البته ماجرای من شبیه داستاهای شما نیست اما گفتم بگم تا درس عبرتی بشه نتیجشم رو آخر میگم...
آش نخورده و دهن سوخته:19:
یکشنبه همین هفته تقریبا حول و حوش ساعت 4 - 4:30 خیلی حوصلم سر رفته بود بنابرین ماشین و برداشتم و طبق معمول خیابونا و پارک های شهرمون رو گشت میزدم گاها هم یه چند دقیقه نگه میداشتم داشتم تا به اینو اون نگا کنم:5:
تو یکی از پارک های تبریز بنام (ماندانا) ایستاده بودم که پس از 5 دقیقه یه گشت انتظامی از کنارم رد شد، همین که رد شد من اصلا بهشون توجه نکردم، بعد عقب برگشت و یه سرباز پیاده شد و اومد کنارم (چون تا حالا سرم اینجور چیزا نیومده قلبم هری ریخت!!! مثل اینکه برادرا بهم شک کرده بودن، اما تو دلم گفتم طبیعی باش پسر، طبیعی رفتار کن:21:) وقتی رسید کنارم گفت از این ورا؟!!! گفتم هیچی اومدم کمی گشت بزنم، همین که گفت درجه دار که نمیدونم درجش چی بود سنشم زیاد بود، اونم پیاده شد اومد کنارم:44: (منم تو همین حال همینجوری نشسته بودم ماشین و هی بخودم میگفتم که آخه چیکار کردم اینا اینجوری بهم گیر دادن:23:) گفت مدارک ماشین منم خدارو شکر که داشتم دادم بهشون بعد گفت بهم: جات راهته، پیاده شو ببینم.... منم پیاده شدم دستامو گذاشتم جیبم همین که مدارک و دید زد گفت دستتو از جیبت در بیار مگه ادب نداری منم هرچی میگفتن میگفتم چشم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بعد با اون سربازه افتادن به جون ماشین!!!!!! گفت صندوق عقب و باز کن باز کردم دیدن خالیه پرسیدن چیکاره ای گفتم دانشجو پرسیدن اهل کجایی گفتم و......
بعد افتاد جون ماشین از صندلی عقب تا جلو داشبورد و زیر صندلی و... رو گشتن هیچی پیدا نکردن ( یه جوری میگشتن که خودمم شک کرده بودم مبادا چیزی دارم و اینا میدونن خودم خبر ندارم!!!) بعد که کارشون تموم شد گفتن اینجا وا نیستا برو گفتم رو چشم و گورشونو گم کردن، اومدم ماشین دیدم دست و پام نمیره رو دنده گاز (کمی میلرزید و قلبم فک کنم 2000 در دقیقه میزد:31:) هیمنجوری اومدیم خونه و یه خاطره بد دیگه از اینا تو خاطراتمون ثبت کردیم!
نتیجه: دیگه نتیجه نداره که، شما حق وایستادن کنار خیابونو ندارید!!!