نقل قول:
دوست گرامی من و شما هیچوقت به نتیجه نمیرسیم چون من با دین حرف میزنم و شما باعقل و ترجیح میدم بحث رو ادامه ندیم
چون تنها به بیراهه کشیده میشه و نه من انتظار دارم شما حرف منو قبول کنید و نه شما چنین انتظاری داشته باشید.
مرسی ...
Printable View
نقل قول:
دوست گرامی من و شما هیچوقت به نتیجه نمیرسیم چون من با دین حرف میزنم و شما باعقل و ترجیح میدم بحث رو ادامه ندیم
چون تنها به بیراهه کشیده میشه و نه من انتظار دارم شما حرف منو قبول کنید و نه شما چنین انتظاری داشته باشید.
مرسی ...
چرا شما سعی دارید اثبات کنید مرگ پایان تلخه زندگیه ؟
مرگ برای کسی پایان تلخ داره که زندگیشو خراب کرده . همونطور که قبلا گفتم پایان زندگی مثل دادن یه کنکور هست اما بدون بازگشت . اگر نتیجه خوبی بگیری با مرگ که همون جواب کارنامه ی شما هست یه دانشگاه خوب که همون بهشت موعود هست گیرت میاد . اما اگر هرچی از زندگیت بی بهره باشی نسبت به تلاش ها و سختی ها و لذت های توش کار آخر رو خراب کردی و نسبت به همون درجه جایی که توش قبول میشی کم میشه و گاهی ممکنه جایی قبول نشی راهی عذاب الهی بشی ... دین میگه مرگ پلی یه سوی زندگی جاویدان برای مومنان هست و پایان تلخی برای کسانی که دنیای خود یا از دست داده اند و تلاشی برای آخرت نکرده اند و یا آنقدر غرق دنیای خود شده اند که آخرت خود را از یاد برده اند ....
منظور از لذت های دنیایی همون شیرینیه نتیجه تلاش هایی هست که خداوند خودش به ما میچشانه از اینکه زندگیه خودمون رو صرف قرب به خودش و اجرای احکامش گذروندیم
Sent from my GT-I9500 using Tapatalk
دوست عزیز توصیه میکنم از جنبه ی دینی وارد این موضوع نشی من که شدم به هیچ نتیجه ای نرسیدمنقل قول:
به قول یکی از دوستانم علوم انسانی به افرادی که علم رو حلال همه ی مشکلات نمیدونن خوش آمد نمیگه.
با درود
بخش هایی از کتاب "انسان در جستجوی معنا" از ویکتور فرانکل رو که به نظرم مرتبط با تاپیک بود، اینجا گذاشتم.
به نظرم ارزش خواندن و فکر کردن چندباره را دارد....
زنداني ای که اميد به آينده خود را از دست داده بود، محکوم به فنا بود و با از دست دادن ايمان به آينده، دستاويز معنوي خود را نيز به يکباره از دست مي داد، او خود را محکوم به فروپاشيدن و پوسيدگي جسماني و رواني مي ديد. معمولا اين فروپاشي به شکل يک بحران و کاملا ناگهاني اتفاق مي افتاد و زندانيان با تجربه اردوگاه با نشانه هاي آن آشنا بودند. ما همه از اين لحظه شوم بيشتر براي دوستانمان وحشت داشتيم تا خودمان. معمولا هم جريان چنين شروع مي شد که زنداني يک روز صبح از بلند شدن و لباس پوشيدن و شستشو يا رفتن به زمين رژه خودداري مي ورزيد. التماس و فشار و تهديد نيز چون آب در هاون کوبيدن بود. زنداني از دست رفته در جاي خود دراز مي کشيد و حرکتي هم نمي کرد. اگر اين بحران همراه يک بيماري پديد مي آمد، زنداني از رفتن به بخش بهداري و يا از دريافت هرگونه کمکي خودداري مي کرد. به واژه اي ديگر، او از همه چيز دست مي شست. در بستر خود در مدفوع و ادرار خود مي لوليد و ديگر چيزي آزارش نمي داد.
چنانکه نيچه مي گويد «کسي که چرايي براي زيستن داشته باشد، از پس هر چگونه اي نيز بر مي آيد» و اين مي تواند يک شعار هدايت کننده براي همه تلاش هاي روان درماني گرايانه و بهداشت رواني زندانيان باشد. بايد هر وقت فرصتي دست مي داد چرايي – يعني يک هدف- به زندانيان مي داديم تا بتوانيم براي تحمل چگونگي وحشتناک زندگي شان به آنان نيرو ببخشيم. واي بر کسي که ديگر معنايي در زندگيش نمي يافت، هدفي و مقصودي هم نداشت، چه خود را در چنين حالي تهي مي ديد و قادر به ادامه زندگي نبود. و به اين ترتيب بود که ديگر ديري نمي پاييد. پاسخي که اين فرد گم گشته به همه بحثهاي اميد بخش مي داد و آنرا رد مي کرد يکي بود: «من ديگر چيزي از زندگي نمي خواهم.» و ديگر چه پاسخي مي توانستيم به چنين شخصي بدهيم؟
در چنين مرحله اي به آنچه که واقعا و جدا نياز بود، يک تغيير ريشه اي در نگرش و طرز تفکر ما به زندگي بود. ما نه تنها بايد چنين حالتي را در خود، بازسازي مي کرديم، بلکه بايد به ساير مردان نوميد و افسرده نيز مي آموختيم که آنچه اهميت دارد اينست که زندگي از ما چه مي خواهد، نه اينکه ما از زندگي چه انتظاري داريم.
از اينرو تعريف معناي زندگي و دادن يک فرمول، ناممکن است. هرگز نمي توانيم پرسش هاي در مورد معناي زندگي را با عبارات گسترده و کلي پاسخ دهيم. «زندگي» به معناي چيز مبهم نيست، بلکه برعکس چيزي است بسيار واقعي و قابل لمس، همانگونه که وظايف موجود در زندگي نيز بسيار واقعي و لمس پذيرند. اين وظايف سرنوشت بشر را که ويژه خود اوست مي سازد. هيچ فرد يا هيچ سرنوشتي را نمي توان با فرد يا سرنوشت ديگري مقايسه کرد. هيچ موقعيتي تکرار نمي گردد و به هر موقعيتي پاسخ متفاوتي بايد داده شود. گاهي موقعيتي که مرد در آن قرار مي گيرد، ايجاب مي کند با عملي که در پاسخ به آن موقعيت در پيش مي گيرد، سرنوشتش را شکل بخشد گاهي اگر از فرصت استفاده کند و به وضع موجود و آنچه هست بينديشد، برايش سودمندتر خواهد بود. گاهي نيز لازم است سرنوشت خود را بپذيرد و رنجهايش را تحمل کند. هر موقعيتي با استثنايي بودن خود مشخص مي شود و هماره يک پاسخ راستين براي هر مشکلي که در پيش روي است وجود دارد.
وقتي انسان پي مي برد که سرنوشت او نيز رنج بردن است، ناچارست رنجش را به عنوان وظيفه – وظيفه اي استثنايي و يگانه- بپذيرد. ناگزير بايد اين حقيقت را بپذيرد که در رنج بردن نيز در جهان تک و تنهاست. هيچکس نمي تواند او را از رنجهايش برهاند و يا به جاي او رنج برد. تنها فرصت موجود، بستگي به نحوه برخورد او با مشکلات و تحمل مشقات دارد.
براي ما زندانيان اين انديشه ها جدا از واقعيت نبود و به ما کمک هم مي کرد. زيرا حتي در بدترين شرايط نيز که هيچ راه گريزي به نظر نمي رسيد، ما را از نوميدي رهايي مي بخشيد. مدتها بود که ما مرحله پرسش درباره معناي زندگي را پشت سر گذاشته بوديم.
من دو مورد را به ياد دارم که امکان داشت به خودکشي بيانجامد و شباهت زيادي هم به يکديگر داشت. هر دو زنداني از قصد خودکشي صحبت کرده بودند و هر دو علت خودکشي را همان جمله معمول که ديگر انتظاري از زندگي ندارند را مي گفتند. در هر دو مورد بايد به آنان تفهيم مي کرديم که هنوز هم زندگي از آنان انتظار داشت، چيزي در آينده در انتظار آنان بود. در واقع ما پي برديم که يکي از آندو فرزندي داشت که در کشور خارجي در انتظار او بود، فرزندي که او به حد پرستش دوست مي داشت. براي ديگري هم چيزي مطرح بود نه شخص. دوم مرد دانشمندي بود که يک سري کتاب نوشته بود و بايد آنان را به پايان مي برد. هيچکس ديگري نمي توانست جاي اين دانشمند را پر کند، چنانکه هيچ کس نمي توانست جاي آن پدر را براي فرزند پر کند. اين يکتايي و وحدت که هر فرد را از ديگري ممتاز مي سازد و به هستي او معنا مي بخشد، در کارهاي خلاقه نيز مانند عشق بشري تاثير مي گذارد. وقتي به ناممکن بودن جابجايي فردي با ديگري پي مي بريم، آنگاه با مسئوليت فرد نيز در برابر هستي خويش . ادامه آن با همه عظمتش آشنا مي شويم. مردي که به مسئوليت خويش در برابر يک انسان که مشتاقانه در انتظار اوست، يا در برابر يک کار ناتمام آگاه است، هرگز نخواهد توانست دست به خودکشي بزند ،او همچنين «چراي» هستي اش را مي داند و توان آنرا نيز خواهد داشت که با هر «چگونه اي» در افتد.
منه نوعی زندگی میکنم تا بتوانم علم آموخته و به دیگران خدمت کنم اینطوری وجدانم آسوده تره.
شاید بگید خب که آخرش چی؟
چون معتقدم انسان ها پس از مرگ نمیمیرند بلکه بشکل دیگری در این دنیا بدنیا می آیند زمانی که برای بازگشت به خانواده دیر شده!
من برام یه سوال پیش اومده . اصلا چرا باید این سوال پرسیده بشه؟
چرا چرا باید زندگی کنیم؟
اگه میخوایم دنبال چرایی باشیم باید از سطح هوشی سوال یک مرحله بالا تر بریم
مثلا وقتی یکی داره میگه "خودکارت آبیه؟ / نه خیر سبزه ." اونجا سطح هوشی سوال در مورد رنگ هست برای فهمیدنش کافیه مفعول رو در هر جمله پیدا کرد و نوع اش رو بررسی کرد . تا متوجه بشیم چیزی که واقعا اهمیت داره "رنگ" هست . در این مورد هم برای فهمیدن چیزی که واقعا مهم هست باید یک مرتبه بالا تر رفت و سوال دیگری پرسید .
در این سوال که می پرسه چرا باید زندگی کنیم ، تنها راه این که بشه سوال رو از یک زاویه دیگر دید اینه که یک مرحله بالا تر از سطح سوال بریم و بگیم چرا انسان باید بتواند بپرسد "چرا باید زندگی کنیم"
یا این که بپرسیم :
چرا نباید زندگی کنیم؟
چرا باید زندگی نکنیم؟
زندگی میکنیم؟
زنده ایم یا زندگی میکنیم؟
اینها سوالاتی هستند که مانند مثال رنگ خودکار پرسیده میشن (در مثال قبل میشد گفت . خودکارت صورتیه؟ بنفشه؟ خودکارت جوهرش تموم شده؟ در این مورد چیزی که در واقع مهمه اینه که به خود کار نیاز هست و رنگ نشان دهنده ی اینه که برای کار خاصی این خودکار لازم است .)
در واقع با بررسی سوالاتی همچون (چرا نباید زندگی کنیم و ...) سوالی که واقعا اهمیت داره اینه که چرا این سوالات پیش میان؟ چه چیزی موجب میشه که فرد اصلا این سوال رو بپرسه؟
این بحثتون منو یاد فیلمی از وودی آلن به اسم hannah and her sisters میندازه که سال 1986 ساخته شده. کسانی که فیلم های وودی آلن رو دیدن میدونن که توی اکثر فیلم هایش دغدغه مرگ و پوچی زندگی وجود دار. اینم یه مونولوگ از این فیلم که به نظرم کامل کننده ی بحث. این حرفا رو خود وودی آلن توی فیلم می زنه:
«یه روز، حدود یک ماه پیش
دیگه به آخر خط رسیده بودم
یهو احساس کردم تو یه دنیای بدون خدانمیخوام به زندگیم ادامه بدم
بعد، تفنگی که خریده بودم رو
پر کردم و گذاشتمش روی پیشونیم
و یادمه این فکرو میکردم که:
میخوام خودمو بکشم
بعد فکر کردم، اگه اشتباه کرده باشم چی ؟
« شاید » خدایی وجود داشته باشه
و هیچ کس شناختی ازش نداشته باشه
بعد فکر کردم:
نه، « شاید » به اندازۀ کافی خوب نیست
من یا « مطمئناً » میخوام یا هیچی
و خیلی خوب یادمه که ساعت داشت تیک تاک میکرد
و من اونجا خشکم زده بود، با تفنگی که روی سرم بود
با خودم کلنجار میرفتم که شلیک کنم یا نکنم
یه دفعه، تنفگ در رفت. خیلی دستپاچه شدم
چون نزدیک بود ماشه رو بکشم
ولی خیلی عرق کرده بودم و لولۀ تفنگ
از روی پیشونیم سر خورد و گلولهاش بهم نخورد
همسایهها، با مشت میکوبیدن به در خونه
و ... نمیدونم ... غلغلهای به پا شده بود
و من ... دویدم به سمت در ، نمیدونستم چی بگم
خیلی دستپاچه و سرآسیمه شده بودم
تو یه لحظه فکرم هزار جا رفت
و من فقط یه چیزو میدونستم
باید از خونه میزدم بیرون، باید هوای تازه میخوردم
و ذهنمو از این همه اتفاق پاک میکردم
و خیلی خوب یادمه که تو خیابونها
قدم میزدم و قدم میزدم
نمیدونستم توی ذهنم چه خبر بود
تمومش خیلی خشن و غیرواقعی بود
و زمان زیادی رو تو محلۀ « آپر وست ساید»
سرگردان بودم
چند ساعتی میشد. پاهام درد میکرد
و سرم داشت تیر میکشید. باید یه جایی مینشستم
رفتم تو یه سینما. نمیدونم چه فیلمی پخش میشد
فقط یه کم وقت میخواستم
که افکارمو جمع کنم و منطقی باشم
و با چشم عقل به دنیا نگاه کنم
رفتم توی لژ طبقۀ بالا و نشستم
فیلم، همونی بود که از وقتیکه بچه بودم
چندین بار دیده بودمش
و همیشه دوستش داشتم
و شروع کردم به تماشای آدمای روی پردۀ نمایش
و کم کم فیلم منو به خودش جذب کرد
و این احساسو پیدا کردم که:
چطور به فکر کشتن خودت افتادی؟ کارت احمقانه نبود ؟
به اون همه آدم توی فیلم نگاه کن
اونا واقعاً خندهدارن
و چی میشه اگه بدترین حالت اتفاق بیفته؟
اگه هیچ خدایی وجود نداشته باشه
و تو فقط یه بار شانس زندگی داشته باشی ؟
نمیخوای یه سری چیزها رو تجربه کنی ؟
چه مرگته ؟ همه چیز که بد و ناراحت کننده نیست
و با خودم فکر کردم:
باید از تباه کردن زندگیم دست بکشم
و بیخیال جوابهایی بشم که هیچوقت بهشون نمیرسم
و فقط تا آخرین لحظه از عمرم لذت ببرم
و بعد از مرگم، دیگه مهم نیست
شاید یه چیزی باشه. هیچکسی واقعاً نمیدونه
میدونم که « شاید » نازکتر از اونیه که بخوای
زندگیتو ازش آویزون کنی، ولی بهترین چیزیه که داریم
بعدش راحت تو صندلیم نشستم
و واقعاً شروع کردم از خودم لذت بردن»
وقتی میتونیم فکر کنیم و تصمیم بگیریم یعنی خلق شدیم برای محقق کردن هدفی, هرکس باید هدف زندگیش تو این دنیا رو پیدا کنه و برای کاری که خلق شده تلاش کنه.مسلما اینکه بگیم هدفی در کار نبوده بی منطق ترین و بی ارزش ترین پاسخ به این پرسش هست.
شما یک توضیحی درباره هدف خلقت میلیون ها کودکی که در اثر گرسنگی، زلزله و حوادث طبیعی میمیرن بی زحمت ارائه کنین تا ببینیم چرا باور داشتن به بی هدفی حیات، تا این حد بی منطق هست.نقل قول:
ممکنه میلیون ها کودک در اثر گرسنگی بمیرن و دلیلشم میتونه تقسیم شدن ناعادلانه ثروت باشه! شما فک کن اگه این همه ثروتمند تو دنیا وجود داره هر کس یک دهم یک هزارم و ... ثروت خودش رو صرف ریشه کن کردن گرسنگی و بیماری میکرد الان بشر به این نقطه نمیرسید! جاه طلبی و ثروت اندوزه و خودخواهی یه عده که میخوان تو این دنیا هر طور شده راحث و اسوده و در کمال مطلق زندگی کنن میتونه دلیل گرسنه شدن اون کودکان باشه! یکم فکر کنید اگه انسانیت پررنگ تر از حالا بود ممکن بود کودکی از گرسنگی نمیره.
به نظر من دلیل اینکه دنیا دچار اشفتگی شده و یه عده گرسنه و بیمار هستن و یه عده در رفاه و اسایش تمام فقط خود انسان ها هستند.