون روشنایی داخل خانه به تاریکی متلاطم شب تغییر رنگ داد. زیر باران تند شروع به دویدن کرد، طوری می دوید که هرگز ندویده بود.سایه ای شد شبیه درختان دو سمت جاده که به سمت نیستی دراز می شد و پیش می رفت تا تمام شود.
دور می شد از آخرین امیدها و وابستگی هایش. از آخرین نشانه های وجود خاطرات گذشته اش.از هویتش. واقعا جدا شدن از همه اینها انقدر ساده بود؟ به سادگی دویدن و پشت پا زدن به کیسه زباله ای که کنار خیابان افتاده است؟
زندگی چه آسان به اسم تقدیر رنگ عوض می کرد!
حتی خشمگین هم نبود! بهت زده بود! چطور نفهمیده بود که هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود؟ آن گذشته برای همیشه تمام شده بود و رفته بود. چقدر احمق بود که هیچ چیز را باور نکرده بود !!!
-تقصیر من بود
قبل از آنکه متوجه شود ایستاده بود و به چاله آب مقابل پایش نگاه می کرد که با قطرات باران مواج می شد. دوباره پا تند کرد. حتی یکبار هم به پشت سرش نگاه نکرد تا جایی که به او مربوط می شد آن پشت دیگر چیزی وجود نداشت.
همه چیز تمام شده بود.
-خداحافظ...
...
سلام من هرجور فکر کردم نفهمیدم داس چطوری قرار گرفته بوده!..داس یه جور انحنا داره حتما صاف بوده یعنی دستش توی خاک بوده؟..
تمام شدن ناگهانی زندگی رو خیلی تلخ نشون داده بود..می تونست آخرین لحظه ها به جهیزیه و خونه و النگو فکر نکنه..فکر بسته ای داشت به نظرم:خدا به این نزدیکی...میتوانست از مرگ روی علفها لذت بیشتری ببرد.
هرچند آنوقت این نکته های استفاده از لحظه ها را نداشت.اما این یک حقیقت است هرچقدر هم قدر لحظه ها را بدانی باز مرگ غافلگیرت میکند..پس لذت ببر و کاری را انجام بده که در وقت درست خودت صلاح میدونی.
(نظر شخصیم بود)
یه نظر دیگه هم دارم..میشد پیچیده تر هم باشه..اما همین که نشون دادی این سبک نوشتنو بلدی خودش خوبه.
داس شكلها و مدلهاي مختلف دارد براي كارهاي گوناگون.اگه قرار بود از مرگ و سبزه و ...لذت ببره كه خيلي هندي ميشد.مطمئنا هيچ انسان عادي موقع مرگ اينقدر خوشفكر نخواهد بود.شما اين را هم در نظر بگيريد كه پدر خانواده است.مسئوليت بار سنگيني است.شما هم اگر بچه داشتيد زمان مرگ به سرنوشت آنها فكر ميكرديد.نقل قول:
در داستانهاي مينيمال نبايد خيلي پيچ داد.پيچش شرايط خاصي را ميطلبد كه در اين داستان جا نداشت.در داستان كوتاه شما بايد از اوج داستان را شروع كنيد و سريع يك گره داستاني مطرح كنيد و بلافاصله اين گره را در چند خط پاياني باز كنيد
مرسي آوا.به نقد كردن ادامه بدهيد:11:
در مورد داس اطلاعاتم ناقصه ولی اگر شما نوشتید حتما به همه ی جزئیات هم فکر کردید.داستان رو خواننده باید جز به جز در ذهنش مجسم کنه پس چه بهتر که نویسنده اول اینکارو خودش بکنه..و البته بهتره که مثلا از چیزهایی استفاده کنه که در نظر همه ی خواننده ها آشناست .مثلا داس برای من همان شکلی را دارد که در کتابهای کلاس اول دیدم.
در مورد کوتاهی و پیچیدگی داستان موافقم با شما.
در مورد هندی بودن هم که ...بهتره براتون مثال بزنم.نمیدونم تا حالا ترانه های انیگما رو گوش دادید یا نه.و کلیپ یکی از ترانه هاش که اسم دقیقش خاطرم نیست..به این شکله:
پیرمردی زیر درخت گلابی است یک گلابی به زمین میافتد.ناگهان گلابی برمیگردد سرجای خودش و زمان برعکس حرکت میکند همه ی اتفاقات برعکس پیش میروند..به خاطرات کودکی تا جائیکه چشم به دنیا باز میکند برمیگردد.حالا تصور کنید این اتفاقات زیبا که مرور میشوند.خاطرات جوانی ..کودکی...ناگهان گلابی می افتد پیرمرد میمرد..آن پیرمرد هم حتما مرد خانه بوده هزار آرزو برای بچه ها و نوه هایش داشته...اما حالا که دارد میمیرد.مرور خاطراتش زیباست.اصلا فکر نمیکنی که چقدر حیف ..مرد..یا اینطور بگم انرژی عجیبی به آدم وارد میکند
اما در مورد قصه ی شما باید بگم..خیلی واقعی است.وقتی میخواندم چه زندگی بیهوده ای داشته یعنی این همه عمر ..زحمت ..حالا افتاده روی یه داس و حتی دخترانی که از دور خسته نباشید میگن و بعد دورتر میشن همه ی اینها احساس بدی میده.یعنی حتی پیرمرد قصه ی شما نتوانسته بود قضای نمازش را بخواند..یا انقدر به لطف خدای خودش اعتماد نداشت که حالا اینطور نا امید و خسته میمرد؟
ببینید قصه ی شما جالب بود..اگر نقد نمیخواستید نمیگفتم..اما یک قصه ی واقعی بود..اینروزها مردم دوست دارند قصه هایی بخوانند که نسبت به زندگی آرامش بیشتری بگیرند..من خودم قصه ای که رنج نا امیدی و مردن بیهوده ای را نشان میدهد نمیپسندم.
از اینکه اجازه دادید نظرم را غیر از "خوب بود.خسته نباشی" بگم .ممنون.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] چقدر خشن نقد ميكنيد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
بله من هم از خواندن نوشته هاي تلخ گريزان هستم.بيشتر دوست دارم فضاي فانتزي و رئال جادويي باشه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اتفاقا من از نقد و مو از ماست بيرون كشيدن بيشتر از تعريف لذت ميبرم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یکم ابهام داشت ولی فکر میکنم یکی از خصیصه های این جور نوشته ها همون طور که خودت گفتی همینهنقل قول:
بانظر western هم در مورده قاطی کردن مطلب موافقم
یعنی انقدر خشن بود؟
نه نبود.
فقط نظر بود.:11:
از همگی ممنون قشنگ بود
دو روز نیومدم چه از رونق افتاد اینجا!کسی نمی خواد داستان بنویسه؟بذارید یک راهنمایی بزرگ بهتون بکنم نکنم
می ترکم!اولین کاری که باید بکنید(البته اگه قصد دارید داستان بنویسید؟)اینه که شخصیت مورد علاقه تون رو در
ذهنتون تشکیل بدیدکه جنس مخالف خودتون باشه به هدف نزدیک تر هستید بعد که یک تیپ مورد علاقه ساختید
می تونید رفتار واخلاقی مناسب اون بهش نسبت بدید مثلاً اگه پسر متین و کم حرف دوست دارید میدونید که این
تیپها وارد دردسر نمی شند و اغلب به بقیه کمک می کنند...یه دختر می ذارید ور دلش عاشقش...وخواه نا خواه
موضوعات جالب وخنده دار پیدا می شه امااگه مثلاً پسر شوخ و وراج دوست دارید میشه حدس زد این تیپها بخاطر
پر حرفی وشوخی های بیجا وارد دردسر می شند ویکی باید باشه که اونو از خطرات بیرون بکشه ویا خودشون دم به
دقیقه عاشق می شند و...یا مثلاً یک شخص رنج کشیده وسختی دیده چطور انسان سخت وقوی و مغروری میشه؟
و...می بینید که تا نصف داستان رو ساختید من همیشه اول کار یک شخصیت اصلی می سازم بعد یکی وابسته
و یا مربوط به اون بعد طرح خودش پیدا می شه!
بد نيست اين رو هم از زبون من بشنوی:
- من این رمان را پانزده سال درون خود می پروراندم.نوشتن آن یک سال و نیم طول کشید. اما می توان آن را در عرض سه ساعت خواند.
از پیش گفتار آندره مکین در موسیقی یک زندگی
خوب به ما که اجازه ندادن داستان کوتاه اینجا بزاریم
پس حد اقل شما بیاین رمان بزارید
آقا پدرام به خاطر مطالب زیبات ممنونم
راستی شما که حرفه ای هستی نمی تونی رمان سینوهه پزشک مخصوص فرعون رو اینجا بزاری؟
نقل قول:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قسمت اول
قسمت دومکد:http://irankingworld.persiangig.com/Roman/Sinohe/sinohe_38.pdf
قسمت سومکد:http://irankingworld.persiangig.com/Roman/Sinohe/sinohe2_40.pdf
کد:http://irankingworld.persiangig.com/Roman/Sinohe/sinohe3_62.pdf
نقل قول:
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نقل قول::31: معذرت.خواستم با پيام شخصي بگم ولي باز نميشه.لطفا پستهاي مرا(داستهانهاي كوتاه)منتقل كنيد و اين پست را هم حذف كنيد.نقل قول:
مرسي:20:
ای بابا چرا نمی ذارند کارمون رو بکنیم؟من دوست دارم اینجا با داستانهامون سرگرم بشیم پس توروخدا آقا پدرام
به کارتون ادامه بدید من حسودم... نمی خوام برید تاپیک مردم بنویسید!مگه اینجا چشه؟در مورد داستان سینوهه
عالی می شد اگه میشد اماانصافاً فیلمش آشغالترین فیلم بود اصلا زمین تا آسمون کتاب وفیلم فرق داشتند!!!!
توی کتاب پسره جنگجو(اسمش زیاد یادم نیست چی چی تپ که پسر شاهین می گفتند)خیلی زیبا بود و اصلاً در
کار رابطه با زنها نبود ولی توی فیلم یک مرد زشت ومسن وعیاش گذاشته بودند!!!!!!!!
دوستان عزیز دلم نیومد کتابم رو نذارم بخونید ولطفاً نظرتون رو بگید...از پنج قسمت
این قسمت اول...
رانده شدگان
I wrote this story for my best Friend
for my Love for my Lord for my GOD Your slave…Amy .
خیابان مثل همیشه شلوغ بود اما سگی به چشم نمی خورد.حتی صدای پارس کردنش هـم دیگرنمی آمـداما او هـنوزهـم تکـیه زده بر پیـشخوان,به بیرون زل زده بود و مثل هر دفعه در طول آن چهار ماه به محض شنیدن صدای پارس سگ یاد حرفهای دوازده سال قبل مادرش افتاده بود.قـلبش بدردآمد,مثل هـر دفـعه و
لبخند تلخی بر لبهایش نقش بست,مثل هر دفعه!غرش یکی از مشتری ها او را به خود آورد:(پس ساندویچ من کجا موند؟!)
سر چرخاند.شاون با دو سینی در دستان به زحمت ازلای میـزها رد می شد:(آوردم آقـا...واقـعا ًببخشـیدکه دیر شد.)
صدایی از پشت سرش او را متوجه آمدن استیوکرد:(به چی فکر می کنی؟)
سایمن از پیشخوان فاصله گرفت:(به پیشنهاد شاون...)
(تصمیمت روگرفتی؟)
(مطمعن نیستم...فقط مساله شاون...)
استیو به حرف او نگاهی به شاون انداخت:(آره بیچاره خیلی توی فشاره...)وبعدازکـمی مکـث اضافه کرد: (مخصوصا ًباسنش!)
سایمن با وحشت سر برگرداند:(مگه بازم اتفاقی افتاده؟)
استیو خندان سر تکان داد:(ایندفعه یک زن میانسال بوده!)
(نه!جداً؟)
(و پیشنهاد داده!)
سایمن به شدت به خنده افتاد.کسی از عقب گفت:(اما حقشه...ببینید چقدر با عشوه راه می ره!)
کریس بود.پیشبند به سینه از آشپزخانه آمده بود.استیو و سایمن به حرف او به شدت بخنده افتادند اما طبـق معمول خودش نمی خندید!شاون با سینی های خالی به پیشخـوان نزدیک شد:(سفارش آخرین مشـتری رو
هم دادم...)و متـوجه فـضای شیرین و صمیمی و خـندان بین همکـارانش شد و با کنجکاوی پرسید:(به چی می خندید بچه ها؟)
استیو خلاصه کرد:(به باسن تو!)
چهره ی شاون در هم کشید:(بجای این با مزه گی ها به فکرچاره باشید وگرنه من دیگه نیستم!)
و سینی ها را بر روی پیشخوان کوبید و به سوی دستشویی رفت.استیو ادایش را در آورد:(وگـرنه من دیگه نیستم!)
کریس سینی ها را برداشت:(این جمله رو هر سه ساعت یکبار می گه!)
سایمن خسته از خندیدن گفت:(اما حق داره...تمام این مدت اون گارسن بوده!)
کریس غرید:(پس می خواستی کی باشه؟من!؟)
استیو با تعجب گفـت:(من فکر می کردم تو از کارشاون خوشت میاد!هر چی باشه از ظرف شستن و زمین جارو کردن با کلاس تره!)
کریس راهی آشپزخانه شد:(من توی انگولک کردن مردم هیچ کلاسی نمی بینم!)
استیو به محض رفتن او با وحشت فوت کرد:(خدا رحم کرده اونوگارسن نکردی!)
سایمن برای محاسبه ی صورت حساب مشتـری پیـش رفت:(فکرنکنم کسی جرات می کرد اونو انگولک بکنه)
استیو هم به سوی آشپزخانه راه افتاد:(راست می گی...این مشتری ها رو انگولک می کرد!)
***
غذاخوری ایدن مکان کوچک اما نورگیری بودکه نزدیک چهـار راه اصلی شهـرهـندسون در نوادا قرار داشت.بعلت کمبود بودجه و پرسنل,تنوع غـذایی زیادی وجود نداشت.فقط یک نوع سوپ مخصوص بـا نـوشابـه و قهـوه و سه نوع ساندویچ گرم سرویس می شد.سایمن فام صاحب اصلی آنجابود.جـوان خـوش برخـورد و دلسـوز و متیـن و منـصفی بود.در حـدود بـیست و دو ساله که با مـوهـای طلایی و حالت دار و
چشمان سبز وگیرا,جوان زیـبایی به حساب می آمد.کریس گیلمور مسئول نظـافت و دستیاری آشپـز را بـه عهده داشت.پسر سخت و ساکت و جدی وکم گـذشتی بود.بیـست و سه ساله با موهای بلند و قهـوه ای و چـشمان آبی کـشیده به حـدکـافی جذابیت داشت.شاون مک گاون تک گارسن آنجا بود.جوان وفادار و
مـصمم و عـاصی و شـوخی بـود.بیـست و یک سال داشت که با موهای صاف و زرد رنگ و چشمان آبی کـمرنگ,بـه انـدازه ی یک دخـتر ظـرافـت و لطـافـت داشت و استیـو جانسون,آشپـزشان,پسر ساده دل وسخت کوش و بی ریا و فداکاری که همسن شاون بود و با پوستی گندمین و موها و چشمان سیاه معـصوم
و دوست داشتنی دیده می شد. چهارماه از آشنایی و همکاری آنها با هم می گذشت...
***
استیو مثل بچه ها دم در ورجه وورجه می کرد:(زود باشید...صدای فشفشه ها میاد...)
کریس در حین پوشیدن بارانی اش غر می زد:(فکر نکنم اونقدرها هم جالب باشه...یعنی هممون خسته ایم و...)
سایـمن با نگاه استیو را نشان داد وکریس منظـورش را فـهمید و با خـشم فوت کرد!شاون هم از آشـپزخانه خارج شد:(اگه از مسیرخیابون وینسنت بریم خوب می شه,منم می تونم از اونجا خونه برم.)
کریس نالید:(یا از وینسنت بریم یا فیلیپ یا جوزف...فقط تو رو خدا زود باشید!)
استیو با شوق داد زد:(نورش رو هم دیدم...خدای من,محشره!)
شاون به شوخی گفت:(بوکن ببین بویش هم میاد؟)
استیو جدی گرفت و از راه بینی نفس عمیقی کشید:(اوه آره بوی باروت وشیرینی و ذرت بو داده!)
کریس وسط سالن ایستاد:(اگه صدا و نور و بویش تا اینجا میاد چه لزومی داره بریم مرکز شهر؟!)
سایمن غرید:(هرکی مخالفت بکنه اخراجه!)
کریس برگشت:(برم وسایلهامو جمع کنم!)
سایمن خندان یقه ی بارانی سیاه او را از عقب گرفت وکشید.
مرکز شهر عالی بود.انگارکه تمام اهالی هندرسون آنجا جمع شده بودند.عریض ترین خیابـانها از ازدیـاد انسان بسته شده بودند.از همه جا بوی تنقلات و شیرینی و نوشیـدنی دستـفروشان می آمد و آسمان هر ثانیه چند بار توسط فشفشه های متنوع آنچنان نورانی می شدکه انگار روز شده است و خورشید است که به هر
رنگ نورافشانی می کند.هر چهار تا دوشادوش هم سعی می کردند از میان جمـعیت راه خود را باز کنـند.کریس هنوز هم مخالف بود و غر می زد:(خدای من...اینجا از رستوران خیلی بدتره! اونجا به تـعداد میـز و صندلی آدم میاد اینجا هر قدر خیابون ظرفیت داشته باشه!)
استیو به شوخی گفت:(پس شاون از باسنت خداحافظی کن!)
سایـمن که از عـصبانی کـردن کریس لـذت می برد به شوخی گفت:(اوه چه بدکریس!تو میس انتـروفی*( Misantrophy*بیزاری ازانسانها)داری در حالی که من می خواستم پیشنهاد بدم رستوان رو ببندیم و بیاییم اینجا دوره گردی کنیم!)
کریس نگاه کجی به او انداخت:(من از اونهایی که گفتی ندارم فقط...)
استیو مجال نداد جمله اش را کامل کند.باورش شده بود:(این فکر عالیه سایمن...من موافقم!)
شاون گفت:(با داشتن میس انتروفی موافقی؟)
استیو غرید:(نه بابا...با دوره گردی موافقم!)
کریس حرصش را سر او خالی کرد:(کی نظر تو رو پرسید؟)
شاون دست دور بازوی او انداخت:(من!...استیو عزیزم نظرت در مورد دوره گردی چیه؟)
استیو هنوز بر باور خود بود:(واقعاً عالی می شه شاون,فکـرش رو بکن!اینجـا مرکز شهره...جـای پر رفت و آمد و از طرفی ما می تونیم...)
شاون وانمود می کرد جدی است:(درسته اما باید اینم در نظر گرفت که هر شب,شب کریسمس نیست!)
(می دونم اما ببین...منطقه ای که رستوران ما اونجاست خیلی دور افتاده است و...)
کریس باحال گریه رو به سایمن کرد:(منو بُکش و خلاصم کن!)
دل سایمن به حال او سوخت:(استیو من شوخی کردم!)
استیو سر برگرداند:(چی رو؟)
ناله ی کریس بالا رفت:(می خوام بمیرم!)
بناگه شاون ایستاد:(بچه ها اونجا رو...شامپاین!)
استیو به شوخی گفت:(شامپاین دیگه کیه؟)
سایمن حتی یک نگاه هم نکرد:(پول هر چهارتامون هم برای یک جرعه اش نمی رسه!)
(اما نوشته با تخفیف...خدای من!نصف قیمت!)
(یک شیشه می شه پونصد دلار نصفش می شه دویست و پنجاه دلار!)
کریس اضافه کرد:(پس انداز یک هفته ی رستوران!)
شاون یقه ی کاپشن سفیدش را درست کرد:(شما اونو بسپارید به من!الان حلش می کنم!)
و دوان دوان به سـوی دسـتفـروش رفـت.هـر سه به انتـظار بازگـشت او ایستـادند.کریس زمزمه کرد:(منکه چشمم آب نمی خوره!اون نمی تونه شکر رو توی قهوه اش حل بکنه چه برسه به این کارها!؟)
سایمن گفت:(اگه کار دزدی باشه فکرکنم بتونه!)
استیو وکریس با وحشت به او نگـاه کردند اما فـرصت نکردند چـیزی بگوینـد.شاون دوان دوان خود را به آنهـا رساند و بطری سبز رنگ را از زیرکاپشنش نشان داد:(دادادا...بفرمایید!)
کریس با خشم گفت:(درک تو از حل کردن اینه؟)
ناگهان همهمه ای از سمت دست فروشان به هوا برخاست و یکی داد زد:(اون بود...بگیریدش!)
کریس با تمسخر به سوی صدا اشاره کرد:(دادادا...بفرمایید!)
شاون با عجله بطری را دوباره زیرکاپشنش فروکرد:(بدویید بچه ها!)
و خودش قبـل ازآنها پا به فرارگذاشت!استـیو و سایـمن هم راه افـتادند اماکریس حرکـتی نکرد.سایـمن به موقع متوجه شد و برگشت, به آستین بارانی او چنگ انداخت وکشید.کریس هم بـناچار شـروع به دویدن کرد:(ما چرا باید فرار بکنیم؟ماکه دزدی نکردیم؟!)
سایمن بدنبال استیو می دوید و او را هم با خود می برد:(ما با هم بودیم...اون دوست ماست!)
(من غلط بکنم با یک دزد دوست باشم!)
(اما متاسفانه هستی!هم تو هم من!حالابدو!)
جمـعیت آنچنـان کیپ شده بودکه به آنها راه نمی دادند.شاون یک خیابان خلوت تر دید و به آنجا اشـاره کرد:(من از اونجا می رم...شما رو سر چهارراه می بینم...)
و راهش را به آن سمت کج کرد.استیو هم به دنبال او رفت:(اگه گیر افتادی چی؟)
شاون نفس نفس می زد:(اونوقت پشت میله های زندان می بینمتون!)
سایمـن هـم در تعقـیب آنهاکریس را با خود می کشید.شاون تا نیمه ی خیابان رفـت و بناگه متـوجه آمدن آنها شد:(چرا دنبالم می آیید؟گفتم شما از اون طرف من از اینجا!)
سایمن گفت:(نمی شه...ما دوستمون رو تنها نمی ذاریم!)
استیو اضافه کرد:(البته شامپاین هم هست!)
کریس از عقب غرید:(حالا ما شامپاین نخواهیم کی رو باید ببینیم؟)
سایمن سر برگرداند:(اونها رو!)
کریس هم نگـاهی به عـقب انداخت.پنج مرد قـوی هـیکل بودندکه هـرکدام در دستشان یک بطری خالی برداشته بودند.کریس با تمسخرگفت:(فکرکنم اونها شیشه ی خالی شامپاین رو می خواند!)
سایمن خندید:(اگه اینطور پیش بره ما هم احتیاج خواهیم داشت!)
شاون به یک کوچه ی دیگـر اشاره کرد و خودش داخـل شد و به انتظـار آنها ایستاد!کریس تعـجب کرد:(عجب احمقیه!چرا ایستاده؟)
نفس استیو به زحمت در می آمد:(بخاطر...ما...ایستاده!عجب. ..دوست...خوبی!)
(ما رو یک ساعته می دونه...معیار دوستی اون اینه؟)
سایمن باز سر به سرش گذاشت:(بدکرده خواسته کمی ورزش کرده باشیم؟)
کـریس بالاخره عصبانی شـد:(بخدا قـسم سایمن اگه یـکبار دیگه مزه بریـزی می گـیرمت و تـحویل اونها می دمت!)
استیو هم به کوچه رسید و بدنبال او,آندو.کـریس در حـین رد شدن ازکنار شـاون داد زد:(راه بـیفت دیونه چرا ایستادی؟)
شاون خندید:(دادادا...بفرمایید!)
و از دیوار تاریک چیزی بیرون کشید.یک دستـگیره!کوچه در داشـت!بمحـض بسته شدن در میـله ای,آن پـنج نفر به پشتش رسیدند و برای بازکـردن یا بالا رفـتن از در وارد تلاش جـدی شدند اما امکـان نـداشت موفـق بـشوند.میله های ضخیم در بدون هیچ بستی تا سه متر بالاتر دراز شده بود و قـفـل یک طـرفـه ی در
بسیار محکم بود پس از هـمانجا شـروع کردند به توهین و تهدید و فحش و دعوا!استـیو سر پا بند نمی شد:(بریم دیگه بچه ها!)
شاون با شیطنت خندید:(آره بریم...دیگه دستشون به ما نمی رسه!)
یکی از مردها دستش را از لای میله ها درازکرد:(و اگه برسه می کشیمتون!)
سایمن به دیوار تکیه زد تا نفسی تازه کند:(شیشه رو پس بده شاون...درد سر درست نکن!)
شاون جواب نداده یکی از مردها با گستاخی گفت:(بهتره حرف خواهرت روگوش کنی کوچولو!)
کریس با خشم پیش رفت:(چی؟تو به کی گفتی خواهر؟)
مرد به میله ها چسبید:(به تو و دوست خوشگلت!)
و بـوسه ای صدادار فـرستاد و باعـث خـنده ی دوستـانش شـد!بنـاگه کریـس به سوی در هجـوم برد:(الان می بـینی خوشگل کیه,واسه ات یک قیافه ای درست کنم که توی مسابقات ملکه ی جهان اول بشی!)
سایمن به موقع پرید و او راگرفت:(بسه دیگه بچه ها از اینم خرابترش نکنید...)
ناگهان صدای آژیر پلیس از بالای کوچه شنیده شد.استیو بی اختیار پا به فرارگذاشت و شاون به دنبـال او! مردها دیوانه تر شدند و با هم شروع کردند به داد و بیداد:(برگـردید ترسوها وگرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید...)
آژیر بلندتر شد و اینبارکریس به کاپشن نظامی سایمن چنگ انداخت و شروع به دویدن کرد.
***
در یک خیابان خلوت تر بودند.هر چهار تا از شدت خستگی نای راه رفتن نداشتند اما باز می رفتند.شاون سعی می کرد در بطری را بازکند.استیو با خود می خندید:(اما عجب ماجرای پر هیجانی بود!)
کـریس دیگـر حوصله ی عـصبانی شـدن نداشت.سایمن عـقب تر از هر سه می آمد:(کار خـیلی اشـتباهی کردی شاون!)
شاون گفت:(نگوکه از اونها ترسیدی!)
(بله ترسیدم!تو هم بترسی ضرر نمی کنی!)
(دست اونها هیچوقت به ما نمی رسه!)
کریس دیگر نتوانست ساکت بماند:(ازکجا می تونی تضمین کنی؟)
(چون دیگه ما به اون خیابون نمی ریم...فوقش تا شب کریسمس سال دیگه!)
(اما عزیزم تو به یک چیز دقت نکردی...اونها هرکدوم دو تا پا داشتند!)
شاون بالاخره توانست چوب پنبه ی بطری را بیرون بکشد:(خوب ما هم پا داریم!)
استیو به شوخی اضافه کرد:(و امشب خیلی خوب ازشون استفاده کردیم!)
روی کریس هنوز با شاون بود:(قصد داری چکارکنی؟تا آخر عمر ما رو دنبال خودت بدونی؟)
(خوب شما دنبالم نیایید!)
(رستوران چی؟تو اونجاکار می کنی و متاسفانه رستوران پا نداره!)
(اوه اونها محاله رستوران ما رو پیداکنند!)
استیو غرید:(حالااین حرفها رو ول کنید...زود باش شاون!)
شاون بطری را نشانش داد:(کاش چهار تا هم گیلاس دزدیده بودم!)
استیو با یک حرکت ناگهانی بطری را از دست او قاپـید و چنـد جرعـه سرکشید.هـر سه در جا خشکیدند. شاون دستش را به سینه فشرد و زمزمه کرد:(حالت خوبه استیو؟)
سایمن به شوخی گفت:(اگه می دونستم اینقدر به شامپاین احتیاج داری خودم زودتر برات می دزدیدم!)
استیو بطری را پایین آورد:(مزه اش عالیه بچه ها!)
شاون بطری را پس گرفت:(به سلامتی هر سه شماها و...بابانوئل!)
و او هم لب بر دهانه ی بطری گذاشت وکمی نـوشید.سایمن راه افتاد.کریس مـنظورش را فهمـید و او هم بدنبالش راهی شد.شاون به سرفه افتاد:(صبرکنید بچه ها...به هممون می رسه...)
و دنبالشان دوید.سایمن گفت:(من نمی تونم بخورم شاون...متشکرم.)
(چرا؟)
(فکرنکنم ازگلوم پایین بره!)
استیو با نگرانی پرسید:(گلوت چرک کرده؟)
کریس با خشم فوت کرد.شاون شرمگین گفت:(می دونم نباید این کارو می کردم اما...)
سایمن ایستاد:(چراکردی؟)
(نمی دونم...فقط می خواستم کمی شادتون کنم...)
کریس با تمسخرگفت:(و چقدر شاد شدیم!...پاهای من هنوز هم درد می کنه!)
سایمن دست به موهای شاون کـشید:(می دونی که به این کارها نـیازی نداری...تو هـمین طوری هم ما رو شاد کرده و می کنی)
استیو زمزمه کرد:(با اون باسنت!)
شاون بطری را بلندکرد:(حالا اینو چکارکنم؟)
سایمن خندید:(تو بخور تو با من چکار داری؟)
(می دونی که حالا ازگلوی منم پایین نمی ره...)
کریس حرفش را برید:(چرا؟گلوی تو هم چرک کرده؟)
استیو دوباره بطری را از دست شاون قاپید:(اماگلوی من چرک نکرده!)
و خواست باز هم سر بکشدکه اینبارکریس مجال نداد بطری را به همان سرعـت از دست او بیـرون کشید: (تصادف رو ببین که گـلوی منم چرک نکرده!)
و شیشه را بر لب گذاشت...
بر سر همان خیابان شاون و استیو ازآنها جدا شدند و از مسیر دیگری راهی خانه هایشان شدند وکریس و سایمن در سکوت نیمه شب,دو شادوش هم راه بازگشـت به غـذاخوری را در پیش گرفـتند.در هـیچکدام نای حرف زدن نمانده بود.ذاتا ًتمام روز بهانـه ها را خـرج کرده بودند.اقـدامات جـدید برای غـذاخـوری, تصمیم به استخدام گـارسن اضافی,تغـییر دکوراسیون غـذاخوری,سردی هوا,مزه ی تنقلات...اما باز هم بـا
وجود تمام اینها حالاکه فـارغ از جـوش و خـروش کار و وظـایف روزانـه رو به کوچه های خلوت بودند احسـاس شـیرینی از صمـیمیت داشتـند.سایمن شروع کـننده بود: (از اینکه اومدی متشکرم...هـر دوشون به امشب احتیاج داشتند...)
(البته که به مراسم نه به من!)
(اما اگه نمی اومدی بهشون خوش نمی گذشت!)
(کاش زودتر می دونستم و نمی اومدم!)
سایمن خندید وکریس بی اختیار پرسید:(به تو چی؟خوش گذشت؟)
(اگه اون مسابقه ی دوندگی رو حساب نکنیم...آره!)و بناگه متوجه شد:(متشکرم!)
کریس هل کرد:(چرا از من تشکر می کنی؟)
سایمن با خود خندید.می دانست کریس نه بخاطر مراسم آمده بود و نه بخاطر بچه ها:(همین جوری!)
کریس از شدت خـجالت حرف را عـوض کرد:(شاون کـار خیلی احـمقانه ای کرد اگه اون آدمهاگـیرش بیارند بیچاره اش می کنند!)
(تا اون حدآدمهای خطرناکی بنظر نمی اومدند)
(اونها خطرناک بودند...من اونطورآدمها رو خوب می شناسم!)
(چطور؟)
کریس جواب نداد و سایمن شرم کرد:(متاسفم...منظوری نداشتم)
(من از اون می ترسم رستوران رو پیداکنند...ما در شرایطی نیستیم که بتونیم خسارت بدیم!)
و سر خیابان خودشان رسیدند.سایمن گفت:(بهترش اینه من فردا به اونجا برم و پول بطری رو حساب کنم)
(اونها قانع نمی شند)
(پس می گی چکارکنیم؟)
نگاه کریس به دور دستها قفل شد:(اون کیه؟)
سایمن مسیرنگاه او را تعقیب کرد.شخصی پشت در بسته ی غذاخـوری ایستاده بود و سعی می کرد داخـل را ببیند.مسافت آنقدر زیاد نبودکه سایمن نتواند چهره اش را تشخیص بدهد.قلبش از شوق پر شـد:(خدای من!)
و ایستاد و بی اختیار لبخندزد.کریس هم ایستاد:(می شناسی؟)
سایمن هل کرد:(مطمعن نیستم...یعنی یک آشنای قدیمی...شاید!)
ناشنـاس نـاامیدشد و برگشت و به سمت دیگر راه افـتاد.کریس دست بلندکرد صدایـش کندکه سایمن بـا عجله بازوی او را پایین کشید:(فکر نکنم اون باشه...من اشتباه کردم!)
کریس با تعجب به چهره ی مضطرب او نگاه کرد:(اما اون داره دنبال یکی می گـرده امکان اینکه تو باشی زیاده!)
سایمن برای منصرف کردن او تقلامی کرد:(حتی اگه اون باشـه لزومی نداره حالامنو ببینه...چون من خیلی خسته ام وآمادگی رودررویی و صحبت باکسی رو ندارم...)
بناگه کریس موضوع را فهمید!وجود او مانع بود.سایمن نمی خـواست ناشناس او را بشنـاسد!چرا؟یعـنی از وجود او خجالت می کشید؟خوب حق داشت!به سردی بازویش را رهانید و به سوی غذاخوری راه افتاد.
ارگون:جولای 2005
مقابل در خانه رسیده بودند.تمام طول راه فقـط در مورد درس حرف زده بودنـد.در اصل تـیرسی گـفـته بـود و او با بی علاقـگی گوش کرده بود.نمی دانست چـراداشت این کار را می کرد.شاید عـاشـق تـیرسی نبود اما می دانست او مناسب ترین دختر برای همسری اش بود و می دانست می تواند با او خوشبخت شود
عـشق تـیرسی زیـبا وکـافی بـود اما چـیزی تـه دلش مانع می شد.انگـارکه وقـتش نبـود.شـاید منتظرگرفتن لیسانسش بـود شاید هـم امیـدوار به حل شدن مشکل پـدر و مادرش فـقـط ایرادکار این بودکه وقت بسیار کمی برای مطمعن شدن در تصمیمش داشت.تیرسی دستش را درازکرد:(خوب خداحافظ...)
دست کوچک و سفید او راگرفت:(تلاشت رو بکن...فقط یک هفته مونده!)
انگارکه به خودش می گفت.تیرسی لبخند تلخی زد:(بعد برای همیشه از هم جدا می شیم!)
داغ عشقش را از نگاه غمگینش خواند و از دست خودش عصبانی شد:(مجبوری به آتلانتا بری؟)
تیرسی هنوز دست او را می فشرد:(داریم اسباب کشی میکنیم باید علت بزرگتری برای موندن داشته باشم)
از روی دلسوزی گفت:(شاید معجزه شد و نرفتی؟)
و فکرکرد می تواند معجزه بیافریند؟تیرسی دست او را رهاکرد:(من به معجزه اعتقاد ندارم!)
و در خانه را زد.سعی کـرد با بهـترین لبخـند بدرقـه اش کنـد:(اعتـقاد نداشـته باشـی هـم معـجـزه ها اتفاق می افتند!)
تیرسی به انتظار باز شدن در,سه پله بالا رفت:(تا وقتی ما نخواهیم معجزه اتفاق نمی افته!)
منـظورش را فهمید و از خود شرم کرد.دو سال از آشنایی و دوستی یشان می گذشت و می دانست تیرسی هر روز منتظر اظهار عشق او بوده!زمزمه کرد:(من می خوام تیرسی!)
در را بازکردند.تیرسی به سردی گفت:(پس زود باش!)و داخل رفت:(فردا توی دانشگاه می بینمت!)
و قبل ازآنکه فرصت خداحافظی به او بدهد در راکوبید.پس باز هم ناراحتش کرده بود!اما امیدش به هفت روز بعد بود.روز فارغ التحصیلی,روز تحقق رویاهایش!برگشت و راه افـتاد.پدر و مادرش حتماً در مـراسم شرکت می کردندآنها او را دوست داشتند و به او افتخار می کردند وخوب اگر می آمدند بقیه اش راحت بود.میـرفت و با تقدیم لیسانسش از هر دو می خواست یکبار دیگر قبل از اجرای طلاق با هم صحبت کنند
و بخاطر او یک فرصت دیگر به هم بدهـند وآنها حتماً قـبول می کردند چـون می دانست هنوز هم عـاشق هم بودند و به او و خواسته های او ارزش قائل بودند و بعد...همانجا در حضور همـه,بر زانوهایش می افـتاد و از تیـرسی درخـواست ازدواج می کرد!شاید خیلی سخت می شد در مقابل آنهمه آدم اما این سورپـرایز
عظیمی برای تیرسی می شد و بعد...زندگی شیرین می شد...
چیزی که می ترسیدند خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشتند,سراغشان آمد.ظهر سوم ژانویه بود.مشتری نداشتند.شاون روی میـزها را جمع می کرد.سایمن در اتاقش بود وکـریس و استیو بـاقی مانده ی غذاهـا را برای ناهار خودشان آماده می کردندکه صدای فریاد شاون را شنیدند.آن پنج نفر پیدایشان کرده بودند...
ده دقـیقه از خروج آنهـا می گـذشت.غـذاخـوری تمـاماً بـهم ریخـتـه بود.اکثر میز و صندلی ها شکسته و بی مصرف شده بودند و اشیای زیادی تا حد از بین رفتن خورد شده بودند.هر چهار تا در هرگوشه ای که افتاده بودند همانطور مانده بودند و هیچکدام از شدت درد توانایی حرکت کردن نداشتند.سایمن صدمه ی
زیادی ندیده بود فقط چـند لگد و همان چند لگـد دردهای روزانه اش را آنقدر شدت داده بودکه قـدرت راست کردن کمرش را نداشت.نزدیک در دست بر شکم نشسـته بود به انتظـار بهـبودی!کـریس هـم سالم بنظر می آمد.در اصل به سینه و بازوی راستش چاقـو خورده بود اما به روی خود نمی آورد.نزدیک دیـوار نشـسته بود وتـکیه داده بود اما حال استیـو و شاون بدتـر ازآنـدو بود.آنها حسابی کتک خورده بودند.برسر
استیو صندلی کوبیده بودند و به سر و صورت شاون از بس مشت زده بودند به کلی از قیافه درآمده بود.هر دو موازی هم برکف سالن افتاده بودند و ناله می کردند.یک مشتری آمد و با دیدن صحنه آنـقدر وحشت کـردکه پـا به فـرارگـذاشت.سایمـن بـناچـار هـر طوری بود به خـود حرکتی داد,از جا بلنـد شد و تابـلوی "بسته است"را چرخـاند.کریس با دیدن حرکت کردن او پرسید:(تو حالت خوبه؟)
سایمن به سختی دولا شد,یکی از صندلها را بلندکرد و خود را بر رویش انداخت:(آره خوبم...تو چی؟)
کریس به خود نگاهی انداخت.رنگ سیاه تی شرت رنگ قرمز خون را مخفی کرده بود اما شدت سوزش عمق زخمهایش را می فهماند:(چیزی ام نشده!)
سایمن باورکرد و اینبار رو به شاون کرد:(تو چی شاون؟)
شاون سر جا به خود می پـیچید:(لیست امروز رنگین تر و متنوع تر از همیشه است آقا,چـشم,دندون,دماغ, سینه,شکم,زانو,حتی باسن!شما چی میل دارید؟)
سایمن خندید:(توی لیستتون عقل دارید؟)
کریس با تمسخرگفت:(اگه داشت که حالش این نبود!)
سایمن اینبار رو به استیوکرد:(استیو تو در چه وضعی هستی؟)
جوابی نیامد!سایمن با نگرانی دوباره صدایش کرد.کریس نگاهی به استـیو انداخت وگـفت:(نترس...هـنوز نفس می کشه!)
شـاون به حـرف او به خنـده افـتاد وکریس بـناگه عـصبانی شد:(تو به چی می خندی نکبت؟ببین چه بلایی سرمون آوردی رستوران رو نگاه کن...سه برابر اون شامپاینی که کوفت کردی ضرر زدی!)
شاون غرید:(اما تو هم کوفت کردی!)
کریس عصبانی تر شد:(خوب کردم...تاچشت درآد!)
سایمن گفت:(لطفاً بچه ها تازه از دعوا دراومدیم!)
شاون به زحمت سعی کرد خود را بالا بکشد و درآن حین اطرافـش را از نظـرگـذراند.حـق باکریس بـود. حـداقـل نـیمی از مـیز صنـدلهـا شکسـته بـود,رومیـزی هـا پـاره وکثـیف شده بودند و چند دست سرویس غـذاخـوری که او برای جـمع کردنشـان وقت نکرده بود,خـورد و بدرد نخـور شده بودند.پشیمانی و شـرم
شدیدآنقدر او را ناراحت کرد که به گریه افـتاد:(اوه خـدای من... اینجا رو ببین...من یک احمقم!)
کریس با طعنه گفت:(چیه می خواهی به حالمون گریه کنی؟)
و شاون گریه کرد!سایمن آنچنان شوکه شدکه خندید:(هی پسرگنده!چکار داری می کنی؟)
و بـا وجـود درد شـدیـد از جـا بلند شد,خود را به او رسـاند و با یک حرکت پرمهر او را به آغوش کشید.شاون خود را به او فشرد:(لطفاً منو ببخش..)
سایمن موهای او را بوسید:(بسه...بسه...خواهش می کنم...)
(قول می دم همشو جبران کنم...پولشو می دم...برات کار می کنم...)
سایمن غرید:(هیس...هیچ می فهمی چی می گی؟)و سر او را از سینه جداکرد و به چشمان مرطوبش خیره شد:(چیزی نشده که!فقط چند تا خرت و پرت...)وگونه ی او را نوازش کرد:(اشکهای تو برام با ارزش تـر هستند!)
کریس نعره ی پرتمسخری کشید:(اوه خدای من!)
شاون شیفته مانده به برخورد پردرک سایمن,او را بغل کرد:(متشکرم سایمن,تو یک الهه هستی!)
کریس باز غرید:(نه خدای من...یکی دیگه!)
شاون به خنده افتاد و به لج بیشتر او اضافه کرد:(و دوستت دارم!)
کریس فـرصت نکرد باز هم مسخـره کنـد.ناله ی پردرد استـیو حواسها را به خود جلب کرد.چشم گشوده بود:(آه سرم...آه,من چه ام شده؟کجام؟من کی ام؟)
سایمن و شاون به سویش رفتند.چشم استیو در اول به شاون افتاد و با وحشت پرسید:(تو دیگه کی هستی؟)
شاون خندید:(یعنی اونقدر خوشگل شدم که نشناختی؟)
استیو به شوخی کردن ادامه می داد:(آقای دکتر راستش رو بگید...بازم می تونم آواز بخونم؟)
کریس ازآن طرف گفت:(امیدوارم نه!)
شاون بر روی استیو خم شد:(منو نشناختی؟شاون مک گاون...---- ترین پسر شهر!)
استیو به او دقیق شد:(نه دروغ می گی...دماغ شاون اینقدر بزرگ و قرمز نبود!)
سایـمن در حـالی کـه کمک می کـرد بنـشیـند,بـه باسـن شـاون اشـاره کـرد:(ایـنو چی؟نگاه کن ببین اینو می شناسی؟)
استیو نشست:(شاون؟!تویی پسر؟چه بلایی سرت آوردند؟)
سایمن و شاون وحتی خود استیو به خنده افتادند اما طبق معمول کریس نمی خندید:(کی اول از دستشویی استفاده می کنه؟)
استیو به مزه ریختن ادامه می داد:(من کمی ادرار خون دارم!)
کـریس بی حـوصله به شوخـی هـای آنها از جا بلند شد و به سوی دستشویی رفـت.برعکس شاون,استیو با دیدن شدت خسارت وارده به خنده افتاد:(وای مثل فیلمهای وسترن شدیم!)
شاون هنوز هم شرم می کرد اما سایمن هم خندید:(یک روز خاطره انگیز...درسته؟)
استیو دست بر روی قلبش گذاشت:(تا باشه از این روزها باشه,آمین!)
شاون از جا بلند شد:(خیلی خوب... بهتره دیگه جمع و جورکنیم)
سایمن هم بلند شد:(قبل از هر چیز تو برو روی چشمت یک چیز سرد بذار داره ورم می کنه!)
شاون انگشتش را داخل دهانش کرد:(یکی از دندونهام هم شکسته!)
استیو هم به کمک سایمن بلند شد:(من می تونم کمکت کنم!)
سایمن به شوخی گفت:(یکی هم باید به خود تو کمک کنه!)
استیو به دنبال شاون راه افتاد:(من حالم خوبه!)
شاون لنگان لنگان و غرزنان به سوی آشپزخانه راه افـتاد:(هر قدر شامپاین خورده بودم همونقدر هم کتک خوردم)
با ورودآندو به آشپزخـانه,سایمن متوجه تاخـیرکریس شد.اگرآنـطورکه می گـفت حالش خـوب بود چرا داشت از دستشویی استفاده می کرد؟چرا اینقدر طولش می داد؟با نگرانی به در دستـشویی نزدیک شـد و گوش کرد.صدای آب بصورت مداوم می آمد.آهسته در زد:(کریس؟)
(الان میام)
(تو حالت خوبه؟)
(البته!)
(می تونم بیام تو؟)
(نه!)
سایمن کمی هم منتظر شد.دلش گواه بد می داد.اینبار صداهای دیگری به گوشـش رسید.باز و بسـته شدن آینه,خش خش پلاستیک,برخورد شیشه به هم!دیگر نتوانست تحمل کند,بی اجازه در را بازکرد و داخـل شد.کریس مقابل آینه ایستاده بود,آستین تـی شرتـش را بالا زده بود و با مشـتی پنبه بازویـش را می مالیـد.
ورود ناگـهانی سایمـن او را دستـپاچـه کرد.سریع پنبه را داخل ظرف آشغالی پرت کرد وآستینش را پایین کشید.سایمن قبل از بازوی او متـوجه پـنبه های خون آلود انباشته در ظرف آشغال شد و با خشم گفت:(تو به من دروغ گفتی!؟)
کریس خونسردانه شیرآب را بست:(تو به من نگفتی؟)
سایمن منظورش را ازکنایه نفهمید اما اهمیتی هم نداد.در را بست و پیش رفت:(چی شده؟ببینم...)
کریس از دستشویی فاصله گرفت:(چیزی نیست...یک خراش معمولی...)
(زخم چاقوست؟)
(شاید!)
(فقط بازوته؟)
(آره)
(بازم داری دروغ می گی؟)
کـریس جواب نداد.سایمن دست انداخـت آستـین تی شرت او را بالا بزند اماکریس جا خالی داد:(گـفتم چیزی نشده!)
(بچگی نکن کریس بذار ببینم شاید مساله جدی باشه؟!)
کریس بجای جواب دادن دست به دستگیره در انداخت تا خارج شـودکـه سایمـن به خیال آنکـه اجازه ی رسیدگی می دهد ساق دستش راگرفت اماکریس با چنان وحشت و خشمی خود را عقب کشیدکه سایمن ترسید:(چی شد؟دردت آوردم؟)
کریس بی اختیار داد زد:(به من دست نزن!)
سایمن شـوکه شد وکـریس از نگـاه خشکیده ی او ناگهـان متوجـه طرز برخـورد و حرفـش شد و از خود متنفر شد.سایمن نـابـاور ازآنچـه شنـیده بود و حقیقت تلخی که گسترده بود قدمی عقب گذاشت وکریس به تندی خود را از دستشویی بیرون انداخت.
شاون ساکت و منتظر بر روی یکی از صنـدلهای آشپزخانه نشسته بود و با نگاه متعجب,حرکات استـیو را تعقـیب می کرد.استیو هیجان زده و عجـول اینطرف وآنطرف می دوید و زیرلب غـر می زد.شـاون تحمل نکرد و پرسید:(دنبال چیزی می گردی؟)
(ما جعبه ی کمکهای اولیه داریم؟)
(جعبه که نه اما قفسه ی کمکهای اولیه داریم)
(جدی؟کو؟)
شاون دیوار روبرویی را نشان داد:(اوناها وسـط دو تا کابینت نصب کردیـم و صلیب قرمزش از سر خیابون دیده می شه!)
استیو درش را بازکرد وآغوشش را از هرآنچه داخلش بود پر کرد و سر میزآورد.شاون مشکوکانه پـرسید:(می دونی دیگه قراره چکار بکنی؟)
(فکرکنم آره...چطور؟)
(بازم من محض یادآوری بگم,فـقط یک چسب زخم برای چونه ام احتیاج دارم وکمی ماده ی ضدعفونی کننده که زخم لبم رو پاک کنم...همین!)
استـیو خندید و سر تکان داد وآغـوشـش را بر روی میز خالی کرد.شاون نگران شد:(چیزی هـست که من خبر ندارم؟)
استـیو جـواب نـداد.اینـبار سراغ یخچـال رفـت و مدتی هم بـا وسایل داخل یخچال ور رفـت!بازهـم شاون پرسید:(اینبار دنبال چی می گردی؟)
(یک چیز سرد تا روی چشمت بذارم!)
(فکرکنم جا یخی رو نگاه کنی به هدفت نزدیک تر می شی!)
(اوه آره...عجب گیج شدم!)
و در جایخی را بازکرد.یک بسته بیـفتک حاضری درآورد و به شاون داد بعد یکی از صندلها را زیر خـود کشید و روبروی شاون نشست.یک بسته گاز استریل بازکرد,کمی مایع ضدعفـونی کننده وسـطش ریخت و به چهارگوشه اش چسب چسباند:(موهاتو بزن کنار!)
شاون وحشت کرد:(پیشونی ام زخمی شده؟)
استیو هنوز لبخند به لب داشت:(چه جور هم...خوبه نمی بینی!)
شاون خواست برای اطمینان دست بزند اما استیو داد زد:(نکن!از دستات میکروب جذب می کنه!)
شـاون با عجله موهـایش را بالا زد و استیوگازاستریل را درست وسط پیشانی اش چسباند و بعـد پلاستـیک یکی از باندها را پاره کرد.شاون نگرانترشد:(اون دیگه برای چیه؟)
(گردنت!)
شاون فـرصت نکرد چـیزی بـپرسد.استیـو یک سر باند را بر روی گـلویش گذاشت و شروع به پیچاندن به دورگردنش کرد و بعد از تـقریباً هفـت دور ته باند را زیر فکش محکم کرد.شاون با صدای تغـییریافته ای گفت:(مثل اینکه کمی محکم بستی دارم خفه می شم!)
اما استیو اهمیت نداد.یک چسب زخـم بازکـرد و زیـر چـشم چـپش زد.یکی دیگـر بازکرد و به چانـه اش چسباند و یکی دیگرش را بازکرد!شاون نالید:(راستش رو بگو استیو...دارم می میرم؟)
استـیو خندید و سومین چسب را بر روی بینی اش زد:(در اون مورد مطمعن نیستم...اما چـیزی که می بیـنم دماغته که رفته رفته داره بزرگتر و قرمزتر می شه!)
(هاهاها!کارت تموم نشد خانم نایتینگل؟)
(فقط دهنت!)
(چیه می خواهی اونم چسب بزنی؟)
(می خوانم خونش رو پاک کنم اما اینی هم که گفتی فکر بدی نیست!)
وکمی پنبه درآورد و به مایع ضدعفـونی کننده آغشت.شاون دهانش را بست و منتـظر شد.استیو پنـبه را به لبهای او نزدیک کرد و بناگه قلبش شروع به کوبیدن کرد.اولین بار بود تا این حد از نزدیک لبهای خـوش فـرم و خوشرنگ او را می دید.بی اختـیار به رویای هـمیشگی اش فـرو رفت و لبخند زد.شاون از تاخیـر او متعجب شد و پرسید:(چیزی شده استیو؟)
استیو به خود آمد و با عجله پنبه را به زخم او چسباند.شاون پلک بر هم فشرد و نفسش را نگه داشت.دست استیو به لرز افتاد.نمی توانست تمرکزش را از زیبایی او بگیرد نگاهش آنجا بود اما فکرش در جای دیگـر! او را دیگر شـاون نمی دید شاهـزاده ی قـلبش,فـرشتـه ی رویاهایش می دید.بی اختیار لب گشود و زمزمه
کرد:(خیلی دوستت دارم!)
شـاون با نـابـاوری سرش را عـقب کشـید و استیو ناگهان فهمید خرابکاری کرده!هل کرد,گونه هایش داغ کرد از جا جهید.صندلی از عقب برکف آشپزخانه افتاد!بایدکاری می کرد باید درست می کرد لب گشود بهانه ای درست کندکه سرگیجه ی وحشتناکی سراغش آمد و...
به محض افتادن او,شاون از جا پرید و تازه چشمش به موهای پشت سر او افتادکه از خون خیس شده بود!
***
چشمانش را تا نیمه بازکرد اما توانایی باز نگه داشتن نداشت.پلکهایش دوباره بر هم افتاد.احساس می کرد صـدای پـچ پـچ می آیـد.اهـالـی دهکده در مورد او صحبت می کردند:(اون گناهکاره...مقصره!),(بیچاره پدرش!کی باور می کرد؟),(هیچکس نمی خواد اونو ببینه!),(بدجـوری کتکش زدند),(حقش بـود!),(اون
باید از اینجا بره!)اشک پلکهایش را سوزاند دیگر نمی خواست چیزی بشـنود اما کـاری هـم نمی تـوانست بکند.توانایی حرکت دادن دستهایش را برای بستن گوشهایش نداشت...(همش گناه منه...من مقصرم!)
(بیچاره!چطور نفهمیدیم؟)
(بدجوری زدنش...خیلی خون ازش رفته!)
(می گید چکارکنیم؟ببریمش بیمارستان؟)
صدای بچه ها را شناخت.او پیش سایمن وکریس و شاون بود.چقدر خوشحال کـننده!دوباره سعی کـرد و واینبارتوانست چشمانش را باز نگه دارد:(بچه ها...؟)
و چهره ی آشنای هر سه مقابل چشمانش آمد:(حالت چطوره؟)
احساس خفگی می کرد:(تشنه ام...)
شـاون یک لیوان آب پر کرد و سایمن کمکش کرد خود را بالا بکشد و بنوشد.در اتاق سایمن بودند و او را بر تخت سایمن خوابانده بودند.نمی دانست چه اتفاقی افتاده بود.سرش شدیداً درد می کرد و چـشمانش واضح نمی دید.به پیشانی اش دست کشید.سرش را باندپیچی کرده بودند:(چی شد؟)
شاون تعجب کرد:(چیزی یادت نیست؟)
(نه!)
کریس گفت:(یکبار به اون می خندند!)
باگیجی نگاهش را چرخاند:(جداً چیزی یادم نیست!)
شاون زمزمه کرد:(بهتر!)
سایمن جوابش را داد:(توی آشپزخونه از حال رفتی!)
کریس با خشم گفت:(هممون رو ترسوندی!چرا نگفتی صدمه دیدی؟)
(نفهمیدم...خودم هم نفهمیدم!)
سایمن پرسید:(حالا حالت چطوره؟جایی ات که درد نمی کنه؟)
استیو شاد و هیجان زده از توجه آنهاگفت:(نه...فقط خیلی بی حالم.)
سایـمن پـتو را بر رویـش کـشید:(تو هـمینجا بمون و استراحت کن,برات سـوپ می پزم اونم بخوری بهتر می شی!)
(اماکارها؟رستوران؟)
سایمن از لب تخت بلند شد:(در هر صورت امروز رستوران رو باز نمی کنیم!)
کریس هم اضافه کرد:(ما خودمون همه چیزو جمع می کنیم.)
شاون پیش رفت:(امیدوارم منو ببخشی استیو,همش تقصیر منه که تو هم اینطوری صدمه دیدی...)
استیو لبخند زد:(هممون مقصریم!)
کریس وسط حرفش پرید:(درسته...مثلاًمن می تونستم همین که هـوس شامپاین به سر شاون زدکله اش رو اونقدر به دیوار بکوبم تا هوس از سرش بپره!)
شاون عصبانی شد:(یا مثلاًمن می تونستم وقتی شامپاین رو سر می کشیدی شیشه رو توی حلقت فروکنم!)
کریس به سوی در راه افتاد:(چرا به اهرام خودت بر نمی گردی مومیایی؟!)
و از اتاق خارج شد.شاون عصبانی ترشد:(اون به من گفت مومیایی؟!چرا؟!)
سایمن به خنده افتاد:(تا اونجایی که یادمه تو اینقدرها هم صدمه ندیده بودی!)
شاون تازه موضوع را درک می کرد و نگاه پرخـشم و پرسـشگری به استیو انداخت. استـیو هـم با خجالت لبخند زد:(خواستم کمی شادتون کنم!)
شاون به تندی یکی از چسبها را از صورتش کند:(شوخی خیلی بی مزه ای بود!)
استیو با عجله گفت:(اما پانسمان پیشونی ات جدیه!)
شاون به گلویش اشاره کرد:(این چی؟یک ساعته نفس کشیدن یادم رفته!)
استیو با شرم گفت:(اعتراف کن اون شوخی بامزه ای بود!)
سایمن هم به سوی در راه افتاد:(رنگ بنفش خیلی بهت میاد شاون!)
شـاون درحالی که باند را از دورگلویش باز می کرد بدنبال سایمن از اتاق خارج شد اما قبـل از بسـتن در, خندان به استیوگفت :(راستی...منم تو رو دوست دارم!)
***
شب شده بود اما هنوز جمع کردن اطراف و بازگرداندن غـذاخوری به حال اول تمام نشده بود.آن تعداداز اشـیاءکه قـابل تعـمیر بود تـوسط کـریس و شاون تعمـیر شـده بود اما برای بقیه کاری نمی شدکرد.حال استیو بهتر شده بود بطوری که با وجود اصـرارهای جدی سایمن برای ماندن,برای رفـتـن آماده می شد اما حال سایمن بدتـر ازآن بودکه بتواند مخـفی کند.بطوری که به محـض خروج استیو و شاون,تلوتلو خوران به سوی اتاقش راه افتاد.کریس وانمود می کرد سرش به رنگ کردن صندلی تعمیر شـده مشغـول است در حـالی که از زیـر چشم او را می دید.نفهمید چطور شد بی اختیار از جا بلـند شد و به دنبال او رفـت.سایمن بی خبر از تعقیب او,وارد اتاقش شد و بدون معطلی خود را به تختش رساند و باهمان لباسها و حتی کفشها
بر رویش خزید.کریس دقـایقی درآستانه ی در ایستاد به امید اینکه چیزی بپرسد و یا کار وکمکی بـرایش بکند اما نتوانست!پس همانطور بی صدا و نگران سرکارش برگشت.
ویسکانسین:آگوست 2003
در نـیمه ی راه بـودندکه پدرش ماشیـن را نگه داشت:(جـعبه آچار یادم رفت!)و نگاه معصومانه ای به او انداخت:(سر ساعت سه قرارگذاشتم اگه برگردم دیر می کنم...)
سر تکان داد:(خیلی خوب من بر می گردم میارم!)
و پیـاده شد.پـدرش صمیمـانه تـشکرکـرد و او باگـرمترین لبخـند بدرقـه اش کرد.راه طولانی بود اما مسیر تاکسی برو نبود پس دوان دوان راه بازگشت به خانه را در پـیش گرفت.ده دقـیقـه بعد مقابل در خانه بـود.
لزومی به در زدن و داخل خانه رفتن نبود ابزارکار پـدرش همیشـه در حیاط پـشتی می شد از روی نـرده هاپرید و پشت خانه دوید اما نرسیده به گاراژ,صدای مرد ناشناسی را شنید:(امروز خیلی خوشگل شدی!)
ایستاد و با تعجب اطرافش راگشت.کسی بچشم دیده نمی شد اما صدایی دیگرجواب داد:(دلم برات تنگ شده بود...)
صـدای مادرش بود؟متوجه پنجره ی باز اتاق خواب پدر و مادرش شد.پیش رفت و روی نوک پا بلند شد.
تمام پرده ها بسته بودند و او چیزی ندید.مدتی هم منتظر شد.صدا به پچ پچ و خنده های آهسته تبدیل شده بود.دیگر نتـوانست تحمل کند,خانه را دور زد و در اصلی را امتحان کرد.قـفل بود!این وحشـتناک بودکـه در مورد مادرش فکر بد بکند اما پس چرا دری که امکان نداشت بسته باشد قفل شده بود؟قـلبش تپـش پُر
خشمی شروع کرد.با عجله در را زد و مدتی طول کشید تا مادرش بگشاید.اولین تفاوتی که دیـد باز بـودن گیره ی موهایش بود:(چی شده پسرم؟)
(جعبه ابزار بابا جا مونده...)
صدایش می لرزید اما مادرش متوجه نشد:(فکرکنم توی گاراژ باشه...)
(می دونم...منم لباس کارم رو فراموش کردم!)
و بی معطلی داخل پرید و تا وسـط هـال رفـت.نگاهـش بی اختـیار به در بسته ی اتاق خواب چرخید.کاش می توانست بهانه ای جورکند و به آنجا سر بزند.مادرش در پی اوآمد:(چرا ایستادی؟برو از سبد لباسشویی بردار,فکرکنم اونجا باشه)
(مطمعن نیستم...شاید هم توی گاراژ باشه!)
اَه چرا طفره می رفـت؟اگر واقـعیت داشت او می تـوانـست مادرش را بکـشد!به سـویش برگشت:(از اتـاق صدا می اومد؟)
مادرش با خونسردی به سوی آشپزخانه راه افتاد:(داشتم تلویزیون تماشا می کردم.)
نمی دانست چکارکند.می رفت و وارد اتاقشان می شد؟اگرکسی را می دید زندگی یشان از هم می پاشیدو اگـر نمی دید قـلب مادرش از این ظـن و تهـمت بزرگ مـی شکسـت!پس چکار باید می کرد؟به سوی در خروجی راه افتاد:(حالایادم اومد...توی صندوق عقب ماشین گذاشتم...فعلاً خداحافظ ماما...)
یک هفته گذشته بود و سایمن از انتظارکشیدن خسته و ناامید شده بودکه بالاخره اوآمد!هنوز نیم ساعـت از بازکردن در غذاخوری می گذشت,استیـو تازه از راه رسیـده بود و برای شروع یک روزکاری دیگر در آشپـزخـانه آماده می شد.کریس در دستـشویی بود,شاون هنوز نیامده بود و سایمن صندلها را می چـیدکه صدای او را شنید:(سایمن جوزف فام؟)
با شوق سر برگرداند.خودش بود,بوریس نولتی!در همان تیپ ساده ی همیشگی در چهار چوب در ایستاده بود.مثل شب کریسمس و هر دفعـه ی دیگـر از دیدن او شاد شـد اما آنجـا جایـش نبود.با عجـله اول به در دستشویی نگاهی انداخت و بعد به آشپزخانه!تا آنجا بخیرگذشته بود!بوریس داشت داخل می شد:(پسر تـو
زنده ای؟باورم نمی شه!)
به سرعت به سـویش دوید.چشمـان خندان بوریس از شوق برق زدند و بازوهایش باز شد اما سایمن رسید, دست او راگرفت و از غـذاخوری بیرون کشید.خیـابان خـلوت بود اما او نایستاد.دویـد و بوریس را هم با خود تا سر خیابان برد.بوریس نگران شده بود:(موضوع چیه؟...نباید می اومدم؟)
به پیچ رسیدند.سایمن او را پشت دیوار هل داد و برای آخرین بار به در غذاخوری نگاهی انداخت.بوریس نفس نفس می زد:(چی شده سایمن؟ببین اگه بد وقتی اومدم...)
و سایـمن با پـریـدن به آغـوشش حرف او را نصفـه گـذاشت:(چطـور تونـستی منـو پیداکنی؟خدای من...نمی دونی چقدر خوشحال شدم!)
بـوریس هم احـساسـاتی شـد و او را به خود فـشرد:(تو یک احمقی!بی خبر و بدون خداحافـظی می ذاری می ری,می دونی چقدر نگرانت بودم؟)
سایمن ازآغوش او خارج شد:(مگه مادرم بهت نگفت من اینجام؟)
بوریس به من و من کردن افـتاد:(نه,یعنی فقط گفت توی هـندرسون هسـتی و تو می دونی هـندرسون چـه جای بزرگیه!)
سایمن متعجب شده بود:(اما اون آدرس دقیق اینجا رو می دونه...خودش منو اینجا فرستاده!)
بوریس حرف را عوض کرد:(تو خودت چراآدرس ندادی؟نه تلفنی,نه نامه ای,اصلاً چرا گذاشتی رفـتی...ناگهانی؟شب با من حرف زدی و صبح نبودی...اونم بعد از شنیدن جواب آزمایش لعنتی!تو هیچ می دونی من چی کشیدم؟)
سایمن نفس سینه اش را با یک آه بیرون داد:(خیلی وحشتناک بود بوریس!)
بوریس با ترحم بازوی او را نوازش کرد:(می دونم!)
(نه نمی دونی...مادرم...بیرونم کرد!)
بوریس داد زد:(چی؟...نه این امکان نداره!)
سایمن لبخند تلخی زد و سرش را به علامت بله تکان داد.بوریس نالید:(اما چرا؟)
(اون هیچوقت توی زندگی من نبود و نمی خواست منم توی زندگی اون باشم...)
(اما اون خیلی دوستت داره و برای دیدنت لحـظه شمـاری می کنه...)و چون سکوت سایـمن را دیـد ادامه داد:(به من می گفت اجازه نمی دی به دیدنت بیاد,هر بار تلفـن می کنه قـطع می کنی,به نامه هـاش جواب نمی دی و حتی یکبار تلفـن کردی و تهدیدش کردی اگه بیاد اینجا برای همیشه ازکشور می ری!)
سایمن سرش را به علامت بله تکان داد و عرق بوریس منجمد شد:(پس...پس اینها حقیقت داشتند؟)
نگاه سایمن سخت تر شد:(نمی خوام ببینمش بوریس...نه لااقل تا وقتی که دارم می میرم!)
(آخه چرا؟توکه اینجوری نبودی؟)
(اون وادارم کرد عوض بشم!)
(من نمی تونم بفهمم چرا مادرت بیرونت کرده اما مطمعنم برای این کارش دلیل منطقی داشته!)
سایمن بطور ناگهانی به خنده افتاد و بوریس را ترساند:(منظورم اینه شاید چیزی باشه که تو بی خبری...)
قـهقهه ی سایمن بلـندتر شد و بوریس بناچار سکـوت کرد.سایمن هـمچنان خندان گفـت:(جالبه...جالبه... دلیل منطقی!تو می دونستی مادرم از بیماری من خبر داشت؟)
تن بوریس به لرزه افتاد و زبانش بندآمد.سایمن همچـنان خندان گفت:(و با تصور اینکه من خبر ندارم منـو اینجا تبعیدکرد چقدر قشنگ و عاشقانه...اینم دلیل منطقی!)
بوریس کم مانده بود بگرید:(من...من نمی دونم...شاید...)
و حرفی پیدا نکرد!سایمن سرتکان داد:(نیست مگه نه؟جوابی نداری!)
جمله اش با صدای خندان شاون قطع شد:(از زیرکار در رفتی؟)
پشت سرش بود.در شلوار وکاپشن جین مثل همیشه می درخشـید.سایمن دستپاچه شد:(اوه سلام شاون,دیر کردی!)
نگاه کنجکاو شاون بر چهره ی بوریس قفل شده بود:(اگه زود بیام اینطور از دیدنم شاد نمی شی!)
سایمن می دید مجبور است آنـدو را به هم معـرفی کـند:(این دوست قدیمی ام بوریس نولتی,بوریس اینم شاون مک گاون,همکارم!)
آندو با هم دست دادند:(خوشبخت شدم!)
بوریس به شوخی اخم کرد:(همکارت؟!تو هنوز در موردکارت باهام حرف نزدی چه برسه به همکارت!)
شاون گفت:(همینقدر ازکار سایمن بدونیدکه منو انگولک می کنند و سایمن پولش رو می گیره!)
بوریس خندان گفت:(اما من فکر می کردم کار رستورانِ؟!)
سایمن هم خندید:(وکار رستورانه...شاون گارسن ماست!)
بوریس بلندتر خندید:(حالا فهمیدم!)
شاون اضافه کرد:(و خودش پشت پیشخوان می ایسته یعنی در امنیت کامل!)
ناگهان صدای استیو در خیابان پیچید:(سایمن...سایمن کجا رفتی؟)
سایمن رو به شاون کرد:(تو برو منم الان میام...)
شاون پرسید:(چرا نمی آیید تو؟)
سایمن هل کرد:(فرقی نداره...بوریس اگه می خواهی بریم تو؟)
بوریس نارضایتی سایمن را به خوبی حس کرد:(نه لزومی نداره منم دارم می رم!)
باز صدای استیو شنـیده شد.شاون مجدداً با بـوریس دست داد:(پس من برم...آشنایی با شما عالی بودآقـای نولتی به امید دیدار!)
بوریس هم خداحافـظی کرد و شاون داخـل خـیابان دوید.بـوریس هنـوز لبخند به لب داشت:(پسر دوست داشتنیه!)
سایمن با سر حرف او را تصدیق کرد و بوریس اضافه کرد:(اما نه به اندازه ی تو!)
سایمن خندید:(دو نفر دیگه هم هستند...کریس گیلمور و استـیو جانسون...کـریس مسئول نظـافتِ و استیو آشپزمونه...هر دو پسرهای خیلی خوبی اند.)
بوریس به شوخی گفت:(اما نه به اندازه ی من!)
(می خواهی رستوران رو ببینی؟)
(من ذاتاً به رستورانت اومده بودم اما تو منو به زور بیرون کشیدی!)
(متاسفم...اونجا برای برخورد اول جای مناسبی نبود!)
(چطور؟)
(اونها از چیزی خبر ندارند و ترسیدم رفتار ما لو بده!)
بوریس با تعجب نالید:(نمی دونند؟!چرا بهشون نگفتی؟)
(چرا باید می گفتم؟اینکار غیر از ناراحت کردن اونها چه عواقب دیگه ای داره؟)
بوریس گونه ی او را نوازش کرد:(لعنت به توکه اینقدر خوبی!)
به محض ورود شاون به سالن,غرش کریس به هوا بلند شد:(این چه وقت اومدنه؟به ساعت نگاه کن!)
شـاون در حـالی که کاپشنش را در می آورد,خندید:(هـی آروم بـاش!استرس به پـوست خوشگلت صدمه می زنه!)
کریس غر زنان به سوی در رفت:(سایمن هم غیبش زده...اگه الان مشتری بیاد...)
شاون به سوی آشپزخانه راه افتاد:(سایمن با دوستش سرکوچه است الان میاد)
کریس شوکه شد:(دوستش؟!)
(آره یک پسر قد بلند و رسمی...شبیه دکترهاست!...اسمش بوریس نولتی!)
کریس با خود زمزمه کرد:(همون آشنای قدیمی؟!)
***
ساعت ده شده بود.کریـس سالن را تی می کشـید.سایمن تازه از خرید برگشته بود و نشسته بود صورت خرید در می آورد و شاون و استیوآنها را سر جایشان می چیدندکه استیو بی مقدمه گفـت:(این هـفـته پنج تا مشتری دعوا راه انداختند!)
سایمن متعجب شد:(چرا؟)
(مقصر شاونِ!خیلی معطل می کنه!)
شاون که بخاطر مساله ی شامپاین و دعوا و خسارت زدن به غذا خوری دیگر رو نداشت تقاضای قبلی اش را مبنی بر استـخدام گارسنـها مطرح کند,از باز شدن ناگهانی بحث خـیلی خوشحال شد و با عجـله گفت: (چکارکنم نمی تونم به همه برسم!)
استیو متوجه رضایت او شد و ادامه داد:(از طرفی مشتری ها هم هر روز زیادتر می شند...)
سایمن سر از دفتر حساب بلندکرد:(تو پیشنهادی داری؟)
استیـو دست ازکـارکشـید و به میـز او نزدیک شد:(فکرکنـم پیـشنهاد شاون خـوب بـود,در مورد استخدام گارسنها...ببین سایمن حالا حتی کوچکترین غذاخوری ها حداقل سه تاگارسن دارند,این وضع به موقعیت و اعتبار ما هم لطمه می زنه!)
سایـمن به فکر فرو رفت و استیو با نگـاه کردن به شاون فـهمانـد ادامه بدهـد و شاون با هـیجان گفت:(اگه من می تونستم به همه ی سفارشات برسم حرفی نبود اما من نمی تونم...واقعاً از عهده ام خارجه!)
و چـون جـوابی از سایمن نیامد با فکر اینکـه او را رنجانـده به شوخی اضافه کرد:(یعنی اگه اختاپوس بودم یک چیزی!توی هر دستم یک سینی بر می داشتم می شد هشت سفارش!)
استیو با تمسخرگفت:(اونها دستاشند؟!)
شاون غرید:(حالا هر چی!)
(حالا هر چی یعنی چی؟حیوون بیچاره رو بی دست و پاکردی طلبکار هم هستی؟!)
شاون عصبانی ترشد:(خیلی خوب!)
استیو ول کن نبود.رگ شوخی اش گـل کرده بود:(توی مدرسه چی یادت دادند؟زیست شناسی که صفر! دزدی می کنی,دعـوا راه می اندازی!مردم رو از راه بـدرمی کنی,دو تا سینی بیشتر نمی تونی حمل کنی... پس تو چکار می تونی بکنی؟)
شاون می دیدکه استیو حالا هم بجای درست کردن با مجال صحبت ندادن دارد همه چیز را خراب میکـند پس داد زد: (می تونم همکارم رو خفه کنم...نشونت بدم؟)
استیو به سایمن نگاه کرد:(مگه سایمن بیچاره چکارت کرده؟)
سایمن بی حوصـله تر ازآن بودکه به شـوخی های آنها بخـندد:(مساله حـقوقـشونه,مثلاً همین ماه,داریم به آخرش نزدیک می شیم اما من هنوز نتونستم حقوق این ماه شما رو جمع کنم!)
استیوگفت:(ما این ماه بخاطر دعوا و خسارت دیدن رستوران عقب افتادیم!)
(و ما باید برای اینطور حوادث غیر قابل تخمین پس انداز داشته باشیم!)
اینبار شاون گفت:(خوب یک مدت تاگارسنها استخدام بشند و شروع به کار بکنند,سخت می شه و عـقب می افتیم اما بعد از اونکه راه افتادیم مشتری ها راضی تر و زیادتر می شند وکارمون رونق می گیره!)
استیوکامل کرد:(وکیفیت کار به شهرت ما اضافه می کنه!)
سایمن لحظاتی به فکر فرو رفت و بعدگفت:(هزینه ها رو چک کنم...فردا جواب می دم!)
شاون خوشحال شد:(متشکرم!)
و خندان به استیو چشمک زد.سایمن خودکار را بر روی دفـتر پرت کرد:(استیو می شه بقیه شـو تو حساب کنی؟خستگی گیجم کرده!)
استیو با علاقه پیش رفت:(البته!)
سایمن از جا بلند شد و به سوی اتاقش راه افتاد.شاون از پشت صدایش کرد:(شب بخیر)
سایمن فقط دست تکان داد و بدون هیچ حرفی در تاریکی ته راهرو غیب شد.
شـاون دقـایقی ایـستاد و به صدای ضربـات انگشـتان اسـتیو برکلیـدهای ماشین حساب گوش کرد.احساس نگرانی می کرد:(استیو..تو تغییری توی رفتار سایمن نمی بینی؟)
استیو سر به زیر مشغول بود:(مثلاً چه تغییری؟)
شاون به سوی او برگشت:(مثلاً مدتـیه احساس می کنم خیلی ساکت و بی حوصله شده...)و روبروی استیو نشست:(بنظر میاد اشتهایش هم کم شده!)
استیو با بی خیالی سر بلندکرد:(اون همیشه کم می خوره!)
و تا چشمش به چشمان زیبای او افتاد مثل هر دفـعه محو او ماند!شاون بی خبر ادامه می داد:(نه دیگه تا این حد!امروز دقت کردم فقط سوپ خورد...حالا هم که به پیتزاش دست نزد!امـیدوارم مشکلی وجود نداشـته باشه!)
استیو نه می توانست جواب بدهـد و نه نگاهش را از او بگیرد تا اینکه شاون تکانی به خود داد:(بهتره دیگه برم,دیشب بازم بابا مست کرده بود تا من برسم به جون شورا افتاده بود!)
نام شورا طلسم استیو را شکست و او را بخودآورد:(این دفعه بهانه اش چی بود؟)
شـاون از جا بلـند شد:(چی می تـونه باشـه؟!..بازم استخـدام من توی اینـجا!)وکاپشنـش را از روی کابـینت برداشت:(اون عقیده داره من به هیچ جا نمی رسم چون هیچ پولی خونه نمی برم که خرج مشروبش بکنه...لعنتی!)
و در حالی که کاپشنش را می پوشید به سوی سالن راه افتاد.استیو هم دفـتر را بست و با اشتیاق دنبالش راه افتاد:(خوب شورا چه ربطی به این مساله داره؟)
(شورا از من طرفداری می کنه!دخترک دیونه...هزار بار بهش گفتم به فکر من نباش!)
و هر دو وارد سالن نیمه روشن شدند.کریس مثل هر شب درگوشه ای مشغول تی کشی بود.شاون به سوی در راه کج کرد:(خداحافظ کریس...)
کریس بجای جواب دادن یک نگاه کوتاه به او انداخت و شاون در را بازکرد و استیو همراهش خارج شد:(تو چی فکرمی کنی شاون؟بنظرت ما به جایی می رسیم؟)
شاون زیپ کاپشـنش را بالاکـشید:(می دونی استیو کار ما دو تا سخـته,بنظر میاد سایمن وکریس به چیزی که می خـواستند رسیـدند چون نه شکایت می کننـد نـه تلاش,اما وضع ما با اونها فـرق می کنه ما نـه برای آینده بلکه همین حالا به این کار و پولش احتیاج داریم که با این وضع هیچ امیدی نیست!)
استیو از دقت او به شرایط متعجب شد:(حق با توست!)
شاون با خود غر زد:(وقتشه ازکیوساک پست فطرت پولم رو پس بگیرم!)
استـیو منظورش را نفهـمید!کیوساک را هـم نمی شنـاخت!شاون خمـیازه کشان دستـش را به سوی او دراز کرد:(خوب...خداحافظ!)
استیو دو دستی دست او را گرفت:(به خدا امید داشته باش!)
شاون با خستگی دستش را بیرون کشید:(اگه پدر منم کشیش بود اینطور حرف می زدم!)
و راه افتاد.استیو خندید:(اما پدر من مُرده!)
(خوش بحالت!)
استـیو بلندتر خنـدید و صدایش در فـضای تاریک و ساکت خیـابان اکو پیداکرد.شاون به صدای او بخنده افتاد اما مثل هـر شب بدون آنکه به پشت سرش نگـاهی بیندازد سرعت گـرفت.هر قدم که دورتر می شـد دلتنگ تر می شد.از اول همینطور بود.جدا شدن از محیط گرم و صمیمی,سخت و نزدیک شدن به فـضای
سرد خانواده اش تلخ بود.هر شب آن چهار ماه سخت و تلخ بود و او هنـوز عادت نکرده بود و می دانست هیچوقت نخواهدکرد.
دقایقی چند از غیب شدن شاون از سر خیابان می گـذشت اما او هـمچنان ایـستاده بود و راهی راکه شاون رفته بود تماشا می کـرد دوست داشت دنبالش برود و پیشنـهاد همراهی بدهد و بالاخره راز قـلبش را بر او بازگوکند.این قـصد را هـر شب آن چهار ماه کرده بود و هـنوز نتـوانسته بود عـمل کند حالا هم نتوانست.
او هنوز هم به خود حق عاشق شدن نمی داد!
کریس تازه تی کشی را تمام کرده بودکه استیو برگشت.کریس تعجب کرد:(من فکرکردم تو هم رفتی!)
استیو با خجالت به سوی پیشخوان رفت:(نه دم در بودم اما باید زود برم وگرنه صاحب خونه راهم نمیده!)
کریس وسط سالن ایستاد:(فکرکنم مسیر تو و شاون تا جایی یکی باشه چرا با هم نمی رید؟)
استـیو کتـش را از روی پیشخـوان برداشـت و به ساق دستش آویـخت:(نمی دونم,تا حـالاپـیشـنهاد نـداده منم خجـالت می کشم بگم...شاید خوشش نمیاد؟!نمی دونم!)
کریس پیشبندش را بازکرد:(شاید اونم فکر می کنه تو خوشت نمیاد!)
(راست می گی!هیچوقت از این جهت فکر نکرده بودم!)
(از این به بعد فکرکن!)و به سوی پله ها راه افتاد:(صبح سعی کن زودتر بیایی امروز خریدکردیم باید...)
استـیو بـا خستگی همـراه او ادامه داد:(بایـد بسـته ها رو بازکـنی,سالاد خـوردکنی,نـون بخـری,می دونـم, می دونـم...می بینی که حفظ کردم!)
کریس از پله ها بالا می رفت:(می بینی که حفظ کردن کافی نیست!)
استیو به سوی راهرو برمی گشت که کریس متوجه شد و غرید:(کجا می ری؟)
استیو با نگرانی ایستاد:(می رم با سایمن خداحافظی کنم!)
(نری بهتره!)
(چرا؟)
کریس در مخمصه افتاد:(خوب چون...شاید خواب باشه!)
(به این زودی؟)
(ایرادی داره؟)
به استیو برخورده بود:(تو ازکجا می دونی؟)
(خوب چون...من اینجام و...می فهمم!)
استیو چشمانش را به او دوخت:(چطور؟نکنه هر شب بهش سر می زنی؟!)
کریس وحشت کرد اما نگـاه استیـو بی خبری اش را نشان می داد.کریس عصبانی شد:(تو چرامی خـواهی امشب ازش خداحافظی کنی؟)
(می خوام حالش رو هم بپرسم...شاون یک چیزهایی می گفت نگران شدم!)
کریس هم نگران شد:(مثلاً چه چیزهایی؟)
(نمی دونم ساکت و بی اشتها شده و...)
کریـس خوشـحال از قـاطی شدن موضـوع,سـرش را به علامت بلـه تکـان داد و استـیو وحشت کرد:(فکرمی کنی چیزی شده؟)
کریس دوباره راه افتاد:(اگه شاون بود می گفت عاشق شده!)و برای امان از بقیه ی سوالات ادامه داد:(درو محکم ببند,کلیدها روی قفسه است!)
استیو به سوی پیشخوان رفت:(پیداکردم!)
(خداحافظ)
(خداحافظ!)
و صدای باز و بسته شدن در شنیده شد.کـریس در وسط پله ها صبرکرد تا اینکه صدای بسته شـدن کرکره را هـم شنـید و دوباره وآهسـته به پایین برگشـت.خودش نمی دانست چرا هر شب آن هـفته اینکار راکرده بـود و بـاز هـم داشت تکـرار می کـرد.در طی آن چـهـار ماه کـارهـای زیادی کـرده بـودکـه عـلـتشـان را
نمی دانست!به در اتاق او نـزدیک شـد و دو ضربه ی کوچک به در زد.هـمانطورکه انـتظـار داشت جوابی نیـامد.ذاتاً آنقدرآرام می زدکه خودش هم نمی شنید,فـقـط می خواست بـهانه ای داشتـه باشد.دستگیره راچرخاند و لای در را به اندازه ی بیست سانت بازکرد.اتاق توسط نور چراغ پارک روبرویی که از پنجره تا
روی تختش می افـتاد,کمی قـابل روئیت بود و البتـه باز هم او با لباسهای بیرون درتن,بر روی تخت مچاله شده و خوابیده بود.باز همان احـساس غریب و دلسوزی عجیب که از دیدار اول بوجودآمده بود و از شب کریسمس به این طرف شـدت گرفــته بود,قـلبش را فـراگـرفت و باز هم سعی کرد داخل برود و به نوعی
کمکش کند مثلاً در درآوردن لباسها و یا حداقل پتـو را بر رویش بکشد اما نتوانست,باز هم نتوانست!پس شرمگین و خشمگین از این حرکات تکراری و نقطه ضعف عـظیمش در را دوباره بست و راه بازگشـت به اتاقـش راکه سایمن چهار ماه قبل در زیر شیروانی برایش آماده کرده بود,در پیش گرفت.
درد سایمن را وادارکرد حرکتی بکند.غلت زد و به محض برگشتن چشمش به در افتاد و هـمان ترس تازه دوباره قـلبش را فرا گرفت.چراکریس این کار را می کرد؟آن هفته چه فـرقی با شانزده هفـته ی قـبل پـیدا کرده بود؟آیا قرار بود به این کار ادامه بدهـد؟تاکی؟چـرا؟دوست داشت بدانـد اما جرات نـداشت بپـرسد.
می ترسیـد جوابی بگیردکه از تصوراتش خارج باشد.پس دوباره پلک بر هم گـذاشت و سعی کرد ذهنش را خـالی کند اما خـانه در سکوت وحشتنـاکی بود,مثل هـر شب آن چهار ماه و او از این تنهایی و سکوت متنفر بود...
پنسیلوانیا:می 2001
ساعت یک شب بود.کتابخانه را در سکوت از بی کسی ترک کرد و سلانه سلانه خارج شد.فقط چهـارروز مانده بود.تمام امیدش به گرفتن بورس تحـصیلی بود,بعد می توانست بدون ذره ای نیاز به پول پدرش که نـامـادری اش هـمچـون شغـال بر هر ذره اش چنگ انداخته بود در جایی دور ازآنجا,آن خانه وآن دو در پی آرزوهایش برود.ازآن به بعد نه مجبور بود هر روز شاهد دعوا باشد و نه توهـین و منـت بشـنود و نه
گدایی بکند.این صلاح پدر بیچاره اش هم بود.اگر او نبود پولی خرجش نمی شد و دعوایی راه نمی افتاد. مشکل فقط جدایی از ملیسا بود!
وقتی وارد خانه شد بخیال آنکه مثل هر شب آن ماه که او اینطور دیر ازکتابخانه برمی گشت,آندو خوابند پاورچین پاورچین راه اتاقش را در پیش گرفته بودکه صدای صحبتشان را شنید...(اول باید اینها رو به چیـز دیگه ای تبدیل کنیم.)
(چرا؟اینطوری نمی تونی بفروشی؟)
(زیاده می ترسم گیر بیفتم!)
سر جا میخکوب شد.آنها در مورد چه چیزی صحبت می کردند؟(کسی که ندید؟)
(نه دوربینها رو خاموش کرده بودم!)
(فکرکنم نباید خونه می آوردی!)
(با اینهمه طلاکجا می تونستم برم که؟)
طلا؟!کوله پشتی از شانه اش سر خورد اما توانست بموقع در هوا بگیرد.عـرق سردی بر تـنش نشست .هـمه چـیز را فهـمیده بود و نمی خواست چیـز بیشتری بـشنود.تنهاکسی که داشت و دوست داشت پدرش بود و
نمی خواست بیشتر ازآن از او متنفر بشـود.سـریع و بی صـدا خـود را به اتاقـش رساند و در را بـست.بغـض گلویش بادکرده بود.نامادری حریصش,پدر بی گناهش را وادار به دزدی کرده بودآنـهم از محل کـارش!
بزرگترین جواهرفروشی شهر!چطور پدرش نمی توانست ببـیند ایـن زن لایق او و زندگی زیبایشان نیست؟ چـطور توانـسته بود بخاطـر خواسته ی چنیـن زن نالایـقی مرتکب این خیـانت بشود؟در تمام عـمرش هیچ خطـایی از پدرش ندید.او سرمشـق زندگی اش بود و امیدوار بود بماند اما حالا؟کوله پشتی را طـرفی پرت
کرد و با هـمـان لباسها بر تخت درازکشید.نه او نمی توانـست اجازه بـدهـد نامادری اش که به ناحـق جای مادرش راگرفـته بـود بـرنده شـود و پـدرش بـازنـده!همیـنطور او و ملیسـا و زندگی آرامشان!اما چه کاری می توانست بکند؟می رفت و در روی پدرش می گفت نباید دزدی می کرد؟یعنی درست بودآبروی او رامقابل خودش ببرد؟و اگر درست بودآیامی توانست خواهش کند ببرد پس بدهد؟یعنی قبول می کرد؟
هنوز هوا روشن نشده بودکه ساعت بالای سرش زنگ زد اما او بیدار بود.ساعتها بودکه بیدار بود اما نای بلند شدن نداشت و می دانست مجبور است بـرای خوردن قـرص خـود را به آشپـزخانه برساند.پـس تکانی به خود داد و به سختی نشست.کمربند شلوار جـینش باز شده بود و رد دردناکی بر پوست شکمش انداخته بود.دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و یقه ی بلـوزش را درست کرد.باز هم شب قبل را بیـاد نداشت!
خـسته از خـرید برگشـته بـود و...؟ایـنبار ساعـت سالن دانگ دانگ صدا داد.با بی میلی کشوی کمدش را بـیرون کشـید و از میان بسـته های انباشته شده ی دارو,آنـراکه باید پیـداکرد و بـرداشت.دست به پهلویش گذاشت و با احتیاط از جا بلند شد.سرش گیج رفت اما او با سماجت راه افتاد و به کمک دیوار خود را بـه در رسانـد.به محض خروج,کریس را بالای پله ها دید! با همان تی شرت و شلوار سیـاه دیروزی نشسته بود و سر به نرده ها تکیه داده بود.هر دو از دیدن هم شوکه شدند: (کریس؟اتفاقی افتاده؟)
کریس با عجله از جا بلند شد:(نه...من فقط...)
و نگاهش بی اختیار متوجه دست سایمن شد.سایمن به تندی مشـتش را بست و پرسـید:(تو چـرا زود بیـدار شدی؟)
به زبان کریس آمدحقیقت را بگوید,بگوید من اصلاً نخوابیده بودم که!اما به زحمت جلوی خود را گرفت و به دروغ گفت:(خواب بودم احساس کردم صدایی از پایین اومد...)
سایمن قانع نشده بود وحتی نگرانتر از قبل شده بود.یعنی کریس او را می پایید؟تمام شب!؟کـریس متوجه ترس او نبود متوجه دست او بود!از زبانش پرید:(تو حالت خوبه؟)
سایمن دست از دیوار برداشت:(مسلمه...چطور؟)
کـریس در دل اول به او بخـاطر دروغگـویی اش فحـش داد و بعـد به خـود!چـرا این سـوال را پرسید؟چرا اهمیت می داد؟چـرا او را می پایـید؟آنـهم تمام شب!مگر او چه کسی بود؟فـقـط چهار ماه ازآشنایی یشان می گذشت.صدای سایمن او را به خودآورد:(کریس؟)
کریس نمی خواست مکالمه به جاهای باریک بکشد:(می ری صبحانه بخوری؟)
(آره...خوابیده بودم گرسنگی بیدارم کرد!)
کریس عاجز از لبخندزدن در دل غرید"برای همون ساعت کوک کرده بودی؟"سایـمن هم نمی خواست مکالمه ادامه پیداکند:(اگه تو هم می خوری بیا!)
کریس می دانست اگر برود شاید بتـواند جوابش را بدست بیاورد و بالاخـره برنـده شـود و از این ناآرامی افکارخلاص شـود اما نمی خواست چرا باید می خواست که؟مگر به او مربوط بود؟نه!به تندی گـفت:(من هنوز خوابم میاد!)
و برگشت و از پله ها بالارفت.
آشپـزخانه همانطور بودکه دیشب ترک کرده بود.سرد و نامرتـب.به سوی یخچـال رفت و با وجـودآنکه اشتها نداشت فقط بخاطر دارو,تکه ای از سهم پیتزای خودش راکه از شام دیشب مانده و سفت و سردشده بود,کند و خورد و باز حالت تهوع پیداکرد.یک لیوان آب پرکرد و سر میز نشست.دقـایقی فقط به بسته ی قرص نگاه کرد و مثل هر صبح مردد شد.تاکی قصد داشت به این مسخره بازی ادامه بدهد؟تا وقتی امیدش
بمیرد؟مگر نمرده بود؟حالت تهـوعـش شدت گرفـت.بناچار قرص راخورد.مجـبور بود,امیدوار بود قرصها کمی از دردهای روزانه اش را قابل تحمل بکنند.پس هنوز امید داشت!با خستگی بسته را بر روی میز پرت کـرد و سرش را میان دو دست گـرفت و مثل هـر صبح دوباره فکـرکـردآیا باید به بچـه ها می گفت؟اگر
می گفت از این قایم موشک بازی ها خلاص می شد و...فـقط همین!اگرگفتن جنبه ی مثبتـی داشت فقـط همین بود امـاکلی جنبه ی منفی داشت از جمـله اینکه شاید در موردآینده ی خودشان و غذاخوری نگران می شدند,شاید بخاطر اعتـماد نکـردنش ترکش می کردند,شایـد ترحم می کردند و او از ترحم متنفر بود!
شاید در صددکمک بر می آمدند و ازآنجایی که وضع مالی همیشان از او هم خرابتر بودکاری نمیتوانستند بکنند و فقط ناراحت می شدند.شاید هم هـیچکدام از این عکس العملها را نشان نمی دادند.تلخترین درس زندگی به او نشـان داده بودکسی که باید نگـران و ناراحت می شد,تـرحم و هـمدردی می کرد و درصدد کمک برمی آمد,او را رهاکرده بود حالاچطور از سه جوان بیگـانه انتـظار داشت؟باز بی حالی شدید به او
روی آورد.سر بر روی میزگذاشت و چشمانش را بست.باز همان نتیجه ی دیروزی و صبح روزهای قبل را گرفته بود.حقیقت ممکن بود به قیمت از دست دادن آنها تمام شود و او نمی خواست این ریسک را بکند.
به محض ورود به اتاقـش به سوی یکی از دو پنجـره ی دیوار رفت و با وجـود سردی هـوا,شـیشه را بالا کشـید.سرما برگونه و لبهای مرطوبـش نشست و سردش شد اماکنار نـرفت.سالهـاآرزوی این لحظه راکرده بود.پنجره ی بدون میله!سعی کرد با یادآوری آن روزهای وحشتناک ازآزادی اش لذت ببرد اما نتوانست!
نمی توانست تمرکزش را از سایمن بگیرد و این او را خجل و عصبانی می کرد.به منظور تنبیه سر به بـیرون درازکـرد و اجـازه داد باد بی رحم به صورتـش بکوبد و موهایـش را بهم بریزد.هـنوز یک ساعت تا طلوع خـورشید مانده بود و هـوا تاریک بود.چراغ های خیـابـان روشن بود اما مال خانه ها خاموش بود و صدای زوزه ی بادکه از لابه لای دیوار خانه ها می گذشت و درکوچه ها می پیچید,آمدن زمستان را خبرمی داد.
چشمش به پارک روبرویی افتاد و باز اولین شـب را بـیادآورد.در عین حال که فکر می کرد همه چیز تمام شـده,آنجاکنار درخت بیـد دوباره و بر خلاف انـتظـارش,بهـتر و زیـباتر از قـبل شروع شده بود.با تک این جمله ی شیرین"همبرگر سرخ کردن بلدی؟"قبل ازآنکه لبخـند فرصت نقـش بستـن بر لبهایش پـیدا کند, نفرت از خودش وجودش را در برگـرفت.باز هم سایمـن؟باز هم؟!باز هـم!!!دندانهـایش را بهـم فـشرد و به
بخود فحش داد.آرام و راضی نشددست بر تنش کشید و برجستگی بسته ی سیگارش را در جیب شلوارش حس کرد.درآورد و یکی بیرون کشید,روشن کرد و یک پک عمیـق به آن زد.اینبار هم یاد غرش والرین افتاد"آقای گـیلمور به جوونی تون رحم کنید"با خشـم به کـشیدن ادامه داد و به لج او دود را هم در سیـنه
نگه داشت اما به سرفه افتاد.خشمش بیشتر شد.خم شد تا سیگار را بیـرون پرت کندکه سایه ای نزدیک در اصلی غـذاخـوری دیـد.قـدم می زد و او هـم سیگـار می کشید!چند لحظه ناباور نگاهش کرد و بعدآهسته صدایش کرد:(شاون؟)
سـایه ایستاد و سر بلنـدکرد.کریس نمی توانست قـیافـه اش را ببـیند اما از حالت موهایش تشخیص می داد اوست:(تویی شاون؟)
سایه دست بلندکرد:(آره منم!)
کریس نگران شد:(چرا زود اومدی؟)
شاون شـرمگیـن سر به زیر انـداخت.چه بهـانه ای داشت؟چـرا فکر اینرا نکرده بود ممکن است کسی او را ببیند؟کریس با زیرکی حدس زد:(صبرکن بیام...)
و خود را عقب کشید وپنجره را بست.شاون سیگار نیمه تمامش را زمین انداخت و با نوک کـفش له کرد.
بایـد حرفی حاضر می کرد چون حقیقت شرم آورتر ازآن بودکه گـفـته شود.صدای چرخـش دستگیره او را متوجه کریس کرد.در شیشه ای را بازکرد و پشت کرکره ماند:(چی شده شاون؟اتفاقی افتاده؟)
شاون به کرکره نزدیک شد:(متاسفم که ترسوندمت!فکر نمی کردم بیدار باشی!)
کریس احساس شرم کرد و زود حرف را عوض کرد:(نمی تونم کرکره رو بازکنم,کلیدها دست استیو...)
(مهم نیست می تونم منتظر بمونم!)
کـریس متوجه لباسـهای او شد.هـمان تی شـرت سفید وکاپشـن و شلوار جـین دیروزی را بتـن داشت.مثل خودش و سایمن!(همیشه زود میایی یا فقط امروزه؟)
(فقط امروزه!)دروغ گفته بود:(راستش یک مشکلی پیش اومد مجبور شدم زودتر از خونه در بیام!)
کریس منتـظر شد ادامه بدهـد اما جوابی از شـاون نـیامد وکـریس درک کـرد دوسـت نـدارد در ایـن باره صحبت کند:(اگه می خواهی برو از درآشپزخونه بیا...فکرکنم کلید اونجا رو داریم!)
شاون بی اختیارگفت:(اونوقت سایمن بیدار می شه!)
کـریس با ناباوری به چشمـان او زل زد.پس می دانسـت!شاون از سکـوت او پی بـردکه او هم می دانست!
بناگـه کریس گرمایی در انگشتان دستش حس کرد.سیگارش تمام شده بود و فیلترش می سوخت!با عجله بیرون پرت کرد.شاون با تمسخرگفت :(تو هم؟)
کریس با خونسردی گفت:(تو به فکر خودت باش!)
(اولین بارم بود!)
راست می گفت!کریس نفس عمیقی کشید:(منم قصد دارم ترک کنم!)
شاون به شوخی گفت:(چرا؟می ترسی تابوتت آتیش بگیره دراکولا؟)
کریس نگاه کجی به او انداخت:(فکر می کنی خیلی بامزه هستی؟)
(آره!)
(غلط می کنی!)
شاون خنـدید.مدتی هـیچکدام حرف نزدند.کریس از پهـلو و شاون از عقـب به کرکره تکیه زده بـودند و مـسیر مشترکی را نگـاه می کـردند.یعـنی مسیرآمدن استیـو!زمـزمه ی کریس سکوت را شکست:(فکرکنم استیو دیر بیاد)
شاون به او نگاه کرد:(تو برو بخواب من همین اطراف قدم می زنم!)
(خوابم نمیاد)
(چرا؟)
کـریس جـواب نداد.بسـته سیگارش را درآورد و یکی بیـرون کشـید.شاون با عجله گفت:(یکی هم به من بده!)
کریس اهمیت نداد.بسته را دوباره در جیبش فروکرد وسیگار را به دندان گرفت تاکبریتش را در بیاوردکه شـاون دستش را از لای نـرده هاگـذراند و سیگـار را از دهان اوبیـرون کشید,با فندک خودش روشن کرد یک پک عـمیق زد و دوبـاره از لای نـرده هاگـذراند و بر لب کـریس گـذاشت.کـریس متعـجب کبریت بدست ماند.شاون ادامه داد:(نکنه عاشق شدی؟)
کریس هم کمی سیگار راکشید و از لای نرده ها به بیرون درازکرد:(سن توکمتره...سعی کن ترک کنی!)
شاون گرفت:(جداً اولین بارمه...اینو دیگه راست می گم!)
و متوجه گند زدنش شد!یعنی بقیه ی حرفهایش دروغ بود؟کریس متوجه نشد.ذاتاً دروغـهایش را فهمیـده بود:(بقصد اولین بار فندک خریدی؟)
شاون پکی به سیگار زد و پس داد:(این یک هدیه است!)
(ازکی؟بابابزرگت!)
(از دوستم!)
(فندک هدیه ی خوبی نیست!)
(ذاتاً کسی که داد دوست خوبی نبود!)
و بـیادآن روز تلـخ آه کوتاهی کشید و فندک را در جیب کاپشنش انداخت.کریس گفت:(قـانونی وجود نداره که انسان همه ی هدیه هاشو نگه داره!)
(درسته اما من به این هدیه احتیاج دارم تا یادم بمونه چه کارهایی کردم!)
(و چه کارهایی کردی؟بد یا خوب؟)
شاون به چشمان آبی تیره ی او خیره شد:(نمی دونم کریس...نمی دونم!)
کـریس از شباهـت شرایطشان شوکه شد.او هـم به چـشمان آبی کمرنـگ شـاون خیره شد:(می فهمم چی می گی!)
شاون لبخند تلخی زد:(فکر می کنی یک روزی جوابمون رو پیدا می کنیم؟)
کریس پک عمیقی به سیگار زد:(منکه دیگه احتیاجی ندارم!..در هر صورت همه چیزمو باختم!)
شاون آه پرسوزی کشید:(می فهمم چی می گی!)
بناگـه بادی برخاست و موهای شـاون را به هـوا بلندکـرد و چشم کریس به کبودی وسیعی درگیجـگاهش افتاد:(پیشونی ات چی شده؟)
شاون لحظه ای هـل کرد.باور نمی کرد ردش افتـاده باشد.سریع جـوابی دروغـین پیداکرد:(مال همون روزکتک کاریه!هنوز جاش مونده!)
کریس با عصبانیت گفت:(چقدر ناشیانه!یک چیزی بگو باورکنم!)
شاون شرمگین شد و با شرارت چشمک زد:(تو هنوز نگفتی چرا بیدار بودی؟)
و دست درازکرد دوباره سیگار را پس بگیردکه کریس جا خالی داد:(تا نیم ساعت دیگه استیو میاد!)
و در را بست و رفت!
***
گرسنگی نای راه رفـتن را از اوگرفـته بود اما باز سعی می کرد سریعـتر برود.خواب مانده بود و از طرفی پول کافی برای کرایه ی ماشین نداشت.شاید اگر صاحب خانه اش بیدار نشـده بود او میـتوانست کنسروی راکه دو شب قبل از سر راه برای صبحانه اش خریده بود و نصفش را برای آن صبح نگـه داشته بود,بـخـرد تا بلکه قدرت راه رفـتن داشته باشد اما نه,صاحب خانه همـچـون عـجل معلق پشت در اتاقش آمده بود تا اجـاره ی دو ماه عـقب افتاده ی اتاق فکستنی اش را به زور بگیرد و او مجبور شده بود بدون فرصت یافتن برای تعویض لباسهای دیشب,از پنـجره فـرارکند.نفهـمید چقـدر دویده بود و ازکدام میانبورهاگذشته بود,با دیدن تابلوی غـذاخوری از شوق بخنده افتاد.فقط چند قدم دیگر...بعد می توانست در حین خـوردکردن سالاد,یک ساندویچ هم برای خودش درست کند.
شاون هیکل استیو را از دور تشخیص داد و مثل هر دفـعه درکوچه ای که به پشت غذاخوری می پیـچید, مخـفی شد.برای آنـروز لو رفـتن بـرای یک نفـرکـافی بـود.غـیر ازآن از راز دل استیو بـا خـبر شـده بود و نمی خواست با پی بردن او به نقـطه ضعفـهای زندگی آنهـا,از علاقـه اش کم شود.استیـوتازه رسیده بـود و مشغـول بازکردن قفل کرکره بودکه شاون رسید:(بازم دیرکردی پسر!)
استیو به شوق دیدن چهره ی اوگرسنگی را فراموش کرد:(من دیر نکردم,تو زود اومدی!)
شاون بخود خندید:(زود؟!..راستش دلم برات تنگ شد نتونستم تحمل کنم!)
استیو تعجب کرد:(جداً؟بخاطر من؟)
شاون غرید:(تو یک چیزی ات می شه ها؟!کرکره رو بازکن دستشویی دارم!)
سالن تاریک وساکت بود و برعکس همیشه ازکریس خبری نبود.شاون به محض ورودبه سوی دستشویی دوید و استیـو راهی آشپزخـانه شد اما قبل از ورود در چهارچوب در خشکید.سایمن سر بر میزگذاشته بود و پلکهایش را بسته بود.یک لیوان خالی در دستـش بود و یک بسـته ی مصرف شده ی قـرص بر روی میز افـتاده بود.شایـد صحنه هـمان نـبود اما خاطـره ی تلخ زندگی اش او را بدبین کرده بود.بند دلش پاره شد. داخل پرید و به سوی سایمن هجوم برد:(سایمن...چت شده سایمن,چکارکردی؟)
انتظار نداشت جواب بدهد اما سایمن که فقط چـرت می زد با صدای وحشتـزده ی او از خواب پرید و سر بلندکرد.استیو نفس راحتی کشید:(اوه منو خیلی ترسوندی پسر!)
و بی اختیار خم شد و او را بغل کرد!سایمن هنوز خواب آلود و منگ بود:(این واسه چیه؟)
استیو موهای او را بوسید:(تشکر از خدا!)و رهایش کرد:(چرا اینجا خوابیده بودی؟)
سایمن خمیازه کشان گفت:(تشنه ام شده بود اومدم آب بخورم تا نشستم کمی...)
و چـشمش به بسته ی قرصها افـتاد,وحشتـزده جهـید و بسته را از روی میز برداشـت!استیو متوجه نشد:(چی بود؟)
سایمن نمی دانست دیده بود یا نه و نمی توانست ریسک بکند بناچارگـفت:(سرم درد می کردگـفتـم یک آسپرین بخورم)
و چشمانش سیاهی رفت به سرعت دست به ظرفشویی انداخت و خود را از افتادن حـفظ کرد.استیو بیشتـر ترسید:(تو حالت خوبه؟)
سایمن از نگاه سیاه و نگران استیو ناراحت شد و به زور لبخند زد:(آره خوبم...یک سر درد معمولی!)
استیو بازویش راگرفت:(دیشب شام نخوردی از اونه...بشین برات صبحانه ی گرم حاضرکنم!)
سایمن می دانست تهوع اجازه ی خوردن نخواهد داد.دست او را نوازش کرد:(من صبحانه خوردم!)
استیوآشپزخانه را از نظرگذراند:(کو؟چی خوردی؟)
سایمن می دیدکه باز هم داردگیرمی افتد:(از پیتزای دیشب!حالا این حرفها رو ول کن,من فکرم روکردم)
نفهمید چرا این حرف راگفت.فقط خواسته بود حواس استیو را به جهت دیگری جلب کند اما حالا جهت دیگری به ذهنش نمی رسید!استیو نگران وکنجکاو منتظر بود.سایمن به مغزش فـشارآورد.دیشب قول داده بود در مورد چه چیزی فکرکند؟چرا یادش نمی آمد؟او چهار سال درس خوانده بود,شاگرد ممتازدانشگاه شده بود,تمام نمراتش نود به بالا بود...صدای استیوهمچون ندای بهشتی به گوشش رسید:(درمورداستخدام گارسنها؟)
بـله! بالاخره! سایـمن خـوشحال ازکمکش گفت:(آره من فکرکردم چیزکنیم...اعلان بزنیم و...و فعلاً یک نفر استخدام کنیم بعد...)
دروغ گفته بود.اصلاً فکرش را نکرده بود!استیو بخاطر شاون خوشحال شد:(پس قبول می کنی؟)
سایمن آسوده خاطر در پرت کردن حواس اوگفت:(آره اما فـقـط یک نفـر بعد اگه کم آوردیم و بـودجه کافی بود یکی دیگه استخدام می کنیم اینطوری به فشار هم نمی افتیم و حقوقش هم می رسه!)
و آهسته بسته را در جیب شلوارش فروکرد.استیو متوجه فرار او نبود:(فکر خیلی خوبی کردی...)
سایمن باز هم دچار حالت تهوع می شد.به سوی در راه افتاد:(تو اگه وقت کردی اعلان رو بنویس!)
و خود را ازآشپزخانه بیرون انداخت و به هر ترتیـبی بود به دستـشویی رساند و با آنکه چیز زیادی نخورده بود استفراغ کرد.باز خونابه!وحشـت نکـردکم کم داشت عـادت می کرد.بناگـه صدای کریس را از سالن شنید:(سایمن...مشتری!)
سریع شیرآب را بازکرد و داخل دستـشویی را شست و خـارج شد.بی خبـر ازآنکه شـاون ازلای در توالت او را دیده بود!
آریزونا:ژوئن 2005
ساعـت یازده شب شده بود و از خسـتگی گیـج می رفت.بعنوان آخرین کار قفسه ی داروهای خشک را کنـترل کرد.ازآن قسمت کمبودی نداشتند.دوستش فیلیپ که صاحب داروخـانه بود,از دستـشویی گـفت: (دویست تا سرنگ بنویس و یک شیشه الکل)
و او در لیست خرید اضافه کرد وگفت:(دویست تا بنظرت کافیه؟)
حرفش با صدای زنگوله ی در قطع شد.با خستگی از پشت قفسه هاگفت:(بسته است!)
صدای ظریف زنانه ای گفت:(لطفاً...زیاد طول نمی کشه!)
به سـالن برگشت.خانم گلوریا مکنزی بود.آن خانواده را خوب نمی شناخت.فـقـط یک ماه ازآمدنشان به آنجـا می گذشت.درکلـیسا بـاآنـهاآشنا شـده بـودند.یک زن و شوهر جوان و دوست داشتنـی.(سلام خانم مکنزی...چه کمکی از من ساخته است؟)
زن بسیار هراسان یک کاغذ تا شده به سویش درازکرد و او با نگرانی و تعجب گرفت:(این چیه؟)
زن بجای جواب دادن شروع به گریستن کرد.نگرانی اش بیشتر شد:(چی شده خانم مکنزی؟)
زن سر بلندکرد و بی مقدمه گفت:(من عاشق تو شدم!)
نامطمعن و ناباور ازآنچه شنید,خندید:(بله؟!)
زن گـریان به روپـوش سفـید او چنگ انـداخـت:(از وقـتی توی کلیـسا دیدمت به فکر تو هـستم خـواب و خوراک ندارم لطفاً بهم رحم کن...)
هنوز باورش نشده بود و هنوز می خندید:(شما چی دارید می گید؟)
زن نالید:(لطفاً به نامه ام جواب بده...)
لبخندش محو شد:(اما شما شوهر دارید!)
صدای فیلیپ از پشت قفسه ها شنیده شد:(تو داری باکی حرف می زنی؟)
زن فرصت جواب دادن نداد.پا به فرارگـذاشت و او را با صفحـه ای کاغـذ و افکار پـریشان تنها گـذاشت. وقـتی نامـه را خـوانـد عـرقـش منجـمد شد.حرفـهای عـاشـقانـه و پر سوز وگـداز,ملتمسـانه و مشتـاق از او می خواست عشقش را قبول کند و او را در طی هفته ای که شوهـرش به فینیکس می رفت به خانه دعوت می کرد!فیلیپ از حال تغییر یافته ی او تعجب کرد:(تو چت شده؟)
نامه را به او نشان داد:(اینو خانم گلوریا مکنزی داد!)
فیلیپ گرفت و خواند:(پسر عاشقت شده...عجب شانسی!چکار می خواهی بکنی؟)
نامه راگرفت و پاره کرد:(این کار!)
آمنه محمدی هریس 85/8/3
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
western عزیز بالاخره گذاشتیش ممنون
امیدوارم بعدا پشیمون نشی قسمت های بعدیش رو زود زود بزار
منم اميدوارم:40:
دعاكن
راستش از دزدی می ترسیدم بعد یادم افتاد کتابم رو همه جا گذاشتم در بلاگ فا و فوروم های ایرانی دیگه ...
غیر از اون هدف من اینه که بقیه هم بخونند وبا نظر هاشون منو راهنمایی کنند و اینطوری به هدفم می رسم...
امیدوارم خوشتون بیاد چون این کتاب برای من ارزش دیگری داره....در حین نوشتن عاشق هر چهار شخصیتش شدم خصوصاً سایمن!!!!!!!!!!!
داستان جدیدت هم مثل قبلی قشنگه ولی جون من بیشتر بزار دیگه
من به حافظه ات افتخار می کنم تو هم قدر خودتو بدون:46:نقل قول:
راستی من نگرانتم یه وقت داستانات واقعی نشه ببینم عاشق 4 نفر شدی اونوقت جواب مامان باباتو کی میده ها:18:
یه چیز دیگه تا اینجا خیلی مبهمه شیطان رو بهتر شروع کرده بودی
راست می گه شیطان کیست بهتر شروع شده بود ادم رو جذب می کردنقل قول:
جذب نشدید ادامه شو نذارم؟
سلام دوستان
لطفا همونطور كه magmagf عزيز گفتن داستانهاي كوتاه رو در اين تاپيك :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قرار بديد و رمان رو در اين تاپيك پيگيري بفرماييد.
تاپيك ويرايش شد ...
پايدار و پيروز باشيد
میگم بنان الهه ی نازش رو برای تو نخونده ؟نقل قول:
ناز نکن ادامه اش رو بذار
:11: ما جذب مرامت شدیم آبجی
خواهش می کنمنقل قول:
مگه رمان قشنگ تر از رمان تو هم هست
ناز نکن بزار
این رمان عزیز دلمه کسی بهش چپ نگاه کنه قهر می کنم می رم گریه می کنم!!!
یک توصیه ی مفید بکنم...تا آخرش بخونید بعد نظر بدید تا قلبم نشکنه:18:
عصر شده بود.استیو خـوشحال از پیشنـهاد,سایمن یک صفحه اعلان نـوشته بود و به شیـشه چسبانده بـود
اما خود شاون برعکس انتظار,عصبی وکم حرف ومتـفکر شده بود.تمام روز وقـتی به سفارشات می رسیـد
چشـم بر سایمن داشت و دور و نـزدیک او را می پایـید!سایمن هم مشغـول در پـشت پیشخـوان,قـهـوه دم
میـکرد,نوشابه می ریخت و صورتحساب در می آورد.کریس متوجه غریب شدن فضای آنروز غذاخوری
شـده بود.می توانست احساس کند شـاون به نوعی در شکش نسبت به سایمن مطمعن تر شده و می دیدکه
سایمن هم بی خبر از همه چیز,با قاطی کردن سفارشات و صورت حسابها خشم مشتری ها را بر می انگیزد
و خود را بیشتر از همیشه لو می دهد و استیو غیر از تعجـبش بخاطر بی اعـتنایی شاون در مورد قـبول شدن
پیـشنهادش,بخاطر چیز دیگری آشفتـه و نگران است!استیو تمام روز بفکرکرایه ی اتاقش بود.اگر صاحب
خانه پیدایش می کرد از خانه بیرونش می کرد.آنوقـت او چکار باید می کرد؟حتی ذره ای پـول در دست
نـداشت!هـر چه پـس انداز داشت هـمه را برای مادر مریـضش فرستاده بود.شاید بهـتر بـود ازکسی کمک
می گرفت و لااقل کرایه ی این دو ماهش را می داد بلکه وضع غذاخوری ماههای دیگر بهتر می شد اما از
چه کسی می توانست کمک مالی بگیرد؟شرایط بقیه هم مثل او بود.آنروز برای شـاون شروع بدی داشت.
غـیر از مشکلات خـانه و رودررویی غـیرمنـتظره اش باکریس,از اینکه می دید حدسش در مورد بدحـالی
سایمـن به واقعـیت تبـدیل شده عـصبانی بود.چـرا به آنها چیزی نمی گفت؟یعنی اعـتماد نمی کرد یا علت
جدی تری برای مخفی کردن حقیقت وجود داشت؟شاید هم مشکل آنقـدرها هم جدی نبود اما یا خـون؟
سایمن گیج تر و بی حوصله تر و بی خبـرتر از قـبل سر درکار خود داشت.برخوردآنـروزش با استیـو او را
تـرسانده بود نه بخاطر خطر فـاش شدن رازش بلکه بخاطر فـراموش کردن قـولش و مساله ی مهمی چـون
استخدام گارسن!و این ترس,او را بی عرضه ترکرده بود.تازه متوجه می شد تمام معادلات ریاضی دوره ی دانشگاه را از یاد برده و حتی در ضرب کردن دو عدد دو رقـمی هـم دچار اشتـباه می شود و ترسـید چون
می دانست شاید تا تمام شدن وقـتش بتواند بدحالی و سرگیجه و قرص خوردن وکم خوابی و بی اشتهایی و استـفراغ را مخفی نگـه دارد اما این یکی را نمی تواند چون این کارش بود و جلوی چشم هـمه!برعکس
او,کریس سعی می کرد تمام حواسـش را به کارش بدهـد.سعـی می کرد به خـود قـول بدهد دیگرآنشب
سراغ سایمن نخواهدرفت.وقـتی شب از راه می رسید این سرزدنها برایش ساده ومنطقی و حتی لازم و مثل
اعتیاد,غـیرقـابل تحمل می شد اما وقـتی صبح از راه می رسید,بیاد عمل احمـقانه اش می افتـاد و تا شب از
خود شرم می کرد!حالا دیگر پی گیر یافـتن عـلتش نبود.از پی گیری و تلاش برای درک خود خسته شده
بود حالا فقط می خواست فرارکند هر علتی که داشت.
عصر همان روزیک نفر برای اعلان آمد.خواهر دوقلوی شاون,شورا مک گاون!اولین کسی که او را دید
سایمن بود.برایـش سخت بود باورکـندآنکه با پالتـوی زرد زنانه و مـوهای دم اسبی وآرایش خفـیف وارد
غذاخوری شده بود شاون نیست!دخترک به پیشخوان نزدیک شد:(برای اعلان اومدم!)
صـدایش ظـریف و دخـترانه بود.قـبل ازآنکه سایمـن بتواند حرفی بزند شاون با سینی سفارشات در دست,
وارد سالن شد و او را دید:(شورا؟!...تو اینجا چکـار می کنی؟)و با نگـرانی به پیشخـوان نزدیک شد:(برای
بابا اتفاقی افتاده؟)
سایمن موضوع را فهمید و برای لحظه ای از این شباهت عظیم بخنده افتاد.شورا جواب برادرش را داد:(نه,
داشتم می رفتم خرید,اعلان رو دیدم و اومدم!)
شاون با خشم غرید:(دیونه شدی؟برگرد خونه!)
شورا شرمگین گفت:(منم می خوام کارکنم!)
یکی از مشتری ها دستش را بلندکرد و شاون راه افتاد:(الان برمی گردم...)
و برای پخش کردن سفارشات دور شد.شورا شاون بود با همان زیبایی و ظرافت و شیرینی اما در هـیکل و
تیپ زنانه!به پیشخوان چسبید:(شرایطتون چیه؟)
سایمن که انتـظار هر نوع شخصی را داشت جز یکی ازآشنایان همکارش,کمی آواره ماند:(خوب راستش ما به گارسن احتیاج داریم اما...)
دختـرک بسیار مشتـاق و نیازمند بنظر می آمد بطوری که مجال تمام کردن حرفش را به سایـمن نـداد:(من
حاضرم شرایطتون هر چی باشه قبول کنم!)
سایـمن متوجـه نـیاز دخـترک شد و با دلسوزی گـفت:(ما فـقـط بخاطرکمک به شاون تصمیم به استخدام
گارسن گرفتیم...)
دخترک ناامید شد:(پس مشکل برادرمه؟!)
(باید ببینیم نظر اون چیه؟)
و شاون برگشت و بسیار عجول و عصبی بازوی خواهرش راگرفـت و بدون هیچ حرفی به سوی آشپزخانه بـرد.استـیو داشت همـبرگر سرخ می کردکه یکی سلام داد.با نـابـاوری سر برگـرداند.خودش بود!شورا در
همان زیبایی که دفعه ی اول دیده بود.کریس هم شیرآب را بست ومتعجب ازآنچه شاهد بود,ایستاد.شاون
ناراحت تر ازآن بودکه آنها را به هم معرفی کند:(همین حالامی ری خونه!)
شورا با خجالت از حضور در مقابل دو مرد بیگانه صدایش را پایین آورد:(چرا؟)
(چرا؟!تو بگو چرا!)
(منم می خوام کارکنم!)
(اینجا؟)
(مگه اشکالی داره؟)
(همینمون مونده بابا تو رو هم به کتک بگیره!)
کریس با تعجب به استیو نگاه کرد.یعنی کبودی گیجگاه شاون این عـلت را داشت؟حواس استیو در هـیچ
چیز نبود جز در زیبایی نامحدودآندو!حواس شاون هم در خود نبـود.عصـبانی تر ازآن بودکه متـوجه باشد
دارد خـرابکاری می کند:(اگه بفهمه اومدی اینجا,می کشدت!)
(من باهاش حرف می زنم...)
(حرف؟بنظرت بابا حرف حالیش می شه؟)
(بالاخره که من بایدکارکنم!)
(نه تو مجبور نیستی!)
شورا بدون کنترل غرید:(چرا مجبورم...می دونی که احتیاج داریم!)
و زیـر چشمی نگاه پرشـرمی به استـیو انداخت.استیو دستـپاچه شد اما باز نتـوانست نگاهـش را از او بگیرد.
کریس بجای او خجالت کشید و سر ظرف شستن برگشت.شاون ملایم تر زمزمه کـرد:(تو هـر چی احتیاج داری به من بگو من برات فراهم کنم...)
شورا احساساتی شد:(من به تو احتیاج دارم...می خوام کمکت کنم...)
شاون با علاقه و ترحم گونه ی خواهرش را نوازش کرد:(تو در حال حاضر هم کمکم میـکنی,به کارهای
خونه می رسی,از بابا مواظبت می کنی...)
کسی از سالن داد زد:(گارسن...)
شاون با عجله به سوی میز برگشت تا سینی اش را پرکند:(تو برو خونه شب میام حرف می زنیم)
نگاه شـورا بر استـیو چرخید و قـفل شد و استیوآنچنان هیجان زده شدکه بی اختیار لبخند زد.شورا فـرصت
عکس العمل نشـان دادن پیدا نکرد.شاون مثل برق ازکنارش رد شد.شورا در پی اش ملتمسانه گفت:(بـذار
کمکت کنم شاون...)
اما شاون رفته بود!بناگه کریس داد زد:(استیو همبرگرها سوختند!)
شـورا با وحشـت سربرگـرداند و همزمان استیو به سوی گاز چـرخید.کریس آخـرین ظـرف را هـم شست
و نشست تا خشک کند.کمبود بودجه کمبود امکانات را هم به همـراه داشت و او مجبـور بود هـمان چـند
دست ظرف را مرتـب,حاضرکـند.شـورا بجای استیـو به او لبخند زد و تا استیـو تابه را بردارد و برگـردد,از
آشپـزخانه خارج شد.سایمن هم متـوجه رفتن شورا نشد.صورتحسـاب آخـرین مشـتری پشت پیشخـوان را
حساب می کردکه شـاون راکنـارش دید:(سایمن لطـفاً اگه خواهـرم برگشت ردش کن!من نمی خوام اون
اینجاکار بکنه)
(چرا؟)
شاون احساس خجالت کرد:(موضوع پدرمه...اون...ببخش اینو می گم اما اون ازکارکردن من تـوی اینجـا
ناراضیه!)
(از چی ناراضیه؟)
(داستانش طولانیه!)
سایمن به سالن نگاه کرد.فقط یک میز با سه مشتری مانده بود:(بنظر میاد وقت داریم!)
شـاون به پیشخـوان نزدیکتـرشد:(خوب شاید تـو نمی دونی اما من قـبل از اینجـا پـیش یک نفـر دیگه کار
می کردم...اسمش کیوساک بود و تـوی کار عتیـقه بود.یک مدت حقوق خوبی بهم می داد و پدرم کارم
رو تصویب می کرد اما من راضی نبـودم کـیوساک مرد فـاسدی بود و ازم انتظـار داشت مثل اون باشـم و
کمکش کنم اما من هر دفعه ردش می کردم و مخالفـت می کردم تا اینکه یکروز بعـد از چهـارماه که ازم
بیگـاری کشیده بود و به بهـانه های مختلف حـقوقم رو عـقب انداخـته بود,منو با یک تهمت بزرگ بیرون
کرد بابا انتظار داشت به کار پیش اون در هـر صورت ادامه می دادم و خـواسته ها شو قبول می کردم چون پول خوبی می داد اما من نمی تونستم چون...)
لبخـند پرشور و غـروری بر لبـهای سایمن نـقـش بست که شاون را دستپاچـه کرد:(می دونم چرا نـتونستی و به تو افتخار می کنم!)
شاون هم خندید:(تا اینکه توی اون سوپرمارکت تو رو دیدم و این کار رو انتخاب کردم...)
سایمن اضافه کرد:(با حقوق کمتر!)
(اما با عشق زیادتر!)
(و این پدرت رو راضی نمی کنه!)
شاون چند ثانیه به چشمان سبز سایمن خیره ماند و بعد سر به زیـر انداخت.سایمن نـفس عـمیقی کشید:(اما
پدرت حق داره!)
شاون با تعجب سر بلندکرد:(یعنی به نظر تو باید پیش کیوساک می موندم؟)
سایمن خندید:(نه,در اون مورد نه...در مورد حقوق و درآمدکم رستوران!)
شاون چیزی برای گفتن نداشت:(متاسفم!)
(نه من متاسفم!)
(کاری نمی تونیم بکنیم؟)
(تا وقتی اون رستوران بزرگ بالای خیابون هست کار و بار ما کساد می مونه!)
(اما باید راهی باشه؟)
(مثلاً؟)
(نمی دونم...شاید بتونیم مثل اونها یک شریک خوب پیداکنیم)
(توکسی رو سراغ داری؟)
(نه اما اگه تبلیغات بزنیم و بگردیم حتماً پیدا می کنیم!)
(می دونی چقدر طول می کشه شاون؟)
(خوب؟)
سایمن بی اختیارگفت:(من اونقدر وقت ندارم!)
شاون وحشت کرد:(چرا؟)
سایمن متوجه گند زدنش شد:(یعنی حالا وقت ندارم...)
نگاه تند و نافذ شاون بر او قفل شد:(چی شده سایمن؟)
سایمن به سختی لبخند زد:(باید برم دستشویی!)
و خواست ازکنار او رد شودکه شاون خود را جلوکشید.اولین بار بود متوجه فرار جدی اومی شد:(موضوع
چیه؟)
سایمن هم قصد تسلیم شدن نداشت وانمودکرد از رفتار او تعجب کرده است:(هیچ!قراره موضوعی باشه؟)
و باز هم خواست او را دور بزندکه انگشتان شاون دور بازویش حلقه شد:(من یک سوالی ازت پرسیدم!)
سایمن متعجب ترشد:(چکار می کنی شاون؟ولم کن!)
و دست انـداخت تا بازویـش راآزادکندکه شـاون مصمم تر و خـشن تر مـچ دست او را با دسـت دیگرش
گرفت و باعث وحشت شدیدتر سایمن شد:(تا جوابم رو ندی ولت نمی کنم!)
(چی رو می خواهی بدونی؟)
(تو بهتر می دونی...اونی که باید بدونم...هم من هم بقیه!)
سایمن خیره در چشمان افسون کننده ی شاون داشت کم می آورد:(چیزی وجود نداره!)
شاون بر فشار دندانها و انگشتانش افزود:(داره دروغ نگو...تو رو دیدم!)
سایمن متوجه منظورش نشد و شاون آهسته تر ادامه داد:(امروز صبح...از لای در دستشویی!)
رنگ سایمن پرید:(تو...تو منو می پاییدی؟)
شاون میدان خالی نمی کرد:(آره و اگه نگی ادامه می دم!)
سایمن لبخند خسته ای زد:(لطفاً شاون بذار برای خودم بمونه!)
شاون به لرز افتاد:(چرا؟اوه خدای من...چرا سایمن؟)
سایمن بیشترگیر افتاد.دیگر چاره ای جزگفـتن حـقیقت نمی دیدکه سه مشتـری وارد غـذاخـوری شدند و
مستقیم سر پیشخوان آمدند.شاون زیر لب فحش داد و سایمن نفس راحتی کشید:(بعداً حرف می زنیم!)
شاون رهایش کرد:(همین امشب...فهمیدی؟)
سایمن هیجان زده از این توجه,سر تکان داد.یکی داد زد:(گارسن...)
شاون از پشت پیشخوان خارج شد و سرکارش رفت.
صدای ناله ی استیوکریس را ترساند:(چی شد؟)
استیو از ماهی تا به فاصله گرفت:(دستم سوخت!)
کریس به سویش رفت:(باید زود بشوری!)
استـیو خود را به ظرفـشویی رسـاند وکریس به کمکش رفـت.کمی مایع ظرفـشویی در دستش ریخت و با
وجود بی میلی پرسید:(حواست کجاست؟)
استیو بدون حاشیه چینی یک کلام گفت:(از اولین روزی که دیدمش عاشقش شدم!)
کریس خوشحال از این صراحت گفت:(منم فکر می کردم شاون!)
استیو لبخند زد:(خیلی شبیه اونه مگه نه؟)
کریس بالاخره علت آن نگاه های عاشقانه را بر شاون می فهمید:(اونها دو قلواند...تو چه انتظاری داشتی؟)
استیو راضی از خالی شدن دلش پرسید:(تو تا حالا عاشق شدی؟)
کریس اول شوکه و بعد عصبانی شد:(دیگه روت باز نشه!)
و شیرآب را بست و سرکارش برگشت.
ارگون:جولای 2005
بر سکوکنـار دوسـتان و همکـلاسی هایـش نشســته بود و چـشمانش بجای تریبـون بر جـمعـیت مهـمان
می چرخید.همه ی پدر و مادرهاآمده بودند اما از پـدر و مادر او خـبری نبود.یعـنی می توانستنـد تا رسیدن
نوبت او بیایند؟خواندن اسمها ادامه داشت.با عجله موبـایلش را از جیب شـلوارش درآورد و با خانـه تماس
گرفـت.در پیـغام گیر بود.امیـدوار شد حتماً مادرش در راه بود.اینبـار به آپارتـمان پـدرش تلفـن کرد.زنـی
گوشی را برداشت.برای لحظه ای شوکه شد اما خود راکنترل کرد و سراغ پدرش راگرفت.زن بعد ازکمی
من و من کردن گفت:(پدرت نمی تونه حرف بزنه!)
نگران شد:(اتفاقی براش افتاده؟)
زن خنده ی جلفی کرد:(اوه نه...فقط...)
و باز هم خندید!قلبش از شدت خشم بدردآمد.برای آخرین بارگفت:(براش پیغام گذاشته بودم؟)
زن با تمسخرگفت:(آره گرفته و به پسر خوشگلش تبریک می گه!)
با نفرت و دلتنگی تماس را قطع کرد.در تلفن کلی التماس کرده بود بیاید ومراسم او را ببیند و به او افتخار
کند اما او...با یک زن دیگر؟به ایـن زودی؟!پس علت طلاق این بود!اسمش خوانده شد و او باگیجی بلنـد
شد و به سوی سکو راه افتاد.انگارکه در هوا راه میرفت.پدرش به مراسم او,تک فرزندش نیامده بود!چـرا؟
یعنی برایش مهم نبود فـارغ اتحصیل شدن پسرش را ببیند؟یعنی به او افتخار نمی کرد؟جلوی تریبون رسید
استادکاغذلوله شده را به دستش داد و تبریک گفت.برای لحظه ای حتی استاد را هم نشناخت!سربرگرداند
و نگاهـش باز هم جستـجوکرد.مادرش هم نیـامده بود در چنـین روز مهم و زیبـایی برای او نیـامده بود در
حالی کـه بایـد مثل هـمه ی پـدر و مادرهـای خـوب و واقـعی قبل از مراسـم می آمد و برای خود صندلی
انتخاب می کرد.اوآنروز نتیجه ی چهارسال درس خواندن بی وقفه اش را می گرفت.یعـنی مادرش هـم به
او افـتخار نمی کرد؟اگر اینقدر ارزشش کم بود پس نقشه ی آشتی دادن پدر و مادرش از همـان اول,حتی
اگر می آمدند هم بباد رفته بود!از پله های سکو سرازیر می شدکه تیرسی را دید.جدا شده ازگروه خودش
به سـوی او می آمد.هـیجان زده شد.گر چه قلب و فکرش بخاطر بی اعتنایی پدر و مادرش و خـراب شدن
تصمیم وآینده اش در درد و فشار بود اما می دانست آن روز یک قرار دیگر با خود داشت.دست در جیب
کرد تا انگشتر را در بیاوردکه تیرسی مقابلش رسید:(به من تبریک نمی گی؟)
در شنل وکلاه آبی زیباتر از همیشه دیده می شد.لیسانسش را بلندکرد:(اما اول من گرفتم!)
تیرسی خندید:(اونو نمی گم..اینو می گم!)و دست چپش را بالاآورد.یک حلقه با نگین سفید بر رویش,از
همان انگشتری که اوبرایش خریده بود در انگشتش بود:(حالادیگه میتونم اینجابمونم,با نایجل نامزد شدم)
کـریس به پیشخوان نزدیک شد.سایمن سر بر میزگذاشته بود و خوابیده بود.درآن شرایط بسیار معصوم و دوست داشتنی و راحت دیده می شد.آهسـته صدایش کرد اما بـیدار نشد.آخرین مشتری منـتظر بود.بناچار
خودکـریس پشت پیشخوان رفـت و صورتحساب درآورد و مشتـری را راهی کرد.شـاون کاپشن به دست وارد سالن شد:(قرارمون که یادت نرفته سایمن؟)
کریس از پشت پیشخوان خارج شد:(هیش...سایمن خوابه!)
شـاون که خـود را برای بازجـویی مجـددآماده کـرده بـود با دیـدن این صحـنه عـصبانی شد:(چـرا روزهـا
می خوابه؟مگه شبها نمی تونه؟)
کریس با تمسخرگفت:(ساعت داره ده می شه!اگه حالا روزه پس شب کی؟)
شـاون که بهـانه ای برای خـالی کردن دق دلی اش پـیـداکرده بود به سـوی او رفـت:(شب وقـتـیه که همه
می خوابند اما توکه نمی فهمی!)
کریس هم مشتاقانه راهش را به سوی اوکج کرد:(تا اونجایی که یادمه تو هم نمی فهمی!)
شاون روبرویش دست به کمر زد:(من فقط یکبار نفهمیدم!)
(منم همینطور!)
(دروغ می گی!)
(تو هم همینطور!)
استیو هم وارد سالن شد:(سایمن می تونم یک دقیقه باهات حرف بزنم؟)
اینبار هر دو غریدند:(خوابه!)
استیو با تعجب به ساعت دیواری نگاه کرد:(به این زودی؟!)
شاون خندید:(بفرما!)
کریس غرید:(چی رو می خواهی اثبات کنی؟)
استیو متوجه آندو شد:(شما دارید دعوا می کنید؟)
کریس گفت:(نه!)
شاون گفت:(آره!)
و لحظه ای حرفهایشان را عوض کردند:(آره...)
(نه!)
استیو نگران پیش رفت:(سر چی؟)
دوباره هر دو غریدند:(گفتیم نه!)
استیو با ترس چند قدم عقب رفت:(خیلی خوب...فهمیدم!)و با خود غر زد:(چرا با من دعوا می کنید؟)
شاون رو به کریس کرد:(حالا مجبورم برم قرارمون فردا!)
و به سوی در رفت.کریس از رو نمی رفت:(چرا امشب عجله داری بری...برعکس شبهای قبلی؟)
(می خوام قبل از رسیدن بابا به خونه با شورا حرف بزنم!)
(یک ساعت دیگه می بینمت!)
(گفتم بمونه فردا!)
استیـو متوجـه آنـدو نبود به فکر خـودش بود.ناامیـدانه به پیـشخوان نـزدیک شد و سر خم کرد تا در مورد
خواب بودن سایمن مطمعن شودکه چنگال کریس از عقب یقه ی او راگرفت:(توحرف حالیت نمی شه؟)
استیو عقب دوید:(چرا فقط...فکرکردم شاید...)
کریس پشیمان شد و با ملایمت گفت:(اگه کار مهمی نداری بمونه فردا!)
استـیو خنده ی تلخی کرد.چرا مهـم نبود؟می خواست آن شب را لااقل آن یک شـب را از دست صاحب
خانه و خطر بیرون شدنش در امان بماند.غیر از مساله ی رئیس بودن سایمن,به نوعی احساس می کرد باآن
اخلاق نرم و ملایم و لبخندگرم و همیشگی اش قابل اعتمادترین است:(نه مهم نیست...بمونه فردا!)
شـاون برای لحـظه ای نسـبت به او احساس تـرحـم کـرد وگـفت:(اسـتیو اگه می خواهی بیا تا اونجایی که
مسیرمون می خوره با هم بریم)
استیو از این بدشانسی به خنده افـتاد.هـر شب آن چهـار ماه آرزوکرده بود با او برود تا بلکه در طول مسیـر
حرفی از شورا به میان بیاید هر شب آن چهار ماه آرزوکرده بود غیر ازآن شب!(باشه بریم!)
***
از رفتن آندو مدتی می گذشت اما او هـنوز هـم تکیه زده بر پیشخوان,چشم بر سایمن داشت و به سوالی
که بعد از دیـدار سایمن در ذهـنش شکل گرفـته بود,فکر می کرد.چـرا؟سالها پیش عـادت علاقمند بودن,
اعـتمادکردن,نگـران شـدن و وابسته مانـدن را ترک کـرده بود,اما حالا چـرا؟سایـمن چرا؟یعـنی داشت به
شخصیت اصلی و قبلی اش بر می گشت؟این فکرآنچنـان او را وحشـتزده و عـصبانی کردکه به سرعـت از
پیشخوان فاصله گرفت و برگشت به سوی پله هـا دویـد.نه او دیگر نمی خواست اعـتمادکند و دل ببـندد و
بعد ترک شود و تنها و منتظر بماند و سالها از درد عظیم نیازمندی بگـرید.تا نیمه ی پله ها رفـت اماکم کم
قدمهایش سنگین شد و دیگر نتوانست ادامه بدهد.چیزی مانع می شد.چیزی انگارکه جدا شده از وجودش آنجا در پایین مانده بود.یعنی ممکن بود وجدانش باشد؟تاآنجاکه بیاد داشت وجدان را بیاد نداشت.آنراهم با بقیه ی نیازهاکشـته بود و یا خودش با مرگ بقیه مرده بود!پس چـه بود؟یک لحظه به خودآمد.داشت بر
می گـشت!نمی دانست چـرا می خـواست هر چه سریعـتـر به او برسد.مطمـعن بود بیدارش نخواهد کرد.از
طرفـی ممکـن نبود قـصد لمس کـردنش را داشـته باشد حتی به منـظور بردنش به اتاقـش!اما انگـارکه اگر
می رسید به آرامش می رسید,خود را رساند.لب بازکرد صدایش کند و او را وادار به رفتن به اتاقش بکند
اما دلش نیامد.دست انداخت بازویش را بگیرد و دورگردن خود بیندازد بلکه جـرات حمل او را پـیدا کند
اما نتوانست!حتی نمی توانست از روی لباس کسی را لمس کند!چقدر عوض شده بود...بایدکاری برای او
می کرد وگـرنه به آرامش نمی رسید.نگاهـش را چرخاند وآویـز لـباس را دید و پالتوی سبز سایمن راکه با رنگ چشـمان زیبایش همـاهنگی داشت,آویـزان بر رویـش,رفت و برداشـت.لحظه ای در دستش لمس
کرد و بوئید.همان بوی آشنای ادکلنش!چـقدر دلگرم کننده و دلشادکنـنده بود.برگشت و با لرز و شـرم و
احتیاط بر شانه های او انداخت.سایمن چیزی نفهمید اما او انگارکه مرتکب جرم بـزرگی شده,با وحشت و
عجله پا به فرارگذاشت...
کم مانده بود راه مشترکشان تمام شود اما هنوز هیچکدام سر صحبت را باز نکرده بودند.شاون از صحبت
در مورد خود و شرایط خانه و خانواده اش متنفربود و می دانست بعد ازآمدن آن روز شورا به غذاخـوری اگـر هم موضوعی برای صحـبت باشد درآن مورد خـواهد بود.استیو هم دوست نداشت در مورد خـودش
حرف بزند.همه از جمله شاون می دانستند او یک بچـه دهاتی و فـقیر بود اما اینکه چـقدر دهاتی و چقـدر
فـقیر بود نظری نداشتنـد!فـقط خـودش می دانـست و صاحب خانـه اش!اما باید از جایی شروع می کردند
وگرنه راه تمام می شد و هر دو باکوله باری از حسرت و سوال تنها می ماندند…
(دلم می خواست به شهرمون برمی گشتیم...)
استیو نامطمعن ازآنچه شنید سر برگرداند.بله شاون بود:(دلم می خـواست مثل گـذشته ها هـر شب دور میز
شـام جمع می شـدیم...ماما میـز رو حاضر می کـرد,بـابـا ازکارش تعـریف می کـرد و من سر بـه سر شورا
می ذاشتم...)
هـزاران سوال با هیجان شدید به مغز استیو هجوم آورد اما او با تلاشی طاقت فرسا جلوی خود راگرفت تـا
حـرف او را قـطع نکنـد و او را از درد دل کـردن منصرف نکنـد...(و بعـد قـرار پیـک نیک آخر هفـته رو
می ذاشتیم...یک جـایی دور از مدیسن و من اینبار بجای ردکردن و رفـتن با دوستام,بـا اونها به پیک نیک
می رفتم و براشون ماهی می گرفتم...)
لرزش صدا او را موقتاً از ادامه دادن بازداشـت.استیـو در قـلبش احساس سوزش کرد.وقـتی به اونگـاه کرد
برقی سوای رنگ و روشنی همیـشگی در چشمانـش داشت,برق اشک!(هـیچوقت باور نمی کردم حسرت
اون روزها رو بخـورم...چرا قـدر زندگی ام رو ندونستم؟)
استیو هم بیاد زندگی خودش افتاده بود.او هم باور نمی کرد روزی آن آسایش و زیبایی را از دست بدهد.
اشک پلکهای او را هم می فشرد.دیگر نتوانست ساکت بماند:(هممون این اشتباه روکردیم شاون...)
شاون خنده ی غمناکی کرد:(کاش نمی کردیم...کاش می تونستیم همه چیز رو به اول برگردونیم...)
و فکـرکـرد اگـر می تـوانست واقـعاً برمی گـرداند؟استـیو هم به تلخـی خنـدید.او اگـرمی تـوانست حتـماً
بر می گرداند!باز مدتی به سکوت گذشت.خانه ی هـر دو در جایی دور از جمعیت و شلوغی نورهای شهر
بود.در جای فقیرنشین حومه ی شهر!پس خیابانها وکوچه هایی که باید طی می کردند همیشه سوت وکور
بود...
(چقدر عجیبه که تقاص خوب و پاک بودن اینقدر سنگینه!)
شاون با ناباوری سر برگرداند.نیم رخ استیو جدی تر و سردتر از همیشه بود:(اونقدر سنگین که باید تا آخر
عمرم پس بدم!)
تن شاون به لرزه افتاد:(چطور ممکنه؟!...تو هم؟)
استیو رو به اوکرد.لبخند تلخی به لب داشت:(شاید اگر بد بودیم نمی باختیم درسته؟)
شاون ایستاد و با علاقه مچ دست استیو راگرفت:(اما نمی تونستیم مگه نه؟)
استیو هم ایستاد:(نه...نمی تونستیم!)
(پس چرا...؟یعنی ما باختیم؟)
استیـو به چشمان اوکه در تاریکی مثل چشمان گـربه برق می زد,خیره شد:(ما اینجایـیم شاون...کیلومترهـا
از خونه و خانواده و زادگاهمون دور,اما پیش هم هستیم,هر چهـارتامون تنـها اما خوب هستیم,ما شبیـه هم
هستیم و دست سرنوشت ما رو اینجا جمع کـرد و هـمدیگر رو پیداکردیم...شاید بنظر نیاد اما درستش این
بود,این سرنوشت ماست و زوده تا بفهمیم که برنده شدیم!)
شاون با امیدواری خندید:(پس ما برنده شدیم!)
(اگه درست و پاک و خـوب بودنمون ما رو اینجا جمع کرده پس زندگی قبلی ما غلط بوده و خدا داستان
دیگه ای برامون نوشته,به پاداش گذشته مون,پس ما برنده شدیم!)
شاون شوکه شده بود.جوابش راگرفته بود اما چیزی هنوز ذهنش را مشغـول کرده بود:(اما یا راضی بودن؟
بنـظر میاد هیچـکدوم از شرایـطمون راضی نیـستیم؟ اگـه درستـش اینه,اگـه برنـده شدیم چرا شاد و راضی
نیستیم؟)
(گفتم که زوده!تا اینجای زندگی مون درست بوده و ما بردیم اما بقیه هنوز نوشته نشده و در دست ماسـت
که بسازیمش یا ویرانش کنیم و ما خواهیم ساخت...زندگی مثل یک پازل می مونه وقتی قطعه ای رو نگاه می کنی کج و بی معنی وکوچیکه اما اون تکه ای از یک تـابلوی قـشنگه که اگه نباشـه شکل تابلو ساخته نمی شه...ما اگه هـر قطعه رو درست سر جاش بذاریم تابلوی زندگی مون کامل و قشنگ می شه!)
شاون مست شده بود:(وکافیه یک قطعه رو غلط بذاریم!)
استیو لبخند به لب سر تکان داد:(ومی دونی شاون...من از با تو و سایمن وکریس بودن خیلی راضی وشادم
و ایـن برام کافیه!)
***
فنجانها راکنارکشید و بطری را از مخفی گاهش بیرون کشید.هفته ی قبل که به خرید رفته بودآنرا بـرای
خـود خـریده بود و دور از چـشم بقـیه آنجا مخـفی کـرده بود.در طـی آن مدت درش را بـاز نکـرده بـود.
می دانست خوردن ویسکی برایش مضر بود اما چرا باید اهمیت می دادکه؟مدتـی برای بازکردن درش بـا
بطری ور رفت اماآنقدر توانایی نداشت,یعنی دیگر نداشت پس از دندانهایش کمک گرفت.سالن تاریک
و خفه بود و فقط از باریکه های پرده,نور ماه بر میزها وکف چوبی سالن می افتاد.بعد از موفق شدن در باز
کردن در بطری,لیوانی برداشت و تا نیمه پرکرد.پالتو هنوز بر شانه هایش بود.نمی دانست کدامیک آنرا بـر
دوشش انداخـته بود.حدس می زد استیو باشد.او خیلی دقـیق و دلسوز بود.می خواست قدم بزند پس پالتـو
را طرفی پرت کرد و لیوان بدست از پشت پیشخوان خـارج شد.ساعت زنگ زد.دو نیمه شب بـود.به سوی
یکی از پنجره ها رفـت و از لای پرده خیابان خـلوت را نگاه کرد.چقدر تلخ و وحشتناک بود تنها بـودن...
ذره ای نوشید.اهمیتی به مزه ی تلخش نداد.با خود لج کرده بود.بازآن صحنه ی دردناک جلوی چشمانش
ظـاهر شد.مراسـم خـاکسـپاری او...با همان لباسها در یک تابـوت چـوبی تـنگ و ساده,یک کـشیش و دو
گـورکن,طول جـاده ی پشت کـلیسا را با حمل تابوت او می پیمایند,گـورش در محـلی دورتر از بقـیه,در
جای خشک و دلتنگ کننده,بدون هیچ مراسمی او را داخلش پرتاب می کنند...کـسی اورا نمی شناسـد و
اوکسی را ندارد تا برایش گـریه کند...کـشیش خلاصه وار چیزهایی از انجیل می خواند و خاکهـا...دوباره
نوشید.قلبش در فشار عجـیبی بود.چرا سرنوشتش اینطور رقم خورد؟آیا مرتکب اشتباهی شده بود یا تقدیر
و امتحان الهی بود؟مگر مرگ می توانست امتحـان الهی باشد؟از پنجـره فاصله گرفـت و رفـت پشت یکی
از میزها نشست.ازآن جهت غذاخوری جور دیگری دیده می شد.بزرگتر و مخوفتر.صدای قدمهای کریس
را از سقـف شنید.او هنـوز هم,باز هم بیـدار بود.چرا؟او دیگر چـرا؟یعنی مشکـلی داشت؟شاید هـم مشکل
کریس وجود او بود!بیاد حرکت آنروزش در دستشویی افتاد و تلخی اش را دوباره حس کرد.نمیخواست به طـرز رفـتار و لحن حرفهایش اعـتمادکند اماگاهی شک می کرد مشکل کریس نفرت از او باشد!عـلتی که باعث خشم کریس شود در رفتار خودنمی دید بلکه تاآنجاکه می توانست سعی می کرد برایش خوب باشد نه اینکه بخاطر سابـقه دار بودنش از او بترسد برعکس به او علاقمند بود و این عـشق تنها علت وبهانه اش بـرای محبت کردن به کـریس بـود اماکریس؟اوآنقدرکریس را نمی شناخت که بفهمد اگر هم نفرتی هست علتش چیست؟اینبار لیوان را پر نکرد.بطری را بلندکرد سر بکـشدکه احـساس کرد صدایی از سمت در اصلی شنـید.صدای چرخیدن قفل!بطری را زیر میزگـذاشت,از جا بلند شد و پیش رفت.شخصی داشت
کرکره را باز می کرد.سایه اش را می دید.جوان بنظر می آمد.کمی هل کرد.چکار بـایدمی کرد؟اجازه ی
ورود نمی داد؟فرصت فرار نمی داد؟شـاید مسلح بود؟یعنی بهتر بود چیزی بردارد؟تا بتواند تصمیم بگیـرد,
شخـص لای کـرکره را تاآن حدکنار زدکه بتوانـد رد شود!ساکـش را میان کرکره گـذاشت و مشغول باز
کردن قـفـل در شیـشه ای شد.خیلـی زرنگ و پـر مهـارت بود انگارکـه بارهـا این کـار راکرده بود!سایمن
نزدیک تر رفت:(استیو؟)
استیو دست ازکارکشید:(تویی سایمن؟)
سایمن با خشم نفسش را بیرون داد:(اوف...!منو خیلی ترسوندی پسر!)
استیو از شدت شرم دستپاچه شد:(خیلی خیلی معذرت می خوام لطفاً منو ببخش!)
سایمن در راگشود:(چی شده؟چرا برگشتی؟)
(می تونم بیام توبگم؟)
سایمن عقب رفت:(البته...بیا تو!)
کـریس که در راه پـله برای پایین رفـتن با خودکلنجار می رفـت با صدای باز شدن کرکره نگران شد و بـا
عجله از پله ها سرازیر شدکه زمزمه ی آندو را شنیـد:(باور نمی کردم بیـدار باشی...نمی خواسـتم کسی رو
بترسونم...)
(مهم نیست,بگو چی شده؟)
(یک موضوعی بودکه می خواستم امروز باهات درمیون بذارم!)
(خوب صبح می گفتی حالا چرا؟)
(مجبور شدم...راستش...)
و مکث کرد.کریس باکنجکاوی پایین تر رفت و توانست سایه ی آندو را مقابل هم ببیند.استیو بدون آنکه
از وجودکریس باخبـر باشد,فـقـط از روی خجالت,بی اختـیار تن صدایش را پایین ترآورد:(صاحب خونه
بیرونم کرد!)
سایمن شوکه شد:(حالا؟!)
(دو مـاه بودکـرایه نمی دادم...مجبور بودم تمام ماهیانه ام رو برای مادرم بفـرستم...مریض شده و...)بغـض
گلویش را بدردآورد:(جایی رو ندارم برم می تونم امشب رو اینجا بمونم؟)
سایمن با دلسوزی گفت:(البته...تا هر وقت دوست داری!)
استیوآنچنان شاد شدکه با یک حرکت پر شور سایمن را بغل کرد:(متشکرم...خیلی متشکرم!)
کریس که چیزی نشنیده بود,متعجب از صحنه ای که می دید لحظه ای تامل کرد و بعـد خشمی بی عـلت و ناگهانی وادارش کرد برای جلوگیری از نشان دادن هر نوع عکس العملی به اتاقش فرارکند.
ویسکانسین:آگوست 2003
یک هفته طول کشید تا او برای مطمعن شدن به گوشهایش فرصت پیداکند.طولانی ترین روز کار را در
پیـش داشتند و پدرش احمقانه عمل کرده و اینرا در خانه ابرازکرده بود,خواهرش هم برای رفـتن به جشن
تـولد دوستش اجازه خواسته بود.پس مادرش تمام روز تنها بود!هنوز شروع به کار نکرده بـودندکه باز هم
سر پدرش غرید:(نباید اجازه می دادی بابا!حالا ماما تا شب تنها می مونه!)
پـدرش که تمام طول راه غر زدنهای پسرش را تحمل کرده بود با خستگی گفـت:(اما عـزیزم تولد بهـترین
دوستش بود و اون می خواست بره کمکش...مادرت که به تنها موندن عادت کرده و شکایتی نداره!)
البتـه که مـادرش عادت کرده بود و شکایتی نداشت!بناچار مشغـول به کار شد.دقـایـق به تـلخی و سخـتی
برایش سپری می شد.دل و عقلش او را به سوی خانه می کشید.میـدانست عصر وقتی همه به خانه برگردند
همه چیز مثل روز قبـل و روزهای قـبل خواهـد بود اما یا ظن او؟ظنی که نسبت به مادرش پیـداکرده بود و
خـواه نا خواه او را به نفرت می کشاند؟آیا او می توانست بقیه ی عمرش را با این ظن بگذراند؟نه!مطمـعن
شـدن در هـر چیـزی بهـتر از دو دلی بود.پـدرش مشغـول کار بود.به بهـانه ی خرید ناهـار سویچ ماشین را
گرفـت و راهی خـانه شد.وقـتی بالای خیابان پارک کرد باز دودلی وحشتناکی سراغش آمد.اگر حقیقـت
داشت و او مطمعـن می شد چه؟باید خودش حل می کرد یا بـه پدرش می گـفت؟منطـقی این بود پـدرش
تصمیم بگیرد قـبل از هر چیزی او زنش بود و اگر خیانتی وجود داشت مجازات کردن حق پدرش بـود اما اگر چیزی وجود نداشت و شک او بی مورد بود چه؟آنوقت همه چیز برای او سر جای اولش برمی گشت و زندگـی ادامه پیـدا می کرد.این آرزو فـرصت کامل شدن در دلـش پیـدا نکرد.پـسر درشت اندامی وارد خـیابان شد و به سوی خانـه ی آنها رفت.بنـد دلش پاره شـد.دیگر جای تامـل نبود.پـیاده شد و دوان دوان خود را به حـیاط رساند و مستقـیم به سوی هـمان پنجـره رفـت.باز هـم پنجره باز بود و پرده ها بسته!صداها همان بودند اما واضح تر از قبل...(دیرکردی!)
(مادرم گیر داده بود بمونم خونه و توی درسهای برادرم کمکش کنم)
(من هیچوقت نتونستم چنین مادری بشم!)
(بهتر!...راستی دخترت کجاست؟)
(رفته تولد دوستش و تا شب نمیاد)
زانـوهایش به لرز افـتاد و تمام وجـودش سرد شد.پس حـقیقت داشت!مادرش خیـانت می کردآنهم بایک
جوان همسن او!مکالمه ادامه داشت...(راستی برات یک هدیه دارم!)
(به چه مناسبتی عزیزم؟)
(مگه یادت رفته؟امروز اولین سالگرد عشقمونه!)
به دیـوارچسبید و پلک بر هم فشرد.یکسال!...نه او نمی توانست باورکند.خواب بود,دروغ بود,تـلویـزیـون بود...
یک لحظه به خودآمد.مقابل محل کار پدرش بود.تمام طول راه را دویده بود!
از مدتـها قـبل سایمن متوجـه شـده بود زن ثـروتمندی هـر روز بخاطر شاون به غـذاخوری می آید,زیاد
سفارش می دهد و هر بار شاون سر میز او می رسد,معطلش می کند,او را به حرف می کشد و با او شوخی
می کند و متوجه شده بود پیشنهادات مختلفی به او می دهد و او را برای قبولشان مورد فشار قرار می دهـد.
سایـمن اوایل بـاور نمی کرد زن قـصد بدی داشتـه باشد اماکم کم با سماجت و پافشاری درآمـدن و نگـاه
کـردن و طول دادن وعـده های غـذا,صحبت و شوخـی و تکـرار درخواستـها و اصرار برای قبـول,بالاخره
مطمعـن شد و مطمعـن بود شاون به ردکردن او ادامـه خواهد داد و حتی امـیدوار بود روزی با یک جواب
سخـت او را برای همیشـه از غـذاخوری بیرون انـدازد اما این اطمیـنان و امیـدش به زودی شکسـت!آنروز
مشتری زیاد داشتندکه یکی هم همان زن بود و شاید شاون فکرمی کرد به عـلت پر بودن جلوی پیشخوان,
سایمن متوجه نخواهد شدکه اینبارکاغذی راکه زن هر بار می نوشت تا به او بدهـد,گرفت!سایمن احساس
کرد زیر پاهایش خالی شد.زن با شادی و رضایت آنجا را ترک کرد و شاون هیجان زده و عجول کاغذ را
در جیب شلوارش فروکرد و راهی آشپزخانه شد.سایمن آنچنان ناراحت و عـصبانی شدکه پیشخوان را بـا
تمام افرادی که برای خرید نوشیدنی پـشتش صف بستـه بودند,رها کرد و در پی شاون به آشپـزخانه دوید.
شاون لیست یکی از مشتری ها را برای استیو می خـواندکه صدای سایـمن حرف او را قـطع کرد:(اون چی
بودگرفتی؟)
شاون با وحشت سر برگرداند.استیو وکریس هم...(چی شده سایمن؟)
نگاه پر خشم سایمن فقط بر روی شاون بود.دوباره و اینبارکلمه کلمه تکرارکرد:(اون...چی...بود گرفتی؟)
شاون آب دهانش را قورت داد:(هیچ...چی رو می گی؟)
ناگهان سایمن به سویش حمله ور شـد,با یک حرکت به کمربـند او چنگ انـداخت و او را به سوی خـود
کشید.شاون فرصت ممانعت کردن پیدا نکرد.سایمن به همان چابکی دست در جیب اوکرد و تکه کاغذ را
بیرون کشید.همانطورکه حدس می زد شماره تلفـن وآدرس بود!سعی کردآرام برخـورد کند اما نتوانست!
داد زد:(اینو برای چی گرفتی؟)
شاون که هنوز نتوانسته بود علت خشم سایمن را درک کند با صدای لرزانی گفت:(همین طوری...داد منم
گرفتم!)
سایمن با تمسخر خندید:(این شغل جدیدته؟...خودفروشی؟!)
شاون خشکید.استیو هم!کریس که برای اولین بار این روی ناشناخته و غـیرمنتـظره اش را می دید وحـشت
کرده بود.سایمن کاغذ را در مشتش مچاله کرد و به صورت شاون کوبید:(اینقدر به پول احتیاج داری؟)
شاون ناباورانه زمزمه کرد:(محض رضای خدا...تو چی داری می گی سایمن؟)
سایمن از او فاصله گرفت:(کمک می خواهی؟باشه!من کمکت می کنم!)و به سوی پیشبـند اضافی آویزان
بر دیوار رفت:(استیو...می تونی تنهاکارکنی؟)
استیو هم ترسیده بود:(می تونم!)
سایمن پیشبند را بست:(توکریس...برو پشت پیشخوان,جای من!)
کریس هم جرات مخالفت کردن نداشت:(باشه!)
و زود شیرآب را بـست و پیشبندش را بازکرد.سایمن به سوی میز رفت و مشغـول پرکردن سینی شد.شاون
هنوز منگ و هراسان بود:(لطفاً سایمن...این کار رو نکن!)
سایمن سینی را برداشت و راه افتاد اما شاون جلویش راگرفت:(تو در مورد من داری اشتباه فکرمیکنی...)
سایمن سر به زیر انداخت تا به صورتش نگاه نکند:(بروکنار!)
شاون ملتمسانه گفت:(اجازه بده توضیح بدم...)
اما سایمن او را دور زد و خارج شد.
***
عصر شده بود اما سایمن بدون لحظه ای وقفـه و یاکاهلی,کارکرده بود.نه حرف می زد و نه کسـی جرات
می کرد با او حرف بـزند و شاون دلگیرتر و متـفکرتر از همـیشه,سعـی می کرد پا به پای او به کارش ادامه
بدهد.استیو وکریس هم ساکت و نگران آندو را با نگاه تعقیب می کردند تا اینکه بالاخره سالن از مشـتری
خالی شد و فـرصتی برای استراحـت پیش آمد.سایمن در اتاق خودش بودکه شاون سراغش رفت.چند بار
در زد.می دانـست سایمن جوابش را نخـواهد داد پس بی اجـازه داخل رفت.سایمن بر روی تخـتش نشسته
بود و بر دفتر ضخیمی چیـزهایی می نوشت.شـاون تا نیمه ی اتـاق رفت:(سایمن بنظرم وقـتـشه با هم حرف
بزنیم!)
سایمن همچنان سر به زیر می نوشت:(فکر نکنم لزومی داشته باشه!)
شاون عصبانی شد:(نه...لازمه!تو باید به حرفهام گوش کنی!)
(خوب بگو!)
(اول به من نگاه کن!)
سایمن اهمیت نداد.شاون جدی تر تکرارکرد:(به صورتم نگاه کن سایمن!)
سایمن نگاهش نکرد:(حرفت رو بگو و برو!)
قهر او داشت شاون را بگریه می انداخت:(چرا بهم نگاه نمی کنی؟منکه کار بدی نکردم!)
سایمن به سردی گفت:(اما داشتی می کردی!)
(نه تو داری در مورد من اشتباه فکر می کنی!)
سایمن دیگـر نـتوانست تحمل کند و سر بلنـدکرد و بالاخـره به چهـره ی شرمگین و عـصبی اما شیـرین تر
شده ی اونگـاه کرد:(از یک زن متاهـل بـدکـاره شماره وآدرس گرفـتی تـو جای من بـودی چـطور فکـر
می کردی؟)
شـاون از نگـاه جـذاب و جـدی او دستپـاچـه شـد:(اون فـقـط پیشنهاد شراکت داد منم فکرکردم چون زن
ثروتمند و...)
سایمن با خـشم حرفـش را برید:(فـقط شراکت؟...فقط!؟احمـق نباش شاون چـنین زنـهایی به خواسته های
کثیفشون اینطور می رسند اول چیزی که تو می خواهی بعدکه بدستت آورد...)
(اوه خدای من!تو واقعاً فکرکردی من اجازه می دم یکی منو بخره؟)
(منم اجازه نمی دم حتی اگه تو هم بخواهی!)
شاون در هجوم ناگهانی احساسات قوی بخنده افتاد:(جداً؟یعنی اینقدر متوجه و مواظب من هستی؟)
سایمن دفتر را بست و بر روی تخت گذاشت:(نه فـقط تو اگه کریس و استیـو هم بخـواند یک قـدم غـلط
بردارند با من طرفند!)
بغضی ناگهانی گلوی شاون را بدردآورد.استیو راست می گفـت,آنها با داشتن هم خوشبخت بودند!زمزمه کرد:(لطفاً منو ببخش...نمی خواستم ناراحتت کنم!)
سایمن از جا بلند شد:(ناراحت شدن من مهم نیست من بخاطر خودت گفتم!)
شاون بغضش را فرو خورد:(نه برای من مهمه!)
سایمن لحظـاتی ساکت و متعـجب به چشمان پـراشک و زیبـای او خیره شد و بعد لبخـند زد:(اگه اینطوره
می بخشمت!)
***
شاون فکر می کرد باآن صحبت و معذرت خواهی همه چیز به جای اولش بر خواهدگشت.استیو وکریس هم که ازآشتی کردن آندو باخبر شده بودند همـین حدس را می زدند اما ساعتی بعدکه برای شام مشـتری
آمد باز سایمن پیشبندش را بست و به سالن رفت.شاون آنچنان شوکه و ناراحت شدکـه در پی اش دوید و
او را وسط سالن نگه داشت:(پس تو دروغ گفتی و منو نبخشیدی!)
سایمن گفت:(این مساله سوای مساله ی توست!)
شاون عـصبانی شد:(چـطور ممکـنه؟من بودم که از دست تنهـا بودن شکایت کـردم,من بـودم که پیشنهـاد
شریک پیداکردن رو دادم و امروز با این مساله زن ناراحتت کردم!)
(حالا نمی شه حرف زد بمونه شب!)
شاون ناگهان بیادآورد:(اوه نه!دفعه ی قبل وعده دادی اما زیرش زدی ایندفعه نمی تونی فرارکنی!)
(چه وعده ای؟)
(خودت رو نزن به اون راه!با من بیا...باید همین الان این مساله رو حل کنیم!)
و بـازوی او راگرفـت و به آشپزخـانه برد.استیـو نشسته بود و سالاد خـورد می کـرد.شاون به محـض ورود
سایمن را به سوی خود چرخاند:(من نمی خوام توگارسن باشی سایمن!)
سایمن با محـبت لبخـند زد:(ببـین شاون,پیـداکردن یک گـارسن مناسب شاید خیلی طول بکشه تا اونوقت
یکی باید فداکاری بکنه!)
(من می کنم سایمن...قول می دم از این بهترکارکنم و دیگه شکایت نکنم!)
(لزومی به فداکاری تو نیست,من می تونم این کار رو بکنم!)
شاون با خشم گفت:(نه نمی تونی!)
سایمن منظورش را نفهمید و شاون بدون احتیاط ادامه داد:(امروز تو رو زیرنظر داشتم...)
استیو بی خبربود:(نکنه تو رو هم انگولک کردند؟)
بناگه صدای کریس از سمت در شنیده شد:(من گارسن می شم!)
هر سه ناباور از حضور و حرف اونگاهش کردند و او بسیار جدی داخل شد,به سوی سایمن رفـت,دستش
را پشت سایمن برد و بنـدهای پیشبنـدش را بازکرد!سایمن نمی توانست چیزی بگـوید.هـر سه می دانستـند
بحث دیگر تمام شده!اگرکریس تصمیمی می گرفت و حرفی می زد محال بودکسی بتواند تغییرش بدهد.
کـریس پیشبنـد را به دورکمر خود بست و راهی سالن شد.در چهـره ی شاون و استیو رضایت درخشـیدن
گرفت اما سایمن ناراحت شده بود.پس بدون هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد و به جـای قبلی اش,پشت
پیشخوان رفت.
***
شب شده بود و یک روز دیگر رو به پایان بود.همه آخرین کارها را می کردند.استیو ظرفها را می شست.
شاون درکمک به اوخـشک می کرد.سایـمن در سالن بود و روی پیشخـوان را جمع می کرد وکریس قبل
از تی کشی صندلی ها را بر روی میزها برمی گرداند.سایمن زیر چشمی او را می پایید.از وقتی استخدامش
کرده بود هـزاران سوال داشت که هـر روز برتعـدادشان افـزوده می شد و تنـها چیزی که از او می دانست
مجرم بودنش بود!(کریس!)
(بله؟)
نمی دانست چطور شروع کند:(من می دونم تو ازکارشاون خوشت نمیاد...)
کریس به کارش ادامه می داد:(اما یکی باید فداکاری بکنه!)
(این انتخاب من بود و نمی خواستم تو رو مجبورکنم...)
(می دونم!)
(پس؟)
کریـس دست ازکارکشـید و به او نگـاه کرد:(خیلی وقـته فداکاری نکردم سایمن...بذار یادم بیفتـه چـطور
احساسیه!)
تـیر نگاه و حـرف پرتـاثیـرش تا اعمـاق قـلب سایمن رفت و لبخند پردرکی بر لبهایش آوردکه کریس را
هـیجان زده و خجـالت کرد.ورود ناگهـانی شاون مسیـر نگاه آنـدو را قـطع کرد:(من دارم مـی رم...کاری
ندارید؟)
کـریس سرکارش برگشـت و سایـمن به شاون اشـاره داد برود و تشـکرکند و شـاون با وجود نارضایتی به
سوی کریس رفت.استیوکت به دست میان چـهارچـوب در منتـظر بود.منـتظر درخواست شاون برای راهی
شدن و یا درخواست سایـمن برای مانـدن!ساکش را داخل وان حمام مخـفی کرده بود چون نمی خواست
مقـابل کریس و شاون هم آبرویش برود و از طـرفی مطمعن بود بعد از مسایلی که آنـروز پیـش آمده بود, سایمن دیشب و بی خانه ماندن او را فـراموش کرده است و او نیاز شـدید و مبرم به کمک سایـمن داشت.
باآنکه آنروز مخفیانه برای پیداکردن اتـاق با چـند جا تماس گرفـته بود اما نتـیجه ای نگرفـته بود.از طـرفی
صاحب خانه تمام اثاثیه ی دست سوم او را به حساب کرایه ی عقب افـتاده ی او برداشته بود و اگـرسایمن
کاری نمی کرد او جایی برای رفـتن نداشت و مجـبور بود شب را در پارک روبرویی بگـذراند.تنها چیزی
که او را دو دل و نگران می کرد شرمنده شدن در حـضور شاون وکـریس بود!شاون تا یک قـدمی کریس
رفت و ایستاد:(متشکرم!)
کریس پشت به او به کارش ادامه داد:(من بخاطر تو نکردم!)
شاون آهسته و پرتمسخرگفت:(می دونم...عشق بد دردیه!)
کریس قد راست کرد و به او زل زد.شاون با بی اعتنایی ادامه داد:(منم سایمن مجبورکرد تشکرکنم وگرنه
من...)
اینبارکریس گستاخانه زمزمه کرد:(می دونم...عشق بد دردیه!)
لبخند شیطنت باری بر لبهای شـاون نقش بست که کریس را شوکـه کرد:(پس همدیگـه رو خـوب درک
می کنیم!)و چشمکی زد و برگشت:(خوب بچه ها خداحافظ!)
استیو نفسش را نگه داشت و به شاون خـیره شد اما بجای اوکـریس که از دیـشب به بعد نسبت به استیو هم
لج پیداکرده بود,حرصش را سر او خالی کرد:(تو نمی ری استیو؟)
شاون ایستاد:(اگه می خواهی بیا با هم بریم؟)
استیو در دل به کریس فحش داد:(میام...)وکتش را پوشید:(شب بخیر بچه ها...)
و با دلسردی کشان کشان بطرف شاون راه افتاد.کریس دست ازکارکـشیده بود و رفتنشان را با لذت تماشا
می کردکه صدای سایمن مانع خروجشان شد:(صبرکنید...یک چیزی یادم رفت...)
نور امیدی بر دل استیو تابید.هر دو ایستادند و سایمن خود را رساند:(می خواستم یک پیشنـهادی بهـت بدم
استیو...)
استیو به سختی خندید:(در چه موردی؟)
(شـاون مجبـوره بخـاطر خـانواده اش خـونه بره اما تو تـنهایی...چرا اینـهمه راه رو بی خـودی می ری و بر
می گردی؟چرا همینجا پیش ما نمی مونی؟حالادیگه وظایفت سنگین تر شده اینطوری صبح هم می تـونی
به کارهات برسی از طرفی پول کرایه ی اتاق هـم توی جیبت می مونه!بالا روبروی اتـاق کریس یک اتاق
دیگه هست جای قشنگی نیست اما اگه بخواهی می تونی اونجا بمونی...خوب چی می گی؟)
استیو از شدت شوق کم مانده بود بپرد سایمن را ببوسد:(من...نمی دونم که...یعنی اگه تو می خواهی...)
و هیجانش را به زحمت کنترل کرد.سایمن لبخندآشنایش را به لب آورد:(من می خوام!)
کریس دیگر نتوانست تحمل کند.حالامی فهمید علت این درخواست سایمن مربوط به نزدیکی بی مفـهوم
دیشب آندو بود.چقدر سایمن زیرکانه و عاشقانه عمل کرده بود!محکم تی را به زمین کوبید و به سوی پله
ها دوید.هـر سه متعجـب از این حـرکتش به هـم نگاه کردند.شاون که دیگر شدت علاقـه و حسادت او را
کشف کرده بود پیش خود خندید:(عشق بد دردیه!)
سایمن با تعجب سر برگرداند:(تو باکی هستی؟)
شاون هل کرد:(با خودم!)
استیو هم تعجب کرد:(تو عاشق شدی؟)
شاون لبخند زد:(چه جور هم!)و زیپ کاپشنش را بالاکشید:(اگه تو می مونی من برم؟)
استیو جواب نداده سایمن گفت:(آره فـعلاً چند شب بمونه تاکریس راه بیفتـه بعد...)و به شوخی به شانه ی
استیو چنگ زد:(این یک فداکاری رو هم استیو بکنه!)
استیو از شدت شرم و شوق خندید و سر تکان داد.شـاون هم با شادی که هیچـکدام علـتش را نمی دانست
دست درازکرد:(پس کلید رو به من بدید...)
استیو از جیبش بیرون کشید:(صبح می تونی زود بیایی؟)
شاون کلید راگرفت و خندید:(زودتر از همه ی شما!)
و خوشـحال خارج شد.استـیو در حالی که به بـسته شدن کرکره تـوسط شاون نگاه می کرد,بـه سختی لب گشود:(نمی دونم چی بگم سایمن و چطوری ازت تشکر بکنم...امیدوارم یک روزی بتونم جبران کنم...)
شاون کرکره را هم قـفل کرد و برایش دست تکان داد و رفـت.استیو متعـجـب از جواب ندادن سایمن به
پشت سرش نگاه کرد و او را در حال ورود به دستشویی دید!
تا وقتی وارد اتاقش نشده بود متوجه کاری که کرده بود نبود اما وقـتی در پشت سرش بسته شـد واو در
تاریکی حبس شد,ترس قلبش را فـراگرفت.چـرا ناراحتی اش را بروز داد؟چرا بهـانه ای درست نکرد؟چرا
فرارکرد؟اصلاً چرا ناراحت شده بودکه؟چنگال نگرانی روح او را در برگرفت.لعنت گویان به خود,لـباس
هایش را درآورد و به سوی تخت رفت.برای لحظه ای تصویر خود را درآینه ای که بر درکمدش بود,دید
و با ناباوری به خود خیره شد.خودش بود,کـریس گیلمور زخم خورده و بی احساس با چشمانی انتقام جو
و سرد و چـهره ای سخـت و سنگی و دهانی که دیگـر لبخـند زدن بلد نبود!یعـنی آن شخصی که لحظه ی
قـبل چنان عکس العمل مسخـره ای به چنان مورد بی اهـمیت و مسخـره تری نشان داده بود هـمین کریس
گیلمور بود؟نگاهش بر سینه ی لختش چرخید.پوست خالکوبی شده ی روی قـلبش با هـر ضربه می لرزید
و او را یاد بزرگـترین درد زندگـی اش,درد خیانت می انداخت!هر قـدر هم خالکوبی روح مرگ را نشـان
میـداد نمی توانست حقیقت زنده بودنش را مخفی کند.قلب او هنوز هم می تپید,تپشهایی متفاوت از تلمبه
زدن خـون!دست بر رویش گـذاشت و از خـود پرسید,چـرا؟برای یک نفـر؟چه کـسی؟سایمن؟ضربات را
محکمتر حس کرد پس او بود امـا چرا؟دوباره سر بلـندکردو اینبار شخـص دیگری درآیـنه دید.پسـری با
چهره ای پر مهر و نگـاهی گرم و لبهایی که برای یک لبخـند فـراموش شده باز می شدند.ناگهان از چهـره
ی بیگانه شده ی خودآنچنان ترسیدکه مشتش را بلندکرد و برآینه کـوبید.آینه از هـر جهت ترک برداشت
و درکمد قوس پیداکرد.
پنسیلوانیا:می 2001
بنظر می آمد هر دو در خواب بودند.در را بیشتر بازکرد وکیسه را پای تخت دید.پاورچین پاورچین داخل رفت وآنرا برداشت.برای یک کیسه طلا زیادی سنگین بود.به صورت پدرش نگاه کرد.حتی درخواب هم
خسته و بیمار بنظـر می آمد.دلش برای او سوخت.شاید وقـتی متوجه می شد در اول بخـاطر از دست دادن
ثروت راحت,خشمگین و ناراحت می شد اما بـعد حتماً درکش می کرد و از اینکه پسرش او را از خـطر و
بی آبـرویی نجات داده,شرمگـین و راحت می شد و حـتی به او افـتخار می کرد.عقب عقب از اتاق خارج
شد و بدون آنکه حتی یک نظر داخـل کیسه را نگاه کند,با عجـله به سوی در دوید اما هـنوز یک لنگه ی
کفشش را نپوشیده بودکه صدای خشمگین نامادری اش او را نگه داشت:(صبرکن لعنتی!)
چراغها روشن شد و او با وحشت برگشت.پدرش خـواب آلود در چـهارچوب در اتاقـشان ایستاده بود و با
تعجـب وگیجی او را نگاه می کرد.نامادری اش حمله ور شد وکیسه را از دست اوکشید:(کی به تو اجـازه
داد به اینها دست بزنی؟)
ناامیـد و خسته کیسه را رهاکرد.موفـق نـشده بود!نـامادری اش داد و هوار براه انداخته بود:(به چه جرات و
اجازه ای میایی اتاقمون و دزدی می کنی؟بی شرم!نمک نشناس!حرامزاده!)
دیگر نتوانست تحمل کند از شدت خشم بخنده افتاد:(من نمی دزدیدم می بردم پس بدم!)
پدرش تلوتلوخوران تا وسط سالن آمد:(تو چکار داشتی می کردی؟)
او بجای پدرش خجالت می کشید:(می بردم پس بدم...لطفاً بابا...اون پول کثیفه,خودتو,ما رو بدبخت نکن بذار ببرم پس بدم!)
نامادری اش از ترس منصرف شدن شوهرش غرید:(تو از هیچی خبر نداری پس خفه شو!...اورایلی هـر ماه
از حقوق پدرت کم می کرد و حالامی خواد اخراجش کنه این پول حق ماست...)
حرفش با صدای ملیسا قطع شد.در پای پله ها بود:(چی شده؟)
مادرش کیسه را به اتاقشان پرت کرد و به سوی او رفت:(هیچی نشده!برگرد سرجات!)
می توانست ازگوشه ی چشم هیکل کوچک و زیبایش را در لـباس خواب صورتی رنگش ببیند اما سر بـر
نگرداند.از دور شدن نامادری اش استفاده کرد وآهسته و ملتمسانه به پدرش گفت:(خواهش می کنم بابا...
وضع ما خوبه و به این پول احتیاج نداریم نذار مجبورت کنه خطاکنی...)
پـدرش جواب نداد امـا او می توانست دودلی و شرم و نگرانی را از نگـاهـش بخوانـد.نامادری اش متـوجه
سکوت و تـفکر شوهـرش شد و با تمسخـرگـفت:(چیه می خواهی از پسرت دستور بگیری؟اجازه می دی
اون برات تکلیف تایین کنه؟زحمتها تو هدر بده؟چرا چیزی به پسرت نمی گی؟)
پدرش باز هم سکوت کرد.امید رفته اش دوباره برمی گشت.او به پدرش مطمعن بود:(بابا؟)
پدرش سر به زیر انداخت:(برو اتاقت!)
استیو تمام شب بیدار بود.باآنکه سایمن با پتوهای اضافی,تخت موقتی اما راحتی برایش درست کرده بود
اما شور و شوق آنجا بودن اجازه ی خواب به او نمی داد.بالاخره سقـفی امین و هـمیشگی بالای سر داشت
بدون تـرس از غـریبه ای که وقت و بی وقت پشت در اتاقش بیاید و با مشتهای محکم به در بکوبد و او را
در مقابل بقیه ی ساکنین آپارتمان به باد کثیفترین فحشها بگیرد.چقدر عالی بود دانستن اینکه می تواند هـر
صبح باآرامش بیـدار شود,بـدون هیـچ عجـله ای چیزی بخـورد,آنهم با بقـیه,و بـدون طی کـردن مسیـری
طولانی سرکـارش حاضر شـود در حـالی که نه تنهـا ذره ای ازآبرویش نرفـته بود بلکه طرز پیشنهـاد دادن
سایمن او را فـداکار و بی نیاز معـرفی کرده بود و او بخـاطر این لطف بی دریغ سایمن خود را تا دم مرگ
مدیون او حس می کرد.
کریس هـم بیـدار بود.باآنکه تمام سعـیش راکرده بود تا طرف دیگـر تخت غلت نزند تاآینه ی شکسته را
نبیند و یاد سایمن نیفتد اما نتوانسته بود!این طرف تخت باآن طرفش هیچ فرقی نداشت فکر سایمن در همه جا بود و او دیگر نمی توانست فرارکند و این جدی تر شدن مساله را نشان می داد.می دانست بخاطرماندن
استیو حق ناراحت شدن نـداشت اگر هم داشت حـق عکس العمل نشان دادن نداشت!هر قـدر هم از مورد
محبت قرارگرفتن متنفر بود,سایمن با او این کار راکرده بود و می کـرد و او باآنکه نمی خواست اما خـود
را مدیون او احساس می کرد و شاید امیدوار بود او برای سایمن تک باشد اما حالا می دید شخـص دومی
هم وجودیت پیداکرده یعنی همیشه بوده و او نمی دیده و حتی شاید سومی و چهارمی هم درکارباشد!پس
این اخلاق او بود...خوب بودن!دست بر سینـه اش کشید.انگـارکه درد سوزن راکه مکرراً در پوستش فـرو
رفـته و خارج شده بـود,حس می کرد.یعـنی دوست داشت برای سایمن تک باشـد؟یعـنی این درد رقـابت
بود؟درد حسادت؟
سایمن هم نخـوابیـده بود.حتی اگـر می خـواست,که می خـواست,نمی تـوانست!دیگـر شب برایش معنی
نداشت,تخت هم,خواب هم!نشسـته بود و مثل هـر شب می نوشت.حرفـهایی داشت که بایدگفـته می شد.
حرفهایی که شنونده نداشت اما او دوست داشت بگوید تاآرام شود.از احساسات پردردش,امیدهای ویران شده اش و تنهـایی تلخـش بگویـد تاآرام شود وکسی جز دفـتر خاطراتـش را نداشت.می نوشت"می دانم
زمانم هر روزکمتر می شود و با این درآمدکم هیچوقت شانس پس انداز کردن نخواهم داشت..."
ساعت شش و نیم صبح بود.شاون در راهروکفشهایش را می پوشیدکه شورا خود را به او رساند:(بذار منم
بیام شاون!)
شاون با عصبانیت به سویش چرخید:(برگرد و بگیر بخواب!)
شوراکودکانه از بازویش آویزان شد:(خواهش می کنم...)
شاون غرید:(نه!)
(بابا نمی فهمه...می تونم به بهانه ی کمک درسی به جودی,بیام رستوران پیش توکارکنم!)
(گفتم نه!)
شورا دلگیر رهایش کرد و شاون پشیمان و دلسوز به چشمان آبی خواهرش خیره شد.انگارکه مقـابل آیـنه
ایستاده بود!زمزمه کرد:(گارسن استخدام کردیم!)
***
اولین روز برای کریس به سخـتی شروع شد.هـر سه می توانستند بـبینند دهانی که اکثراً بسته بود و از این
بـسته بودن رضایت کامل داشت حالا به زور مشـتری ها باز می شـد.این تک مـوردی بودکـه سایمن را از
عـذاب وجدان می رهاند!چـون می دانست روبرو شدن با انسانهای متفاوت و متعـدد بر روح گوشه گـیر و ایرادگیر او تاثیر خواهدگذاشت!شاون هم بخاطر داشتن عـلت برای زود خارج شدن از خانه,قـبل از بیـدار
شـدن پدرش و قبل از شنیدن ناله و توهین و شکایتهایش,خوشحال بود و هم بخاطرکمک کریس و سبک
شدن کارهایش!استیو هم بخاطر شروع زندگی بی دغـدغه درآنجاآنقدر خوشحال بودکه سنگینی کارهای اضافی کریس راکه بر او محول شده بود,حس نکند.
یکهفته به همین منوال گذشت.اوضاع همانطورکه تخمین زده شده بود رو به بهبودی می رفت.حالا دیگر
اکثر میزها پر می شد و چند دلاری بیشتر,غیر از حقوق و هذینه ی خرید,به پس انداز می رفت.آخر هـفـته
سرشان آنقدر شلوغ بودکه تا ساعت چهار بعد از ظهر وقت نکردند ناهار بخورند.وقتی بالاخره سالن خالی
شد,شـاون وکریس خستـه وگـرسنه برگشتند و استیو باقی مانده ی سیب زمینی و سوپ و سالاد را بر روی
میـز چید.هنـوز شروع نکرده بـودندکه سایمن در میان در ظـاهـر شد.پالتـوی سبز رنگـش را بتـن داشـت و
مضطرب بنظر می آمد:(بچه ها...من یک جایی می رم,زود برمی گردم فقط...)
استیو با تعجب وسط حرفش پرید:(حالا؟اما ناهار...)
(میل ندارم!)
(دیشب شام نخوردی!)
شاون هم شوکه شده بود:(صبح هم فقط یک فنجون قهوه خوردی!)
سایمن جـدی تر و عجـول تر ازآن بودکه جـوابشان را بدهـد:(اگه دیـرکردم ممکنه یکیتون موقتاًجای منو
بگیره تا من برگردم؟)
کریس زمزمه کرد:(خیلی خوب!)
(پس فعلاً خداحافظ!)
و به سرعت خارج شد.استیو با خشم به سوی در دوید:(بیا بشین سایمن...مسخره بازی در نیار!)
و حرفش باکوبیده شدن در نصفه ماند.تا دقـایقی هیچـکدام نه حرف زدند نه کاری کـردند تا اینکه استیـو
سکوت را شکست:(اون یک چیزی اش شده مگه نه؟)
هیچکدام جواب ندادند فقط شاون خنده ی تلخی کرد و سـر به زیر انداخت.استیـوکه تازه متوجه قـطعات
پازل می شد,نگرانتر پرسید:(شماها چیزی می دونید؟)
باز هیچکدام حرف نزدند.پس می دانستند!استیو عصبانی شد:(اون چشه؟)
بالاخره کریس هم غرید:(هیچکدوم نمی دونیم!حالا می شه غذاتو نو بخورید؟مشتری میاد می مونیم!)
و برای خودکمی سوپ کشید.استیو نگرانتر ازآن شده بودکه دست بردارد:(یعنی هیچکدوم نپرسیدید؟)
نهایـتاً شاون هم عصبانی شد:(اون نمی خواد ما چـیزی بدونیم!...مگه نمی بینی چـطورقایم می کنه؟تو فکر
می کنی اگه بپرسیم جواب می ده؟)
استیو داد زد:(اما یکی باید بپرسه!)
کریس به تندی سر بلندکرد:(چرا باید بپرسیم؟مگه به ما مربوطه؟)
انگارکه به خودش می گفت و از دیگران جواب می خواست و استیو جوابش را داد:(لعنت به شـما!معلومه
که مربوطه!ما زندگی مونو مدیون اون هستیم و اون دوست ماست!)
بله دوست!حقیقت هر قدر هم تلخ و ناپسند بود این بود!استیوکم مانده بود بگرید:(و اون باید به ما بگه!)
شاون زیر لب گفت:(من سعیم روکردم اما...)
نگاه کریس و استیو به سوی او چرخید و او با خشم کامل کرد:(اما اون فرارکرد!)
استیو با نگرانی پرسید:(هیچی نگفت؟)
شاون سرش را به علامت نه تکان داد.زمزمه ی کریس هر دو را ترساند:(اگه می تونست حتماً می گفت!)
شاون سر بلندکرد:(منظورت چیه؟)
کریس با تمسخرگفت:(احمق نباشید!اگه می دونست می تونیم کاری بکنیم حتماً از ماکمک می خواست
معلومه کاری ازکسی ساخته نیست!)
و یک لحظه متوجه شد هیـچوقت از این جهت فکر نکرده!شـاون هم وحشت کرد.یعـنی ممکن بود عـلت
فـرار سایمن این باشد نه اعتماد نکردن؟بغض گلوی استیو بادکرده بود:(این...این فـقـط...یک احتماله مگه
نه؟)
و سکوت جواب او بود!
***
دم پنجره ایستاده بود و سگ کوچک و سفیدی راکه همراه صاحبش از خیابان می گذشت نگاه می کرد.
بازآن جملات لعنـتی درگـوشش طنیـن انداخت"اگه نمی خـواهی شاهد مردنش باشی بده ببرم یک جای
دور,یک جای قشنگ,اونجا باآرامش می میره!"یک جای دور...یک جای قـشنگ!باز هم خواست بخـود
بخندد اما درد وادارش کرد دندان بر هم بفشارد و در دل بخندد!با باز شدن ناگهانی در,از تفکراتش خارج
شد.بوریس بود.روپوش پزشکی به تن و چند صفحه ورقه بدست داشت:(مطبم رو پسندیدی؟)
سایمن از پنجره فاصله گرفت:(آره کوچیک اما نورگیره...فقط بیمارستان از نظر بهداشت کمبود داره!)
بوریس خود را به میـزش رساند و در حالی که کاغـذها را زیرکلاسـورش فرو می کردگـفت:(منم متوجه
شدم اما چون تازه واردم نمی تونم به این زودی انتقادکنم!)
نگاه سایمن متوجه ورقه ها بود:(چطور شد اومدی اینجا؟)
بوریس به صندلی ها اشاره کرد:(نمی دونم...انتقالی دادند!)
سایمن نشست:(از پورتلند درست به هندرسون!انتظار داری باورکنم؟)
بوریس هم روبرویش نشست.لبخند شرمگینی به لب داشت:(لوس نشو!خودت می دونی برای چی اومدم!)
سایمن هم با خجالت خندید:(باورم نمی شه!)
(منم!)
و هر دو خندیدند.مدتی به سکوت گذشت.نگاهشان بر هم بود.لبخند سایمن کمرنگ تر شد:(خیلی خوب
جواب چیه؟)
بوریس به شوخی گفت:(باید فکرکنم!)
سایمن هم به خشکی خندید:(اونکه چه بخواهی چه نخواهی مال منی!)
(اینطور بنظر میادکه تو مال منی!)
سایمن منـظورش را نفـهمید و بوریس سعی کرد خـونسرد باشد تا بتـواند این آرامش را به او انتـقال بدهد:
(برات برگه صادر کردند...باید بستری بشی!)
لبخند سایمن بجای خشک شدن عمیق تر شد:(پس وضعم اینقدر خرابه؟)
(باید هر چه زودتر عمل بشی سایمن...شانست هر روزکمتر می شه!)
(من کی شانس داشتم که حالاکمتر بشه؟)
(ببین سایمن...من امروز فقط بخاطرآزمایش دادن تو رو اینجا نکشوندم...)
(می دونم چی می خواهی بگی...)
(خوب؟قبول می کنی؟)
(درکم کن بوریس من نمی تونم!)
بناگه بوریس داد زد:(چرا؟لعنت به تو چرا؟)
سایـمن سر به زیر انداخت و سکوت کـرد.بوریس با هـمان شدت خـشم ادامه داد:(اینجا مساله ی مرگ و
زندگی در میونه پول چه ارزشی داره؟)
(من دارم با شرایطم کنار میام!)
(مرگ کنار اومدنی نیست سایمن...بذارکمکت کنم)
(تو تنها نیستی بوریس,تیریشا هم هست,اون حالا دیگه همسرته...شریک زندگی ات...)
(تو هم دوستمی...ازم انتظار داری بشینم و شاهد مردنت باشم؟)
سایمن جواب نداد و بوریس اضافه کرد:(تو جای من بودی چکار می کردی؟)
سایمن از جا بلند شد:(من دیگه باید برم!)
(بشین سایمن!)
(حرفی نمونده بوریس!من جوابم رو دادم!)
(اگه از تیریشا رضایت بگیرم چی؟)
(نمی خوام مجبورش کنی!)
(اگه قراره اون درکم نکنه اگه اون همون انسان فداکاری نباشه که من می خوام پس لایق من نیست!)
(حالا هم ازم انتظارداری اجازه بدم زندگی تو ویران کنی؟اونم بخاطر یک احتمال پنجاه درصدی؟)
(می ارزی سایمن...بخدا بیشتر از اینها می ارزی!)
و اشک در چشمانش حلقه زد.سایمن شوکه شد اما خود را نباخت:(خداحافظ!)
و با یک جهش خود را به میز رساند و ورقه ها را از زیرکلاسوربیرون کشید.بوریس از جا پرید:(نه,به اونها
دست نزن!)
اما سایمن جا خالی داد و میز را دور زد تا خـود را به در برسـاند.بوریس هم از این طرف دور زد و خود را
جلویش انداخت:(نمی تونم اجازه بدم بری...توکه منو می شناسی!)
سایمن زمزمه کرد:(بر می گردم بوریس...)
(دروغ می گی!)
(می دونی که تو هم نمی تونی منو نگه داری....تو هم منو می شناسی!)
بله می شناخت!(پس قول بده برمی گردی!)
سایمن راه افتاد.بوریس غرید:(قول بده سایمن!)
اما سایمن به سرعت خارج شد.
***
کریس پشت پیشخـوان بود و در سالن غیر از سه نفرکه پشت یک میز نشسته بودند و سفارشهایشان داده
شده بود مشتری دیگری نداشتند.استیو هم درآشپـزخانه بود.به ساعت نگـاه کرد.شش ونیم بود.شاید هـنوز
وقـت داشت.مخفیـانه وارد راهرو شد و خود را به اتاق او رساند.قبلاً هم آنجا را دیده بود.مکان کوچک و
گرم و ساده که غیر از یک تخت خواب و میز سر تخت و یک کمد رنگ و رو رفته,چیز دیگری نداشت
بی معطـلی خود را به کمد رسانـد و درهایـش را یکی پـس از دیگـری بـازکرد وگشت.غـیر از لباس چیز
دیگری نبود.یک لحظه پشیـمان و دودل شد.این کار بد و اشتبـاهی بود اما مگر چاره ی دیگری داشت؟او
باید حقیقت را می فهمید.نگرانی بقدرکافی خسـته اش کرده بود.به سوی میز سر تخـت رفت و تک کـشو
اش را بیرون کشید و برای لحظه ای از دیدن آنهمه دارو و شربت وحشت کرد!پس حقیقتی وجود داشت!
چنـد بسته را برداشت و بررسی کرد.اسم هیچکدام را نشنیده بود!قلبش شروع به لرزیدن کرد.صدای زنگ
ساعت سالن او را بیادکمی وقـتش انداخت.با عجله قـرصها را سر جایش ریخت وکشو را بست.نگاهش را
چـرخاند.غـیر از تخت چیز دیگری نمانده بود.خم شد رو تختی راکنار زد و بالش را بلندکرد.بله آنجا بود.
خودش بود.هـمان سالنامه ای که هفته ی قبل در دستش در حال نوشتن دیده بود!با تردید برداشت وگشود
تـمام صفحات تا نیمه با خـط درشت و خـوانایی پر شده بود.صفحـات اول را ردکرد.نمی توانست به خود
اجازه دهد در مورد زندگی خصوصی اش فضولی کند.فقط در مورد این مخفی کاری های اواخر!به اکتبر
رسید و یک سطر از روزهای اول را خواند"نمی دانم درکدام ایالت است فـقط می دانم میلیونها دلار پول
دارد اگر می تـوانستم پیدایش کنم شاید می توانسـتم از اوکمک بگیـرم امـا او اصلاً سراغـم را نمی گیرد.
می دانم دیگر نمی خواهد مرا ببیند.خدایا چقدر درد قلب شکسته بزرگ است..."نفسش را نگه داشت آن
درد را او هم احساس می کرد.چند صفحه ورق زد به نوامبر رسید"امروز برای رستوران مشتری آمد.قیمت
خوبی پیشنهاد داد اما چون بچه ها به اینجا وابسته اند دلم نیامدبفروشم.ظهر بانک رفتم اماآنها هم برای وام
شـرایطی گذاشتند که از توان من خارج بود پس آن تیرم هم به خطا رفت!"به صفحات آخر تر رفـت.خط
ریزتر و ناخواناتر شده بود"حداقل شصت هزار دارم و تنـها بیست و چـهار هـزار پس انـداز دارم از طـرفی
وضع مالی همه خراب است و من چـاره ای جز تسلیم و سکوت و انتظـارندارم.امشب باز هم کریس به من
سر زدنمی دانم هدفش چیست؟شاید قصدکشتنم را دارد!علت اینطور فکرکردم نه به مجرم بودن او مربوط است و نه به ترس و ناامیدی من.نمی دانم؟فـقـط امیدوارم واقعاً چـنین قصدی بکند و من را از این زندگی
پر درد نجات بدهد" دستهای شاون به لرز افتاد.مجرم؟زندگی پر درد؟!باز ورق زد"می دانم زمانم هر روز
کمتـر می شود و با این درآمدکم هیچـوقـت شانس پس اندازکردن نخـواهـم داشت"شاون کم مانـده بود
دیوانه بشود.او پول را برای چه می خواست؟آنهم اینقدر زیاد؟بناگه صدایی در اتاق طنین انداخت:(چیزی
می خواهی شاون؟)
سایمن بود.شاون احساس کرد دنیا بر سرش خراب شد.آنچنان هل کردکه دفتر را بر روی تخت پرت کرد
و چند قدم عقب دوید:(اوه سایمن...من فکرکردم...یعـنی دنبال یک چـیزی می گـشتم فکرکردم شاید تـو
داشته باشی...)
سایمن خـونسرد بنظر می آمد.در را بست و به سوی او راه افـتاد.شاون دیگر قـدرت نگاه کردن به صورت
او را نداشت پس سر به زیر انداخت و منـتظر تنبیه او ماند چون می دانست هیچ بهانه ای کارساز نبود و هر
چـه سایمن می گفت و یا می کرد,حـقش بود!سایمـن روبروی او رسـید:(می دونم دنبال چی می گردی...
بگیر!)
منظورش را نفهمید.سر بلند نکرده یک دسته ورقه به سویش دراز شد.نگرفت اما جرات کرد و به چهره ی
سایمن نگاه کرد.آرام اما غمگین بود.نیازی به نقش بازی کردن و دروغ بافتن نبود.ذاتاً همه چیز عریان بود
با شرم سر تکان داد:(من فقط جواب می خواستم...)
سایمن لبخند خسته ای زد:(می دونم...بگیر!جوابت اینه!)
شاون هنوز مطمعن نبود اما مجبور بود بگیرد وگرفت.سایمن زمزمه کرد:(فقط لطفاً بین ما بمونه!)
شاون نگـاهی به ورقـه ها انداخت.نتـایج آزمایش بـیوپسی بود.از روی شک و تعجـب یک نگـاه دیگـر به
سایمـن انداخت از چشمان معـصوم و ساکـتش خـوانده می شد بر خلاف انـتظار حتی ذره ای ته قـلبش از
دست او عصبانی نبود.پس ورقـه ها را خواند.فـقـط چند لغت در هـمان صفحه ی اول به چشمش خـورد و
احساس بی هوشی کرد.بی اختیار لب تخت نشست و برای لحـظه ای چـشمانش را بسـت.حـدسش را زده
بود اما هـیچ فکر نمی کرد مطمـعن شدن تا این حد او را بشکنـد.دقـایق بسیار طـولانی به سکوت گذشت.
شاون قدرت نداشت ادامه ی نوشته را بخـواند.دستهایش شـل شده وسط زانوهایش آویزان بود و ورقه هـا
به زحمت لای انگشتان سرد شده اش مانده بود تا اینکه دست نوازشگر سایمن را لای موهایش حس کرد:
(شاون...)
شـاون به تندی و خشونت سرش را عـقب کشید و با صدای زخمی زمزمه کرد:(حالا اینـو نشونم می دی؟
حالاکه مجبورت کردم؟...حالاکه مجبور شدی؟)و نگاه پر خونش بالاآمد و بـر نگـاه پر درد سـایمن قـفل
شد:(من چقدر احمق بودم که فکر می کردم دوستمون داری!)
سایمن با ناراحتی و تعجب زمزمه کرد:(اما من دوستتون دارم!)
شاون از جا پرید و دادکشید:(دوستمون داری؟!اینه دوست داشتن تو؟!)
و ورقه را به طرفش پرت کرد.سایمن چشم در چشمان پر اشک شاون لبخند خسته ای زد:(چون دوستـتون
دارم نخواستم ناراحتتون کنم...)
اینـبار شاون شوکه شد!سایمـن با علاقه دست درازکرد وگونه ی شاون را نوازش کرد:(اینه دوست داشـتن
من!)
شاون با خشم به مچ دست او چنگ انداخت اما نتوانست کنار بزند.اشک شرم و غم و عـشق برای سرازیـر
شـدن در پلکهـایش تـقلا می کـرد اما او نمی تـوانست به چـشمانش اجـازه ی ناراحت کردن عـزیزتـریـن
دوستش را بدهدگـر چه دیـر بود اما بالاخره دوست داشتـن را یادگرفـته بود.وحـشیانه دست او را به سوی
دهـانش کشید و بوسه ای محکم بر انگشتان سرد و سفیدش زد.لبخند بر لبهای سایمن منجمد شـد.شاون به
سرعت رهایش کرد و از اتاق بیرون دوید.
آریزونا:جولای 2005
تقریباً یک ماه گذشته بود اما نه گلوریا دست از او برمی داشت و نه دوستش فـیلیپ.گـلوریا ازآن طرف
با نامه ها,تلفـنها وآمدنهای مکـرر به داروخانه او را مورد فـشار قرار می داد و فیلیپ از این طرف با اصـرار
کردنها و هیجان آوردنها و نصایح عاشقانه او را وادار به قبول گلوریامی کرد و او با هر چه در توان داشت
مقابله و مبارزه می کرد.تاآنجاکـه خودش را می شناخت برنده این بازی شیطان بود و شاید دوستش هم به
این شخصیت او اطمینان وآشنایی داشت که به همدستی شیطان برایش دام انداخت.صبح آنـروز بر خلاف
همیشه فیلیپ زود به داروخانه آمد.لبخند به لب داشت:(امروزکار تعطیله!)
تعجب کرد:(خبر خوشه؟)
(حاضر شو بریم...ناهار مهمون منی!)
(چی رو جشن می گیریم؟)
(خونه ی تازه ی منو!)
باور نکرد:(مگه تو با مادر و پدرت زندگی نمی کنی؟)
فیـلیپ دست انداخت تا روپـوش را از تن او در بـیاورد:(نه دیگه!دیشـب اسباب کشـی کـردم و حالامیایی
کمک!)
با هم خارج شدند.هنوز شوکه بود:(خیلی ناگهانی شد فیلیپ...چرا بهم نگفته بودی؟)
فیلیپ او را سوار ماشین کرد:(خواستم سورپرایز بشه!)
واقعاً سورپرایز شده بود!
خانه بزرگتر و مجلل تر ازآن بودکه فیلیپ توان خریدش را داشته باشد.وقـتی داخل رفـتند تعـجبش بیشتر
شد.خـانه دکور شـده بود وکاری برای انجام دادن نمانده بود.عـجیب تر اینکه کم وکسری وجود نداشت.
اشیاء بسیارگرانبها و زیبا در نهایت سلیقه چیده شده بودند.فیلیپ هیجان زده بود:(نظرت چیه؟فکر می کنی
حالاخواهرت با من ازدواج می کنه؟)
به شوخی گفت:(خواهرم هم ازدواج نکنه من حاضرم باهات ازدواج کنم!)
فـیلیپ دست او راگرفـت و راه افـتاد:(خوب چه می شه کرد...شایـد اندام اونو نداشته باشی اما به اندازه ی
اون خوشگل هستی!)
خندید:(منوکجامی بری؟)
(یک سورپرایز دیگه برات دارم)
برای لحظه ای دلش فرو ریخت.فیلیپ او را از پله ها بالابرد و جلوی در اتاقی رساند:(حالا چشماتو ببند!)
نگران شد:(نه...تانگی چیه نمی رم تو!)
فیلیپ خندان در راگشود:(اما من برای این کار پول زیادی گرفتم!)
و او را قـبل ازآنکه چیزی ببیند,داخل اتاق هل داد!همانطورکه حدس زده بودگلوریا نـیمه لخـت بر تخـت
نـشسته بود!برگشت و خشمگیـن و وحـشتزده به سوی در حمله ور شـد اما نـرسیده فـیلیپ در را بست و از عقب قفل کرد.