درآمدى بر انديشه انتقادى مكتب فرانكفورت
درآمدى بر انديشه انتقادى مكتب فرانكفورت
عليرضا وحيدى - روزنامه ایران
در مقطعى از تاريخ غرب يعنى قرن هجدهم ميلادى شاهد عصر روشنگرى به نمايندگى كسانى چون ولتر، روسو، دالامبر هستيم. انديشه روشنگرى به وسيله انقلاب فرانسه در اروپا بسط و توسعه يافت و باعث به وجود آمدن جامعه مدنى با محوريت انسانى و همچنين تفكر مدرنيته شد. پيشرفت علوم و تكنولوژى باعث مسلط شدن تكنولوژى بر انديشه انسانى و اجتماعى شده است. مكتب فرانكفورت در برابر اين تسلط بر انسان و اجتماع انسانى واكنش نشان مى دهد. اين نوشتار برآن است تا مبانى مكتب فرانكفورت را در آراى آدورنو و هوركهايمر به اختصار بيان كند.
پيشينه مكتب فرانكفورت به تأسيس مؤسسه تحقيقاتى اجتماعى در سال ۱۹۲۳ باز مى گردد كه بازخوانى و بازفهمى انديشه هاى ماركسيسم كلاسيك و طرح اين سؤال بود كه چرا انديشه ماركس در كارزار انقلابى عليه انقلاب صنعتى موفق نبوده است؟
اين مكتب به لحاظ تاريخى ۴ دوره را پشت سر گذاشت:
دوره اول از ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۳ كه متفكرانى مانند هوركهايمر، ماركوزه، آدورنو و والتر بنيامين به آن پيوستند.
دوره دوم از ۱۹۳۳ تا ،۱۹۵۰ اين دوره كه هم زمان با ظهور فاشيسم در آلمان بود، از جمله تأثيرگذارترين دوره هاى مكتب فرانكفورت به شمار مى رود.
بارزترين نگرش اين دوره نگرش ضدپوزيتيويستى (ضد تحصلى) است، با اين اعتقاد كه رويكردهاى پوزيتيويستى براى تغيير وضعيت موجود كارى از پيش نخواهند برد.
دوره سوم از ۱۹۵۰ تا،۱۹۷۰ در اين دوره انديشه هاى مكتب فرانكفورت به انديشه هاى ماكس وبر نزديك شد و در آلمان تأثيرات شگرفى ايجاد كرد.
دوره چهارم از۱۹۷۰ به بعد است كه با افول تدريجى مكتب فرانكفورت همراه است.
تجزيه و تحليل فرانكفورتى ها از جامعه تا حدود زيادى به آرا و انديشه هاى كارل ماركس برمى گردد. اين نظريه پردازان، به تأثير از ماركس، بر اهميت تضاد منافع مبتنى بر مناسبات مالكيت تأكيد داشتند، اما به هيچ وجه در زمره ماركسيست هاى ارتدكس (راست كيش) نبودند و بسيارى از آن ها انتقادهاى تندى به رژيم شوروى به عنوان نظام سياسى توتاليتر داشتند. آنان براى آن كه با توان فكرى بيشتر و استدلال هاى نظرى نيرومندتر به تجزيه و تحليل پديده هاى ناشى از ظهور شرايط سياسى اجتماعى جديد (ظهور فاشيسم و توتاليتاريسم) بپردازند، عمده تلاش خود را بر ۲ نكته اساسى معطوف كردند:
اول تجديدنظر در مفهوم نقد ماركس از نظام سرمايه دارى، دوم بازنگرى در نظريه انقلاب ماركسى. اما كانون انديشه و آراى مكتب فرانكفورت را بايد در نظريه انتقادى جست وجو كرد كه معطوف به بررسى، مطالعه، تجزيه و تحليل و تبيين جنبه هايى از واقعيت اجتماعى است كه ماركس و پيروان او از آن ها غافل شده بودند. علاوه بر اين، فرانكفورتى ها به هگل نيز بسيار مديون هستند و به آثار اوليه و «هگلى تر» ماركس. آن ها به نوشته هاى ماركس درباره از خودبيگانگى و دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى ۱۸۴۴ وى به مراتب بيشتر از نوشته ها و آثار بعدى او، به ويژه تحليل هاى اقتصادى اش، توجه كردند. علاوه بر اين، آنان به پيوند روانكاوى و ماركسيسم نيز اهتمام ويژه اى ورزيدند؛ اقدام يا حركتى كه ماركسيسم ارتدكس هيچ گونه نظر خوشى نسبت به آن نداشت. اين بازنگرى را مى توان در جنبه هاى مختلفى از نظريه انتقادى آشكارا ديد.
مفهوم نظريه انتقادى كه نخستين بار در ۱۹۳۷ باب شد، اساساً نوعى قالب تئوريك براى متمايز ساختن پيروان و منتقدان خود از اشكال رايج و غالب ماركسيسم ارتدكس و رسمى محسوب مى شود.
هوركهايمر در مقاله مشهورش با عنوان «نظريه سنتى و انتقادى» كه بعدها به مانيفست ۱۹۳۷ و يا مانيفست مكتب فرانكفورت مشهور شد، به بررسى وضعيت فلسفه و علوم اجتماعى در جامعه علمى و دانشگاهى آلمان آن زمان پرداخت و با تأكيد بر سيطره نگرش علوم طبيعى، به ويژه سيطره روش شناسى پوزيتيويستى (تحصلى) بر عرصه علوم و روند تسرى اين جريان ها، جامعه شناسى و علوم اجتماعى و فلسفه اجتماعى را ابزارى در خدمت وضع موجود و نيروهاى حاكم بر جامعه دانست و آن ها را مورد انتقاد قرار داد و ضمن تفكيك ميان دو نوع نظريه سنتى و نظريه انتقادى، اظهار مى دارد كه نظريه سنتى درواقع همان نگرش علوم طبيعى مدرن است كه در فلسفه مدرن در قالب پوزيتيويسم و تجربى گرايى (امپرسيسم) سربرآورده است و معتقد است كه اين نظريه در حال تسرى به علوم انسانى و علوم اجتماعى است.
از سوى ديگر، نظريه سنتى تحت سيطره پوزيتيويسم و رويكرد علم گرايانه محض آن، در نهايت موجب تعهدزدايى، سلب جهت گيرى هاى سياسى و اجتماعى و بالاخره انتقال و تسليم مى شود. پس مى بينيم كه مكتب فرانكفورت در تحليل اجتماعى و انسانى با رويكرد پوزيتيويستى و تجربى محض مخالف است.
درواقع، چنان كه از متفكران انتقادى انتظار مى رود، سرآغاز تحليل آنان به رابطه انسان و طبيعت و نيز انسان و انسان بازمى گردد و پس از اثبات سلطه علم و تكنولوژى بر انسان معاصر و از خود بيگانگى انسان و شىء شدگى او به ارائه نظريات خود در باب فرهنگ و هنر مى پردازند و دراين باره مى گويند: «سلطه و خشونت تنها منحصر به جهان اسطوره اى نبود در جهان مدرن نيز ما شاهد سلطه علم و تكنولوژى برانسان هستيم و خردباورى سرچشمه بحران حاضر است.»
اين خردباورى نتايج پيش بينى نشده اى را به بار مى آورد كه به جنبه عقل يا خرد ابزارى مربوط است. آدورنو و هوركهايمر معتقدند كه خردباوران تلاش داشتند كه انسان را از انديشه اسطوره اى ـ دينى رها كنند، اما از آنجا كه خردباورى نه به اخلاق و عقل عملى، بلكه به عقل ابزارى رسيد، نتوانست خود را از بند اسطوره رها كند. از اين رو، خود از عقل، اسطوره اى ساخت كه بر آن حاكم شد.
پس شاهديم كه روشنگرى و ارزش هاى آن به نوعى به اسطوره برمى گردد. آن ها معتقدند كه مدرنيته و جهان مدرن نيز به نوعى اسطوره است و معتقدند كه جهان مدرن به اسطوره رجعت دارد نه تاراندن جهان مدرن از اسطوره.
آدورنو و هوركهايمر تاريخ تمدن بشرى را به شيوه اى وبرى در حكم پيشرفت سلطه عقلانيت ابزارى مى بينند. خود آن ها ويرانگرى روشنگرى را در اصل «ارزش مبادله» در قوانين اقتصادى نهفته مى دانند كه به تمام سطوح زندگى اجتماعى، فرهنگى، هنر و غيره سرايت يافته است.
جايگزينى ارزش مبادله به جاى ارزش مصرف باعث مى شود در جهان اجتماعى شاهد سيطره قوانين اقتصادى باشيم. سلطه عقلانيت ابزارى باعث انكار طبيعت درونى انسان و مانع شكوفايى ذهنيت انسان مى شود.
صنعت فرهنگ
آدورنو و هوركهايمر اين سؤال را مطرح مى كنند كه آيا به راستى آنچه را كه همگان فرهنگ مى دانند، فرهنگ است؟ چگونه در اين روزگار زندگى فرهنگى تا اين حد نازل شده، كه هر چه موجب آگاهى و دگرگونى است، بى ارزش شمرده مى شود و هر چه واپسگرا و محافظه كار است و نظام مستقر را مى ستايد و پايه هاى آن را محكم مى كند، مورد ستايش قرار مى گيرد؟ ... آيا به راستى آنچه فرهنگ خوانده مى شود، فرهنگ است؟ (احمدى ۱۳۸۰)
آدورنو و هوركهايمر مى نويسند: «فرهنگ به معنى واقعى كلمه خود را به سادگى با هستى همساز نمى كند، بلكه همواره به گونه اى اعتراض عليه مناسبات متحجر را برمى انگيزد، مناسباتى كه افراد همراه آن زندگى مى كنند. تمايزى ژرف ميان فرهنگ و آنچه زندگى عملى خوانده مى شود وجود دارد.
فرهنگ به عنوان امرى تلقى مى شود كه فراتر از نظام حفظ خويشتن نوع انسان مى رود. بدين معنى كه زندگى هر روزه استوار بر عادت ها و فرهنگ عليه هر قاعده و عادت مرسومى واكنش نشان مى دهد. فرهنگ، تا جايى فرهنگ به حساب مى آيد كه با نظام سلطه و سركوب كه در زندگى روزمره وجود دارد، همراه نشود و آنجا كه با زندگى روزمره همراه شود، ديگر فرهنگ نيست بلكه «صنعت فرهنگ» به حساب مى آيد.
«صنعت فرهنگ» براى اشاره به اين موضوع است كه از بعضى جنبه هاى كليدى اين صنايع با ساير حوزه هاى توليد انبوه كه براى مصرف توليد مى كنند، تفاوتى ندارند، يعنى فرهنگ نيز به حد كالاهاى مصرفى تنزل كرده است و تحت سلطه نظام صنعت فرهنگى، همگان در نظامى متشكل از كليساها، كلوب ها، كانون هاى حرفه اى و غيره محصور مى شوند كه مجموعاً سازنده حساس ترين ابزار كنترل اجتماعى هستند.
آدورنو و هوركهايمر معتقدند كه صنعت فرهنگ استبداد تن را به حال خود رها مى كند و همه را متوجه روح يا جان افراد مى كند. فرمانروا ديگر نمى گويد: بايد همچون من فكركنى يا بميرى. او مى گويد آزادى تا همچون من فكر نكنى، زندگى اموال و همه چيزت از آن تو باقى خواهد ماند. ولى از امروز به بعد در ميان ما فردى بيگانه خواهى بود (هوركهايمر و آدورنو ۱۳۸۰). يعنى مى توان گفت كه صنعت فرهنگ هنجارهاى كاذبى ايجاد مى كند كه اگر انسان ها از اين هنجار پيروى نكنند، در اجتماع مطرود و تنها مى شوند. صنعت فرهنگى باعث مى شود كه هم نواسازى با ديگران، پذيرش كور، از بين رفتن گفت و گوى آزاد و ... رخ دهد. آدورنو و هوركهايمر بينش بسيار بدبينانه اى نسبت به هنرمندان دارند. اين دو در اين دشمنى با هنر مدرن تا جايى پيش رفتند كه در كل هم فكر هنر سينما شده اند. (همان) آنان معتقدند استانداردسازى و عقلانى شدن صور فرهنگى باعث ايجاد نوعى كنترل بر افراد مى شود كه اين كنترل باعث تباه شدن انديشه انسانى خواهد شد.
منابع:
۱ـ احمدى، بابك، مدرنيته و انديشه انتقادى، تهران، چاپ چهارم، ۱۳۸۰
۲ـ احمدى، بابك، خاطرات ظلمت درباره سه انديشمند مكتب فرانكفورت، تهران، ۱۳۷۹.
۳ـ آدورنو، تئودور ـ هوركهايمر، ماكس «صنعت فرهنگ سازى، روشنگرى به مثابه فريب توده اى» مراد فرهادپور، ارغنون، شماره ۱۸ (پائيز ۱۳۸۰)
۴ـ نوذرى، حسينعلى، نظريه انتقادى مكتب فرانكفورت در علوم اجتماعى و انسانى، چاپ يكم، نشر آگه، بهار ۱۳۸۴.
۵ـ صديقيان، آمنه، مقاله «سيرى در انديشه هاى آدورنو، هوركهايمر و بنيامين
شرق شناسى و فلسفه / الیور لیمن / مترجم - دکتر نصر
اشاره
الیور لیمن (Oliver Leaman) دانشیار فلسفه در دانشگاه جان مورز لیورپول است و تخصص اصلى او در فلسفه اسلامى قرون میانه مى باشد. وى اخیرا در کنار دکتر نصر ویراستارى مجموعه دو جلدى تاریخ فلسفه اسلامى را با عنوان History Of Islamic Philosophy را بر عهده داشته است. مقاله ذیل بازگردان مقاله اى است از لیمن که با عنوان Orientalist and islamic philosophy در مجموعه یاد شده منتشر شده است.
زمانى که ادوارد سعید نقد خود بر مطالعات شرق شناسانه ( Orientalist 1978) را منتشر ساخت، بسیارى از آنان که درباره موضوعات مربوط به خاورمیانه و فرهنگ هاى این منطقه دست به نگارش مى زدند، احساس کردند که مى باید به استدلال هاى او پاسخ دهند. سعید مدعى است که بسیارى از کسانى که درباره خاورمیانه مطلب نوشته اند، به سختى توانستند از این تلقى بپرهیزند که منطقه خاورمیانه و مردم آن، از دیدگاه غرب، غریبه و کاملا بیگانه اند. به اعتقاد سعید این نویسندگان با پیش فرض هاى استعمارگرانه به بررسى فرهنگ مردم خاورمیانه پرداخته اند. او مکررا به پندارهاى قالبى که پژوهشگران غربى در توصیف مردم و فعالیت هاى آنان در خاورمیانه به کار مى گیرند اشاره مى کند و اظهار مى دارد که خاستگاه این پندارها معادلات نابرابر قدرت میان غرب و خاورمیانه است که در گذشته بر قرار بوده و فى الواقع امروزه نیز تداوم دارد بدین ترتیب، مى باید تاریخچه بلند کشمکش میان ممالک اروپایى با آنچه که به مثابه قدرت تهدیدگر اسلام تلقى مى شد را مورد توجه قرار داد. این تنازع در خلال سده هاى متمادى گسترش یافت و در موقعیتهاى بسیارى به درگیرى فیزیکى انجامید. سعید نشان داد که در نتیجه این واقعیت ها، بررسى عینى و واقع گرایانه مسائل خاورمیانه تا چه حد دشوار است و احتجاج ورزید که ارائه یک تصویر دقیق از این مسائل در گرو آن است که نویسندگان مزبور خود نسبت به موضعى که در آن قرار دارند، آگاهى یابند. به عبارت دیگر این نویسندگان مى باید اعتراف کنند که به این مباحث با ابزار کاملا علمى نمى پردازند بلکه آنان خود بخشى از یک نظام ایدئولوژیک اند که به ناچار در نحوه انجام وظایفشان تاثیر مى گذارند.
البته، این بدان معنا نیست که پژوهش و نگارش دقیق و درست درباره مسائل خاورمیانه ممکن نباشد، بلکه بدین معناست که براى آنکه چنین نگارشى ممکن باشد، نویسندگان مى باید بکوشند تا به درک این حقیقت نایل آیند که چگونه سخنان و ارزیابى هاى آنها جلوه هایى از فرهنگ بومى آنها است، فرهنگى که قویا با رهیافت هاى منفى به سایر فرهنگ ها تعریف مى شود.
نقش کتاب شرق شناسى سعید
کتاب سعید آتش یک بحث زنده را در چهان اسلامى شعله ور ساخت و بسیارى از مسلمانان رهیافت او را قویا مورد اعتراض قرار دادند. افراد دیگرى در سطح وسیع از اندیشه هاى سعید حمایت کردند و آنچه را که به عنوان پیام او به شمار مى آورند ، در آثار خویش منعکس ساختند . این امر بالاخص در باره پاره اى از موضوعات، فى المثل مطالعه نگارگرى هاى اروپایى در باره خاورمیانه، صادق است. فهم رهیافت هاى متفاوت به مسأله زنان در خاورمیانه، که در میان جوامع غربى رواج دارد، تحلیل این نگارگرى ها را عمق و غناى مؤثرى بخشیده است. ممکن است گفته شود که بدون اطلاع از ملیت این نگارگران، تفسیر آثار آنان دشوار خواهد بود، این نقاشان صرفا به تصویر گرى وقایعى که در یک موقعیت خاص براى آنان اتفاق مى افتد نمى پردازند بلکه آنان بخشى از یک نهضت فرهنگى اند که مردم خاورمیانه را از منظر خاصى مى نگرند و این منظر خاص در سبک و محتواى آثار هنرى آنان تاثیر گذارده است براى فهم آنچه که آنان انجام مى دهند، درک درست سرشت سنتى که در درون آن به خلق آثار هنرى مى پردازند، اهمیت دارد.
اما چنین نیست که تنها آنان که در باره هنر مى نویسند، بسیارى از اندیشه هاى سعید را قابل توجه یافته باشند، انتقادات سعید از مورخان، تاریخدانان ادبى و فرهنگى، تحلیلگران دین و عالمان علوم اجتماعى نیز همواره تاثیر گذار بوده است و تعداد فراوانى از کسانى که در این حوزه ها فعالیت دارند به ارزیابى درباره روش هاى خود مبادرت ورزیده اند آنان به دنبال فهم و به چالش خواندن پیش فرض هاى نهفته در پس رهیافت خویش اند درحالى که کتاب هاى فراوانى را که در سالیان اخیر با عناوین مرتبط با "اندیشه انسان مسلمان" یا "شخصیت عربى" منتشر شده اند، ملاحظه مى کنیم، شاید نویسندگان اندکى مشکلات نظرى رهیافت خود به جهان اسلامى را مورد توجه قرار داده اند زیرا بسیارى از این آثار بر یک اصل موضوعى (آکسیوم) استوارند مبنى بر اینکه تمایز عمیقى میان انحاى اندیشه و حیات در غرب و جهان اسلام وجود دارد پایان جنگ سرد و نیاز به یافتن یک دشمن جدید [براى غرب] به طرح دوباره مساله "تهدید اسلام"، که در طول سده هاى متوالى در لایه هاى زیرین و پنهان فرهنگ غربى نهفته بود، انجامید آنان که تحت تاثیر آثار ادوارد سعید قرار گرفته اند، تفکیک هایى همچون شرقى / غربى، اسلامى / مسیحى، ما / آنان و خودى/ غیر خودى را کاملا بحث انگیز مى یابند و آن را به مثابه نقطه آغاز فعالیت هاى پژوهشى به چالش مى خوانند.
سعید در کتاب اثر گذار خود سخن قابل توجهى درباه فلسفه ندارد، اما روشن است که استدلال هاى او با فلسفه اسلامى نیز مرتبط اند. شارحان و مفسران فلسفه اسلامى بر این اعتقادند که فلسفه اسلامى همتاى سایر مکاتب فلسفى نیست و لذا باید به طرق مختلفى مورد ارزیابى قرار گیرد. چرا؟ گاه احتجاج مى شود که اسلام تاثیر بزرگى بر ساختار فلسفه اسلامى داشته و از این رو نباید صرفا به بررسى استدلال هاى موجود در این فلسفه پرداخت بلکه همچنین مى باید طرقى را که در آن مباحث دینى البته به صورت پنهان و نه آشکارا بر استدلال هاى مزبور سایه افکنده اند تحلیل کرد. به نظر مى رسد که این یک خط مشى امید بخش است با توجه به این نکته که بسیارى از فیلسوفان خود بین امور محرمانه (باطن) و امور آشکار (ظاهر) به دقت تفکیک کرده اند و غالبا مواظب بوده اند تا مطالب خویش را به گونه اى مطرح سازندکه استدلال هایشان را در نظر آنان که مخاطب این استدلال ها نیستند، در هاله اى از ابهام فرو برد. این دیدگاه در تفسیر فلسفه اسلامى به تفصیل در آثار لئو اشتراوس (Leo Straus) منعکس شده و پیروان وى از آن در پرداختن به حوزه فلسفه اسلامى بهره برده اند.
لئو اشتراوس و فلسفه اسلامى
در نظر اشتراوس، فلسفه مشتمل بر یک پیام پنهانى است، پیامى که ملاحظان دینى به آن نفوذ بخشیده است. او به گونه هاى متنوعى استدلال مى کند که اگر ما با نگاه درستى به متون فلسفى بنگریم، این خصوصیت کاملا آشکار خواهد شد، من در گذشته این رهیافت را نقد کرده ام و مدافعان و ناقدان آن استدلال هاى پرشورى را در دفاع از دیدگاه هاى مورد نظر خویش ارائه داده اند. آنچه که بررسى آن در اینجا جالب توجه است، آن دسته از تصورات شرق شناسانه اى است که اشتراوس از آنها طرفدارى مى کند. تصور بر این است که نباید فلسفه اسلامى را از آغاز به مثابه یک فلسفه به شمار آورد، بلکه فلسفه اسلامى بیشتر یک رمزى است که به منظور کشف آرا و دیدگاه هاى فیلسوفان اسلامى مى باید رمز گشایى شود فلسفه اسلامی، در این دیدگاه، گونه اى از ادبیات است که چهره آراى واقعى مولفان را پنهان ساخته و این وظیفه مفسران فلسفه اسلامى است که آن آراى واقعى را کشف کنند، به درون لایه هاى کتمان ها نفوذ کرده و اعتقادات اصیل نویسنده راکشف نمایند.
شکى نیست که وقتى به فلسفه مى پردازیم، غالبا علاقه مندیم که دیدگاه هاى فیلسوف خاصى راکه با او سر و کار داریم کشف کنیم، اما فلسفه چیزى بسیار فراتر از تاریخ فلسفه است. هدف اصلى فلسفه فهم استدلال ها، ارزیابى آنها و ارائه استدلال هاى جدید است. تمام تاکید رهیافتى که اشتراوس مدافع آن است، بر جنبه هاى تاریخى فلسفه اسلامى است. در این رهیافت گویا خود فلسفه به عنوان فلسفه، ارزش بررسى و مطالعه ندارد و مناسبتر است که آن را مکتوبات جذاب و دشوارى بدانیم که نیازمندحل و فصل اند، یک مساله عقلانى فریبنده درباره فهم مراد نویسندگان و نه فهم استدلال هاى آنان. فهم استدلال ها کارى ارزشمند نیست زیرا اساس استدلال امر چندان جذابى نیست. در نظر همفکران اشتراوس، فلسفه اسلامى اساسا تلاشى است بى ثمر براى هماهنگ سازى دین با فلسفه یوانا و مخفى ساختن دیدگاه واقعى فلاسفه اسلامى مبنى بر اینکه فلسفه یونان، در مقایسه با دین، راهنماى بهترى به سوى حقیقت است. و از همین رو استدلالهاى مطرح در این فلسفه چندان جذابیتى نخواهند داشت زیرا کاملا قابل پیش بینى و تبعى اند اگر کسى به دنبال یک مسأله عقلانى است آن را نه در استدلال که در نحوه جایگیرى استدلال درون شکل پیچیده زبانى که چهره آن را مبدل ساخته است خواهد یافت با این حال وقتى فلسفه اسلامى را بررسى مى کنیم با فیلسوفانى مواجه مى شویم که توجه بلیغى به ساختار منطقى استدلال هاى خود مبذول مى دارند و حتى نیم نگاهى به این استدلال هاى نخستین آدمى را بر خواهد انگیخت. بى تردید فیلسوفان اسلامى خود را متوجه زبانى که با دلیل ورزى فیلسوفان اسلامى تناسب دارد ساختهاند.این تصور که بتوان تمام دستآوردهاى فلسفه اسلامى رابه عنوان صورت راز آلودى از ادبیات از صحنه بیرون کرد بدترین شکل شرق شناسى است لازمه این تصور آن است که نمى توان فیلسوفان اسلامى را واقعا فیلسوف، فیلسوفان جاهاى دیگر دانست، بلکه مى باید آنان را افرادى قادر بر انجام فعالیت فروتر و نازلترى به شمار آورد که از زبان فلسفى براى عرضه پیچیده دیدگاه هاى غیر اصیل سود مى برند .
وظایف شارحان فلسفه اسلامى
افراد بسیارى هستند که درباره فلسفه اسلامى دست به قلم مى شوند و از ایده هاى اشتراوس جانبدارى نمى کنند اما روش شناسى منتخب آنان ظاهرا مبتنى بر فروض شرق شناسانه است این نویسندگان بیش از آنکه به معانى عبارات متن توجه کنند به تحلیل زبان آن متن عطف توجه مى نمایند با در نظر گرفتن جایگاه کم ارزش نسخ خطى در حوزه فلسفه اسلامى فى الواقع نیاز شدیدى به پژوهش دقیق و محققانه براى تعیین اینکه متن مورد بحث دقیقا از چه گونه اى است وجود دارد این مطلب على الخصوص هنگامى صادق است که نسخ خطى متعددى از اثر فلسفى مورد نظر ارائه شده باشد که با یکدیگر اختلاف دارند یا آنکه به زبانى غیر از زبان اصلى که ابتدا به آن زبان نوشته شده است عرضه گردد در این صورت لازم است متن اصلى با توجه به ترجمه هاى موجود آن بازسازى شود و این فرایندى دشوار و نیازمند زمان است علاوه بر این از آنجا که بخش عمده اى از فلسفه اسلامى به امور فراوانى بیرون از خود مثلا به فلسفه یونانى یا خود آیین اسلام ارجاع مى دهد بر شارحان این فلسفه لازم است که به دقت انحاى ارجاعاتى را که در متن رخ مى دهد خاطر نشان سازند زیرا در غیر این صورت ممکن است خوانندگان نحوه استدلالى را که در متن ارائه شده است پیگیرى نکنند تمام این گونه کارها براى پیشرفت فهم ما از فلسفه اسلامى حیاتى است ولى نمى توان آن را غایت مطالعه چنین فلسفه اى به شمار آورد غایت این مطالعه اگر اساسا غایتى در میان باشد در تحلیل استدلالها نه به مثابه فسیل هایى در موزه تاریخ اندیشه ها، که به عنوان بخشى از تکامل فلسفه نهفته است این تکامل عبارت است از آزمون و تحلیل مداوم استدلال ها مسلما ضرورتى ندارد که استدلال هاى هر نسلى از اندیشمندان برتر از استدلال هاى قبلى باشد اما همه آنها بخشهایى از یک سنت اند و کلید فهم این سنت در فهم آن استدلال ها نهتفه است آن دسته از پژوهشگران که به گونه اى درباره فلسفه اسلامى مى نویسند که گویا کارى بیش از بازسازى و توصیف متن نمى توان انجام داد، جراحانى را مى مانند که مهارتشان عمل جراحى را صرفا از آن رو قرین توفیق مى سازد که بیمار آنان به کام مرگ فرو رود.
نقد رهیافت ضد شرق شناسى
رهیافت دیگرى به فلسفه اسلامى وجود دارد که مى توان آن را ضد شرق شناسى خواند در این رهیافت تنها مسلمانان مى توانند واقعا به درک فلسفه اسلامى نائل آیند زیرا تنها آنان قادر به درک ارزش جنبه هاى دین این حوزه فلسفى اند ممکن است غیر مسلمانان نیز تا حدى به فلسفه اسلامى نزدیک شوند اما به دلیل پیش زمینه غیر اسلامى خود ضرورتا در یک منظر جزئى محصور خواهند شد ممکن است این رهیافت را نوعى شرق شناسى بدانیم چرا که بر پیشفرض وجود تمایزهاى اساسى و مهم میان مسلمانان و غیر مسلمانان و نیز میان آنچه که به تعبیر موسع "شرق" و "غرب" نامیده مى شود استوار است این رهیافت نیز به اندزه همان گونه از شرق شناسى که ادوارد سعید مشخص مى کند بحث انگیز است. به وضوح میان شخصى که از درون یک فرهنگ برآمده و شخصى که بیرون آن قرار دارد در نگاهى که به یک تعبیر مبتنى بر آن فرهنگ دارند تفاوتهایى هست ولى این مطلب روشن نیست که همواره شخص اول دست آوردى بیش از شخص دوم داشته باشد افراد داخل یک فرهنگ نیز به اندازه افراد بیرون آن در معرض دست نیافتن به امورى اند هرچند هر کدام امور متفاوتى را از دست مى دهند افزودن این نکته شایسته است که فیلسوفان تجربه زیادى در ارزیابى استدلال هایى که درون یک محیط فرهنگى که با محیط فرهنگى خودشان بسیار متفاوت است دارند، براى مثال انحاى باورهاى دینى افلاطون و اسقف برکلى با باورهاىدینى بسیارى از شارحان مدرن آنان بسیار متفاوت اند و با این حال به نظر نمى رسد که این امر مانعى فرا راه درک آنان از فلسفه افلاطون و برکلى باشد همچنین تاکید بر این نکته برا ما اهمیت دارد که در حوزه فلسفه آنچه عمدتا مورد توجه اند استدلال ها مى باشند و این که خود استدلال کننندگان بالفعل داراى باورهاى دینى یا فاقد آنها باشند نقش سرنوشت سازى در برابر دانستن این دو دسته ندارد طیف وسیعى از پرسشهاى جذاب راجع به زندگى نامه فیلسوفان و همچنین ملاحظات مفیدى در باب دوران حیات عملى آنان قابل طرح اند بااین وصف اگر ما اولا و بالذات با فلسفه و نه تاریخ اندیشه ها سر و کار داشته باشیم این مباحث اهمیت فرعى خواهند یافت.
ماهیت فلسفه دینى
اما شاید گمان شود که این نتیجه گیرى قدرى عجولانه است زیرا یکى از ویژگى هاى فلسفه اسلامى دقیقا آن است که این فلسفه اسلامى است بدین معنا که اولا و بالذات یک فلسفه دینى است اگر فلسفه اى دینى باشد شاید براى ارزیابى آن نیاز به معیارهایى داشته باشیم که بامعیارهاى مناسب براى ارزیابى فلسفه هاى غیر دینى متفاوت اند. در اینجا مى باید درباره استعمال واژه ها دقیق باشیم وقتى فلسفه اى را اسلامى مى نامیم بدین معنا نیست که هر مطلبى که ذیل این عنوان عرضه مى شود مستقیما یا غیر مستقیم بر مباحث دینى دلالت کند مطلب کاملا بر عکس است در اینجا ما از فلسفه اى سخن مى گوییم که از اندیشه هاى مطرح در مقطع خاصى از زمان درجهان اسلامى تاثیر پذیرفته و بسیار ى از فیلسوفان اسلامى سرو کارى با دین به معناى خاص آن نداشته اند همان گونه که مى توان از فلسفه اى که دوران بلندى از تاریخ و اندیشمندان متعددى را در بر مى گیرد انتظار داشت اندیشه ها، موضوعات و استدلال هاى کاملا متنوعى در این فلسفه وجود دارد. تلاش براى گره زدن این تنوع بایک دیدگاه دینى خاص نوعى ساده انگارى فاحش است هر چند بخش اعظم فلسفه اسلامى از درون یک زمینه دینى خاص سر برآورده است این تلاش به یک خطاى اساسى مى انجامید یعنى ادعاى آنکه به منظور فهم مباحث فلسفى مرتبط با یک چشم انداز دینى مى باید در آن چشم انداز سهیم بود. براى مطالعه یک سنت فلسفى یک راه منحصر به فرد وجود ندارد و تنها معیارهایى که مى توان به کار گرفت معیارهایى است که در تمام مکاتب فلسفى ازجمله فلسفه مسیحى و یهودى قابل به کارگیرى باشد یعنى معیارهاى مربوط به استدلال معتبر.
کاستى رهیافت هاى شرق شناسانه
کاستى اصلى شرق شناسى آن است که از طریق تاکید ناروا بر یک رهیافت واحد در فهم فلسفه اسلامى خود را بر جریان فلسفه ورزى تحمیل مى کند در اینجا اعتراض عمده ناظر به روشى که شرق شناسان متون فلسفه اسلامى راتفسیر مى کند نیست، هر چند روش مزبور به اندازه کافى نامناسب و نادرست است اعتراض اصلى بر این اندیشه وارد است که براى این منظور یعنى (تفسیر متون فلسفى ) تنها یک راه منحصر به فرد وجود دارد تحلیل کلیشه اى از متون فلسفى به موازات برداشت قالبى ازدسته بندى هاى قومى و نژادى پیش رفته و به همان اندازه مردود است. بنابراین جاى تاسف است که تاثیر فزاینده نقادى شرق شناسى که سعید برانگیخت مى باید در مقایسه با دیگر حوزه هاى مطالعات اسلامى تاثیر بیشترى بر مطالعات مربوط به فلسفه اسلامى داشته باشد این واقعیت نشان دهنده آن است که تا چه اندازه بخش عمده مطالعات مربوط به فلسفه اسلامى از پیشرفت هاى هرمنوتیک در سایر حوزه هاى پژوهشى جدا مانده است.