نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت ، نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست ، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
Printable View
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت ، نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست ، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
مژگان تو تا تیغ جهان گیر براورد
بس کشته دل زنده که بر یکدگر افتد
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس ، کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب