-
فصل چهارم قسمت سوم
شب شده بود و صدای جیر جیرک ها سکوت مرموز درختان را می شکست.پیرمرد وسط جنگل همراه پسرش راه میرفت.خش خش برگ ها ی زیر پایشان حکایت از این داشت که درختان خود را برای رخت کندن آماده میکنند.پیرمرد با این که خسته بود ولی سریع قدم برمیداشت.و از کارین سریع تر حرکت میکرد. بلاخره به منطقه ای رسیدند که از انبوه درختان کم شده بود.و آسمان را میشد با بالا بردن سر دید.پیر مرد دیگر توان راه رفتن نداشت.رو به کارین گفت:
_بهتر است این چند ساعت مانده به طلوع آفتاب را همین جا استراحت کنیم و با بر آمدن خورشید به راه خود ادامه دهیم.
کارین که کاملاً با این تصمیم موافق بود گفت:
_موافقم پدر.من هم خیلی خسته شده ام.
هر دو روی زمین دراز کشیدند و مشغول دیدن ستارگان شدند.ماه در آسمان می درخشید.اما هنوز چند روزی وقت میخواست تا صوتش را به طور کامل نمایان کند.ستارگان نیز مانند فرشتگانی زیبا آن بالا ایستاده بودند و با لبخند به پیرمرد و پسر جوانش چشمک می زدند.
جنگ بود.سربازان میجنگیدند.به سختی هم میجنگیدند.صدای برخورد شمشیر ها اجازه ی فکر کردن را به هیچ کس نمیداد.این جا فقط قدرت حکمرانی میکرد.لحظه ای نبود که مردی روی زمین نیوفتد و با خونش استحمام نکند.در این اوضاع فقط دو مرد بودند که روی اسب مبارزه میکردند.ویسپار و نیوتیش،این دو پهلوان بدون توجه به اوضاع اطرافشان در حال نبر بودند.راتین فرمانده ی جناه چپ سپاهِ برسین از دور مراقب فرمانده اش بود.اثر زخم های زیادی در صورتش نمایان بود.اما در آن لحظه او مهم نبود. اگر آسیبی به ویسپار میرسید،شکست آن ها در جنگ حتمی بود.زمان زیادی از این جنگ میگذشت و هیچ یک از دو سپاه قصد عقب نشینی نداشتند.راتین به طرف دو جنگ جو در حرکت بود.او خود میدانست که دیگر توان گذشته را ندارد حدود 70 سال سن داشت.و نمیتوانست مانند جوانان بجنگد ولی هنوز هم قدرتمند بود.اولین بار بود که می دید ویسپار در نبردی به زحمت افتاده و نمیتواند کار شاهزاده ی سیان را تمام کند.راتین نزدیک شد تا جایی که هر دو نفر را به خوبی میتوانست ببیند.در یک لحظه نگاه راتین و نیوتیش به هم خورد.خشم در چهره ی نیوتیش موج میزد.فریاد زد :
_من آمده ام انتقام ویسه را بگیرم.او را که یادت هست نه؟ پدر همسرم.
و شمشیرش را به طرف راتین گرفت.اما لحظه ای نگذشت که ویسپار روی اسب او پرید و هر دو به زمین افتادند.نیوتیش از شدت خشم ویسپار را برای چند لحظه از خاطر برده بود.
هر دو روی زمین افتاده بودند.و در یک لحظه از راتین دور شدند.راتین دیگر نمی توانست.آن ها را ببیند.ناگهان یک نفر او را هم به زمین زد.
_پدر،پدر بیدار شو!
کارین پدرش راتین را از خواب پراند.
کارین با حالتی مملو از نفرت و ناراحتی گفت:
_دوباره همان کابوس قدیمی؟پس کی این کابوس شوم دست از سر تو بر میدارد؟
صورت پیرمرد به شدت عرق کرده بود و موهای سفیدش نیز ژولیده شده بودند! از کوزه کمی آب روی دستانش ریخت و صورتش را شست.در حالی که آهسته سرفه می کرد گفت:
_تا چند وقت پیش فکر میکردم که این کابوس ها هرگز دست از سرم بر نمیدارند.اما از وقتی که شنیده ام ویسپار زنده است.اطمینان دارم که با دیدن او این شب های پر از ترس و استرس به پایان خواهد رسید.
دیگر صبح شده بود و خورشید خودنمایی می کرد.کارین در حالی که داشت لباس رزم میپوشید گفت:
_من هنوز هم باورم نمی شود.چطور ممکن است ویسپار در خانه ی دشمن باشد؟ و حتی جلوی کشته شدن پادشاه ترسو و احمق آن ها را بگیرد؟
راتین بلند شد و گفت:
_من هم نمیدانم.اما شک ندارم که او دلیل خوبی برای این کار داشته.
کارین روی اسب پرید و با صدایی گرم و آشنا گفت:
_پدر ما الان در کشور ورتا هستیم.به نظرت چطور است که به دیدن اشداد برویم؟همان طور که میدانی او در قصر زندگی نمیکند و چون دوست دارد مانند مردم عادی باشد در یک خانه ی معمولی کشورش را اداره میکند.به نظرم اگر بداند که ما از شهرش و نزدیکی خانه اش گذشته ایم ولی از او دوری کرده ایم ناراحت شود.
حالا راتین هم روی اسب نشسته بود.به اسبش ضربه ای زد و گفت:
_خب پس فقط سلامی میدهیم و میرویم.اصلاً دوست ندارم وقت را تلف کنیم.
از سوی دیگر پادشاه ثناث ویسپار را احضار کرده بود.
وقتی ویسپار وارد سرسرای اصلی شد ثناث دستور داد که همه به غیر از ویسپار تالار را ترک کنند.
_حالت چطور است ویسپار؟
ثناث لبخندی از روی محبت زده بود.اما ویسپار نمی دانست که واقعاً او از روی محبت میخندد یا این که این لبخند نیز مصنوعی است.
_ممنون.خوبم.و آماده ام که به شمال بروم.
ثناث از روی تخت بلند شد و به طرف ویسپار آمد و در همین حال گفت:
_میدانم، تو همیشه آماده ی نبر هستی!
ویسپار برای اولین بار مشتاق بود تا در این مورد با ثناث صحبت کند.با لحن خنثای همیشگی اش گفت:
_خیلی ها فکر میکنند که من عاشق جنگ و کشتن هستم و گمان میکنند امثال ما با صلح غریبه ایم!اما باید بدانی که آن ها اشتباه میکنند.من یک قاتل دیوانه نیستم که بوی خون ارضایش کند.
-ثناث درست نمیدانست که الان باید چه بگوید تا ویسپار ناراحت نشود.آهسته قدم میزد ویسپار هم نگاهش را به ثناث دوخته بود ولی حرفی نمیزد.پادشاه بلاخره تصمیم گرفت بحث را عوض کند:
_ویسپار خودت خوب میدانی که من قصد ندارم بعد از این جنگ تو را به کشورت برگردانم.
_بله، میدانم.ولی نمیدانم که میخواهی با من چه کنی؟
_ثناث خونسرد بود همین طور آهسته راه میرفت.و ادامه داد:
_فعلاً خودم هم درست نمیدانم.شاید بهتر باشد از نیوتیش بپرسم.
ویسپار سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
_من خودم بعد از این که از جنگ برگردم به دیدنش می روم.چهار سالی است که او را ندیده ام.
سرورم، عالی جناب آرتام اجازه ی ورود می خواهند.
_سرباز با گفتن این جمله بدون اجازه وارد سرسرا شد.
ثناث خشمگین به طرف سرباز رفت:
_مگر نگفته بودم که هیچ کس وارد نشود مردک!؟
_سرباز به مِن مِن کردن افتاد:
_سرورم من به سپه سالار فرمان شما را متزکر شدم اما ایشان گفتند اگر خبر را نرسانم همینجا مرا خواهند کشت.انگار موضوع مهمی پیش آمده.
از خشم ثناث کاسته شد.و اجازه ی ورود داد.
آرتام وارد شد در حالی که آنقدر سریع راه می رفت که انگار در حال دویدن است.
_درود بر سرورم ثناث شاه.
نفس نفس میزد و نمی توانست درست صحبت کند.ثناث از این که آرتام را اینگونه میدید وحشت کرد.و با استرس پرسید:
_چه شده آرتام که انقدر پریشانی.
آرتام هنوز هم نفس نفس می زد.حالا ویسپار هم کنار ثناث ایستاده بود.
آرتام دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
_سرورم کنراشی ها وارد کشور شده اند و سه شهر مرزی را گرفته اند.کارن فرمانده ی قوای خودی عقب نشینی کرده و در نامه ای درخواست نیروی کمکی میکند.
ویسپار سری تکان داد.ثناث دوباره شروع کرد به راه رفتن.این بار توانسته بود ترسش را به خوبی پنهان کند.رو به روی ویسپار ایستاد و گفت:
_برخیز سپهدار گره ی این نبرد هم باید به دستان تو باز شود!
-
فصل چهارم قسمت چهارم
کارین و راتین روی میز سیاهی نشسته بودند. و منتظر بودند تا فرمانروای ورتا بیاید.اتاق با این که بزرگ بود ولی شباهت زیادی به قصر های دیگر کشور ها نداشت.سرتاسر اتاق را از فرش پر کرده بودند.هم روی زمین و هم دور تا دور دیوار ها فرش های بسیار زیبایی به چشم می آمد.
راتین به فکر فرو رفته بود در حالی که صورتش نشان میداد که از وضع به وجود آمده چندان راضی نیست.کارین رو به پدر کرد و گفت:
_چه شده پدر؟چه چیزی توجه تو را به خودش جلب کرده؟چرا نگران به نظر می رسی؟
پیرمردصندلی اش را به طرف کارین کشید و در حالی که لهن صدایش کم پژواک بود شروع کرد به سخن گفتن:
_توجه من به دو چیز جلب شده: یکی این که با این که در این اتاق فرش های زیادی به چشم می آید ولی روی همه ی فرش های زمین یک نقش به چشم می خورد و نقش فرش هایی که به دیوار زده شده اند هم یکسان است.
کارین تکانی به خودش داد و در حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت:
_درسته!پدر تو چه نگاه تیز بینی داری!من اصلاً توجه نشدم.
راتین لهن معلمی را گرفت که می خواهد آخرین نکته را به شاگردش بیاموزد:
_دلیلش این است که تو تمام توجهت را به کار نمی گیری.و سعی نمیکنی اطرافت را به دقت نگاه کنی.اگر میخواهی فرمانده ی بزرگی شوی باید یاد بگیری که با نگاه کردن به اطرافت پیروزی را در آغوش بگیری.
کارین در حالی که هم مایوس می نمود و هم مغرور گفت:
_ولی من الان هم فرمانده ی بزرگی هستم!
راتین سرش را تکانی داد گفت:
_تو الان جنگ جوی بزرگی هستی.نه فرمانده ی بزرگی.(و چون نمی خواست این بحث را ادامه دهد ادامه داد:،)خب حالا دقیق شو ببین نقش این دو فرش چیست؟حالا که ما مجبوریم وقتمان را در اینجا بگذرانیم پس بیا با دقت به دور و اطارفمان نگاه کنیم(هنوز هم همان حالت معلم را داشت!)
کارین روی زمین را نگاه کرد و گفت:
_خب،فرش های روی زمین که همگی یک نقش دارند دریا را نشان میدهند.و دو نوع ماهی.
خودش نیز به فکر فرو رفته بود.ماهی های کوچک داشتند یک ماهی بسیار بزرگ را میخوردند.ولی در روی طرح هیچ خونی وجود نداشت.فقط دندان های ماهی های کوچک روی بدن ماهی بزرگ مشخص بود.
در همان لحظه سربازی وارد اتاق شد.رو به راتین کرد و گفت:
_سرورم اشداد منتظر شما و پسرتان هستند.بفرمایید.
هر دو مرد از همان مسیری که سرباز اشاره کرده بود راه افتادند.از دو اتاق نصبتاً کوچک گذشتند و به تالار اصلی رسیدند.که این اتاق هم خیلی بزرگ نبود.زیاد هم تزیین نشده بود.
روبرویشان اشداد روی یک صندلی بزرگ نشسته بودکه انگار برای چندین نفر ساخته شده بود. و پای چپش را روی پای راستش گذاشته بود.در آن اتاق بجز صندلی شاه صندلی دیگری نبود.پس هر دو آمدند تعظیمی کردند و روبروی شاه ایستادند.
اشداد با صدای گرمی خطاب به راتین گفت:
_چرا آنجا ایستاده ای؟بیا و کنار من بنشین.
از چهره ی راتین مشخص بود که زیاد تعجب نکرده است.با آرامش جلو آمد و در کنار شاه روی صندلی بزرگ نشست.سرش را به طرف اشداد کرد و گفت:
_سرورم ما نمیتوانیم مدت زیادی را در محضر شما بمانیم باید به طرف سیان حرکت کنیم.
اشداد مسن تر از راتین می نمود.موهایش مانند راتین کاملاً سفید شده بود ولی به عکس او موهای بلندی داشت.صدای اشداد بسیار کم عمق و آرام بود به نحوی که کارین باید بسیار دقت میکرد تا متوجه ی حرف های شاه پیر شود.
اشداد در حالی که به یکی از نگهبانانش نگاه میکرد خطاب به راتین گفت:
_اگر دنبال ویسپار میگردید باید مقصدتان را عوض کنید.
ناگهان چهره ی دو نفر کاملاً عوض شد و هر دو متعجبانه آماده بودند و به لبهای اشداد زل زده بودند.
_لحظاتی قبل از این که شما بیایید یکی از افراد من خبر آورد که ویسپار به همراه دوازده هزار نفر قصر سیان را ترک کرده اند.او میخواهد بر علیه کنراش بجنگد.و با دوست قدیمی خود ارشان روبرو شود.اما این بار در چهره ی یک دشمن نه دوست.
پایان فصل چهار
-
از همه ی دوستان پوزش می خواهم.
باید به یه سفر برم که از قبل برنامه ریزی نشده بود.
هر موقع برگشتم ادامه ی رمان رو میذارم.
با تشکر.
محسن
-
دوست عزيز ...
اول در باره فصل چهارم ،قسمت سوم نظرمو ميگم...
پس از خوندن چند سطر اول كه خواننده مي فهمه پدر وپسرش (كارين و راتين)در جنگل راه مي رفتن و بعد با يك چرخش ناگهاني وسط صحنه ي جنگ ،ناگهان خواننده غافلگير ميشه ...كه خيلي خوبه مخصوصا" به اوج داستان كه ميرسه يكدفعه مي فهمه همه چيز در خواب اتفاق افتاده ...و بعد توضيح رابطه ي بين كابوس شب و اتفاقاتي كه در صبح ميفته...روند داستان خوب داره پيش ميره...
كلمه « متذكر » صحيح است.
فصل چهارم قسمت چهارم:
در جمله ي«کارین و راتین روی میز سیاهی نشسته بودند.» منظورتون « كنار ميز » بوده؟
به جاي جمله ي « به چشم می آمد.»...بهتر است بگوييم« به چشم مي خورد» و كلمه ي «لحن »صحيح است.
«من اصلاً توجه نشدم.»منظورتان « متوجه نشدم »بوده ؟
كلمه ي «نسبتا" » صحيح است.
تعليماتي كه در همان زمان اندك حضور در داخل اتاق فرمانروا توسط راتين به پسرش كارين داده ميشد جالب بودو بايد ببينيم باقي ماجرا به كجا مي انجامد...منتظر ادامه داستانت هستم...
-
سلام.ادامه ی داستان رو میذارم.
فصل پنجم: نبرد دو دوست
نزدیک طلوع آفتاب بود.و آسمان آبی زیبایی این صحنه را صدچندان کرده بود.اما هیچ چیز نمیتوانست سربازان سیان را خوشحال کند. الان سه روز بود که مشغول فرار کردن بودند.دیگر هیچ کدامشان توان جنگیدن نداشتند.فقط میخواستند به خانه هایشان برگردند.یک ماه می شد که در این جنگ حضور داشتند.در چهار میدان مختلف با کنراشی ها نبرد کرده بودند.و سه بار شکست خورده بودند.همه ی آن ها فرمانده کارن را خوب میشناختند.و اکثرشان او را دوست داشتند.اما میدانستند که او حریف فرمانده ی لشکر دشمن نمی شود.در این اوضاع از پایتخت شایعه هایی به گوش میرسید که حال سربازان را بدتر میکرد.آن ها شنیده بودند که آنثاری ها به شهر حمله کرده و پادشاه را کشته اند.و پایتخت را به تصرف خود در آورده اند.اگر این شایعات واقعیت داشت چه؟بر سر زن و بچه هایشان چه آمده بود؟هیچ کس نمیدانست.با این که میدانستند نه راه پیش دارند و نه پس ولی باز هم علاقه ی چندانی به نبرد نداشتند.فقط میخواستند به پایتخت بروند و از وضعیت خانواده هایشان باخبر شوند.ناگهان سکوت سنگینی که حکم فرما شده بود شکست.جاسوس فرمانده کارن برگشته بود.همان که برای تحقیقات به پایتخت فرستاده شده بود.جاسوس به هیچ کس نگاه نمیکرد.و به هیچ یک از سوالات سربازن که به طرف او هجوم آورده بودند جواب نداد.نمیدانست چطور همه ی سربازان او را میشناسند.جاسوس به کنار چادر فرماندهی رفت.از اسب پیاده شد و بدون اجازه وارد چادر شد.درون چادر فقط یک مرد نشسته بود.از چشمان سرخ و پف کرده اش مشخص بود که چند شبی است نخوابیده.موهای بلندی داشت که مشکی می نمود.صورتش پر بود از زخم های ریز و درشت.بازوان تنومند و اندام برجسته ای داشت.از چین و چروک چهره اش میشد حدس زد که بی اندازه به خودش فشار می آورد.او سردار کارن بود.
کارن با شنیدن صدای جاسوس متوجه ی حضور او شد و از جایش بلند شد.در حالی که بسیار خسته بود با لحنی پر از اشتیاق گفت:
_خب تعریف کن؟ چه شد؟پایتخت تصرف شده؟به سر شاه چه آمده؟
جاسوس سری تکان داد و آهسته گفت:
_قربان نتوانستم به پایتخت نزدیک شوم.در راه متوجه ی خبری شدم که باعث شد ماموریتم را نیمه کاره رها کنم و باز گردم.
_خب تعریف کن.
_ تا رسیدن به پایتخت نیمروز فاصله داشتم.که به لشکری برخوردم که داشتند از راه شهر می آمدند.مشخص بود که وارد پایتخت شده اند و از آن گذشته اند.
کارن کمی ترسیده بود.ولی به خود اجازه نمیداد که این ترس نمایان شود.در حالی که با ریش نصبتاً بلندش بازی میکرد گفت:
_خب؟ متوجه نشدی که لشکر به چه کشوری تعلق دارد؟و فرمانده ی آنها که بود؟
حالا جاسوس هم مضطرب می نمود:
_سرورم این لشکر دو فرمانده داشت! یکی لیشام پادشاه آنثار و دیگری.(هر چه سعی کرد نتوانست که جمله اش را تمام کند.انگار نوک خنجر تیزی را روی گلویش گذاشته باشند.
کارن دیگر کاملاً عصبانی شده بود.دور جاسوس میچرخید و هر دو دستش را گره کرده بود و به هم میزد.به طرف جاسوس خیزی برداشت و فریاد زد:
_خب؟ فرمانده ی دومی که بود؟ ده بگو! خسته شدم!
_جاسوس به آرامی ادامه داد:
_او را درست نشناختم ولی حدس میزنم که سپهدار لشکر برسین ویسپار بود.
کارن خشک شده بود.انتظار هر چیزی را داشت غیر از این.مضطرب تر شده بود.در حالی که سعی میکرد خشمش را فرو بخورد گفت:
_مطمئن هستی که او فرمانده ویسپار بود؟
_خدمتتان که عرض کردم.مطمئن نیستم ولی حدس میزنم که او خود ویسپار بود.
کارن در حالی که داشت به سوی میز حرکت میکرد گفت:
_تعداد سربازان را توانستی حرس بزنی؟
جاسوس جلوتر رفت و گفت:
_فکر میکنم بیشتر از هفت هشت هزار نفر بودند.
_چند روز با ما فاصله دارند؟
_حدود سه روز قربان.آهسته حرکت میکنند و مشخص است که نمی خواهند خسته شوند.
_خبر دیگری هم هست؟
جاسوس در حالی که تعظیم میکرد گفت:خیر قربان. (و از جادور بیرون رفت.)
افکار عجیب و غریب و توهمات اجازه ی فکر کردن را به کارن نمی داد.روی صندلی نشسته بود.سعی کرد تمرکز کند تا بهتر بتواند تفکر کند.دستانش را بهم زد و افکارش را جمع کرد:
اگر این جاسوس درست دیده باشد چکار کنم؟اگر واقعاً ویسپار در حال رسیدن به اینجا باشد چه؟این طور که مشخص است پایتخت تصرف شده.چون به هر حال لیشام در حال حرکت به این جاست.
دستش را زیر چانه اش زد و شروع کرد به فکر کردن:
ما الان حدود 70 هزار نفر سرباز داریم.یعنی نیمی از سپاهی که به من دادند.(دلش برای بچه هایی می سوخت که هرگز پدرانشان را نمی دیدند.گر چه شاید آن بچه ها هم تا بحال کشته شده بودند.) و سربازان کنراش حدود 90 هزار نفرند. و فرمانده شان آراد، یک بار با او در همین جنگ مبارزه کرده بود.که با خوش شانسی توانسته بود از دست آراد جان سالم به در ببرد. کارن می دانست که در مقابل آراد نمیتواند پیروز شود.حالا حدود 10 هزار سرباز هم داشتند از پشت حمله میکردند.اگر سربازان متوجه می شدند که پایتخت سقوط کرده.همین توان اندک جنگیدن را هم از دست میدادند.
استرس بیش ار حد امان فرمانده را بریده بود.او هر چه می کرد نمیتوانست با آرامش فکر کند.از طرفی نمیخواست افرادش کشته شوند و از طرفی دیگر هیچ راهی نداشت.با خود گفت بهتر است به سمت پایتخت برویم.تا به لشکر آنثار برخورد کنیم.تعدادمان حداقل هفت برابر آن هاست میتوانیم همه را بکشیم و انتقام شاه و دیگران را بگیریم.این طوری روحیه ی سربازان هم چند برابر خواهد شد.بعد به پایتخت خواهیم رفت.از آنجا بهتر میتوانیم از خود دفاع کنیم.
از جایش بلند شد و لبخند سردی زد.بله.او توانسته بود این معما را حل کند.از خودش راضی به نظر می رسید. باید صبر میکرد تا فرماندهان برسند.تا فرمان را به همه ابلاغ کنند.
کارن در همین افکار بود که صدای سربازان رشته ی افکارش را گسست.سربازان فریاد میکشیدند.و شمشیر می کوفتند.کارن فکر کرد که آشوب شده.به سرعت از چادر بیرون آمد.و دید که همه ی افراد مشغول شادی کردن هستند! و فریاد هایشان از سر خوشحالیست.به طرف یکی از سربازان محافظ رفت و پرسید؟
_چه خبر شده؟
سرباز به سختی سخن فرمانده را شنید.فریاد های سربازان گوش هر کسی را کر میکرد.با دست پیکی را نشان داد که پرچم سیان را حمل میکرد.و همین طور که حرکت میکرد سخنانی را میگفت.که فریاد ها اجازه نمیداد کارن چیزی از سخنان پیک را متوجه شود.نمی توانست صبر کند تا پیک به چادر او بیاید.وارد جمعیت شد.سربازن وقتی متوجه ی حضور او می شدند راه را باز میکردند تا او به جلو برود.به نزدیکی پیک که رسید توانست سخنان او را بشنود:
_سرورم ثناث شاه زنده اند! پایتخت اشغال نشده.حال همه ی مردم خوب است.حتی یک نفر هم کشته نشده! و نیروی کمکی در راه است.
وقتی فرمانده نزدیک پیک شد.او از اسب پیاده شد و تعظیم کرد.
کارن با صدای بلند پرسید:
_خب؟چه خبر؟تو از طرف سرورم ثناث شاه بزرگ می آیی؟
حالا دیگر همه ساکت شده بودند.و فقط گوش میکردند.
پیک شروع به صحبت کردن کرد:
_بله قربان،(دستش را دراز کرد و از کمرش نامه ای را بیرون در آورد او را به طرف فرمانده گرفت و ادامه داد( :
این نامه از طرف شخص شاه است.که برای شما نوشته اند.با خواندن این نامه شما همه چیز را خواهید فهمید.کارن سری تکان داد و نامه را گرفت.برگشت تا به چادر خود برود.سربازان راه را برای او باز کرده بودند و فریاد شادی سر میدادند گویی نبرد را برده اند!شاید هم حق با آن ها بود!
-
دوست عزيز...
خسته نباشي ...معمولا" جاسوسها در جنگهاي قديم نقش اصلي رو بازي مي كردند و هرچي كه مي گفتن درست از آب درميومده ،چقدر خوب شد كه كارن به اميد ِ حرف جاسوسش يه جنگ بيخودي رو شروع نكرد...توصيفت از بچه هايي كه شايد هرگز پدراشونو نبينند منو به ياد جنگ خودمون انداخت...
خيلي خوب تونستي بازم از شگردي كه در انتهاي داستان ميزني و خواننده رو با يك سوال ذيگه درگير ميكني ، استفاده ي به جا ببري«توي نامه چي نوشته ؟» همه منتظريم ...:11:
-
فصل پنجم قسمت دوم
خورشید به سقف آسمان چسبیده بود.و آفتاب مستقیم به صورت مردمان برخورد میکرد.هوا گرم بود. و بادی نمی وزید.اما پهلوانی مشغول آزمایش توانایی های خود بود. جویان در وسط میدان تمرین، تنها بود.و آهسته دور خودش می چرخید. او قد بلندی داشت اما نه خیلی بلند! و بدنی ورزیده.کمی از صورتش صوخته بود،گونه ی راست و چانه اش.موهایش کوتاه بودند.و روی پیشانیش رو هم نمی توانستند بگیرند.دستان پینه بسته و کار کرده ای داشت.و چشمانش مشکی بودند.مانند چشمان قهرمانش ویسپار.مدتی بود که با چشمانی بسته به آرامی دور خود می چرخید.گویی که مشغول تمرکز کردن است.دور تا دور میدان تمرین را عروسک های چوبین تشکیل می دادند.که اندازه ی سربازان معمولی بودند.و سربازان با آن ها تمرین می کردند.
بلاخره بعد از مدتی چشمان جویان باز شد.و به سرعت به طرف یکی از عروسک ها دوید و با شانه ی خود ضربه ی محکمی به هدف زد.عروسک از جا کنده شد. و روی زمین افتاد.جویان به سمت عروسک بعدی چرخید و به سرعت شمشیرش را در گلوی هدف دومی فرو برد.او آنقدر سریع شمشیر را بیرون کشیده بود.که اگر به جای آن عروسک آدمی هم بود نمیتوانست بیرون آمدن شمشیر را تشخیص دهد!به سرعت با پرشی خود را به هدف بعدی رساند و سر عروسک را در یکی از بازوانش قرار داد و سر را کند.و به طرف عروسک بعدی جستی زد.مدتی نگذشته بود که تمام اهداف تمرینی خورد شده بودند.جویان دوباره به وسط میدان تمرین برگشت چشمانش را بست و شروع کرد به چرخیدن به دور خودش.
بعد از چند دقیقه صدای پای کسی به گوشیش رسید.او مطمئن بود که این شخص که به نزد او می آید از سربازان نیست چون آن ها جرعت نداشتند فرمانش را زیر پا گذاشته خلوتش را بشکنند.پس باید یکی از فرماندهان می بود که کار مهمی با او داشت.پهلوان چشمانش را باز کرد.ولی همچنان با آرامش به دور خود میچرخید.بعد از چند لحظه مشخص شد که چه کسی دارد به نزد سپهسالار و فرمانده ی ارشد سپاه برسین، جویان می آید.شوکا وارد میدان تمرین شد.و قدم هایش را به سمت جویان به راه انداخت.شوکا از جویان کوتاه تر و کمی چاق تر بود.موهایش نیز کمی از جویان بلند تر می نمودند.و پوستش سبزه بود. وقتی به جویان نزدیک شد احترام نظامی نگذاشت اما با لهنی پر از احترام گفت:
_درود بر سردار جویان.
جویان در حالی که از حرکت ایستاده بود سری تکان داد و با لحنی گرم و صمیمی گفت:
_درود بر فرمانده ی گارد محافظ شاه و دوست خوبم شوکا.
و خنده ای سر داد.شوکا نیز لبخندی زد و گفت:
_ سردار، پاسانداد(لقبی است که به فرمانده و سرپرست جاسوسان کل کشور می گفتند.) و وزیر اعظم منتظر شما هستند تا جلسه ی چهار نفری مان را آغاز کنیم.پاسانداد می گفت اخبار مهمی دارد که شاید سرنوشت دنیا را تحت تاثیر قرار دهد!
جویان در حالی که انگار هیچ توجهی به سخنان شوکا نکرده بود گفت:
_شوکا میدانی الان در کجا هستیم؟
شوکا با تعجب پاسخ داد:
_خوب در کشورمان برسین!
جویان لبخندی زد و گفت:
_نه،اینجا که من و تو در آن هستیم کجاست؟
شوکا که متوجه منظور جویان شده بود گفت:
_بله،اینجا میدان تمرین است ولی خودت میدانی که الان وقت خوبی برای.(جویان حرف شوکا را قطع کرد و با لحنی سخن کرد که انگار فرزندی است در کنار مادرش! ) :
_دلت می آید تا اینجا بیایی؟ولی با من مبارزه نکنی؟مدتی است که حریف قدرتمندی نداشتم.بیا با هم کمی تمرین بکنیم.برای صحبت کردن همیشه وقت هست!
شوکا از این پیشنهاد چندان خوشحال نبود ولی صلاح نمی دید که خواسته ی جویان را رد کند.شمشیرش را کشید و با دو دست دسته ی شمشیر را گرفت و تیغه اش را به بالا گرفت.جویان لبخندی زد و از شوکا دور شد.به آن سمت میدان نبرد رفت.و شمشیرش را مانند شوکا به دست گرفت.چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که هر دو پهلوان به طرف هم هجوم بردند.و شمشیرهایشان به همدیگر برخورد کرد.ضربات به سرعت زده می شدند.هر دو نفر طوری می جنگیدند که انگار تنها به وسیله ی مرگ طرف مقابل جنگ پایان خواهد یافت!سبک مبارزه ی دو جنگ جو با هم تفاوت داشت.جویان بسیار سریع حرکت میکرد و اجازه نمیداد شوکا سر جایش بماند.اما شوکا زیاد حرکت نمیکرد.ولی شمشیرش را به سرعت حرکت می داد. بعد از مدتی شوکا ضربه ی محکمی به طرف سر جویان زد.اما جویان سریع با شمشیر خود دفاع کرد.در این لحظه کار به زور آزمایی رسیده بود.و هر دو با تمام قدرت شمشیر را به طرف دیگری حل میدادند.نیروی هر دو مبارز یکسان بود و هیچ کدام نمیتوانست بر دیگری غلبه کند.بلاخره دو مرد نگاهشان به یکدیگر افتاد. انگار تازه یادشان آمده بود که این نبرد یک مبارزه ی تمرینی است!هر دو از هم جدا شدند.زیر آن آفتاب سوزان کاملاً خسته شده بودند.دوباره به هم نگاه کردند و شمشیر هایشان را در غلاف گذاشتند.جویان جلو رفت و دستش را روی شانه ی شوکا گذاشت و با همان لهن صمیمی گفت:
_نبرد لذت بخشی بود! مدت ها بود که این چنین مبارزه نکرده بودم.
شوکا نیز دستش را روی شانه ی جویان گذاشت و گفت:
_من هم همین طور،ولی یک لحظه فکر کردم که میخواهی مرا بکشی.
و خندید.جویان هم خندید و گفت:
_خب ، به نظرم دیگر باید به سمت قصر برویم.اگر بیش از این وزیر اعظم را منتظر بگذاریم ناراحت میشود.(و باز هم خندید.)
هر دو برگشتند و به سوی قصر بزرگ راه افتادند.با این که با قصر فاصله ی زیادی داشتند ولی از همان فاصله هم می شد عظمت قصر بزرگ برسین را حس کرد.بعد از کمی راه رفتن به مکانی رسیدند که اسب ها را در آن جا می بستند.هر دو سوار اسبانشان شدند و به سمت قصر تاختند.تا رسیدن به قصر زیاد فاصله نداشتند.
ادامه دارد... .
-
یک قسمت دیگه از رمان رو هم میذارم:
فصل پنجم قسمت سوم
جویان و شوکا وارد شهر شده بودند.آن ها به طرف قصر حرکت میکردند.از ابتدای در ورودی شهر تا خود قصر را مغازه داران با اجناسشان پر کرده بودند.و جنس های مختلف خود را می فروختند.بازار شهر بسیار بزرگ بود و هر وسیله ای در آن پیدا می شد.
دو فرمانده به دروازه ی بزرگ قصر رسیدند.که توسطه صد نگهبان محافظت می شد.هر کسی که از دروازه عبور میکرد بعد از وارد شدن به قصر بدون اختیار مشغول نگاه کردن سه مجسمه ی بزرگ میشد.دو مرد و یک زن، مجسمه ها از طلا ساخته شده بودند و سنگهای زینتی دیگری هم در روی آن ها به چشم میخورد.جویان سال ها بود که این سه مجسمه را می دید ولی هنوز هم نمی توانست بدون دیدن آن ها وارد قصر شود.هر سه روپوش بلندی داشتند که از سنگی آبی ساخته شده بود.ولی جویان نمی دانست که این سنگ چه نوع سنگی است.
_درود بر سروران بزرگوار.
جویان با صدای اوتانا وزیر دارایی از افکار خود بیرون آمد.و در حالی که از اسب پیاده میشد با خنده ای بچه گانه گفت:
_سلام بر ثروتمندترین مرد دنیا!
اوتانا در حالی که کمی دلخور می نمود گفت:
_سرورم من بارها به شما گفته ام که از این شوخی اصلاً خوشم نمی آید!درست است که ثروت عظیمی در دستان من است ولی من که صاحب این همه طلا و جواهرات نیستم! من فقط از آن ها نگه داری میکنم.
خنده ی جویان دو چندان شد:
_ولی من عاشق این شوخی هستم!راستی تو اینجا چه میکنی اوتانا؟مگر نباید سر خزانه ات باشی!؟
اوتانا در حالی که با دستانش بازی می کرد من من کنان گفت:
_قربان وزیر اعظم مرا به اتاق مشاورت دعوت کرده.انگار مسئله ی بسیار مهمی به وجود آمده.
شوکا نیز از اسب پیاده شد و خطاب به اوتانا گفت:
_پس بیا بیش از این آن ها را منتظر نگذاریم.(و به سمت قصر راه افتاد.)
هر سه نفر وارد قصر شدند.و به اولین سرسرای بزرگ رفتند.این سرسرا که به اتاق مشاورت مشهور بود محل تجمع سرداران بزرگ و مشاوران اعظم شاه بود.که در آنجا مسائل مهم مملکتی تصمیم گیری می شد.جلوی در اتاق مشاورت دو پرچم وجود داشت یکی آبی و دیگری زرد.هر موقع که شاه در این اتاق حضور داشت و یا قصد حضور داشت! پرچم آبی بالا بود و زمانی که مجلس بدون حضور شخص پادشاه برگزار میشد رنگ زرد خود نمایی می کرد.
جویان به پرچم نگاه کرد و گفت:
_پس سرورمان در این مجلس حضور ندارند.
شوکا در حالی که کلاه خودش را برمیداشت.گفت:
_بله.وزیر اعظم گفتند که مجلس امروز چهار نفری برگزار خواهد شد.و نتیجه به اعلیحضرت گفته خواهد شد.تا ایشان تصمیم اصلی را بگیرند.اما نمی دانستم که جناب اوتانا نیز در این جلسه حضور خواهند داشت.
اوتانا آماده شد تا سخنی بگوید اما جویان پیش دستی کرد و گفت:
_به هر حال همه چیز تا لحظاتی دیگر مشخص خواهد شد.(و در آهنی بزرگ را با کلون آن به صدا در آورد.
سربازی از پشت در، آن را باز کرد و با دست سه مرد را به داخل راهنمایی کرد.هر سه نفر داخل شدند.اتاق مشاورت بسیار بزرگ بود و در بالای اتاق یک میز بسیار بزرگ وجود داشت که حداقل بیست صندلی اشرافی دور آن وجود داشت.که فقط دو تا از این صندلی ها پر شده بود.وزیر اعظم و پاسانداد زودتر آمده بودند.وزیر اعظم پیرمردی نحیف بود و مشخص بود هرگز شمشیری را با دستان خود لمس نکرده است. او قد متوسطی داشت و صدایِ گرم آرامش بخشی.چشمانش آبی می نمودند. و از دستان نرمش مشخص بود که تا بحال کار سنگین انجام نداده است.او لباس بلند یکدست سفیدی پوشیده بود.و موهای بلند سفیدش را از پشت گره زده بود.پاسانداد مردی میان سال بود که فرصت زیادی تا پیری نداشت.موهای نصبتاً بلندش را به نحوه ی خاصی قرمز کرده بود.و روی سر نیز کلاه قرمزی داشت اما لباس بلندی زرد رنگ به تن داشت.مشخص بود که او دوست دارد متمایز از همه به چشم بیاید و همه او را از بین هزاران نفر نیز بشناسند!(به عکس تمامی جاسوسان! )او تمام ریشش را زده بود و فقط روی دو گونه اش دو علامت رعد مشخص بود.
هر دو بلند شدند و به استقبال سه مرد آمدند.بعد از رد و بدل شدن چند جمله وزیر اعظم خطاب به وزیر دارایی گفت:
_جناب اوتانا شما فعلاً بیرون بمانید تا وقتی که شما را صدا کنم.
اوتانا به علامت مثبت سری تکان داد و شروع به برگشتن کرد.و با علامت دست سربازان را نیز از اتاق بیرون برد.
وزیر اعظم روی اولین صندلی از راست نشست و جویان نیز در کنار او و در صندلی بعدی نشست.در سمت چپ میز و در صندلی اول ویشکا مشاهده می شد و در کنارش پاسانداد.
بعد از چند لحظه جویان رو به وزیر اعظم کرده و شروع به صحبت کردن کرد:
_خب،نمی خواهید شروع کنید جناب نرسی؟
وزیر اعظم سرفه ای زد و سینه ی خود را صاف کرد.بعد دستانش را روی میز قرار داد و شروع کرد به سخن گفتن:
_اول بگویم که موضوع جلسه ی ما کشور سیان است.اخباری به دست ما رسیده که بسیار مهم و حیاتی است.و تصمیمی که در این اتاق گرفته می شود به سرنوشت هزاران و شاید میلیون ها انسان تاثیر می گذارد.
وزیر اعظم دستانش را از روی میز برداشت و ادامه داد:
_خوب، اخبار را باید از زبان جناب دانین بشنویم( و رو کرد به پاسانداد)
پاسانداد کمی شوکه شده بود چون انتظار نداشت وزیر اعظم به این زودی کار را به او بسپارد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و شروع کرد به صحبت کردن:
_بله.همان طور که میدانید.کنراشی ها به سیان حمله کرده اند و در پنج جنگی که با آن ها داشته اند سه جنگ را برده اند.نیمی از افراد سیان کشته شده اند. توان آن ها بسیار کم شده.از طرف دیگر آنثاری ها نیز به قصر سیان حمله کرده اند.که این نبرد به نفع پادشاه سیان تمام شده.
وزیر اعظم صدایش را کمی تند و بلند کرد و خطاب به پاسانداد گفت:
_مطالب مهم را بگو، این اخبار را که خود آقایان می دانند.
دانین به علامت مثبت سری تکان داد و ادامه داد:
_کسی که باعث پیروزی سیان در جنگ با آنثار شده کسی نیست جز فرمانده ی بزرگ ما عالیجناب ویسپار.
جویان و شوکا هر دو از تعجب و حیرت بی اختیار از جای خود بلند شدند.رنگ هر دو به سفیدی می نمود.حتی ویشکا که با این رنگ هیچ گونه تناسبی نداشت!
وزیر اعظم با دست هر دو را به نشستن دستور داد و گفت:
_بنشینید.جناب دانین هنوز اخبار عجیب تری برای گفتن دارند!
پاسانداد در حالی که نقشه ی سرزمین را روی میز میگذاشت ادامه داد:
_عالیجناب ویسپار بعد از شکست دادن لیشام او را با خود همراه کرده و با لشکر ده هزار نفری اش به کارن ملحق شده.
هر لحظه بر گیجی و حیرت دو پهلوان افزوده می شد اما آن ها تصمیم گرفته بودند که تا تمام شدن سخنان دانین ساکت بمانند.
پاسانداد مکسی کرد و بعد ادامه داد:
_ایشان رهبری تمام لشکر سیان را به عهده گرفته و در نبردی که با لشکریان کنراش داشته توانسته پیروزی بزرگی به دست بیاورد.و آراد فرمانده ی قوای کنراش را مجبور به عقب نشینی کرده.آراد تا مرز کشورش به عقب رفته و منتظر است واکنش لشکر سیان را ببیند.
شوکا که کاملاً گیج به نظر میرسید دوباره از جایش بلند شد و اجازه ی صحبت بیشتر را به دانین نداد.نشست و شروع به صحبت کردن کرد:
_پاسانداد به سوالات من دقیق پاسخ بده:
پاسانداد نگاهی به وزیر اعظم کرد و وقتی که نظر موافق او را دید گفت:
_بفرمایید.
شوکا یک لحظه معکس کرد و بعد در حالی که صدایش بسیار تیز شده بود گفت:
_در جنگ آخر، لشکر کنراش چند هزار نفر بودند؟
_حدود 90 هزار نفر.
_خب،لشکر سیان چند نفر بودند؟
_با احتساب آن 10 هزار نفر سرباز آنثار، حدود 80 هزار نفر.
_وزیر اعظم وارد صحبت آن ها شد و خطاب به پاسانداد گفت:
_میدانی عالیجناب ویسپار از چه استراتژی استفاده کرده تا بتواند آراد را شکست داده و مجبور به عقب نشینی کند؟
پاسانداد من منی کرد و گفت:
_قربان جاسوسان من فقط توانسته اند اخبار کلی و بسیار مهم را به من برسانند.من از این گونه اخبار اطلاعی ندارم
جویان تکانی به خود داد و گفت:
_خوب،هنوز هم خبری داری که نگفته باشی؟
پاسنداد در حالی که از جایش بلند می شد گفت:
_خیر، قربان همین بود.
وزیر اعظم نگاهی به پاسانداد کرد و گفت:
_تو هم بیرون منتظر بمان تا صدایت کنم.
پاسانداد سری تکان داد و به بیرون سرسرا رفت.بعد از رفتن او شوکا نگاهی به وزیر اعظم انداخت و گفت:
_خوب جناب وزیر نظر شما چیست؟در ابتدای جلسه گفتید که تصمیم ما بر دنیا اثر میگذارد.خوب حالا میتوانید نظرتان را بگویید.
نرسی که سرش را روی نقشه خم کرده بود به خود تکانی داد شروع کرد به صحبت کردن:
_می بینید که سیان در وضع خوبی نیست.و قدرتش را به واسطه ی عالیجناب ویسپار دارد.
اگر ما با لشکری 50 هزار نفری به قلعه ی سیان حمله کنیم و ثناث را بکشیم کار سیان تمام است.آن موقع این دو دستگی در سرزمین از بین می رود.
شوکا عکس العملی از خود نشان نداد ولی جایان در حالی که صدایش دیگر مثل قبل گرم نبود گفت:
_من نمی دانم که چرا عالیجناب ویسپار در لشکر سیان است ولی به شخصه هرگز به ایشان حمله نخواهم کرد.بارها از سرورم آپاسای پرسیده ام که بر سر عالیجناب ویسپار چه آمده ولی ایشان هرگز جواب قانع کننده ای برای من نداشته اند.
جویان لحظه ای درنگ کرد و بعد از جایش بلند شد در حالی که بسیار مصمم به نظر می رسید.به طرف در خروجی رفت و این جمله را گفت:
_اما ایشان این بار باید جواب قانع کننده ای برای من داشته باشند!
ادامه دارد... .
-
سلام دوست عزيز...
چند روزي كه نبودم خيلي خوب داستان رو پيش بردي...ديگه در توصيف چهره و ظاهر اشخاص بسيار ماهر شدي وخيلي خوب از سر تا پاي طرف رو به خواننده منتقل ميكني ...(جويان ،شوكا،ويشكا و...)چه اسامي زيبايي انتخاب كردي ..وچقدر خوب نبرد بين جويان وشوكا رو بيان كردي و دروازه ي ورودي شهر بسيار خوب در ذهن خواننده مجسم ميشه...بنظرم درباره ي فروشندگان و مردم ،بيشتر توضيح ميدادي شايد بهتر بود...چندتا اشتباه تايپي داشتي كه خيلي مهم نبود(سوخته-جرات-لحن-مكث) و در جمله ي «پس باید یکی از فرماندهان می بود که کار مهمی با او داشت.» بهتر بود اينطوري نوشته بشه« پس بايد يكي از فرماندهان باشد كه كار مهمي با او دارد »
منتظر خواندن ادامه داستان زيبات هستم ...
-
کارت خیلی عالیه محسن جون... این دو پارت آخرت واقعا عالی شده... اینکه داستان رو فقط تو یه فضا نگه نداشتی عالیه...
منتظر ادامه داستانم...
قربونت:10:
یاعلی:11: