-
خوش آن روزي كه زنجير جنون بر پاي من باشد
به هر جا پا نهم از بيخودي غوغاي من باشد
خوش آن عشقي كه در كوي جنونم خسروي بخشد
جهان پر لشكر از اشك جهان پيماي من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده داري ها
كه در هر گوشه اي افسانه سوداي من باشد
خوش آن كز خار خار داغ عشق لاله رخساري
جهاني لاله زار چشم خون پالاي من باشد
مرا ديوانه سازد اين هوس وحشي كه از ياري
مهي را گوش بر افسانه شبهاي من باشد
-
اغيار را آسان كشد عاشق چو ترك جان كند
هر كس كه از جان بگذرد بسيار خون آسان كند
اي دل به راه سيل غم جان را چه غمخواري كني
اين خانه اندوه را بگذار تا ويران كند
جان صرف پركاري كه او چون رو به بازار آورد
بازار خوبان بشكند نرخ بالا ارزان كند
از بي سر و سامانيم ياران نصيحت تا به كي
او مي گذرد تا كسي فكر سر و سامان كند ؟
شد كعبه دل از بتان بتخانه ، وحشي چون كنم
داغ رقيبانش اگر آتشگه گبران كنم
-
ملك دل را سپه ناز به يغما آمد
ديده را مژده كه هنگام تماشا آمد
تا چه كرديم كه چون سبزه ز كويي ندميم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
پرتو طلعت يوسف مگرش خواهد عذر
آنچه بر ديده يعقوب و زليخا آمد
غمزه اش كرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اكنون كه تبسم به تقاضا آمد
مژده عمر ابد مي رسد اكنون ز لبش
صبر كن يك نفس اي دل كه مسيحـا آمد
منع دل زين ره پر تفرقه كردم نشنيد
رفت با يك حشر طاقت و تنها آمد
باش آماده فتراك ملامت وحشي
كه تو در خوابي و صياد ز صد جا آمد
-
بازم غم بيهوده به هم خانگي آمد
عشق آمد و با نشاط ديوانگي آمد
اي عقل همانا كه نداري خبر از عشق
بگريز كه او دشمن فرزانگي آمد
خوش باش اگر كنج غمت هست كه اين دل
با رخنه ديرينه به ويرانگي آمد
دارد خبري آن نگه خاص كه سويم
مخصوص به صد شيوه بيگانگي آمد
اي شمع به هر شعله كه خواهيش بسوزان
مرغ دل وحشي كه به پروانگي آمد
-
آن كس كه دامن از پي كين تو بر زند
بر پاي نخل زندگي خود تبر زند
گر كوه خصمي تو كند انتقام تو
آن تيغ را به دست خودش بر كمر زند
از لشكر توجه تو كمترين سوار
تازد برون و يك تنه بر صد حشر زند
قهر تو چون بلند كند گوشه كمان
هر تير را كه قصد كند بر جگر زند
شكر خدا كه خصم تو را بر جگر نشست
آن تيرها كه خواست تو را بر سپر زند
مرغي كز آشيانه خصم تو بر پريد
الا به خون خود نتواند كه پر زند
آنجا كه باطن تو كشد تيغ انتقام
از دور ايستد اجل و الحذر زند
تو در گلو فشاري خصمي و جان او
در بند فرجه اي است كه از تن به در زند
در راه سير كوكب اقبال تو سپهر
در ديده ستاره بد نيشتر زند
فتحي نموده اي دگر از نو كه بر فلك
اقبال ، طبل نصرت و كوس ظفر زند
وحشي كجاست منكر او تا چو ديگران
خود را به تيغ قهر قضا و قدر زند
-
يار دورافتاده مان حل مراد ما نكرد
مدتي رفتيم و او يك بار ياد ما نكرد
مجلس ما هر دم از يادش بهشتي ديگر است
گر چه هرگز ياد ما حوري نژاد ما نكرد
بر سر صد راه داد ما به گوش او رسيد
يك ره آن بيدادگر گوشي به داد ما نكرد
دل به خاك رهگذارش عمرها پلهو نهاد
او گذاري بر دل خاكي نهاد ما نكرد
اعتماد ما يكي صد شد به وحشي زين غزل
كيست كو صد آفرين بر اعتقاد ما نكرد
-
المنته لله كه شب هجر سر آمد
خورشيد وصال از افق بخت برآمد
صد شكر كه زنجيري زندان جدايي
از حبس فراق تو سلامت بدر آمد
شد نوبت ديدار و زدم كوس بشارت
يعني كه دعاي سحري كارگر آمد
جان بود ز هجر تو مهياي عزيمت
اين بود كه ناگاه ز وصلت خبر آمد
بيخود شده بود از شعف وصل تو وحشي
زو در گذران گر به درت ديرتر آمد
-
روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می و انگور کنید
مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلم تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت
-
گر ريخت پر عقابي ، فر هما بماند
جاويد سايه او بر فرق ما بماند
رفت آنكه لشكري را در حمله اي شكستي
لشكرشكن اگر رفت كشور گشا بماند
ماه سپهر مند ، شد از صف كواكب
مهر ستاره خيل ، گردون لوا بماند
عباس بيك اعظم كز بار احترامش
تا انقراض عالم گردون دو تا بماند
خان ضعيف پرور كز بهر حفظ جانش
بر چرخ عالمي را دست دعا بماند
خورشيد خادم او ، گردون ملازم او
تا حشر اين بزرگي ، وين كبريا بماند
گردون ذخيره سازد گرد سم سمندش
كز بهر چشم گردون اين توتيا بماند
گر دست تيغ فتنه گردون بلند سازد
خشك از تهيب عدلش اندر هوا بماند
گر جان گذاشت خالي از نخل رسيده او
اين هر دو تازه نخلش او را به جا بماند
اين را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت
يارب كه تا قيامت نشو و نما بماند
تو جاودان بماني گر او نماند باقي
اقبال تو جهان را تا انتها بماند
وحشي هميشه ماند اين زبده زمانه
تا هيچ كس نماند تنها خدا بماند
-
اين دل كه دوستي به تو خون خواره مي كند
خصمي بخود نه ، با من بيچاره مي كند
بد خويي ات به آخر ديدن گذاشته است
حالا نظر به خوبي رخساره مي كند
اين صيد بي ملاحظه غافل از كمند
گردن دراز كرده چه نظاره مي كند
اين شيشه ضعيف كه صد جا شكسته بيش
اين اختلاط چيست كه با خاره مي كند
فردا نمايمش كه سوي جيب جان رود
وحشي كه جيب عاريتي پاره مي كند